نمایشنامه محاصره
نمایشنامه خیابانی/معبر/ جدید
نمایشنامه خیابانی مَعبَر براساس طرحی از آرش دادگر نویسنده:پژمان شاهوردی صادق: رزمنده ایی میان سال با عینکی ریز بین در چشم مهراب: جوانتر از صادق با لباسی خاکی صادق با لوازم و اسباب جنگی، بین مردم به این سو و آن سو می رود ، گویی در حال خنثی کردن مین است. هر از چند گاهی هم مردم را کنار می زند و گاها برای پاکسازی از آنها کمک می گیرد. صادق: هیشکی از سر جاش تکون نخوره.این محل پر از مین هایی که هر لحظه ممکنه که منفجر بشن وهمتون رو بفرسته روی هوا.نه عقب بریت و نه جلو.اگه جونتون رو دوست داریت،هر کاری رو که من میگم انجام بدیت./به کسی از مردم/با شمام.بشین. اینجایی که تو وایسادی ممکنه که لاشه ی یه مین آ پی)AP) باشه که خیلی خطرناکه./به همه/تا اینجا پاک سازی نشه،قدم از قدم برنداریت.ازتون خواهش میکنم حرفام رو باور کنید.اینجا یه منطقه عملیاتیه که هنوز پاک سازی نشده. /با میله ایی که به دست دارد ،به دنبال مین ،این سو و آن سو میگردد/ صادق: /به یکی از تماشاچیان/ تکون نخور.یک قدم دیگه بیای جلو، مینی که زیر پاهاته منفجر می شه. /به کس دیگر/ صادق: هی آقا.نرو اون ور ،اونجا یه مین ضد نفر کار گذاشتن. /وسیله ای را که در دست دارد به یکی از تماشاچیان می دهد/ صادق: میشه سر اینو بگیری و آروم بزاریش روی زمین؟/انجام میدهد/ /مستعصل به مردمی که اطرافش ایستاده اند مینگرد/ /به مردم/ صادق: اگه یکی از مین ها منفجر شد ،فرار نکنید.فقط دستاتون رو بگیرید روی سرتون و بشینید روی زمین. /رزمنده ایی دیگر (مهراب)از بین مردم سر میرسد.صادق او را میبیند/ صادق: تکون نخور، درست جلوی پاهات یه مین خوشه ایه. مهراب: حاجی هیچ معلوم هست کجایی؟دوساعته که از این معبر به اون معبر دارم دنبالت می گردم.چرا بی سیمت رو باخودت نیوردی؟ صادق: ...
نمایشنامه یزرا
« بازي سوم » (همانجا، اندوه سنگيني بر تمام خانه حاكم است، صداي گاه و بيگاه تيراندازي، و انفجار دور و نزديك، طاهر گوشه اي نشسته سيگاري بدست، لباس نطامي عراقي بر تن و يك اوركت نظامي كنارش آويزان، پس از سكوتي طولاني طاهر بر مي خيزد مي خواهد برود) يزرا : كجا شُرطي؟ طاهر : باز گفتي شُرطي ننه؟ يزرا : مي خواي چي بگم … جُندي، سرباز، فدائي، (باخودش) تو … غضبان، شعلان ، رعيد، سالم … همتون بوي گند مي دين … از تو كه شب و روز تو مقرشون خونه كردي تا اون فرماندة دزدشون … تف … طاهر : ننه ! يزرا : چيه؟ بهت برخورد؟ اون نامردا كه شدي جيره خورشون، پسرم و ، پاره تنم و ، برادر تو كشتن. طاهر : تو اون بمب بارون خيلي ها كشته شدن ننه . شعلان: (از پشت نرده هاي حياط فقط سرش ديده مي شود) طاهر … طاهر. طاهر : اومدي؟ بيارشون تو. شعلان: (با يك كارتن تلويزيون داخل مي شود) سلام ام طاهر(سوي آغل مي رود) طاهر : هوي كجا … جاش اونجا نيست لك لك … ببرش تو اتاق (شعلان سوي اتاق مي رود، فرياد يزرا او را ميخكوب مي كند) يزرا : هي حرامي كجا؟ طاهر : مي خواد اينو ببره تو اتاق. يزرا : از كجا شعلان؟ شعلان: سرهنگ حفيض داده زايره … برا طاهر … يزرا : گور پدر تو و اون حفيض آدمكش، ارث بواشه يا مال مردم دربدر؟ طاهر : صدا تو بيار پائين ننه … بغل گوشمون ايستادن. يزرا : چت شده خوش غيرت … دست و پات مي لرزه، مي ترسي؟ طاهر : (به مادرش نزديك مي شود، اسلحه را بيرون كشيده و لوله اش را به شقيقه او مي گذارد) وقتي لوله كلاش و بذارن اينجاي آدم، نه فقط دست و پاش كه زمين خدا هم زير پاش مي لرزه زايره. يزرا : من ديگه چيزي ندارم كه ا زدست بدم( با خشم اسلحه را از بغل گوش خود دور مي كند) صدا : طاهر … طاهر. طاهر : بله … بله قربان اومدم … صداي گروهبانه (و خارج مي شود) هي شعلان اين كارتو نو از در آغل ببر خونه غضبان … زود باش( و مي رود) يزرا : چرا گورتو گم نمي كني پدرسگ (سراغ چوب دستي خود مي رود و شعلان هراسان مي گريزد، الهام سياهپوش ، هراسان داخل مي شود، طبق نان را توي ايوان مي گذارد) الهام : عمه … يزرا : انگار آب تو لونه مورچه ها ول كردن ، چه شون شده ؟ الهام : از صب تا حالا دارن خونه به خونه آبادي رو مي گردن. يزرا : نفس نفس مي زني … سر راه تو رو هم گرفتن؟ الهام : از كنار هور زدم، يه نفر كه صورتش و با چفيه پوشونده بود دنبالم ميكرد. يزرا : اوضاع رو كه مي بيني، نبايد تنها بزني بيرون، عيدان چي ؟ بهش گفتي ...
نمایشنامه ترانه خدا از دهان سنگ
آن گاه كه خدا از دهان سنگ ترانه مي خواند يك گزاره از زندگي ي افسانه اي فضيل عياض خراساني آدم هاي همين نزديكي: فاضل خراساني : راه زن و سركرده ي گروه ابراهيم: از ياران او تندر : از ياران او سيف : از ياران او غفار : از ياران او سنجر كابلي : ره زن، رقيب فاضل خراساني جبار : از ياران او حاتم : از ياران او فضل : از ياران او سالار : از ياران او آبنوس : عروس دربار حاكم ابيورد اُنس : نديم و پاس دار آبنوس پير صحرا نشين : شوريده ي بي نام و مكان دو سرباز حكومتي سايه ها : سپيد ، سياه و ... كاروانيان يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح هست خاكي كه به آبي نخود توفان را «حافظ» به نام او كه «نمي دانم» هايم را به «دانا» ايي اش مي بخشد آغاز: صحنه و تاريكي و صداي دور زنگ كاروان و هيا بانگ چاووشي خوان و .... بعد صداي تاخت رعب آور اسبان و هياهاي سوار كاران كه رعشه بر تن مي اندازد نور كه مي آيد، در دو سوي صحنه دو گروه كه مي نمايد راهزن راه اند، ديده مي شوند و ميان شان كاروانيان محاصره شده و هراسان و صحنه ي اين گزاره امّا، دو سكوي پلكاني به ارتفاع 2 متري، به شكل مثلث قائم الزاويه، كه گاه در نمايش بهم آمده و يكي مي شوند. چند سكوي پراكنده و ... كه حكم سنگ و صخره را دارند در اين بازي و گاه نشستگاه بازيگران. دو گروه شمشيرها بر هم سائيده و صداهاي خوف انگيزي مي آفرينند به گونه اي كه كاروانيان در محاصره سردرگم و هراسان. برخي به انديشة حفظ جان اند و پاره اي به حفظ مال كه به هر سو در حال گريزاند امّا هر بار با شمشير آمخته يكي از دو گروه قرار مي گيرند و چون توده ي فشرده در ميانه صحنه درهم مي تنند. سركرده هر دو گروه با شمشير برهنه گرد آنان قدم مي زنند، آن گاه خيره به هم با نگاهي خصمانه و كينه ورز فاضل: گفتم. چندين و چندبار پيغام دادم، به خدا سنگ هم اگر بود، مي شنيد ]مكث[ امّا ... تو ... سنجر سنجر: آب به آسمان مي پاشي فاضل. اگر هزار پيغام، هزار پيك ديگر بفرستي نه تو كه تيغ تمام سپاه هارون الرشيد نمي تواند سنجر را از اين جاده دور كند ]مكث[ پس بيهوده نه پيكي بفرست و نه پيغامي كه آب در هاون كوبيدن است فاضل خراساني! فاضل : پس حكم اين است ]شمشير ...
متن نمایشنامه "قصـــه و غصـــه" از احمد مسرت
عباد:ساده-دیوونه.بازی خوب دیگه چیه؟همه بازی ها مثل قصه ها گرگ و بره داره-روباه و خروس داره,خنده داره,گریه داره (مکث) هیچکس نمياد-نگاه کن (هر کدام در خلاف جهت هم دور دست ها نگاه می کنند در جهات مختلف- (جستجومی کنند) هر دو باهم عبادوقباد:بی فایده است.نه در چپ-نه در راست.نه بالا.نه پایین-هیچکس نمی آد (هردو با هم می خندند.در این لحظه یکی هراسان-دوان دوان-در حالیکه کیفی از گردن او آویزان است وشدیدأ مواظب کیف وارد صحنه می شود (اول به سوی عباد-بعد به طرف قباد فرار می کند انگار آن دو مانع او هستند) قباد:(ترکی) بی ایم بی ایم بیر اوغری (صدای کوبش طبل) عباد:چی؟دزد؟ (طبل) تازه وارد(دزد):[در حالیکه سعی می کند از مهلکه فرار کند دایره وار می چرخد و فریاد می زند) دزد:نه........نه.......کی گفته من دزدم...من دزد نیستم عباد وقباد:(همزمان می خندند) کسی نگفت تو دزدی قباد:دیدی گفتم یکی میاد.میاد ودزد می شه ما هم بازی می کنیم بازی شاه و دزد عباد:افرین.حالا کی شاهه؟ قباد:خوب معلومه من شاهم عباد:نه من شاهم قباد:من شاهم (گلاویز می شوند) دزد:اصلأ هر دوتا تون شاهید؟ قباد وعباد:یه بازی و دوتا شاه؟!دیوونه! دزد : باشه من دیوونه,شما دوتا تونم شاه. بذارید من برم وگورمو گم کنم. عباد وقباد:کجا؟! دزد:به جهنم.من چه می دونم.هرجا از اینجا بهتر... قباد:تازه جعممون جمع شده-دزدمون کم بود که شما دزد,ببخشید دوست محترم-تشریف آوردین. دزد:آه,ببخشید.شما منظورتون بازی (بیگ-گریزه) یعنی همان شاه دزد- بوده,من فکر کردم منو متهم می کنید. عباد:حالا شروع می کنیم. آهاي وزیر!.... قباد: ( متعجب) کی گفته حضرت عالی شاهید؟! دزد:چرا کسی سر دزد بودن دعوا نمی کنه,بابا دزدم جزو بازیه,دیدید که من نبودم بازی شما هم..... قباد:دزد عاقلی داریم.ای دزد عاقل-دانای هراسان ترسان ,دوست دارید کدام یک از ما شاه شما باشد؟ عباد: (می خندد) دیوونه,کارت به یه جایی رسیده که دزد شاه رو انتخاب می کنه قباد:شاه بی دزد به چه دردی می خوره,دیوونه..... دزد:پالام پولیش(قرعه کشی بچه گانه) عباد:آفرین. پالام پولیش قباد:با هم. عباد:بین من و قباد دزد:پس من چی؟ قباد: بابا دزدی به قواره تو دوخته شده! بی خیال شو. دزد: پس شیر و خط می اندازیم.بین دو نفر شیر و خط. سکه دارین؟ عباد وقباد: سکه؟ دزد: یه سکه دو رو.. باید معلوم بشه شاه کیه وزیر کیه .بله یه سکه دو رو اگه شما ندارین من دارم (از جیب خود سكه ايي در می اورد) کی شیر؟ کی خط؟ (عباد وقباد ساکت ومات) شیر تو شاه(اشاره به عباد) – (اشاره به قباد) خط تو وزیر- قبوله؟ (سکه می اندازد وبا دست دیگه می گیرد هر سه نفر به سکه نگاه می کنند) عباد: هورا.... چه دزد خوبی.من شاه شدم (یواشکی به دزد) حکم تو آسون می گیرم قباد: ...
نمایشنامه فریاد کرفتو
ملک الکلام: مجدالدین پسر عبدالمجید پسر میرزاکریم در سال 1268 هجری قمری در شهر سقز در خانواده ای متدین و با فرهنگ بدنیا آمد. تحصیلاتش را در شهر سقز نزد علماء آن زمان از جمله مرحوم شیخ محمود گذراند و در شعر و خوشنویسی به مرحله ی استادی رسید و در دیوان حاکم سقز به کتابت و منشی گری پرداخت. همسر او نامه ای بدست به همراه پسرش عبدالحمید شادمان نزد او می آیند. همسر: مبارک باشه! صد سال به میمنت و دلخوشی سایه ت بر سر ما برقرار باشه. عبدالحمید: مبارک باشه پدرجان! همسر: [ از روی نامه میخواند. ] به سبب اشعار زیبا و قصاید روحنواز و پاکی طینت و شهرت نیکو، شما را به لقب ملک الکلامی مفتخر میداریم. ناصرالدین شاه، شاهنشاه ایران. ملک الکلام: سخت تر شد. کارم سخت تر شد. عبدالحمید: البته برای کسی که به زبانهای کردی و فارسی و عربی و ترکی و فرانسه تسلط داره و آثاری هم به همین زبانها نوشته اصلاً هم لقب سنگینی نیست. همسر: همین الانم که در مقر فرماندهی مجیدخان اردلان هستی، آواز دانش و معرفتت همه جا ورد زبانهاست و خط باشکوهت همه رو شگفت زده کرده. ملک الکلام: گفتم که کارم سخت تر شد. باید به سنندج برم و کاتب و منشی حکومتی کردستان بشم. عبدالحمید: پدر! پس خارج رفتن ما چی میشه؟ مگه قرار نبود مقدمات تحصیلمون رو تو اونجا مهیا کنین؟ ملک الکلام: بی تابی نکن عبدالحمید! جنگ جهانی جهان رو ناامن کرده. قطعاً صداشو شنیدی. فعلاً امن ترین جای جهان، کردستان خودمونه. تازه تو که تنها نیستی. دوازده خواهر و برادرین که هر کشوری بفرستمتون باید بگم اونجا رو براتون تخلیه کنن. راستی دیروز از عموتون هم خبری گرفتم. توی حجاز یکی از کاتبان دربار امیر سعود شده. همسر: به سلامتی ان شا ا...!فکری هم به حال میرزا عبدالصمد بکن آقاجان. پشت سرش حرفای ناجور زیاد میزنن. میگن فرنگی شده. کافر شده. برادرته خب. بهش بگو متعادل تر باشه. ما میدونیم اون چی میگه ولی مردم که نمیدونن. ملک الکلام: باهاش صحبت کردم. منم نگران کرده. مردم هنوز انقدر بالغ نشدن که همه چی رو بفهمن. ممکنه تاوان سختی بابت علوم جدیدش بده. همسر: خوبه که برای مدتی از شهر بره. مردم زود فراموش میکنن چیزها رو. عبدالحمید: پس ما هم باید از سقز بریم به سنندج؟ ملک الکلام: میریم ولی من قلب و روحم همیشه با سقزه. من با صدای نفس های کرفتو بزرگ شدم و غرورم رو توی قلعه ی زیویه شکستم. بله پسرم، ظاهراً باید با نارین قلعه و غروب زیبای فراز قلعه و مسجد دومناره وداع بکنم. و تنها چیزی که مرهم این دوری ناخواسته میشه، کتابت امیرنظام گروسی و افتخار همدمی با اونه. همسر: از غارت و تجاوز ایل جاف چه خبر؟ قرار بود شاه برای ادب کردنشون ...
نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر
( کمدی ) قهوه خانه ي قنبر خداداد رضایی ( هر گونه اجرا و استفاده از متن منوط به اجازه کتبی از نویسنده خواهد بود ) شخصيت هاي نمايش : قهوه چي ( قنبر ) غضو غلو سياه مرد غريبه بوشهر – دانشگاه خلیج فارس – دانشکده ادبیات – خداداد رضایی تلفن 09177723280 صحنه : ( قهوه خانه اي در ساحل دريا ، صداي امواج دريا كه گاه گاهي بر صخره ها مي خورد . پارچه مشكي كه روي آن نوشته يا حسين مظلوم ،آواز مرغان دريايي همراه با ني غمگين كه همگي حكايت از يك بندر جنوبي در ماه محرم دارد قهوه چي پشت بساط قهوه خانه با خود درد دل مي كند ) قهوه چي : قهوه خونه هم قهوه خونه قديمي، از صبح تانصف شو اي قهوه خونه پرتا پر مسافر بي ، همه جور آدم ، از جاشواي خسته از دريا واگشته بگير تا تجارهايي كه از بالاسون سي تجارت و معامله مي اومدن او موقع كه مثل الان نبي هتل مُتل و نمي دونم اي همه رستوران باز نشده بي ، ديه كسي سراغ ما نمي گيره ، از صبح تا نصف شُو بايد بشينيم و پشه خودمون بزنيم تا بلكم يه بخت برگشته بيا يا نه . ( صداي ميني بوس و بوق آن . قهوه چي لبخند رضايت مي زند و بيرون را نگاه مي كند و شاگرد خود غضو را صدا مي زند ) قهوه چي : غضو …… غضو …… غضو : ( از بيرون ) بله اوسا . حواسم جَمعِ . ( چند لحظه بعد مردي با لباس آراسته ، پالتو و عينك و ساك در دست همراه غضو وارد مي شود ) مرد : سلام قهوه چي : وعليكم السلام . خوش اومدي بوا . بفرما ( صداي بوق ميني بوس ) غضو : اوسا …… قهوه چي : ( صحبتش را قطع مي كند ) مي دونم بيا بهش بده ( يك اسكناس هزار توماني به او مي دهد . غضو پول را مي گيرد و خارج مي شود ) قهوه چي : ( رو به مرد ) مي بيني روزگارا ، زندگي شده باجي . او تا باجشو نگرفت و از اينجا نرفت مرد : کی ؟ قهوه چی : راننده مینی بوس را میگم مرد : ( زير شير آبي دست و روي خود را مي شويد با بي تفاوتي ) باج برای چي ؟ قهوه چي : ( در حاليكه حوله را به مرد مي دهد ) از ايكه تو را به قهوه خونه مًو رسوند ( صداي بوق تند و شاد ميني بوس كه دور مي شود ) مي شنوي پدر سگ انگار داره عروس مي بره باجشو گرفته حالا هم دِلي دِلي ميكنه و مي ره . هي …. هي …. هي ...
متن نمایشنامهی تشنه ی حقیقت
به نام خدا نمایشنامهی (تشنهی حقیقت) در مقام امام حسین (ع) و وقایع عاشورا فردین میلانی صدر پرده اول · دو نفر سفید پوش وارد صحنه می شوند . شش نفر نقابدار سیاه پوش از سمت مقابل آنان میآیند . سیاه پوشان در یک دست کوزههایی از تهشکسته و در دست دیگر تکه پوست نوشته شده در دست دارند. سیاهپوشان گرد آن دو می چرخند و یک به یک نوشته ها را به آنان می دهند . دو نفر در حیرت کوزه های شکسته ، کوزه ها را لمس می کنند و دست آخر با هدایت سیاهپوشان به سمتی میروند – از صحنه خارج می شوند - همگی در سویی که آن دو سفید پوش رفتهاند جمع میشوند و به انتظار میمانند . یک سیاهپوش نقابدار مسلح وارد صحنه میشوند و توجه کوزه بدستان را به خود جلب میکنند، دو مسلح کیسه های سکه را نشان آنان می دهند و همه دور مردان مسلح جمع میشوند . سیاهپوشان همگی بدنبال آن یک تن از صحنه بیرون می روند . · مردی جوان مقابل ورودی خیمه ای در صحرا روی کیسه ای نشسته است ، او مریض است و سرفه های شدیدی گلویش را می خراشد . مردی میانسال با سر و وضع تمیز به او نزدیک می شود ، مرد میانسال کاسه ای در دست دارد. مرد جوان : ( با نگرانی ) پدرم چه میگفت ؟ حکیم : نگرانی های یک پدر نسبت به فرزندش چه می تواند باشد؟ نگران سلامتی توست . مرد جوان : من نزدیک به بیست سال دارم و مرا همسریست وفادار ! آن وقت باید مثل یک طفل نگران من باشند . حکیم : پدرت میگفت همسرت باردار است ! باید که فرزندت بدنیا بیآید تا حس غریب او را آشنا بیابی ! مگر وقتی در سلامت کامل به شکار میروی ، او تو را از این کار منع می کند ؟ · مرد جوان سرفه می کند ، حکیم زانو می زند و کاسه دارو را به او می دهد ، جوان کاسه را می گیرد و سرفه هایش را کنترل می کند . مرد جوان : نه !... اما می دانم که علاقه ای به حسین بن علی ندارد . حکیم : من می دانم که نگرانی او فقط به خاطر سلامتی تو ست نه به نیت تو از سفر . · مرد جوان نیم خیز میشود. مرد جوان : حسین بن علی فقط یک روز با ما فاصله دارد ! به راحتی میتوانم خود را به کاروان آنان برسانم . حکیم : همه خوب می دانیم که مقصد او کوفه است و هنوز مسافتی طولانی پیش روی دارند. مرد جوان : آرزوی من این است که همراه کاروان او وارد کوفه شوم و از یاران نزدیک او باشم . حکیم : دوایت را بخور ! برای پیوستن به حسین و یارانش وقت بسیار است . مرد جوان : فرداها هر یک مشغله خود را دارند ... اجازه تو برای سفر من ، همه بهانه ها را از خویشان و پدرم میگیرد . حکیم : هنوز دوایت را نخورده ای ! · مرد جوان دارو را به یک نفس سر می کشد . مرد جوان : اگر اجازه این سفر را بدهی برای همیشه مرا مدیون خود ساخته ای ...
نمايش خياباني(معبر)
نمایشنامه خیابانی مَعبَر نویسنده:پژمان شاهوردی صادق: رزمنده ایی میان سال با عینکی ریز بین در چشم مهراب: جوانتر از صادق با لباسی خاکی صادق با لوازم و اسباب جنگی، بین مردم به این سو و آن سو می رود ، گویی در حال خنثی کردن مین است. هر از چند گاهی هم مردم را کنار می زند و گاها برای پاکسازی از آنها کمک می گیرد. صادق: هیشکی از سر جاش تکون نخوره.این محل پر از مین هایی که هر لحظه ممکنه که منفجر بشن وهمتون رو بفرسته روی هوا.نه عقب بریت و نه جلو.اگه جونتون رو دوست داریت،هر کاری رو که من میگم انجام بدیت./به کسی از مردم/با شمام.بشین. اینجایی که تو وایسادی ممکنه که لاشه ی یه مین آ پی)AP) باشه که خیلی خطرناکه./به همه/تا اینجا پاک سازی نشه،قدم از قدم برنداریت.ازتون خواهش میکنم حرفام رو باور کنید.اینجا یه منطقه عملیاتیه که هنوز پاک سازی نشده. /با میله ایی که به دست دارد ،به دنبال مین ،این سو و آن سو میگردد/ صادق: /به یکی از تماشاچیان/ تکون نخور.یک قدم دیگه بیای جلو، مینی که زیر پاهاته منفجر می شه. /به کس دیگر/ صادق: هی آقا.نرو اون ور ،اونجا یه مین ضد نفر کار گذاشتن. /وسیله ای را که در دست دارد به یکی از تماشاچیان می دهد/ صادق: میشه سر اینو بگیری و آروم بزاریش روی زمین؟/انجام میدهد/ /مستعصل به مردمی که اطرافش ایستاده اند مینگرد/ /به مردم/ صادق: اگه یکی از مین ها منفجر شد ،فرار نکنید.فقط دستاتون رو بگیرید روی سرتون و بشینید روی زمین. /رزمنده ایی دیگر (مهراب)از بین مردم سر میرسد.صادق او را میبیند/ صادق: تکون نخور، درست جلوی پاهات یه مین خوشه ایه. مهراب: حاجی هیچ معلوم هست کجایی؟دوساعته که از این معبر به اون معبر دارم دنبالت می گردم.چرا بی سیمت رو باخودت نیوردی؟ صادق: نمی دونم کی به تو گفته که من هر جا که خواستم برم باید از تو اجازه بگیرم؟ مهراب: مگه قرار نشد که شما اینجا نیای؟حاجی جان ،هرکه ندونه ،تو که می دونی ،اینجا تا چند دقیقه دیگه توی محاصره دشمنه.می فهمی؟ما باید تا فرصت داریم،با همه نیروهای خودی بکشیم عقب. صادق: برای بار آخر بهت می گم.من تا تمام این معبر رو پاک سازی نکنم از اینجا تکون نمی خورم.توام به جای این حرفا ...
قسمت سوم نمایشنامه ستاره ها در باد
سويد :ميدونم . الحان :كاش مي مردي. سويد :مهم نيست . و به الحان نزديك و نزديك ترمي شود . الحان :به من نزديك نشو، پست ...خائن ...وطن فروش ...جاسوس . باز صداي بيسم . سويد آن را از كار مي اندازد . باسم از پنجره خيره به اين صحنه . پريشان و بيقرار و مردد. سويد:/ عصبي / تمومش كن . الحان :برو تا تمومش كنم . سويد سوي او هجوم مي برد . الحان خنجر را ازنيام بيرون مي كشد . سويد با خشم و شهوت دست سوي او دراز مي كند اما با صداي تحكم آميز باسم بر جا مي ايستد . باسم كلاش بدست آرام به او نزديك مي شود . باسم :كسي كه خاك و مردمش و فروخت ، دست به هرمعامله اي مي زنه ...تف . و بر چهره ي او تف مي كند و با ضربه اي او را نقش بر زمين مي كند . با قنداق تفنگ مي خواهد او را بزند اما سويد به عجز و لا به مي افتد . سويد :بزن ...بزن ...م م من / بغض آلود / اون و دوست دارم مي فهمي ...دوست دارم . الحان:/ تهديد آميز خنجر را بالا مي برد / گم شو تا خونت و نريختم زمين . باسم :پاشو تا با اين خنجر سرت و نبريدم برو ...يا اله...ميدونم پات بيرون برسه ، استخبارات ميريزه تو خونه . پاشو ...من هنوز تو زندگي سگ نكشتم ...پاشو . و از يقه اش گرفته سوي در پرتاب مي كند . سويد افتان و خيزان سوي در مي رود دم در مي ايستد دست به دهان مي كشد خيره به دست خون آلود آن را به باسم نشان مي دهد. سويد :تا وان اين خون و پس ميدي شيخ باسم /دست خود را پاك مي كند / معامله يه سنگين يه زاير.باسم كلاش را سوي او مي گيرد . دست سوي گلنگدن مي برد كه آن را بكشد . سويد نامتعادل از خانه خارج مي شود . الحان:/ خشمگين / چرا اين كار و كردي / فرياد / چرا ؟ژ باسم :پرسيدن داره ؟ الحان :آره ...واسه تو مهم نيست اما / بغض آلود / واسه پير مردي كه رفته دستش و پيش اين و اون بگيره تا ديناري واسه خريد بلمي پيدا كنه تا جنابعالي رو از هور رد كنه، مهمه . واسه اون پيرزني كه تموم زندگي شو تو دستمالي پيچيد و برد كه بفروشه، مهمه / گريان / چرا ...چرا خويه ، نمي خواي بفهمي ...چرا نمي خواي بزرگ بشي ...چرا . و لب ايوان آوار مي شود . باسم از ناراحتي لبش را گاز مي گيرد . پريشان . نميداند چه كند . چند بار عصباني كلاش را سوي آسمان مي گيرد و خالي شليك مي كند . در اين موقع نجمه هراسان وارد مي شود از ديدن اسلحه در دست باسم متعجب مي ايستد. نجمه:/ با صداي خفه /اين جا بود ؟ الحان گريه را سر ميدهد . نجمه بر سر مي كوبد و مي نشيند . مي نالد. نگاهي به باسم مي اندازد . بر مي خيزد و تفنگ را از دست باسم مي گيرد . نجمه :يا اله ..و سايل تو جمع كن و برو همون جايي كه پنهون شده بودي / اسلحه را به الحان ميدهد / صاحب مرده رو بنداز زير تخت. و خود شتابان از خانه خارج مي شود . باسم خاموش سوي اتاق ميرود .مي ايستد . كلاش را از دست ...
نمایشنامه خوشبختی در ساعت 6 بامداد
نمایشنامه خوشبختی در ساعت 6 بامداد سید صادق فاضلی می توان از 9 بازیگر برای هر سه قصه بهره جست اما . . . صحنه : · آنچه اکنون دیده می شود چند سطح مختلف و متمایز از یکدیگر است و سکویی برای اعدام . . . و هر آنچه در آتیه پیش آید . اپیزود اول : این مرد قاتل نیست . : دو مرد و یک زن در صحنه به دار آویخته شده اند . با ورود تماشاگر طوفانی بر صحنه جاری است و اعدامی ها را طوفان بین زمین و آسمان می رقصاند . کم کم فضای روی صحنه را مه می پوشاند و در تاریکی مه و شب ، شیخ سنگ قبری بر دوش دارد،داخل می شود . سنگ قبر را گوشه ای تکیه می دهد . ما نوشته های روی سنگ را می خوانیم . ( این مرد قاتل نبود ( شیخ (سیگاری گرفته و حرف می زند ) اگه این سنگو هم براش نمی ساختم کی خلاصم می کرد از یه عمر عذاب وجدان. شبه و آسمون بی ستاره ، این تو ، اونم خاک قاتلت . . . اما نه . . . هنوزم شک دارم حاتم قاتلت باشه . . . خیلیا خیلی چیزا می دونستن ، اما هیچکس حرفی نزد ، تو یه چیزی بگو بوا . . . یه چیزی بگو پسر...نذار این راز سر به مهر تا ابد بسته بمونه ، لا اقل به من بگو... به بووات (فریاد) یه پدر حق نداره بدونه چطور جگر گوشه اش رو از پا انداختن ؟ ها ؟ باشه، یه شب که ماه سیاهی رو پوشوند و قاتلتو رو نشونم داد چی ؟ ها ؟ عشق کور که میگن همینه دیگه . برا کی مرد ؟ هفته اش نشده جلد عوض کرد و رخت سیاهو دور ریخت... گفتم دوره عشاق سینه چاک تموم شده بچه... شب اعدام چقدر التماسش کردم ، گفتم حاتم نه گمونم خون سامی مو آلوده به دستای تو باشه . گفت مو کشتم ، گفتم تو و آدمکشی ؟ فرجام بخواه تا قاتلو کت بسته تحویلشون بدم ؟ امون بخواه شاید حلقه نومزادی نجواته به نامت کردی ، گوش نکرد تا حلق آویز این حلقه ی سیاه شد . . . . سامی بووا . . . کی تونه ازم گرفت ؟ کی خاکنشین ای خاک سیات کرد ؟ یه حرفی بزن بووا ، یه چیزی بگو . مادر حتی یه سنگ سیاه هم رو مزارت نکاشتم ، نداشتم که بکارم . نونم تو بودی ، آبم تو بودی ، دار و ندارم تو بودی مادر ، حالا منم و یه مشت خاک سیاه ، منم و تف لعنت مردم ، حتی نمی تونم مثل مادرای دیگه به خاکبوست بیام حاتم ، جای تو لعنت آباد نبود ننه ، یه داور اونجا نشسته که خودش همه چیزو می دونه . شیخ نمی دونم ، شایدم سنگ رو مزاری می کارم که او کارد و نشوند تو سینه ات بووا ؟ مادر ...دنیا خیلی کوچیکه ...کی فکرشو می کرد ، تو همون جایی که هر روز می دیدیش خاکت کنن . شیخ قبرستون . همینجا دیدمش ، قرار هر روزشون تو قبرستون بود . مادر تو گوشش نجوا کردی بمون و نموند ، تو گوشت نجوا کرد بمیر و مردی ...