یک اشتباه معمولی

  • دوستی معمولی

    اصلن حواسم به دور و برم نیست . گیجم . بابا جون گیجم ! یه نفر سرشو کرده تو زندگی م ، داره بهم تنفس مصنوعی می ده ! حالم داره بهتر می شه ها ! ولی گفتم که : تنفس مصنوعیه ! باورش سخته که این تنفس مصنوعیه تبدیل بشه به یه چیز اساسی !غرض این که : یه دوست گلی دارم ، که مدتیه باهاش زیاد چت می کنم . قبلنا با هم تورهای یک روزه می رفتیم . ینی من تور می رفتم اونم توی تور بود . بعدش که اومدم اینجا رابطه مون فیس بوکی شد . حالا اما نمی دونم چی شد که یه هو زدیم تو کار چت . بیشتر هم وویس چت . حالا هر چقدر بخوام براش غرغر می کنم ، خودمو لوس می کنم ، حرف می زنم ، اون خسته نمی شه . تازه وختی دلخور می شم قطع می کنم ، خودش زنگ می زنه رو موبایلم که از دلم در بیاره . مهربونه ، خونسرده و دیر از کوره در می ره . خیلی هم آدم خوبیه . خیلی .فقط می دونین چیه ؟ 1) چن سالی ازم کوچیکتره .2) دوستم داره ولی از دوست داشتن می ترسه . واسه همین ، ما مثلن " دوست معمولی " هستیم ! البته دوستای معمولی که اگه من صبح دو ساعت دیرتر لاگ این کنم ، ایشون n تا آف لاین برام گذاشته که : کوشی پس ؟دوستای معمولی که اون خودشو می کشه تا من وب کم رو روشن کنم و همدیگه رو ببینیم . دوستای معمولی که ... بابا ! رابطه مون نمی گه دوست معمولی هستیم ! برای این که ایشون از الان شمارش معکوس رو شروع کرده برای روزی که من برمی گردم ایران . یه عالمه برنامه برام گذاشته : تورهای هفتگی با گروه ، دیزی دو نفره در فرحزاد ، شهربازی دو نفره ، خریدهای دونفره ( که با سلیقه ی من ایشون لباس بخرن ) و یه عالمه چیزای دیگه . با این حال : ما ، رابطه مون فقط یه دوستی معمولیه !!خب راستش دوستان منم دوسش دارم . بهم خیلی حس خوبی می ده . دیگه نه از سینیور متنفرم نه علاقه ای دارم ببینمش . حالا دیگه خیلی از وسایلی که سینیور برام خریده بود و خراب شده بودن و به درد نمی خوردن ولی من دلم نمی اومد دور بریزم رو می تونم با خیال راحت بندازم دور . حالا حس می کنم یه زنم ، که برای یه نفر مهمه . که نه تنها اون خودش باهام بد حرف نمی زنه ، اگه خودمم با خودم بد حرف بزنم و حرف ناجوری رو نثار خودم کنم ، شاکی می شه بد فرم . و این ، منو خیلی سر کیف می آره .با این حال : ما ، رابطه مون فقط یه دوستی معمولیه !!خب اون دلایل خودشو داره و منم دلایل خودمو . مهم ترین دلیل من یکی ش همینه که ازم چن سالی کوچیک تره . دومی ش هم این که اون ایرانه و من اینجا . و من حوصله ی دلتنگی این جوری رو ندارم .هر چند ، دلتنگی فکر کنم از همین الانش گریبان گیر هر دومون شده !ولی با همه ی دلتنگی و اینا : ما ، رابطه مون فقط یه دوستی معمولیه !!پی نوشت : خدا از سر تقصیرات من نگذره که به هیشکدومتون درست و حسابی سر نزدم تو ...



  • وقایع نگاری بیست و چهارساعته ی یک ذهن سردرد آلود

    دیشب :تا ساعت سه و نیم صبح بیدار می مونم که روی یکی از پروژه هام کار کنم . کار که چه عرض کنم ! ساعت ها به یه نقشه خیره می شم و هی آه های سووووووووزناک می کشم که چرا من نمی تونم هیچ غلطی رو این نقشه انجام بدم ! صبحش کلاس دارم و بعد از ظهرش جلسه ی بازبینی پروژه با دستیار استاد همون کلاس صبحیه و ینی همین پروژه ی لعنتی ! آخرش چار تا خط می کشم ( در واقع نقشه رو خط خطی می کنم ) و بی خیال می شم می رم بخوابم !دلم خوشه که کلاس صبحم ساعت ده و نیمه و من می تونم تخخخخخخخخخخخخخت بگیرم تا ساعت ده بخوابم !!

  • بهار ، که می تابد و می خواند و پشه ندارد !

    هنوز پشه ها شروع نشده اند . از بهار ، عاشق اینشم که پشه ندارد ! بهار فصل من نیست ؛ که آلرژی م بیشتر می شود و خوابالوده تر می شوم و تنبل تر و خلاصه همه ی خصوصیات منفی م " تر " می شوند در این فصل . اما گاهی دوستش دارم ، چون گاهی مثل پاییز می شود . خودش را خالصانه تقدیمت می کند که کیف کنی و حالش را ببری از این که زنده ای !  توی پیاده روها که راه می روی ، از زمین و هوا غرق گل های آزالیا و اقاقیا و یاس می شوی . غرق گل های سفید و صورتی که رقص کنان با باد بهاری پایین می آیند و تمام پیاده روهایت را فرش می کنند . بهار اینجا تازه شروع شده . ابرها کم کم دارند دست از سر آسمان برمی دارند و آفتاب می تابد روی همه ی تنهایی های ابری ! بهار اینجا زیاد نمی پاید . چند وقت دیگر پشه ها شروع می شوند و تو دیوانه می شوی . حالا که هنوز پشه ای در کار نیست ، بهار دوست داشتنی است ! آشپزخانه مان با چهار پله به حیاط خیلی خیلی خیلی کوچکی وصل می شود . در آشپزخانه را باز می کنم که آفتاب بیاد تو و هوای تازه و صدای تلفن حرف زدن همسایه . گلدان های پشت پنجره را یکی یکی می برم می چینم روی پله ها که آفتاب بگیرند و کمی هم آب پاشی شان می کنم . چند مدل شمعدانی دارم و ریحان و نعنا و یک نوع سبزی دیگر که فکر کنم توی ایران نیست و معطر است و برای معده درد خوب است و اسمش " سالویا " ست . یک جور گل هم دارم که گل های آبی ریز می دهد و خیلی لوس است و زود خشک می شود و زود گل هایش می ریزد . یعنی که مال بلوندی ست ، چون گل آبی دوست داشت و خریدیمش . و من حالا اسمش یادم نیست . یکی دو تا گلدان دیگر هم دارم که خوشگلند و رنگی و من را راضی می کنند !پشت پنجره از گلدان خالی می شود . حالا می توانم بازش کنم تا گربه ی سیاه همسایه رو به رویی را ببینم که حامله است و سنگین راه می رود و نگاهم می کند . صدای موسیقی " رستاک " را جاری می کنم توی حیاط همسایه ها و خودم را تکان تکان می دهم و دستی به سر و روی خانه ی همیشه نامرتبم می کشم . بهار اینجاست . بهار ، توی خانه ی کوچک دو طبقه ی خوشگل من و بلوندی ست که این قدر دوستشان دارم : هم خانه را ، هم بلوندی را ، هم بهار را که پشه ندارد !

  • برای تو می نویسم . تویی که نیستی دیگر

    یکم : سلام !دوم : ای داد از غشق ... ای داد از عشق ... که رفت ز یااااااااااااد !سوم : تمام پیاده روها را بی تو می روم . تمام پیاده روها را بی تو بالا می روم ، بالا می آورم . حالا که این شهر این قدر برام آشناست ، من چه قدر غریبه شده ام با این شهر . دلم هوای دود زده ی تهران می خواهد با یک عالمه نگاه هیز و متلک های صد تا یک غاز . دلم می خواهد راه که می روم ، بهم شماره تلفن بدهند و من دو قدم نرفته پاره اش کنم که طرف ببیند . دلم تاکسی می خواهد که راننده اش صدای موزیک راه تا ته زیاد کرده باشد . بی تو آن قدر غریبه شده ام با این شهر ، که می خواهم یک دفعه ای تمامش را بالا بیاورم ... چهارم : شب ها ، خواب زیاد می بینم : پراکنده ، بی ربط ! بیشتر خواب این را می بینم که تو پس ورد جدید جی میل و فیس بوکم را هم پیدا کرده ای و داری از توی میل باکس خودم ، بهم زبان درازی می کنی !پنجم : ایکه آ یعنی : شمعدان و بشقاب و بالش و لحاف و ملحفه که من و تو با هم خریده بودیم . یعنی شمع های وارمر سفید صدتایی . یعنی هر چیزی که دست می زنم بهش ، یاد لحظه ای که با تو خریدمش می افتم . یاد این می افتم که الان شمعدان های نازنینم را کاف لابد پرت کرده گوشه ای و جای خالی سر مرا روی بالش سر کاف پر می کند . ایکه آ یعنی : تمام خرده ریزهایی که تو با ذوق و شوق بهم نشان می دادی و من هی هیجان زده می شدم . هیجان زده از تو ! بعد ، یویو بفهمد یا نفهمد که خستگی من از راه رفتن زیاد نیست . این که رفیق نیمه راه می شوم و مترو را پیاده نمی شوم که کمکش کنم وسایلش را تا خانه ببرد ، این که مترو را ادامه می دهم تا " سن بابیلا " که ایستگاه من و تو بود و بعدش تا خوابگاه ، از سر این نیست که باید زود برسم خوابگاه تا تمرین های لابراتوآر را انجام دهم . از این است که این ایکه آیی که بی تو رفتم ، خیلی خسته ام کرد . خیلی که خودم هم نفهمیدم چه قدر . همین قدر که تمام شهریور 88 تا همان روزهای جیک جیک مستانم را مرور کردم توی این چند ساعت ایکه آ . و این که فهمیدم چه قدر از ایکه آ متنفرم . چه قدر ایکه آ بی تو ، فروشگاه درندشت چیپی هست با یک عالم وسایل به درد نخور که از دو سال پیش تا حالا مدل هیچ کدام از کالاهایش تغییر نکرده است . دیگر هیچ وقت ایکه آ نخواهم رفت ...ششم : روزها بی تو می آیند و می روند . امتحان می دهم و پاس می کنم و با هم اتاقی ام گاهی حرف می زنم و گاهی دوستان را ناهار مهمان می کنم و گاهی به مهمانی دوستان می روم . آن طورها که فکر می کردم ، زندگی بی تو برایم آن قدر سخت نیست . اما هوا بدجور سنگین است و من گاهی نفسم می برد . خانه ی قبلی که بودم ، بارها از بالکن طبقه ی چهارم به کف خیابان ، که بدجور مرا فرا می خواند نگاه می کردم ! اگر مامان نبود ...