نسیم یونسی جراح زیبایی
نگاهی به مجموعه ی: یکی این همه گل را از دستم بگیرد/ جواد کلیدری
من سرنوشت گمشده ی اجدادم بودم در شهر * علی عربی نگاهی به مجموعه ی: یکی این همه گل را از دستم بگیرد/ جواد کلیدری تجربه ی زمانی انسان توجه کردن به این سطرها در بیان روزمره ی زندگی ست که جواد کلیدری در شعرهای « یکی این هم گُل را از دستم بگیرد» به نمایش گذاشته است. او انگار خود را در قالب تجربه های پیشینیان که در زبانِ گفتار جاری است، می پیچد و روبروی چشمان تو می گذارد تا از یک تجربه ی تلخ ـ از یک دلهره ـ برایت سخن بگوید که چیده شدن همه ی عناصرش کنار هم طبیعی است؛ برف، گرگ، اسطوخودوس... . سطرها تو را به سمت یک حادثه در یک فضا پیش می برند اما ناگهان با محصور کردن این اتفاق، در یک بعدازظهر و دست گرم خاله شمسی و ترانه ای که از دهن او خوانده می شود، جهان وجودی اش را از لبه ی پرتگاه به مکان امنی هدایت می کند ـ سنگ هایی که در کوهستان در جای خود مطمئن نشسته اند ـ سنگ هایی که در ظاهر همه چیز را تحمل می کنند؛ برف، گرگ، سرما، گرسنگی، با تردیدی که ترانه هایش به سنگ ها برخورد می کند؛ تردیدی که چون چراغی بر سر هر شعرش روشن است و جزو جهان بینی ذهنی اوست. حافظه و فضای اولیه ی انسانی و ترکیب آن با فضای مدرن امروزی « به آخرین پلّه ی هواپیما که رسیدی/ به سمت خانه ی من بچرخ/ و عاشقانه نگاه کن/ کسی در من « قَلپَچ» ها را کبریت می زند»[ص 60 ـ شعر سفر] آن جا که شاعر سعی در نزدیک شدن به ترکیبی از این دو فضاست: 1 ـ فضای اولیه ی انسانی 2 ـ فضای مدرن امروزی، به آفرینش شعرهایی شگفت دست می زند که حدود حافظه ی تاریخی انسان از دیروز تا امروز را در بر می گیرد و احساس و عاطفه اش را مورد خطاب قرار می دهد و به طرح پرسش دوباره در ذهن انسان می پردازد؛ به دور شدن از یکدیگر حتی با وسیله های امروز، به جدایی با آخرین حدِ سرعت با هواپیما ـ شاعر چگونگی این امر را به ما نشان می دهد، به فضایی که در شعر آفریده است تا خواننده را به سمت یک دیدار پیش ببرد ـ بدون پیش داوری و یا قطعیت که بخواهد شعر را تمام کند، ذهن را وادار به جستجوهای چند باره در خود می کند و این شباهت بی مانندِ خود به هیزمی که در حال سوختن است، تشبیه بی نظیری است که ریشه در حافظه ی تاریخی او دارد با شباهت ظریف و باریکی که با شعر حافظ: گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان، حافظ... اما با این تفاوت که در این خودسوزی تمام جسم و جان اوست که می سوزد. او حافظه ی تاریخی اش را فراموش نکرده است و هنوز بسیاری از رویدادهای تلخ و شیرینی را که بر ذهنش گذشته، به خاطر دارد و به آن ها احترام می گذارد. « من سرنوشت گمشده ی اجدادم بودم در شهر» شاید یکی از کارکردهای شعر و خواسته های شاعران، ذهن جستجوگر آن ها باشد. دریافتن و یا ساختن ...