نقلهای عروسی
کیک به شکل پروانه
امروز فکر کردم دستور یک کیک ساده را به شما آموزش بدهم که خیلی راحت میتوانید آنرا به شکل پروانه دربیاورید. بچه ها کیکهائی که به شکل پروانه و حیوانات باشد دوست دارند. امیدوارم که مجبور نشوید برای تولد بچه ها کیک بخرید و خودتان در خانه اگر امکانش را دارید با حوصله تهیه کنید و همانطور که در شکل میبینید درست کردن کیک به شکل پروانه نباید سخت باشد. خانومی از من خواسته بودند که کیک توت فرنگی برای ایشان یاد بدهم که به مناسبت تولد نامزدشان تهیه و تدارک ببینند. شما میتوانید این کیک را درست کرده و روی کیک را فقط با توت فرنگی و خامه و نقلهای نقره ای خوراکی تزئین کنید. مطمئن هستم که کیک زیبائی خواهد شد. مواد لازم برای نان کیک: ۴ عدد تخم مرغ، ۲دسی لیتر شکر(۲۶۰ گرم)، ۲دسی لیتر آرد گندم (۲۴۰ گرم)، ۲ دسی لیتر آرد سیب زمینی(۲۴۰ گرم) (اگر آرد سیب زمینی در دسترس نبود به جای آن از ۲ دسی لیتر آرد گندم استفاده کنید.)، یک قاشق چایخوری جوش شیرین، کمی وانیل. طرز تهیه: شکر و تخم مرغ را آنقدر میزنید تا سفت شود سپس بقیه مواد را با احتیاط بریزید ولی زیاد هم نزنید چون پف تخم مرغ میخوابد. ظرف کیک به قطر ۲۵ سانتی متر انتخاب کرده و داخل ظرف کیک را کره مالیده و آرد و یا آرد سوخاری روی کره بپاچید تا لایه ای نازک روی ظرفتان را بپوشاند. مواد کیک را داخل ظرف ریخته داخل فر به مدت ۴۰ دقیقه با حرارت ۱۷۵ درجه سانتی گراد قرار دهید. مواد لازم برای روی کیک: نیم لیتر (۵ دسی لیتر) خامه (یا اینکه میتوانید از ۳دسی لیتر خامه و ۲ دسی لیتر کرم کارامل استفاده کنید) ، توت فرنگی یا موز برای لای کیک، برای روی کیک از قندی های رنگی و یا توت فرنگی استفاده کنید. طرز تهیه: کیک را به شکل دو نیم دایره ببرید و از وسط هم هر نیم دایره را دو برش دهید. دو نیم دایره ها را مطابق شکل از قسمتی که گرد است کنار هم قرار دهید هر چه قسمتهای گرد را تغئیر دهید بال پروانه بازتر میشود. شما سهی کنید به قسمتهایی را که به هم وصل میکنید تغئیر دهید متوجه میشوید که شکل پروانه هم تغئیر میکند و بعد لای نان کیک را با موادی که دوست دارید پر کرده و روی آنرا هم مطابق شکل تزئین کنید. اندازه گیریها یک پیمانه آرد= ۱۲۰ گرم یک پیمانه شکر= ۱۳۰گرم اگر پیمانه های مخصوص اندازه گیری داشته باشید اندازه های آن به این صورت میباشد. یک پیمانه=۲۴۰ میلیلیتر یک قاشق سوپ خوری=۱۵ میلیلیتر یک قاشق چایخوری= ۵ میلیلیتر
سردار شهید سید حجت الله حسینی
سرزمینهای اتش خیز آبادان ،شوش ، مهاباد ،سنندج ،فارسیات و بسیاری دیگر از مناطق جنوب و غرب خاطرة رشادتهای مردی رادر دل مجروح خود جای داده است که عزیزترین روزهای زندگی خودرا در آغوش مهربان آنها گذراند ؛سردار گمنامی که امروز حتی بسیاری از همرزمان او نیز شاید چهرة نورانی و پر جاذبه اش رااز یاد برده باشند . هیجده خزان دیر سال از مرگ سرخ او می گذرد و اگر نبود دلسوختگانی که لحظه های آفتابی اورا بر سپید کاغذ بنگارند ،شاید آن عزیز نیز ،چون هزاران شهید گمنام دیگر در پس این همه سکوت ،نا آشنا می ماند . سردار شهید سید حجت الله حسینی که پس از پیروزی انقلاب و بعداز گذراندن دوره های مختلف آموزش به خیل جان برکفان سپاه شیراز پیوسته بود بعداز ماه ها مبارزة خستگی ناپذیر با عوامل خودفروختةدمکرات و منافقین کوردل در غرب کشور ،همزمان با آغاز جنگ تحمیلی در هیأت اولین گروههای اعزامی راهی مناطق جنوب گردید واز همان ابتدا با پذیرفتن مسؤولیت فرماندهی گردان مرحله ای نوین از مبارزات حق طلبانة خودراآغاز کرد . این شهید بزرگوار اصالتاًشیرازی بود ودر سال 1339دراین نارنجستان باصفا چسم بر آبی آسمانی گشود . تحصیلات وی نیز در این شهر آغاز شده وپس از سالها تلاش و کوشش با اخذ مدرک دیپلم به پایان رسیده بود . وی که در ایام شکوهمند انقلاب اسلامی در تمامی نیز با پیوستن به جان برکفان سپاه و تقبل مسؤولیت گروه ضربت در عملیات سپاه شیراز ،مبارزات پیگیری رابا منافقین آغاز کرد ودر این مسیر بارها مورد تهدید و سوءقصد قرار گرفت . وی در جریان حرکات مذبوحانة دشمن دردروازة سعدی شیراز ،توسط اعضاءاین گروهک ملحد از نواحی مختفلف بدن دچار جراحت شدید شده و متعاقب این جریان چند روز در بیمارستانهای شیراز بستری گردید . سردار شهید حسینی که به شوق جهاد و مبارزه تا آخرین روزهای زندگی مجرد باقی ماند ،سرانجام در حنابندان آتش و خون ،شاهد شهادت رادر آغوش گرفت و سنگرهای مجروح شوش را حجله گاه وصال خویش ساخت . وی در فرازی از وصیت نامة خویش خطاب به خانوادة چنین می نویسد : «می دانم که خیلی مایل بودید که من ازدواج کنم ولی وظیفة شرعی و اسلامی حکم می کرد که فعالاًبه صحنه های جهاد بروم . واین را بدانید که عروس من سلاح است و حجله ام ،سنگرم است و نقلهای روی سرم ،گلوله های سرخ خصم .... حال که توفیق مبارزه و جهاد را پیدا کردم امیدوارم که خداوند مراببخشد که واقعاًبندة خوبی نبودم و میروم که به امید خدا چه با موفقیت علیه کفار وچه با شهادت ،با خون سرخ خویش پوششی بر ناهان زیاد خود بگذارم و امیدوارم خداوند مرا به عظمت خویش ببخشد . «آری سردار شهید سید حجت الله حسینی در ششمین روز از بهار 1361و ...
امام سجاد در شب عاشورا
امام سجاد در شب عاشورااز حضرت زین العابدین علیه السلام نقل شده است که من با پدرم بودم، در شبی که در صبح آن به شهادت رسید، پس حضرت به اصحابش فرمود: این شب است، شما آن را به عنوان محمل برای خود برگزینید و از سیاهی آن برای رفتن استفاده کنید، چرا که این قوم فقط من را اراده کرده اند و اگر من را بکشند با شما کاری ندارند. و شما از نظر من در وسعت و حلیّت می باشید (و من بیعت خود را از شما برداشتم.) آنان گفتند: نه قسم به خدا، این هرگز رخ نخواهد داد.حضرت فرمود: هر آینه شما فردا همگی کشته خواهید شد و هیچکس از شما باقی نمی ماند. آنان گفتند: حمد خدای را، که مارا به کشته شدن با شما شرافت بخشید. سپس حضرت دعا کرد و به آنان فرمود: سرهایتان را بلند کنید و نظاره کنید. آنان نیز مشغول نظاره مواضع و منازل خود در بهشت شدند و حضرت به آنان می فرمود: این منزل توست ای فلانی، این قصر توست یا فلان، و این درجه توست ای فلان. پس مردان از اصحاب با سینه خود به استقبال نیزه و شمشیر می رفتند، چرا که می خواستند در بهشت برسند. این حدیث مبارک حاکی از حضور حضرت سجاد علیه السلام در جمع اصحاب و شنیدن کلام پدر و دیدن مقام ملکوتی اصحاب در بهشت است، با نقلهای مختلف دیگری نیز آمده است. (برای تحقیق بیشتر مراجعه کنید: موسوعه کلمات الحسین علیه السلام، اعداد معهد تحقیقات باقر العلوم، صفحه 395 الی 397 و صفحه 401.) تنها قضیه دیگری که از حضرت علی بن الحسین علیه السلام امام سجاد، در ارتباط با شب عاشورا نقل شده، مسئله شنیدن اشعاری است که پدرشان قرائت می کردند و باعث ناراحتی شدید ایشان می شود خود را کنترل کردند و این در حالی بوده است که حضرت مریض بوده و عمه شان حضرت زینب _ سلام الله علیها _ از ایشان پرستاری می کرده است. منابع: بحارالانوار،ج 42، ص 298، حدیث 3 و جلد 45، ص 1
تحریفات قیام امام حسین از نظر شهید مطهری
آنچه که من می گویم غالبا یا همه آن ، همانهایی است که مرحوم حاجی نوری ۱ هم از آنها ناله کرده است ، و حتی صریحا این مرد بزرگ می گوید : امروز باید عزای حسین را گرفت اما برای حسین در عصر ما یک عزای جدیدی است که در گذشته نبوده است و آن اینهمه دروغهائی است که درباره حادثه کربلا گفته می شود و هیچکس جلوی این دروغها را نمی گیرد . مقدمه:برای مصیبت حسین بن علی باید گریست ، ولی نه برای شمشیرها و نیزه هایی که در آن روز بر پیکر شریفش وارد شد ، بلکه به خاطر دروغها . و در مقدمه کتاب هم نوشته است که فلان عالم بزرگ از علمای هندوستان نامه ای به من نوشته و از روضه های دروغی که در هندوستان خوانده می شود شکایت کرده و از من خواهش کرده است که کاری بکنم و کتابی بنویسم که جلوی روضه های دروغ در آنجا گرفته شود . بعد مرحوم حاجی می نویسد : این عالم هندی خیال کرده است که روضه خوانها وقتی به هندوستان می روند دروغ می گویند ، نمی داند که آب از سرچشمه گل آلود است و مرکز روضه های دروغ ، کربلا و نجف و ایران یعنی همین مراکز تشیع است . یک مطلب را لازم است قبلا بگویم که در همه اینها ، مردم مسؤولند . یعنی شما مردمی که در روضه خوانیها شرکت می کنید ، هیچ خیال نمی کنید که در این قضیه مسؤول هستید ، بلکه فکر می کنید که مسؤول فقط گویندگان هستند . دو مسؤولیت بزرگ مردم دارند ، یکی اینکه نهی از منکر بر همه واجب است . وقتی می فهمند و می دانند که اغلب هم می دانند که دروغ است ، نباید در آن مجلس بنشینند که حرام است و باید مبارزه کنند . و دیگر از بین بردن تمایلی است که صاحب مجلسها و مستمعین به گرم بودن مجلس دارند و به اصطلاح مجلس باید بگیرد ، باید کربلا شود . روضه خوان بیچاره می بیند که اگر هر چه می گوید راست و درست باشد آن طور که شاید و باید مجلس نمی گیرد و همین مردم هم دعوتش نمی کنند ، ناچار یک چیزی اضافه می کند . مردم باید این انتظار را از سر خودشان بیرون کنند و با رفتارشان آن روضه خوانی را که می میراند و مجلس را کربلا می کند تشویق نکنند . کربلا می کند یعنی چه ! مردم باید روضه راست بشنوند تا معارفشان ، سطح فکرشان بالا بیاید و بدانند که اگر روحشان در یک کلمه اهتزاز پیدا کرد ، یعنی با روح حسین بن علی هماهنگ شد و در نتیجه اشکی ولو ذره ای ، از چشمشان بیرون آمد واقعا مقام بزرگی است . اما اشکی که از راه قصابی کردن از چشم بیرون بیاید اگر یک دریا هم باشد ارزش ندارد . نقل می کنند که یکی از علمای بزرگ در یکی از شهرستانها تا اندازه ای درد دین داشت و همیشه به این دروغهائی که روی منبر گفته می شد اعتراض می کرد و تعبیرش هم این بود که این زهرماریها چیست که بالای منبرها می گوئید . یک وقت یک واعظی ...
شاه پری حجله
خوب به یاد دارم که یک شب سرد زمستانی بود. ساعت را نگاه نکردم ،چون می دانستم که چند ساعتی بیشتر به سحر نمانده است . صدای زوزه ی گرگ از دل کوهستان شنیده می شد . همین که لای در را باز کردم ، کولاک فریاد وحشتناکی کشید و وادارم کرد که فورا در را ببندم . بخار تنها پنجره ی کوچک اطاقمان را پاک کردم . اما در تاریکی هیچ ندیدم جز نور ضعیفی که از دور سوسو می زد . دیگر نفسهای پدرم پیرم را که به شماره افتاده بود ، می شنیدم . صدای خرخر سینه اش و سرفه های مکررش نگرانی ام را بیشتر کرد . لحاف کرسی را تا انتهای گردنش بالا کشیدم و خاکستر روی زغال منقلی که زیر کرسی بود ، را کنار زدم تا گرمای بیشتری بدهد . اما سوز وحشیانه ای که از بیرون کلبه را محاصره کرده بود ، گرمای کرسی را ناچیز جلوه می داد. دیوار کلبه از تخته های پوسیده ای پوشیده شده بود که تنها محافظشان میخهای زنگ زده بود و با هر وزش بادی ، ناله می کردند . صدای نعره ی خرس هایی که برای خوردن اب تنها نیمه شب را انتخاب می کردند ، در سکوت کوهستان وحشت را به جان هر روستایی می انداخت . شکارچیان برای شکار قاچاقی خرس تنها در ان ساعتها می توانستند خود را اماده ی نبرد کنند . گاهی صدای شلیک تیر ، طنین وحشتناکی در دل شب می انداخت . جیز ...جیز... و چند ثانیه ی دیگر دوباره ی صدای جیز شنیده می شد . اینها صدای چکه های ابی بود که از لباسهای شسته شده ، روی سماور جوش می چکید و هر چند لحظه یکبار تکانی به افکارم می داد . پدر نالید و سرفه کنان گفت : صدبار ...گفتم...این سر صاحب خورده ها را توی اطاق ... پهن نکن دختر . اه و در ادامه ی جمله ش از بس سرفه کرد، احساس خفگی به او دست داد و صورتش کبود شد . کنارش نشستم . هول شده بودم . هر دفعه که این حالت به پدرم دست می داد ، دست و پایم را گم می کردم . کمک کردم نیم خیز شود و پشتش را مالیدم . صدای سرفه های کش دارش تنها شکننده سکوت غمناک کلبه ی ما بود . -شاه پری شاه پری ...! شاه ... پری ! -بله بابا ! چه می خواهی ؟ بگو برایت بیاورم . دستهایش به شدت می لرزید . با همان لرزش انگشتر عقیقی که تنها یادگار مادرم بود را از انگشتش بیرون کشید و گفت: من هم مثل مادرت رفتنی شده ام بگیر . و انگشتر را کف دستم انداخت . چشمان ریز و سیاهش زیر ابروان پرپشت برقی از اخرین محبت زد . پیرمرد برای نفس کشیدن تقلا می کرد . دستم را فشرد و نصیحتم کرد . کم کم بغضم از هم باز شد و اشک در چشمانم حلقه بست : -نگو بابا ... مگر من توی این دنیا غیر از شما کس دیگری را دارم . در حالی که سرفه و نفسهای تند می کشید پوزخندی زد که ریش و سبیلهای سپیدش روی هم رقصیدند : اره بابا ... داری . چرا نداری . یک دایی بی غیرت که مادرت را دق مرگ کرد . بعد دست نوازشی روی موهایم ...