پابند قلاب بافی

  • عکسهایی از آخرین غذای محکومین به اعدام+مصاحبه با یک جوان اعدامی در نوروز

    عکسهایی از آخرین غذای محکومین به اعدام+مصاحبه با یک جوان اعدامی در نوروز

          . . . گفتگو با محکوم به اعدام 19 ساله صابر نه شب‌ها خواب دارد و نه صبح‌ها آرام بلند می‌شود. او از 15 سالگی - که در نزاعی خیابانی، ناخواسته مسبب مرگ مردی شد - چشم انتظار دار است . حکم اعدامش تائید شده است و در 16 سالگی از کانون اصلاح و تربیت به زندان رجایی شهر کرج فرستاده شده و بیش از 3 سال است که در سلولی با مساحتی کمتر از 6 متر مربع زندگی می کند تا به سن قانونی مردن برسد و شاید به همین خاطر، وقتی گفتم می خواهم به مناسبت نوروز با او گفتگویی داشته باشم ، تلخ لبخند زد و تکرار کرد: «نوروز؟... اینجا؟...»ما در این گفتگو با صابر شربتی از زندگی و عاشقی و دار حرف زده‌ایم و نمی دانیم وقتی شما آن را می خوانید حکم اعدامش اجرا شده است یا ... این حرف ها شاید آخرین یادگاری های صابر برای مادرش در بهشهر باشد که هر بار برای گرفتن عکس های قدیمی صابر با او تماس گرفتیم گریست و بین گریه‌هایش قسممان می‌داد که آیا از اعدام پسرش خبری داریم؟ صابر! تا حالا خواب دیدی اعدام بشی؟خواب ؟! چی بگم؟! خواب می بینم ولی فراموش می کنم. انگاری آلزایمر گرفتم. هی فکر و خیال می کنم . تو همون فکر می خوابم، تو همون خواب، می پرم. نمی دونم خواب چی می بینم که می پرم . یک بار هم رفتم واسه اعدام ولی نام پدرم توی پرونده‌ام اشکال داشت ، برگشت خورد که رفع اشکال بشه. چند بار مجبور شدی صحنه قتل رو بازسازی کنی؟هیچ بار . معمولا یادش می افتی ؟ آره ، خیلی. وقتی یادش می افتی « ای کاش» داره؟می شه که نداشته باشه؟!چند ساله که در زندان هستی؟4 سال و چند ماهه. 18 فروردین این سالی که می یاد 19 سالگیم تموم می شه. اون روز چه اتفاقی افتاد؟حوالی 6-5 غروب 27 مرداد سال 84، آفتاب رفته بود . من و پسر عموم که اون موقع سرباز بود می رفتیم پاکدشت ،خونه خواهرش. توی راه سوار یک پیکان سفید شدیم و پسرعموم و راننده سر موضع ساده ای با هم جر و بحث کردند.موضوع ساده، چه طور تبدیل به دعوا شد؟پسر عموم گفت« صدای ضبط رو کم کنید ما می خواهیم صحبت کنیم.»اون ها گفتند«ما می خواهیم بلند گوش کنیم مشکلی دارید؟» سر همین قضیه دعوا شد.دعواچه طورتبدیل به قتل شد؟راننده با قفل فرمون از در پیاده شد. اومد طرفم . درگیر شد. من به پشت کف آسفالت خیابان بودم. کتک می خوردم . بعد با چاقو زدمش. کیف مدرسه ام رو برداشتم که فرار کنم....مگر مدرسه می رفتی؟نه. مدرسه نمی رفتم اما کیف مدرسه داشتم. 9 ساله که بودم پدرم فوت کرد. درسم از پایه خراب شد. تا راهنمایی بیشتر نخوندم. یک سال می شد که ترک تحصیل کرده بودم. توی تراشکاری کار می کردم. بعد از این که مردم گرفتندت چی شد؟ترسیده بودم. با چشم بند و پابند منتقلم کردند بازداشتگاه. از مچ دستهام آویزونم کردند. ...