وبلاگ عارفانه
اشعار عارفانه از مولانا
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهاماین بار من یک بارگی از عافیت ببریدهامدل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهامعقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهامای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهامدیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته من با اجل آمیخته در نیستی پریدهامامروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شدخواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهاممن خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر اومن گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهاماز کاسه استارگان وز خون گردون فارغمبهر گدارویان بسی من کاسهها لیسیدهاممن از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهامحبس از کجا من از کجا مال که را دزدیدهامدر حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون دامان خون آلود را در خاک می مالیدهاممانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهامچندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرازیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهامدر دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرازیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهامتو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهاممن طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتنبیدام و بیگیرندهای اندر قفص خیزیدهامزیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستانبهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهامدر زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهامچون کرم پیله در بلا در اطلس و خز می روی بشنو ز کرم پیله هم کاندر قبا پوسیدهامپوسیدهای در گور تن رو پیش اسرافیل منکز بهر من در صور دم کز گور تن ریزیدهامنی نی چو باز ممتحن بردوز چشم از خویشتن مانند طاووسی نکو من دیبهها پوشیدهامپیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهامتو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شویزیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهامعین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهدمن لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهامخاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهنبی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهامهر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا کز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام سخنان مولانا 4696 ما در این انبار گندم می کنیم *گندم جمع آمده گم می کنیم می نیندیشیم آخر ما به هوش *کین خلل در گندمست از مکر موش موش تا انبار ما حفره زدست *وز فنش انبار ما ویران شدست اول ای جان دفع شر موش کن *و انگهان درجمع گندم کوش کن گرنه موشی دزد در انبار ماست *گندم اعمال چل ساله کجاست ریزه ریزه صدق هر روزه چرا*جمع می ناید در این انبار ما مولانا موش = نفس گندم = جان – ...
نخند!!!
به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را میچیند و به تو میگوید ارباب ،نخند!به پسرکی که آدامس میفروشد و تو هرگز نمیخری ،نخند!به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه میرود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند ،نخند!به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده نخند!به دستان پدرت،به جارو کردن مادرت،به همسایهای که هر صبح نان سنگگ میگیرد،به راننده ی چاق اتوبوس،به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،به راننده آژانسی که چرت میزند،به پلیسی که سر چهارراه با کلاه صورتش را باد میزند،به مجری نیمه شب رادیو،به مردی که روی چهارپایه میرود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچهها جار میزند،به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت میریزد،به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،به مسافری که سوار تاکسی میشود و بلند سلام میگوید،به فروشندهای که به جای پول خرد به تو آدامس میدهد،به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،به هول شدن همکلاسیات پای تخته،به مردی که در بانک از تو میخواهد برایش برگه ای پرکنی،به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی،…نخند....، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین چیزهای نابجای آدمهایی بخندی که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند، آدمهایی که هرکدام برای خود و خانوادهای همه چیز و همه کسند، آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا میکنند، بار میبرند، بی خوابی میکشند، کهنه میپوشند، جار میزنند، سرما و گرما میکشند و گاهی خجالت هم میکشند، … خیلی ساده … نخند …دوست من! هرگز به آدمها نخند، خدا به این جسارت تو نمی خندد. اخم میکند
هم اتاقی
خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او درآنجا متوجه شد كه پسرش با يك هم اتاقي دختر بنام vikki زندگي ميكند. كاري از دستخانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم زیبا بود. او به رابطهميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث كنجكاوي بيشتر او مي شد. مسعود كه فكرمادرش را خوانده بود گفت : " من ميدانم كه شما چه فكري مي كنيد ، اما من به شمااطمينان مي دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . " حدود يك هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي كه مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي منگم شده ، تو فكر نمي كني كه او قندان را برداشته باشد ؟ " "خب، من شك دارم ، امابراي اطمينان به او ايميل خواهم زد." او در ايميل خود نوشت : مادر عزيزم، مننمي گم كه شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم كه شما آن رابرنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است كه قندان از وقتي كه شما به تهرانبرگشتيد گم شده . " با عشق، مسعودروز بعد ، مسعود يك ايميل به اين مضمون ازمادرش دريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضمننمي گم كه تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است كه اگر او درتختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا كرده بود.با عشق ،مامان.
عاشورا
به دوستی گفتم روز عاشورا در عزاداری ها چه کار می کنی ؟ گفت روز عاشورا را دائم به ذکر استغفار هستم . با خود فکر کردم قبل از عاشورا ماه رجب و شعبان و ماه مبارک رمضان را می گذرانیم . بعد هم دهه ذی الحجه و عرفه و قربان و غدیر که شاید بصیرت پیدا کنیم و در لحظه عاشورایی خویش و در کربلای خود تصمیمی حسینی بگیریم . بصیرت برخواسته از معنویت و شناخت و معرفت . که اگر معرفت و شناخت نباشد و معنویتی در کار نباشد بصیرت اگر حاصل شود بلای جان آدمی است ( اگر بشود به آن نام بصیرت داد ) خدا کند زندگی و مرگ ما حسینی باشد . ان شاء الله