گالری عروس سازان
ارایشگاه شیراز
هر کسی ارایشگاه خوبی در شیراز میشناسه...لطفا همینجا بنویسه... مطمئن هستم ارایشگاه خوب زیاد هست اما من نمیدونم.چهار راه چنچنه خیابان نارون نبش کوچه 20 ارایشگاه خانم سجادی(فریده سجادی )07112275417شیراز ارایشگاه حنا - شیراز
قسمت دوم : شمال – عروسی همکار مهدی
صبح چهارشنبه ساعت 5:30 رسیدیم تهران و هوای خنکی بود . ازحمید و آسیه جدا شدیم و با یه تاکسی اومدیم تا خونه ... مهدی با یکی دیگه از همکاراش قرار گذاشته بودن که ساعت 8 راه بیفتیم سمت گرگان ... ما هم که حسابی خسته بودیم و خوابیدیم تا ساعت 8 با زنگ تلفن بیدار شدیم و بدو بدو جمع و جور کردیم و صبحانه خوردیم و وسایل رو چیدیم تو ماشین و تهرانپارس با دوستهای جدید قرار گذاشتیم ... هوا خیلی خیلی عالی بود ... برای ناهار هم الویه آماده خریدیم و تا قائم شهر بدون توقف رانندگی کردیم ... سواد کوه که رسیدیم مه شدیدی بود و خیلی جالب بود ... بعد از اون هم ورسک و سپیدرود اگر اشتباه نکنم واقعا مناظر زیبایی داشتن ... به نظرم مازندران از گیلان خیلی قشنگتره ... واقعا طبیعتش عالی بود ... یه جا رو به مهدی نشون دادم حواسش پرت شد رفتیم تو خاکی ... وقتی دید ترسیدم با قیافه جدی گفت این کار رو کردم که متوجه بشی نباید حواس منو تو جاده پرت کنی ... تا فیروز کوه همه اش یاد نیمه شعبان دوسال قبل بودیم که با دوستهامون ساناز و محمد رفتیم تنگه واشی ... همه اش با مهدی یادشون کردیم و گفتیم جاشون خیی خالیه ... مهدی میگفت اونروز اصلا متوجه نشده چقدر مسیرمون تا تنگه واشی طولانی بوده ... باورش نمیشد اون همه راه رفته باشیم ... برای ناهار که پیاده شدیم من با خانم همکار مهدی آشنا شدم ... مریم خانم 3 سالی از من بزرگتر بود و پسرشون کلاس اول بود ... وقتی از من پرسید باردارم یا نه برای اولین بار دلم میخواست بگم بله ... ولی نبودم که ... آخه من فرصت نکردم مانتویی رو که برده بودم مشهد بشورم و مانتو عبایی مجلسیم رو که رنگش سفیده با طرح های طوسی پوشیده بودم توی ماشین و همین باعث شده بود فکر کنه من باردارم ... قائم شهر اینقدر سرد بود که من نتونستم ناهار بخورم و همه اش لرزیدم ... بارون هم گرفت دیگه خیس شدیم و سریع جمع کردیم و دوباره راه افتادیم... ساری رو که رد کردیم کنار پمپ بنزین یه پارک بود که آش داغ هم داشت ... به مهدی گفتم آش بخوریم ؟ مخالفت کرد ... منم گفتم یکی نیست بگه تو که نازکش نداری چرا الکی ناز میکنی؟!؟!؟ بعد پیاده شدم و رفتم پائین .. برگشتم دیدم داره با یه کاسه آش داغ میاد و کلی ذوق کردم ... گفت اگر نمیخوام بخرم فکر نکن بخاطر پوله برای اینکه از سلامتش مطمئن نیستم ... میدونی که تو چیزی رو بخوای من برات فراهم میکنم پس الکی قهر نکن دختر بد ... حالا بشین تو ماشین آش بخور تاگرم بشی و اگر مریض شدی دیگه تقصیر خودته ... وای که خیلییییییییی چسبید و حسابی گرم شدم ... خیلی خوشمزه بود ... خدا رو شکر مریض هم نشدم ... آش خونگی بود با یه عالمه کشک و نعنا داغ ... فکر کنم محلی هم بود ... حدودهای ساعت 5 بود که رسیدیم گرگان ...
ماجراهای عروسی - 1
سلام دوستای گلم ... چیزی دیگه به ۵ مرداد سومین سالمرگ مجردی و سالگرد عروسیمون نمونده ... پس یه راست میرم سر اصل مطلب دلم نمیخواد از درگیری های فکری و ذهنی قبل از عروسیم بنویسم ... از اونایی که حتماً همتون داشتین و میدونین چی میگم ... سر سالن و آرایشگاه و این چیزا ... واسه من که خیلی بد بود ... متین یادته …الهی بمیرم برات که هم غرغر های منو باید تحمل میکردی هم فشار خانوادتو ... یادمه که یه کمر درد غیر منتظره هم گرفتی که به خاطر اعصابت بود ... روزی چند بار با هم تلفنی حرف میزدیم و اخرش میشد قهر من و منت کشی تو ... خواسته های من از طرف خونوادت تامین نمیشد و شما هم میگفتی بزار بگذره ... به خاطر من کوتاه بیا ... بزار فقط مراسم برگزار بشه و بریم سر زندگیمون ... گفتی دیگه بریدی و خسته شدی ... گفتم حتی یه چادر هم بزنی باهات زندگی میکنم ... گفتی از خیر عروسی بگذرم و در عوض یه سالگرد ازدواج توپپپپپ برام میگیری ... ولی من راضی نشدم ... گفتم یا عروسی یا سفر مکه ... حدود یک ماه قبل از عروسی که من امتحاناتم تموم شد با مامان افتادیم خرید بقیه جهیزیه ... روزها میرفتیم خرید و من کلاس خیاطیم رو فشرده تر میرفتم تا توی روز های آخر بتونم چیز های بیشتری یاد بگیرم ... همزمان برای خودم چند دست لباس و یه مانتو شلوار سفید و یه تاپ و دامن سرخ پوستی و.. اینا دوختم ... شب ها هم کارم شده بود هویه زدن به روتختی و وسایل اتاق خواب ... چقدر بابا اصرار داشت که همه این ها رو آماده بخرم ولی من دلم میخواست کار و هنر خودم باشه ... انصافا هم قشنگ شدن ... هیچکی باورش نمیشد ... یادمه چند روز قبل از عروسی حسابی عصبی شده بودم ... راستش خونواده مهدی میگفتن یه جشن مفصل عقد گرفتیم ( البته تالار و شام پای بابام بود و میوه و شیرینی و آرایشگاه و ماشین و کیک پای خونواده مهدی ) دیگه عروسی نمیگیریم ... یه مسافرت برید و خلاص !!! اونا حتی به سفر مکه هم راضی شدن ولی خوب پای عمل که رسید شد مشهد ...من هم گفتم یا ترکیه یا دبی باشه قبول ... بگذریم منم یه کلام گفتم یا ترکیه یا دبی !!! وقتی دیدن خرجش همچین کم هم نمیشه و خری که من سوار شدم پیاده شدن تو کارش نیست به گرفتن عروسی راضی شدند !!! یه سفر دوروزه اومدم برای انتخاب !!! آرایشگاه و پرو لباس عروس و کارت دعوت ...آرایشگاه به انتخاب خودشون بود و من شنیدم که مادر همسری گفت بهش بگو همینه که هست !!! الان خیلی سعی میکنن برام جبران کنن........ولی من هیچ وقت یه کلمه حرفش یادم نمیره ........ فکر میکرد من خوابم ........وقتی مهدی داشت بهش میگفت که آرایشگاهشو دوست نداره .... یهو گفت همینه که هست ...فکر فلان آرایشگاهو از سرش بیاره بیرون .........من از این پول ها ندارم که بدم !!!!!!!!!!!!وقتی مهدی ...
بله برون
13 فروردین ما اومدیم تهران .... 16 تولد خواهرم بود و مامان اینا تصمیم گرفتن براش یه جشن تولد بگیرن تا حال و هواش عوض بشه ... الهی قربونش برم از اون شبی که دیده بود خاله اینا با گل اومدن خونه ما شوکه شده بود ... آخه سنی نداشت ... پیش دبستانی بود .... آبجی نازم رفته بود تو لاک خودش و یه حالت افسردگی گرفته بود از ناراحتی اینکه من میخوام از اون خونه برم ... برای یک ثانیه هم منو رها نمیکرد ، هر جا میرفتم دستش به لباس من بود و دنبالم میومد ... شب ها اگر دست هاشو توی دستم نمیگرفتم خوابش نمیبرد .... خلاصه خیلی توی روحیه اش تاثیر گذاشته بود ... قرار شد تولد رو بندازیم شب جمعه که فرداش تعطیل باشه و شب تا هر وقت دلش خواست بیدار بمونه .... مهمونها دعوت شدن ..البته زیاد نبودن ... دایی کوچیکم و عمه ام . خونواده هاشون و البته پروا .... از صبح مشغول تدارک مهمونی بودیم که مامان مهدی زنگ زد و گفت ما داریم میام تهران تا حرف هامون رو بزنیم و مهریه رو تعیین کنیم و قرار عقد روبزاریم ... ای بابا ظاهراً قسمت بود همه برنامه های ازدواج ما یهویی شکل بگیره ... قرار شد حالا که فامیل هستن خاله اینا هم با عمو و دایی بزرگم بیان و یه دفعه همه کارها با هم انجام بشه .... حالا بماند که آبجی کوچولو بهش بر خورد که تولد منو خراب کردین و عمه خانم هم باور نکرد که ما هم از این برنامه بله برون خبر نداشتیم و یهو پیش اومد ...شب که مهمون ها همه اومدن مراسم تولد و کادو و عکس و اینا بر گزار شد و بعد هم شام و بعدش هم مجلس رسمی شد برای بله برون ... توی تمام این مدت همونطور که انتظار داشتم آقا مهدی اصلاً سرش رو بلند نکرد .... جمع مردونه همه دور هم نشستن و عمو جونم من رو هم صدا کرد و گفت بیا بشین و حرفت رو بزن .... تو بگو ما میشنویم .... من هم که هنوز یه خورده دلگیر بودم از اون مراسم خصوصی گفتم حرفم رو قبلا زدم و 1363 ربع سکه .... شدیداً با مخالفت رو به رو شد ... عمو میخواست زمین و خونه باشه ولی خونواده مهدی قبول نکردند که از سهم مهدی توی خونه پدریش { 2 دانگ } نصفش رو به نام من بزنن .... منم برام مهم نبود .... گفتن 300 تا چون مهریه پروا 3 سال پیش 300 تا سکه بوده .... من دیگه جوش آوردم .. کلا ً از اینکه توی مسائل مربوط به خودم مستقل تصمیم گیری نشه همیشه داغ میکنم ... گفتم بگید 150 تا قبوله ولی نگید به خاطر این یا به خاطر اون .... من زندگیم و همسرم و ... برای خودمه با همه فرق داره ... ازشون خواهش کردم که برای من اگر به عنوان عروس اولشون قراره کاری انجام بدن فقط برای خودم باشه ... با هیچکس مقایسه نشم... بعد از من هم هیچکس رو با من مقایسه نکنن ... حتی کسی که بعد از من به عنوان عروس بیاد .... بعد هم شنیدم که خاله ...
بعدا نوشت + عکس
این عکس خورد کنی که خریدم ...برای دوستایی که خواسته بودن روش تهیه اون کاسه یخ هم براتون میذارم ..... موادلازم : * دو عد کاسه در دوسایز متفاوت که داخل هم قرار بگیرند . * گل خشک و طبیعی * برش های میوه * و هر چیز زیبایی که به نظرتون اومد ! من از صدف دریا و غنچه خشک شده گل محمدی و بلور های تزئینی استفاده کردم ... طرز تهیه : کف کاسه ی بزرگتر رو به ضخامت دلخواه آب میریزیم ( حدود سه چهار انگشت ) و کف کاسه رو با گلها و یا برش های میوه و ... پر میکنیم . من صدف ریختم ولی اصلا پیدا نیست ... البته نه به حدی که کل حجم آب رو بگیره . چون باید فاصله ای بینشون باشه تا زیباییشون رو بعد از یخ زدن نشون بده . کاسه رو داخل فریزر می گذاریم تا یخ ببنده . بعد از یک ساعت کاسه رو از فریزر خارج کرده و کاسه ی کوچکتر رو داخل کاسه ی بزرگ می گذاریم . دقیقاْ وسط کاسه و روی لایه ی یخ ، به طوری که بشه بین دوتاشون آب ریخت ! دورش رو به اندازه ی یک سوم کاسه از آب پر می کنیم . و دوباره گلهای طبیعی و خشک و برش های میوه و خوشه گندم و هر چیزی که به نظرتون زیبا میاد رو در آب قرار میدیم و دوباره در فریزر می گذاریم تا این لایه هم یخ بزنه . و برای سوم و آخر کاسه ها رو از فریزر خارج کرده و قسمت باقی مونده رو از آب پر می کنیم و باقی مونده ی تزئینات رو داخلش می ریزیم و میگ ذاریم تا یخ بزنه . بعد از یخ زدن کامل ، کاسه ها رو از فریزر خارج کرده و با حوله ی داغ داخل کاسه ی کوچک و بیرون کاسه ی بزرگ رو ماساژ می دیم که یخ ها به آرومی از کاسه جدا بشن . به هیچ وجه کاسه رو زیر آب نگیرید چون چون آب شدن کاسه یخی را تسریع می کنه . وقتی کاسه ها از یخ جدا شدن . دوباره کاسه ی یخ زده رو داخل فریزر بگذارید و وقتی همه ی مهمونها اومدن کاسه رو سر میز بیارید . نکته : چند مرحله آب ریختن به این دلیل بود که وقتی کامل و یک جا آب رو اطراف کاسه بریزید گلها و میوه ها بالا میان و همون بالا یخ میزنن و کاسه زیبایی نخواهد داشت ! اصلاْ هم سعی نکنید با فشار گلها رو مجبور به یخ زدن بکنید . راهکار ارائه شده بهترین راه ممکنه . اگر از کاسه های بزرگی استفاده می کنید این سه مرحله رو به چهار یا پنج بار افزایش بدید . حتماْ زیر کاسه از یک ظرف گود مثل خورش خوری استفاده کنید چون کاسهبر اثر دمای محیط کم کم شروع به آب شدن میکنه و تا چهل و پنج دقیقه ی اول زیبایی ِ کاملش رو حفظ میکنه . حواستون به بشقابی که زیرش هست هم باشه که احیاناْ از آب پر نشه !!! داخل کاسه رو می تونید از قالب های یخ که برای داخل لیوان ها استفاده می شه پر کنید و یا میوه و هر چیزی که به نظرتون زیبا اومد . من برای یخ های داخل کاسه هم توی قالب ها آب ریختم و برگه های نعناع ریحون یا شوید ...
مهمانی پاگشا
سلام به روی ماه همتون فرا رسیدن ایام عزاداری امام حسین رو به همتون تسلیت میگم .... من رو هم توی زمزمه های زیارت عاشوراهاتون دعا کنید همه جا پر ده از تکیه و سنج و طبل و ... و صد البته پسرهای کاملا خوش تیپ با سیگارای گوشه لبشونو چفیه هایی که انداختن رو دوششون و دم هینت ها و تکیه ها علاف ایستادن و گپ میزنن البته ببخشید عــــــــــــــــــزاداری میکنن !!!! دیگه آدم تو محله خودشونم امنیت نداره نمیتونی رد بشه ... از بس آدمای جورواجور ریختن دورو برت و زیر نور پرژکتورهای دم تکیه ایستادن و آن چنان بهت زل میزنن که انگار دارن جنیفرلوپز رو روی فرش قرمز هالیود دید میزنن ... خلاصه ... هر کی به هر نیتی میره عزاداری خدا ازش قبول کنه انشالله پنجشنبه موقع رفتن خونه اول رفتم قنادی و 9 بسته ژله و دسر میوه ای در رنگهای مختلف خریدم برای مهمانی پاگشای انسیه که قرار بود فردا شب یعنی شب شنبه برگزار بشه ... بعد از خوردن ناهار بساطم رو جمع کردم و رفتم پائین و مشغول ساختن ژله های دورنگ شدم ... بعد از اون هم گردوهای فسنجون رو شستم و گذاشتم روی بخاری تا خشک بشه و آسیابشون کنم ... قرار بود پذیرایی میوه و چای خونه مامان باشه و برای شام سفره رو خونه ما بندازن ... آشپزی هم خوب پائین انجام میشد ... به هر حال 50 نفر کم نبودن که باید یه جوری جاشون میدادیم ... عصر شد و من تقریبا آماده شدم برم یه چرتی بزنم که مهدی زنگید که ساعت 5:30 بهارستان منتظرتم ... برای خرید کفش و لباس مشکی برای مهدی و یه تونیک که من تو خونه بپوشم برای شب نذری ... سرتونو درد نیارم ... فقط کفش خریدم و یه دو تا تیشرت ست برای من و مهدی و یه پلیور باز هم برای مهدی... بعد خرید ها رو تو ماشین گذاشتیم و رفتیم شام ... خیلی وقت بود نرفته بودیم اونجا ... یه فست فود تو خیابون جمهوری هست که ما روزی که برای خرید عقد رفته بودیم اونجا ناهار خوردیم ... وهمچنان برای تجدید خاطره چند وقت یه بار میریم اونجا ... جاتون خالی یه چیزبرگر ویژه با قارچ که الانم یادم میفته آب دهنم راه میفته زدیم به بدن و رفتیم که بریم سینما ... ولی جای پارک پیدا نکردیم و رفتیم خونه ... صبح جمعه هم دیگه عملیات کوزت بازی تا شب... سوپ و فسنجون رو درستیدم .سالاد ماکارانی و سالاد کاهو رو هم پائین درست کردیم ..پلو رو هم توی حیاط و مرغ رو هم خونه مامان ... همه چی خوب برگزار شد ... جز قسمت پلویی قضیه که وقتی رفتیم سر دیگ پلو دیدیم شبیه شله زرد شده ... خلاصه حال مامانم را دریابید که قرمز شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به خودش ... محمد و مهدی سریع رفتن از آشپزخونه سر خیابون 30پرس پلو گرفتن و اومدن و خدا رو شکر به خیر گذشت و ما فهمیدیم که این مهمانان عزیز پلو ایرانی ...
هفتگی نوشت
سلام دوست جونا ... خوبین ؟ ببخشید نبودم .... حالا اومدم دیگه چرا دهوا میکنید ؟!!؟ جا دارد از از همین تریبون خدمت ساره عزیزم تبریکات قلبی خودم رو ابلاغ کنم و بگم قدم نینی جدید انشالله مبارک باشه و یه خواهر نانازی برای مانی بیاری مارگزیده جانم از خدا میخوام خودش راه درست رو نشونت بده و از این برزخ نجات پیدا کنی .... خیلی سخته که یه دفعه کاخ آروزهات رو سرت خراب بشه خوب بریم سر گزارش هفتگی اینجانب : گفته بودم عازم گلپا هستم .......پنجشنبهبه رو مرخصی ندادن به من بنابراین عصر پنجشنبه حرکت کردیم خواهر شوهری ایناباهامون نبودن و من و مهدی کلی ذوقیده بودیم ولی از شانس پسر عموی من که تهران ماموریت بود به طور کاملا اتفاقی باهامون همسفر شد ... خوش گذشت توی مسیر ..... وقتی هم رسیدیم مستقیم رفتیم سر مزار رفتگان برای خوندن فاتحه و مامانم اینا و مادر شوهری اینا و خلاصه فامیل همه اونجا جمع بودن و استقبال گرمی از ما شد ... برای شام رفتیم خونه مامان مهدیو جاتون خالی با سبزی پلو ماهی بسیاررررررررررر خوشمزه پذیرایی شدیم ... و من بسیار خوردم و بعدش یه ذره حالم بد شد ** همسری ذوق کرده بود که نکنه خبریه ...... هههههه بچم هول شده برای جمعه برنامه کوه داشتیم که اون هم خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم ... همه دور هم بودیم ... روز شنبه هم که بساط آَش نذری بود و همه اومدن تو خونه ویلایی بابا اینا که خیلی هم باصفا شده بود ... جای همتون خالی آش بسیارررررررر خوشمزه ای شد و برای همتونننننن دعا کردم عصر شنبه هم راهی تهران شدیم و هفته جدید کاری آغاز شد ... از مسافرت گلپا خیلی چیز ها هست تعریف کنم ولی طولانی میشه ... شب پنجشنبه هم مهمون داشتم .طبق معمول زن عموی مهدی امشب زنگ میزنه و برای فردا شب خونه ما قول میده برای مهمونی .. منم سه شنبه که اومدم خونه سالاد ماکارانی آماده کردم و ظروف سفره رو آماده کردم و ژله هارو درست کردم و جارو و گرد گیری و اینا **که برای فردا شب فقط میموند سالاد کاهو و مرغ و بادجون درست کنم /// چهار شنبه ساعت 6 رسیدم خونه و مامانم هم اومد کمک ...به هر زحمتی بود کارها رو روبراه کردیم و من رفتم دوش بگیرم ... همه اش استرس داشتم نکنه زنگو بزنن که به محض اینکه اومدم بیرون دیدم بعله اولین سری مهمون ها که همانا خواهر شوهری باشد از راه رسیدن .. دیگه زود لباس پوشیدم و رفتم سراغ آبکش کردن پلو ... موقعی که میخواستم روغن داغ رو بدم روی پلو گوشیم زنگ خورد و زن عموی مهدی میخواست پلاک خونه رو بپرسه ... در حال حرف زدن بودم و رفتم زیر روغن رو که حسابی داغ شده بود خاموش کنم که یهو بوممممممممممممممم ......روغن منفجر شد توی صورتم ..... مثل حالتی که آب رو بریزی توی روغن ...
همشاگردی سلام
سلام دوستای گلم اول مهر همتون مبارکصبح که میومدم یه عالمه بچه مدرسه ای با لباسهای نو و مرتب و اتو شده و کفش هایی که هنوز کفشون فرصت خاکی شدن توی خیابون رو پیدا نکرده و کیف هایی که هنوز نو و تمیز و کاملا آهار دار روی کول بچه ها خودنمایی میکردن نظرو رو جلب کردهمزمان سرود همشاگردی سلام هم از رادیو پخش میشد و منو برد به حال و هوای اول مهر سال ۶۹... خدای من چقدر زود بزرگ شدم ... چقدر زود گذشت ... چقدر ناز و معصوم بودم تو اون لباس مدرسه ... خودم رو دیدم با یه لباس فرم طوسی ومقنعه طوسی رنگ و یه کیفی که دیگه الان مدلش پیدا نمیشه ... دست تو دست مامانم رفتم مدرسه ... اون موقع این همه رنگهای شاد برای لباس ها استفاده نمیشد و اینقدر تنوع نبود ... دلم برای خودم تنگ شد ... برای اون مقنعه ایکه به سرم گشاد بود ... برای مانتویی که جیب هاشو خیاطش لای درز بغل در آورده بود و من برای اینکه چیزی رو از توش بردارم خیلی اذیت بودم ... برای راحله کوچولویی که با دیدن خانم ناظم خودشو به من چسبوند و من دلم میخواست خودمو وارد تر نشون بدم ... هر دومون کلاس اول بودیم ... از جشن شکوفه ها خبری نبود ... یهو رفتیم قاطی بقیه بچه ها که از ما بزرگتر بودن و با هم آشنا بودن و ما همه غریبه تو یه محیط جدید و غریبه ... راحله رو خانم ناظم برد سر صف خودش و به منم گفت برو کلاس ۷/۱ خانم خالقی ... یادش بخیر خانم خالقی ... من بودم توی هیاهوی مدرسه و روز اول ... مدرسه که تموم شد رفتم دنبال راحله ... قرار بود بریم سوار سرویسمون بشیم ... دیگه مامانمون نمیومدن دنبالمون ... رفتم و به مهماندار سرویس گفتم شهرک میرید ؟ گفت نه ... بین اون همه سرویس نمیدونستم سرویس ما کدومه ... مسیر مدرسه از خونمون خیلی دور بود ... راحله ترسیده بود ... منم بهش گفتم یادمه با مامانم که میایم خرید این خیابون رو باید مستقیم بریم پائین انقدر باید بریم تا به یه ساختمون آجری برسیم ... همونجا که رفتیم و واکسن زدیم ( که بعدنا فهمیدم ساختمون مرکز بهداشت بوده ) بعدش میپیچیم تو اون کوچه و باز میریم بالا ... بیا با هم بریم من بلدم ... مدرسه ما خیابون 33 بود و تا خیابون 7 باید میومدیم ... بعد میپیچیدیم تو کوچه 7 و ادامه ماجرا ... راه افتادیم و راحله خیلی ترسیده بود ... منم دلداریش میدادم و چون جثه اش از من ظریفتر بود من خیلی حس بزرگتری میکردم ... رسیدیم به خیابون 30 که اصطلاحا 20 متری افسریه گفته میشه ... رد شدن از اونجا دردسری بود ... نمیدونستم چکار کنم ... رفتم چسبیدم به یه خانمی و گفتم میشه ما رو رد کنی ... خانمه خیلی مهربون بود و دستمون رو گرفت و رد کرد ... به راحله گفتم نترس دیگه الان میرسیم ... حالا تازه 3 تا خیابون اوده بودیم پائین ... فقط دنبال یه خونه با یه ...
دوران عقد
سلام به همه دوستای گل وبلاگی سلام به متین گلم .متین جونم رسیدیم به خاطرات دوران عقد . با اجازه شما تعریف میکنم تا دوستامون بخونن و همیشه هم برامون یادگاری بمونه ... البته زیاد ریزه کاری هاش یادم نیست ولی خوب هرچی که یادمه مینویسم ... من و متین هردو توی فامیل سوگلی بودیم و خیلی عزیز بودیم ... برای همین همه از این وصلت خیلی خوشحال شدن ... یادته متین دایی میگفت اگر غیر از این میشد به کار خدا شک میکردیم ؟!؟!؟! یادته همه بعد از اینکه ما دوتا رو کنار هم دیدن روز عقد چقدر ذوقمونو کرده بودن ؟ یادته خاله " م " به مامانم گفته بودن گل پسرهامونو چیدی و بعد مامانم ناراحت شده بود و گفته بود مگه دختر من کم دسته گلی بود ؟ از اینکه عروس خودش نشدم هنوزم داره میسوزه ... یادته یه سری ها از حسودیشون چقدر تو گوش من خوندن که من به تو خیلی سرترم و همش با عشوه و غمزه میگفتن باورمون نمیشه که قبولش کنی ؟!؟!؟ منم با افتخار میگفتم : " تو مو میبینی و من پیچش مو ... تو ابرو من اشارت های ابرو" میگفتم چیزی رو که من توی مهدی دیدم مونده تا حالا شماها بتونید درکش کنید .... عشقی رو که بین ما بود هنوز هیچکس نتونسته بهش برسه ... قبول داری ؟؟؟ به هر حال ما با همه این ها دووم آوردیم و نذاشتیم این حرف های بی سر و ته که شاید هم از سر دلسوزی بوده !!! روی رابطه هامون تاثیر بزاره ... یادمه به خاطر اینکه بهت طعنه نزنن و جای حرف برای کسی نذاری ماهی یکبار یا نهایتاً خیلی میترکوندی ماهی دوبار میومدی تهران و همدیگه رو میدیدیم... تازه اون هم یه روزه بر میگشتی ... اونموقع زیاد به روت نمی آوردم ولی الان میگم که یه خورده هم از ترس مامانت بود ... یادته اگر یه روز میشد دو روز باید زنگ میزدی و اجازه میگرفتی ؟؟؟ من خیلی عصبانی میشدم ولی خوب در عوض منم تلافی میکردم ... بابام میگفت الان که میری یک هفته دیگه تهرانی حتی 1 ساعت هم بیشتر از اون نمی موندم خونتون ... دفعه اول که اومدی تهران خوب یادمه ... بهم نگفته بودی داری میای ... منم همش زنگ میزدم مغازه ات و گوشی رو بر نمیداشتی ... شک کردم ولی مطمئن نبودم ... اومدم از خونه بیرون و توی راه به گوشیت زنگ زدم ... گفتی اومدی جنس ببری برای مغازه و من با تمام ناباوری باور کردم ... خلاصه بعد از اینکه حرف هامون تموم شد گفتی برو یه شام خوشمزه بپز که شب مهمون داری ... منم بدو برگشتم خونه ... روم نمیشد به بابام بگم که داری میای ... مثل دوران مجردی هنوز خجالت میکشیدم جلوی بابام کنارت باشم ... از بس دخمل خوبی بودم من ... به مامانم گفتم ... مامان و بابا هم داشتن میرفتن بیرون ... منم سریع یه خورشت قیمه تپل گذاشتم و رفتم دوش گرفتم و آماده شدم تا شما بیای ... هنوزم بعد از 3 سال عطر تنت ...
ماجراهای عروسی - 4
>اول از هر چیزی از تاخیر چند روزه ای که داشتم عذر میخوام .. یه ذره سرم شلوغ بود ... بعدش ایام ماه مبارک رمضان رو بهتون تبریک میگم . از همه شما دوستای گلم التماس دعا دارم ... طاعاتتون هم قبول درگاه ایزد یکتا باشه انشا... اگر یادتون باشه تو پست قبلی نه قبلیش عروس و داماد منتظر گوسفند بودن که خوب نبود و من و مهدی در کمال بهت و تعجب پیاده شدیم و رفتیم به قول خودمون سر تخت نشستیم ... کلی اسفند و شیرینی و نقل و گز و میوه و بزن و بکوب راه انداختن و همه کلی رقصیدن ولی من شنلی که توی صورتم بود اجازه نمیداد از کمر به بالای افراد رو ببینم و فقط گاهی مهدی معرفی میکرد که کی داره میرقصه ... منم اونایی رو که دوست داشتم رقصشون رو ببینم شنلم رو میگرفتم بالا و دید میزدم ... یه چیزی این بین برامون اتفاق افتاد براتون بگم مادر شوهری برای داماد کوچیکش که عقد بودن اون زمان یه پیراهن خریده بود به عنوان کادوی روز تولد حضرت علی و همش نگران این بود که نکنه سایزش نشه .. همون موقع که آقای شوهر خواهر شوهر داشت میرقصید من نگاهم به پیراهنش افتاد و با بازوم زدم به دست مهدی ... گوشش رو آورد جلو ...فکر میکنید چی در گوشش گفتم؟؟؟ گفتم پیراهن علیرضا اندازشه ... چقدر هم بهش میاد ... مهدی دیگه نمیتونست جلوی خندش رو بگیره ... میگفت تو این وضعیت حواست به چه چیزهایی هست ... خلاصه نوبت به رقص شاه داماد رسید و من کلی کیفشو کردم ... از دیدن رقصش غرق شادی میشدم ... آخه به نظرم هیشکی نمیتونه مثل مهدی برای من با عشق برقصه ... نمیدونید چقده ذوقشو کردم وقتی اومدن دستشو گرفتن و بردنش وسط ... مثل یه نگین بود میدرخشید ... درست مثل برادرم ... ههه اینجا پارتی بازی کردم آخه من داداشم رو هم خیلی دوست دارم ... بعد از شیرینی و شربت و اینا خانم ها کم کم با اشاره من رفتن تو تا آماده بشن که وقتی من میرم تو اتاق شلوغ کنن ... مردها هم به راهنمایی داییم رفتن برای شروع مراسم ... من و مهدی هم نشسته بودیم دل بیخیال تا بیان ما رو هم ببرن داخل ... ولی به خودمون اومدیم دیدم هیچکس دور و برمون نیست ... درست حدس زدین ... انقدر همه سرشون به مهمون ها گرم بود که یادشون رفته بود ما رو ببرن تو... مامانا فکر میکردن هنوز مراسم رقص و پایکوبی سر تخت هست و آقایون هم خوب منتظر بودن تا هیئت بانوان تشریف بیارن برای همراهی عروس ... فیلمبردار هم رفته بود داخل تا خودش و پرژکتورشو آماده کنه... اولش که کلی خندیدیم ... بعد مهدی زد به سیم آخر که حالا که براشون مهم نیستیم بیا بریم خودمون یه دوری بزنیم و شام بخوریم و بریم خونمون !!! همینطوری مهمونا میومدن میرفتن تو و از دیدن ما جلوی در تعجب میکردن ... مهدی هم میگفت دوست داریم خودمون به مهمونامون ...
بعد از جشن عقد و مهمانی پاگشا
سلام به همه دوستای گلم و متین نازنینم .......... بالاخره من و متینم مال هم شدیم و روزهای با هم بودنمون شروع شد ... بعد از مراسم عقد متین برگشت به شهر خودشون و من تهران موندم تا ۲ هفته بعدش رسماْ از طرف خونواده خاله جونم دعوت شدم و مهمونی پاگشا برگزار شد ... دست خاله درد نکنه ... توی مهمونی سنگ تموم گذاشت ... عمه و عمو هام و خاله ها و داییم دعوت بودن با عمه جان آقا داماد ... فقط یه ایرادی داشت اون هم این بود که از قربونی و گوسفند خبری نبود ... خوب منم دلم میخواست مثل همه عروس های دیگه پدر شوهرم برام قربونی بده ولی خوب ندادن ... ما صبح حرکت کردیم و طرفهای ظهر بود که رسیدیم و مثل همیشه از راه رفتیم خونه مادر بزرگم ... بابای متین اومد دنبالم و من رو بعد از ناهار برد خونه خودشون تا با هم بریم با سلیقه خودم برام النگو بخرن به عنوان کادو ... ۳تا النگو گرفتن و من هم با کادو های سر عقد ۶ تا دیگه النگو خریدم و بعدش اومدیم خونه و مهدی منو برد آرایشگاه تا برای شب خوشگل باشم ... یادش بخیر با موتور رفتیم و خیلی خوش گذشت آخه من خیلی کم موتور سوار شده بودم ، روی موتور کلی اواز خوندیم و چیپس خوردیم و بستنی ... از یه جاده خیلی با صفا هم اومدیم که خیلی جاده قشنگیه ... وقتی رسیدم خونه دیدم بابا اینا و عمه ام اومده بودن منم رفتم لباسم رو عوض کردم و آرایش کردم و اومدم تو جمع مهمونا که دیگه حالا تقریبا همشون اومده بودن ... مراسم اونشب به خوبی برگزار شد و فردا صبح همراه متین رفتیم سمت گلستانکوه خوانسار ... بابام میگفت میخوام برای دخترم خاطره خوب بمونه .... اون وقت سال ( اوسط اردیبهشت ) اونجا پر از گلهای لاله واژگون میشه و منم عاشق این گل هستم ... یه عالمه عکس انداختیم و خیلی خوش گذشت برای ناهار هم داییم ما رو به همراه همون مهمون های دیشب توی باغش دعوت کرده بود و به اصطلاح مهمونی پاگشای من بود ... توی باغ هم زیر سایه خنک درخت ها سفره پهن کردیم و یه ناهار خوشمزه بعد از یه روز گردش حسابی خوردیم ... اون روزها خیلی قشنگ بودن ... همه چی آروم و زیبا .... یادمه بعد از ناهار من و مهدی رفتیم برای عمه ام عسل سفارشی بخریم برای همه بستنی سنتی مخصوص گلپا رو گرفتیم و بعدش بابام با من حسابی دعوا کرد و کلی نصیحت که از الان باید به فکر جیب شوهرت باشی دلیل نمیشه تو بستنی دوست داری متین رو مجبور کنی به همه بستنی بده ... هر چی خواستین خودتون دوتا با هم میخورید و کاری هم به بقیه ندارین ... من کلی تو دلم ذوقیدم که بابام هوای دامادش رو داره ... عصر شد و مهمانی دوروزه ما تمام شد و باید میومدیم تهران ... اینبار برام اومدن و دل کندن از متینم خیلی سخت بود ...
جریان جشن تولد دخملی
عکس های تولد اینجاست هفته قبل 5شنبه که دقیقا میشد روز تولد دخمل گلم یعنی 5 بهمن صبح رفتیم تا واکسن دخملی رو بزنیم که گفتن روزهای یکشنبه و سه شنبه باید بیاید و ما هم برگشتیم خونه ... فقط شدیدا تو ذوقم خورد که گفتن آیلی درست وزن نگرفته و هیچیش خوب نیست و از این حرفای دپرس کننده ... من با دکتر ش هماهنگم و حرفهای مرکز بهداشت برام ملاک نیست ... عصر هم با مهدی رفتیم چاپخونه خیابون جمهوری تا بقیه کارهای چاپی رو بدم واسمون چاپ کنن ... آقایی که اونجا بود میگفت برنامه شما از مراسم های ر ی ا س ت جمهور یهم دقیق تره ... تا جایی که یادمه از دوماه قبل کار داری چاپ میکنی ... خلاصه کلی خوش گذشت و بعدش هم آقاهه گفت فایل ساعت تولد رو ما با اجازتون برداشتیم واسه بچه خودمون که تولد بگیریم و استفاده کنیم .. بعد از اون هم با گرسنگی هر چه تمام تر رفتیم ساندویچ بخوریم همون جای همیشگی که سال اول که اومدیم تهران جزو جاهایی بود که خلوت میکردیم و با هم حرف میزدیم ... چون ما خونه نداشتیم و با خونواده من زندگی میکردیم ... الانم هرز گاهی دونفری میریم اونجا به یاد قدیما ... که برعکس همیشه و بر اساس هوس من بندری خوردم و مهدی هم یه خنده ای کرد و گفت ببین کارمون از بی پولی خونه خریدن به کجا کشیده که خانم ما تن به خوردن بندری میده !!!! ولی واقعیت این بود که اینقدر گرسنه بودم که دیدم هیچی به زودی ساندویچ بندری حاضر نمیشه ولی از حق نگذریم خیلی چسبید ... بعدش هم رفتیم و گیره زرد و مشکی که مهدی دیده بود بخریم واسه تولد که فهیمیدم اون رنگ زرد جزو پکیج بوده و فقط مشکی دارن ...... خلاصه مشکی خریدیم و رفتیم یه گشتی هم واسه خرید کفش برای مهدی زدیم که چیزی پسند نشد ... آیلی هم خونه پیش مامانم بود و خیلی دلم براش شور میزد آخه تازگی ها خیلی وابسته شده و زیاد بدون من نمیمونه ...حدود ساعت 9:30 رسیدیم خونه به عکاسی هم نرسیدیم و خیلی هم خسته شده بودیم ... صبح جمعه هم طبق اکثر روزهای تعطیل مهدی سرش درد میکرد و هیچ برنامه ای نداشتیم .یه آمپول براش زدم و تا زمان شروع مسابقه دربی حالش بهتر شد ... با بابام اینا نشستن فوتبال دیدن و فکر کنم دو کیلویی تخمه خوردن !!!! بعد از اون اومد پایین و دقیق یادم نیست سر چی دعوامون شد و حسابی داغون شدم ... دیگه اصلا به روی خودم نیاوردم که قرار بود آیلی رو ببریم عکاسی ... تا اینکه آیلی بیدار شد و خود مهدی سر حرف رو باز کرد و اصرار کرد تا آیلی سرحاله پاشو حاضر شو بریم ... رفتیم و عکس هم انداختیم ولی با هاش دلم صاف نبود و یه جوراییی قهریده بودم ... تازگی ها خیلی زود بحثمون میشه و صداش میره بالا ... هر دفعه هم زود پشیمون میشه ولی حرفی رو که زده و دلی رو که شکونده نمیشه ...
ازت نمیگذرم و حلالت نمیکنم
دلم گرفته .یعنی شکسته ....... خدایا ما آدم ها چطوری میخوایم بمیریم؟؟؟چطور میخوایم جواب گناهای زبونمون رو بدیم ؟ دیشب خیلی گریه کردم ... خیلی ناراحت شدم .... الان بهترم ..... باید برم با خودش حرف بزنم و تو چشماش خیره بشم و بگم قسم بخور و بگو که حرفایی که زدی درسته ... جریان از این قراره که توی ماه رمضون دختر عموم یه شب زنگ زد که فردا شب میخوایم بیایم خونتون افطار ... دلیل اصلیش هم این بود که میخواست بیاد و کت دامن مجلسی من رو بگیره و ببره به خیاطش نشون بده تا براش بدوزه ... چون بعد از ماه رمضون عروسی دعوت بود ... شب که زنگ زد من زیاد خوشحال نشدم ... چون ماه رمضون اگر یادتون باشه شده خیلی برام سخت بود ... با اون گرمای تابستون و زبون روزه میرسیدم خونه تازه باید افطار آماده میکردم و بعدشم سحری و خلاصه با مهدی و محمد ( گروه سه نفره) با هم کنار میمومدیم ولی من هر شب حالم بد میشد از خستگی ...بعد از ماه رمضون ۴ کیلو وزن کم کرده بودم ....... خلاصه با همه این تفاسیر دیشب به گوشم رسید که دختر عمو جان از دستم ناراحته ....... علتش چیه؟این که اون شب که اومدن خونمون من تحویلش نگرفتم ....... به خدا با این خستگی براشون 3 نوع غذا و ژله درستیدم ...... دم افطار حالم بد شد که نتونستم سفره پهن کنم داداشم این کار رو کرد ....... همون شب که زنگیدن مهدی گفت بگو من فردا شب نیستم یه شب دیگه بیان ..... فردا کار دارم ...منم بهشون گفتم ولی چون علت اصلی اومدنش همون کت و دامن بود نه سر زدن و دیدن ما واسه همین اصلا توجه نکرد ....... حالا رفته گفته سمیه تحویل نگرفته تازه شوهرش هم اصلا خونه نیومد و به ما برخورده !!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد از رفتنشون مهدی که از سر کار برگشت بهش گفتم یه زنگ به محمد بزن و یه عذر خواهی بکن ... مهدی هم که خیلی ناراحت بود گفت اونا اگر میخواستم منم خونه باشم یه شب دیگه میومدن ... منو تو رو نمیخواستن لباس رو میخواستن که بردن ... پس منم زنگ نمیزنم .... دیشب داغ کردم اساسی هم آمپر چسبوندم ....... آخه بی انصاف من که برای شکم کارد خوردت سنگ تموم گذاشتم ... شب قبلش هم چند بار گفتم مهدی دیر وقت میاد ... خودت توجه نکردی و با خنده گفتی حالا بلکه انشالله بتونه زود بیاد ...آخه خیاطه گفته دیر میشه !!! حالا این چه حرفیه پشت من راه انداختی؟!؟!؟!؟! از هر کی بگذرم از تو نمیگذرم ... مطمئن باش ... چون زبون روزه با اون حال خستگیم همه تلاشم رو کردم که برات کم نذارم .... بعدا نوشت : روز تاسوعا سر آش نذری زن عموم با دختر عموی مورد نظر حرف زدم . گفت شوهرش ناراحت شده ولی همین که جا خورد و توقع نداشت پیش قدم بشم برای رفع سوء تفاهم خودش برام کافی بود ... منم بهش گفتم که اشتباه میکنی ... گفت من ناراحت نشدم ... شوهرم به دل گرفته بوده ...
مراسم عقد ×××××××××××× جشن قسمت دوم
جلوی در تالار از ماشین پیاده شدم و همه اومدن استقبال .البته آقایون ... بچه ها هم فشفشه و از این جور چیز ها میزدن که من بعد توی فیلم دیدم .... جلو در تالار دوتا دژبان مثل سربازهای هخامنشی ایستاده بودن و کشیک میدادن ... اکثر مهمونهای ما به خاطر یه رسم نظامی با اسکورت اومدن ... کلی کلاس گذاشتن خلاصه برامون ... دمشون گرم ...خلاصه وارد سالن شدم و از دیدن سفره عقدم کلی ذوق کردم .وای خدا چقده قشنگ شده بود .... زحمت چیدنش رو هانی دوستم کشیده بود ... همون که گفتم تو مزون کار میکرد .... خلاصه چشمام هیچکس رو نمیدید فقط هانی رو دیدم که با چشمای پر از اشک داشت بهم نگاه میکرد از ذوقش ... مامانم اومد جلو منو بوسید و بعد من شانه به شانه متین عزیزم و دست در دست هم وارد شدیم و مهمونها از دیدن ما ذوق زده شده بودن ... در طول مراسم همش بهم میگفتن خیلی به هم میاید ... هر کی شما رو میبینه از دیدنتون ذوق میکنه .... رفتیم و شمع های سفره رو با هم روشن کردیم و بعد هم طبق رسم به همه خوش آمد گفتیم و رفتیم عین دو تا بچه خوب سر جامون نشستیم تا خطبه عقد به طور نمایشی اجرا شد .... خدا رحمت کنه همه رفتگان رو ...شوهر خاله مرحومم این کار رو کرد و بعدش هم مراسم جذاب!؟!؟!؟! کادو های سر عقدهمه چی خوب بود جز اینکه من باید اون سبد کادو ها رو میگرفتم دستم تا سکه هارو بعد از اعلام بزارن اون تو ....من هی میزاشتم زمین هی مامان مهدی میدادش دست من .... من باز میزاشتم زمین و خلاصه داستانی داشت .... بعد از همه اینا من و متینم حلقه ها و ساعت هامون رو دست هم انداختیم و عسل هم گذاشتیم دهن همدیگه و من گاز محکمی از دستش گرفتم که الانم هر وقت فیلم رو میبینم دلم براش میسوزه .... مراسم به لطف دوستهای گل و باحال خیلی خوب برگزار شد و کلی از وقت ها من باید شاه داماد رو که مشغول خوش و بش و بگو بخند و کل کل با دوستهام بود از سر میزشون میکشیدم کنار از ترس حرف مردم ...ولی هیچ کدوم دست بردار نبودن و صدای خندشون همه جا رو برداشته بود ... منم همراه خودشون کردن و کلی با هم گفتیم و خندیدیم ... اصلاً انگار مهمون دیگه ای نبود ... عمه خانم شازده دوماد که زود رفتند و حتی کیک هم نخوردن و لازم به ذکر است که ایشون اصلاً منو توی اون لباس سفید به جا نیاوردن که من عروس هستم و شاید باید به من هم تبریک گفته بشه و یا موقع رفتن باید از من هم خداحافظی کنن ولی برای من هم مهم نبود ... موقع عکس انداختن با دوستهام ساناز زود رفت قبل از همه چسبید به مهدی و این شد سوژه بچه ها ... الان که عکسش رو میبینم به یاد خاطرات اون موقع کلی میخندیم .... خلاصه بگم که خیلی بهمون خوش گذشت و نفهمیدیم کی مراسم تموم شد یادتونه گفتم که مراسم شب تولدم بود؟؟؟ مامان گلم ...