مدل مو برای لباسای باز تو عروسی

  • رمان پنجمین نفر ۲۸

    فصل پونزدهم   شیما با محبت لبخند زد و گفت : خیلی خوب شدی .. دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم : خیلی نگرانم شیما .. شیما دختر مهربونی بود . لبخند هاش همیشه مظلومانه و خالصانه بود . دست روی شونه م گذاشت و گفت : نگرانی نداره که عزیزم .. منم همین احساسارو داشتم اما چیزی نمی شه .. همه چی خوب پبش می ره .. بهش نگاه کردم و گفتم : ممنونم عزیزم . امروز خیلی خسته ت کردم .  خندید و گفت : خودم دوست داشتم تو حاضر شدنت کمکت کنم .. دستشو گرفتم و گفتم : این داداش منم خیلی خوش شانسی آورده تو باهاش ازدواج کردیا .. خندید و گفت : منم خیلی شانس آوردم .. بعد نگاهی به ساعت مچی خوشگلش کرد و گفت : اگه سر موقع بیان یه ربع دیگه می رسن . اگه کارات تموم شد بیا پایین .. گفتم : باشه .. شیما به سمت در رفت قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفتم : درو نبند .. چیزی نگفت و درو باز گذاشت . نمی خواستم تنها بشم تا اون روحه بیاد و حسابمو برسه و همه ی این لحظه های خوب رو خراب کنه . سهیل بهم گفته بود که همسر باباش و مامان مهینش هم میان . برای همین خیلی نگران شده بودم . هرچند سهیل می گفت که اونا آدمای خوبی هستن . اما خب .. مردا معمولا دیدشون نسبت به همه ی خانوما همینه ..  من یه پیرهن آستین سه ربع سبز صدری داشتم که خیلی خوش دوخت بود تا روی زانوهام بلندی داشت . ساپورت مشکی هم پوشیده بودم با کفش های مشکی بدون پاشنه . معمولا خیلی کفش پاشنه بلند دوست نداشتم . زیاد باهاش راحت نبودم و تا جایی که امکان داشت کفش های مجلسی بدون پاشنه مو می پوشیدم که ساده ی ساده بود و هیچ طرحی روش نداشت . یه شال مشکی هم روی سرم انداخته بودم که درگیر درست کردنش روی سرم بودم . من خودم ، شخصا اعتقادی به حجابای صفت و سخت نداشتم . مخصوصا حجاب برای مو .. اما ترجیح دادم که امروز حجاب داشته باشم . باید همرنگ جماعت می بودم . هرچند بابک هم تو این جور مواقع معمولا غیرت بردرانه ش ظهور می کرد . بابک دوست داشت جلوی غریبه ها حجاب داشته باشم .. داداش بود دیگه .. تک داداشی م بود و به حرفاش گوش می کردم .  صدای شیما اومد : نیکا بیا پایین .. صدای ترمز ماشینشون اومد . تا از پله ها رفتم پایین دیدم بابک و شیما و مامان پشت پنجره واستادن و دارن خیلی نامحسوس بیرون رو نگاه می کنن . گفتم : جدا ؟؟ مطمئنین که فقط صدای ترمز ماشینشون رو شنیدین ؟؟ مامان و شیما خندیدن و بابک چپ چپ نگاهم کرد . این یعنی غیرتی شده و من باید ساکت بشم و چیز دیگه ای نگم .  به محض اینکه بابا با بوی غلیظ عطر مردونه ای که به همراه داشت از اتاقشون بیرون اومد صدای زنگ در به گوش رسید . بابک نگاه سنگینی به من کرد و گفت : برو تو آشپزخونه که چای بیاری .. شیما لبخندی زد و گفت : نه عزیزم نیازی نیست ...



  • شرح عروسی خواهری 264

    سلام و صد سلام به همه ی دوستای گلممممممممممممالان خودم میدونم باید منو شطرنجی کنن با این وب نویسیم،  از همه بیشتر شرمنده ی دوستای گلمم که ازم خبری گرفتن اخه مدت ها بود به اینجا سری نزدم...اوضاع فیس هم که داغون بود همش اذیت می کرد این شد که اونجا هم زیاد فعالیتی نداشتمدلم برای همتون تنگ شده بود ولی خیلی وقت بود وب ها رو هم وقت نمی کردم بخونم که اگه می خوندم 4 تا خط یادم می موند اینجا بنویسم...خلاصه دلم برای اینجا و دوستای حقیقی و مجازیش تنگ شده بود.دیگه این قدر دلم تنگ شده که میخوام زود زود بیام به تلافی این مدت، راستش این مدت کلی اتفاقات افتاده بود که نشد بیام و بنویسم، الان شروع میکنم به نوشتن، خدا کنه حسش بمونه زود زود بیام بنویسم.عروسی رو با جزئیات مینویسم چون میخوام کامل ثبت بشه:عروسی خواهر جون رو که واستون گفته بودم، خیلی خیلی خوش گذشت، همسری محترم بنده هم که بعد 10 بار جابه جا کردن بلیط و خرید و کنسلیش بالاخره همون عصر عروسی می رسید! حالا نگید چه خوش خیال این همسری جان وقتی خودش داماد بود نیمه شب قبل عروسی رسید این که دیگه جای خود! ولی بدیش این بود که تا موقع رفتن به عروسی همو ندیدیم.واسه لباسمم خودم رو هلاک کرده بودم عروسی خواهرجونمه، دبی خیلی گشتم اون مدلایی که من میخواستم همه گرون و چند ملیونی بودن،اونایی هم که کمتر بودن کارای مجلسی مارک دار بودن که واسه عروسی خواهر زیادی ساده بودن و اگه مارک نبودن خب خیلی خوش پوش نبودن،همسری هم میگفت حالا چیزی چشمت رو گرفته بخر که من زیر بار نرفتم 3 تومن بدم بابت لباس! دیگه خانم عموی کوچیکم بهم گفت خب از مدلت عکس بگیر شاید تو کارای ترک اینجا پیدا بشه و اینجا کلی ارزونتر میشه لباسای خوب 1 تومن ایناست...منم حرف گوش کن گفتم عکس میگیرم مشابهش شاید پیدا شد نشدم بگردیم دنبال خیاط...ایران اومدنی یکی از بوتیکا مشابهش رو پیدا کردم ولی باز خدا تومن بیشتر از دبی قیمت داشت اینه که قید کار اماده رو زدم چون یا خیلی گرون بود اگه خاص بودن یا خیلی معمولی واسه کارای قیمت مناسب...اینه که کفش اهنی پوشیدم بازار گردی واسه پارچه ی مشابه پیدا کردن...سر خیاط هم یک خیاط قدیمی میشناختم گرونتر میگرفت ولی یکی جدید معرفی شد که مناسبتر حساب می کرد...خلاصه ما این جدیده رو بعد چند نمونه کار زنده و مرده ازش انتخاب کردیم...خدارو شکر خیلی لباس من و خواهر کوچیکه رو عالی در اورد، من همون مدلی که دبی دیدم که البته کار دستش رو پنل اماده گرفتم(کلی هم سر پنل گشتیم یک کار ظریف و کوچیک پیدا کنم بس همه چی شلوغ پرکار و درشت بود!) و واسه خواهر کوچیکه یک مدل از مجموعه ی الی ساب رو انتخاب کردیم...واسه خواهری هم گیپورش ...

  • رمان من .تو.سرنوشت تمومممممممم

    بخش هفتم روی کاناپه نشسته بودم و مثل بچه های دوساله داشتم کارتون می دیدم . ( خب چیه ؟ ناسلامتی تابستونه !!! ) تلفن زنگ زد و مامان مشغول حرف زدن شد . منم که درحال تماشای کارتون محبوبم گربه سگ بودم و اصلا قصد شنیدن حرفای مامانو نداشتم . - کی بود مامان ؟ - مادر سورنا ... - وا ؟؟؟ مادر سورنا واسه چی زنگ زده به ما ؟ خوب با هم دوست شدینا ! دوباره شروع کردم به خوردن شیرکاکائوم . - قراره امشب بیان خواستگاری ... همون لحظه شیرکاکائو پرید تو گلوم داشتم خفه می شدم . آخه این چه وضع خبر دادنه مادر من ؟!!! - چــــــــــــی ؟؟؟ - امشب میان خواستگاری یه دونه دخترم نفیسه خانوم ! - ولی مامان !!! فکر نمی کنی واسه یه دختر 17 ساله خیلی زوده که ازدواج کنه ؟ - اصلا هم زود نیست ! من خودم 15 سالم بود که با بابات ازدواج کردم . - پس میگم کلک چرا انقدر جوون و خوب موندی !!!! - خب بسه . بجنب برو حموم و لباسای امشبتو آماده کن . - مامان کدومو بپوشم ؟ - واست یه لباس از ترکیه خریده بودم . گذاشته بودمش واسه همچین روزی !!! - کدوم ؟؟؟ آها ... باشه بعد اینکه از حموم اومدم بیرون موهامو با سشوار خشک کردم و رفتم سراغ لباسام . یه دکلته ی خیلی ناز بود . رنگش مشکی بود و روی یقش با سنگای سفید رنگ تزئین شده بود . یه ساپورت کلفت هم پوشیدم با کفشای مشکی پاشنه 5 سانتی که روش پاپیون بود . موهامو خیلی معمولی درست کردم و شال سیاهمو از توی کمد در آوردم و آماده گذاشتمش روی تخت تا وقتی اومدن رو موهام بندازم . صدایی منو به خودم آورد . فکر کنم بابا بود . رفتم پایین و جعبه ی شیرینی رو از بابا گرفتم . - سلام بابایی . خسته نباشی ... - توی این روز به این مهمی مگه میشه خسته بود ؟ منم که دیگه سرخ شدم و از دست رفتم . ( چرا دوست دارن همش جو بدن خدا می دونه ؟؟؟ ) ساعت 20 بود که صدای آیفون هممونو به جنب و جوش انداخت . رفتم تو اتاق و شالمو سرم کردم و اومدم پایین . به استقبالشون رفتیم . اول از همه فرشته جون و آقا فرید اومدن داخل و مامان و بابا باهاشون سلام کردن . بعد از اونا یاس اومد داخل . چقدر ناز شده بود با کت دامنش ، خیلی ساده و شیک . و در آخر هم سورنای رویایی من . وای بزنم به تخته چقدر ماه شده !!! یه کت شلوار تماما سیاه با لباس سفید و کراوات قرمز سیاه . تو دلم هزار بار براش اسفند دود کردم . گل رو داد دستم . یه دسته گل بزرگ و خوشگل پر از گلای رز قرمز ... پدرم و آقا فرید و سورنا در حال بحث بودن ، مامانم و فرشته جون تو آشپزخونه بودن ؛ و من و یاس هم روی مبل نشسته بودیم و حرف می زدیم . بالاخره بحث جدی شد . آقا فرید شروع کرد به صحبت کردن : - خب راستشو بخواین امشب مزاحم شما و خانواده ی محترمتون شدیم علی جان برای این ...

  • پست سوم رمان تو رو نمیخوام

    سرمو انداختم پایین چند تا نفس عمیق پشتسر هم کشیدم..تا حالم بیاد سر جاش..اما موفق نشدم..از جام بلند شدم و بعد از معذرت خواهی کوچولو رفتم توی حیاط ..روی آلاچیق مخصوص خودم و مامان نشستم و چشمامو بستم و پشت سر هم نفس کشیدم... بغض توی گلوم سنگینی میکرد... دلم میخواست بشکنه و راحت شم اما نمیشد... هر کاری میکردم نمیشد.. چند بار با دست زدم روی سینه ام ... از جام بلند شدم و رفتم طرف استخر و یه مشت آب پاشیدم به صورتم.. آب یخ بود ... چشمام باز شدن...بلند شدم و راهِ خونه رو پیش گرفتم ... همونجا توی هال با حوله صورتمو خشک کردم و رفتم تو .. سعی کردم لبخند بزنم و بشینم سر جام .. نگام افتاد به آوید. داشت با گوشیش کار میکرد .. آوین هم داشت میوه میخورد و بابای آوید و بابا هم داشتن با هم حرف میزدن .. لاله جون و شراره هم که نبودشون..حتما رفتن تو آشپزخونه... نیم ساعتی گذشته بود که بابای آوید از جاش بلند شد و قصد رفتن کرد .. شراره اصرار میکرد که برای شام بمونن اما اونا قبول نمیکردن.. بهترم بود..خودمم حوصله نداشتم.. بعد از ربع ساعت خداحافظی جلوی در بالاخره رفتن و ما هم اومدیم تو خونه .. شراره و بابا رفتن و نشستن روی مبل ..اومدم برم تو اتاقم که بابا صدام کرد :بابا : بیا اینجا..-خسته ام میخوام برم بخوابم..بابا : کارت دارم..زیاد طول نمیکشه..به ناچار عقب گرد کردم و رفتم نشستم روی همون مبلی که اوید روش نشسته بود .. چشمامو روی هم فشار دادم و باز کردم و گفتم :-خب..بفرمایید .. بابا : میتونم بپرسم تو برای چی گفتی پنج تا سکه مهریه میخوای ؟؟-برای اینکه همینقدر کافیه..شراره : اما خیلی کمه..من و پدرت از همون اول روی سال تولدت فکر کرده بودیم..-میتونم بپرسم شما دقیقا این وسط چکاره ای ؟!..شراره : من مادرتم ماتــــ...از جام بلند شدم و داد زدم :-ساکت شو .. تو هیچ وقت مادر من نیستی..اینو تو گوشات فرو کن..مادر بدبخت من پنج سال پیش با شماها تنهام گذاشت و رفت.. رو به بابا کردم... از عصبانیت صورتش قرمز شده بود :-درمورد مهریه هم خودم تصمیم گرفتم.. دوست داشتم اینطوری تصمیم بگیرم..من 1372 تا سکه نمیخوام.. من یه ذره محبت و آرامش تو زندگیم میخواستم...همونطور که میرفتم سمت اتاقم گفتم :-که خداروشکر شما اونو هم ازم گرفتید...رفتم توی اتاق و درو محکم بهم کوبیدم و دراز کشیدم رو تخت.. گوشیمو گرفتم توی دستم و یه آهنگ از ابی گذاشتم... نمیفهمیدم داره چی میخونه..فقط به ملودیش گوش میکردم...یه دفعه آهنگ قطع شد..برام اس ام اس اومده بود .. بازش کردم.." سلام .. راستش از شب خیلی تو فکرم "جواب دادم :" شما ؟!.. "بعد از دو دقیقه جواب اومد.." آوید هستم "گوشی رو توی دستم فشار دادم.. " خب بفرمایید "" چرا مهریه ی کم قبول کردی ؟!.."" این چیزیه که از شب ...

  • رمان گل عشق من و تو 6

    هیچ جا مثل رختخواب گرم و نرم خودم نمیشه...احساس می کنم پاهام داره کنده میشه ای خدا...خوبه دیگه جز جهیزیه کاری نمونده( اخه نیست خرید جهیزیه کار آسونیه!!!) همه خریدای عروسی انجام شد... راستی اصلا یاد سالن برای حنابندون نبودما... با خودمونه...سالن عروسی چی؟ یعنی باز دوباره باغ؟ نه دیگه باغ بسه... عروسیمون تو تالار باشه...آخر شب خونه باباش مثل باغ می مونه دیگه.... راستی یادم باشه به سیامک زنگ بزنم میخوام بگم دوست دخترش یکی از ساقدوشام باشه...خودم ساقدوش آرشام...سیاوش انا م یکی از ساقدوشا... هستی دختر خالم یکی...احساس می کنم پسر عمم دوسش داره...پس جفت هستی هم کیوان پسر عمم باشه...راستی مامان و بابا هنوز لباس نخریدنا...با همین افکار درهم بود که چشمای خمار شده از خستگیم روی هم افتاد...آخرین امتحانمم دادم تموم... حالا همه بچه های اکیپمون ریختن تو ماشینا داریم میریم پارک روز آخری خوش بگذرونیم...قرارمون همین بود......دو تا زیر انداز تقریبا بزرگ کنار هم پهن کردیم و نشستیم... کلا 15 نفر بودیم... چند تا از پسرامون با دو تا از دخترا رفتن خرید....بچه شرا همه نشسته بودیم به هم نگاه می کردیم...داشتم ج اس آرشام و می دادم که گفت کجایی؟من: سلام گلم... من به بچه ها رفتیم پارک...چون روز آخره زود میرم خونه...محمد: بچه ها بیایید شعر بخونیم... پایه اید؟همه می گفتن پایه ایم اما کسی چیزی نمی خوند... آخر سر محمد گفت...محمد: ای بابا یه چیز می گم بهتون بر می خوره ها... باشه پس من می خونم شما بگشد بله؟ باشه؟ما: باشه...محمد صداش و دخترونه کرد و شروع کرد:عمو سبزي فروشبلهسبزي كم فروشبلهسبزي گل دارهبلهدر و دل دارهبلهعمو سبزي فروشبلهخيار چنبر داريبلهتربچه ت گليهبلهته ش قنبليهبلهعمو سبزي فروشبله...بسه بسه آبرومون و بردید... آهنگ دیگه بلد نبودیید؟برگشتیم سمت بچه ها که از خرید برشگته بودن و گفتیم: دلتونم بخواد...اونا هم نشستن و شروع کردیم به گفتن چرت و پرت و... سرم رفت تو گوشی اس آرشام و خوندم و سرم و بالا کردم که یه حرفی بزنم..اما دیدم سیامک و یه دختر دارن با هم قدم میزنن... حتما دوست دخترشه...بلند شدم و بعد از گفتن الن میام به بچه ها رفتم سمتشون...از پشت نزدیکشون شدم و گفتم..:اُ اُ شیطونم که هستی...با خانم چه نسبتی دارین سیامک خان؟؟سیامک و المیرا جفتشون برگشتن سیامک اول کمی متعجب شد اما بعد خندید و بهم دست داد و گفت تو اینجا چه کار می کنی؟من : با دوستا اومدیم روز آخری دور هم باشیم...یه نگاه به المیرا انداختم که بهم اخم کرده بود...اوخی نازی حما حسودیش شده...من: سیامک معرف نمی کنی؟ سیامک: اوه ببخشید...المیرا جان زن آرشام پسر خالمه... ساناز توام که المیرا و میشناسی دیگه...من: دستم و بردم جلو ...

  • ایده جالب عشقولانه وجذاب برا متفاوت شدن زندگی

    جملات عاشقانه بنویس و بذار تو جیب پیرهن یا شلوارش که تو محل کارش ببینه اگه بدش نمیاد کادو بگیر با پیک موتوری بفرست محل کار روی یه برگه نقاشی بکش و توش بنویس دوستت دارم قبل از اینکه بره حموم توی یه برگه بنویس: دوستت دارم یا عاشقتم یا........ بعد بزن رو آینه حموم یا بذار تو جعبه ریش تراشش گل بذار لای حوله حمومش یا پیرهنش بعد بگو بره ورداره از عکسامون از دوره نامزدی تا عقد و عروسی و ماه عسل و زندگی مشترک یه کلیپ ساختم و یه سرود عاشقانه گذاشتم روش. روز سالگرد ازدواج بهش هدیه دادم . من یهویی بعضی وقتا به شوشو پیام میدم که چقدر دوستش دارم مثلا مینویسم به اندازه متراژ کل سیمهای برق آویزون تو شهر دوست دارم یا به اندازه تمام تخمه هندونه های دنیا دوست دارم 01 sanie همچنین بوسه زیاد و صورت ودستاشو تندتند پربوس کنی وبگی ممنون ک اینقد زحمت میکشی ......قربونه دستای زحمتکشت بره ماد از ایده های دیگرم می تونم به کشتی گرفتن و مچ انداختن اشاره کنم میتونین اگه شب از سر کار برمیگرده... میزو پر از شمعای کوچیک کنین... چراغا را خاموش کنین ... خودتونم یه لباس خوشگل بپوشین ... وقتی درو باز میکنه وارد یه فضای رمانتیک میشه من خودم یهو وسط فیلم و یا حرف هامون بلند و با هیجان میگمم " راستی..." با تعجب و کنجکاوی میگه "چیه؟ " منم با آرامش و لبخند میگم" تو منو میخواستی . وقتی میاد خونه خودمو لوس می کنم و ازش میخوام بوسم کنه وقتی دراز کشیده ازش میخوام بغلم کنه وقتی علی خوابه ازش میخوام دوتایی بریم ح م و م گاهی هم سه تایی براش یادداشت مینویسم براش غذاهای مورد علاقشو درست می کنمو تزیین می کنم برای ناهار ژله در مدل ها و رنگها مختلف درست می کنم براش میذارم وقت ناهارش میبینه میزنگه تشک می کنه براش بستنی تزیین می کنم میارم بهش میگم اگه امروز بتونی تا شب 01 تا بوسم کنی شب یه چیز خوشمزه برات درست می کنم و به قولمم عمل می کنم براش عکسای دوتایی خودشو پسر ی رو میزنم رو تخته شاسی برای مناسبتا براش کارت هدیه میگیرم و متن ها عشقولانه از طرف خودم و علی میدم برام بزنن ( بهترین و قشنگترین کارت هدیه برای بانک سامان هست محض اطلاع ) شبا با هم میرم فیس بوک و کلی با هم می خندیم سعی می کنم زدنگیمون جو دوستانه داشته باشه و اونم خیلی باهام راحته جاییی با دوستاش میرمیم سعی می کنم مزاحمش نباشم تا بتونه راحت باشه اگه کاری میخواد بکنه سعی می کنم باهاش مخالفت نکنم وقتی صدای درو می شنوم بدو بدو علی رو بغل می کنم یا با هم میریم پشت در می ایستیم یا درو باز می ککنم سر علی رو از در میذارم بیرون یا علی رو میذارم سر راهش خودم میام قایم میشم با علی میفرستمش حموم میرم ازشون تو حموم ...

  • رمان ازدواج به سبک اجباری (قسمت اول)

    مقدمه: من و تو ... منی که از زمینم و تویی که از آسمانی... با دنیایی تفاوت و فاصله میانمان... میان من و تو... میان عقاید من و فرهنگ تو... قرار است نقطه ی مشترکی بیابیم... برای باهم زندگی کردن... زندگی که با تمام زندگی های دیگر فرق می کند... زندگی ای که بوی اجبار می دهد...بوی تحمیل... تو به من بگو؟ من کنار بیایم یا تو؟ منی که از تو دورم... منی که دنیایم با تو هیچ نقطه ی مشترکی ندارد و نداشته است! چگونه با تو شریک شوم؟ یک ازدواج اجباری را؟ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ به نام خداوند بخشاینده مهربان نمی دونم برای بار پنجم بود یا ششم که لیوانم رو پر از ویسکی کردم و یه نفس بالا رفتم.بدنم حالت سستی و کرختیش هر لظه بیشتر می شد.توی همون حال خماری که داشتم فهمیدم بیشتر موندنم مساویست با گند بالا آوردن،به زور خودمو جمع و جور کردم و زدم بیرون.اینکه چجوری رسیدم خونه رو یادم نیست فقط یادمه تا رسیدم لباسامو کندم و خودمو انداختم رو تخت. از خواب که بیدار شدم تمام عضلاتم گرفته بود و درد می کرد.حولمو برداشتم و رفتم زیردوش آب داغ.خوب که عضلاتم شل شد بیرون اومدم.با همون حوله نشستم رو تخت وگوشیمو از توی کیفم در آوردم.اوه مای گاد،30 تا میس،17 تا اس.چه خبره!؟ میس ها،5 تا شری ،4 تا شهاب، 6 تا پارمیس،5 تا ساسان،10 تا پویا بود. اس ها رو باز کردم اولیش از پویا بود: یهو کجا رفتی؟چرا گوشیتو ج نمی دی؟تو رو خدا جوابمو بده نگرانتم هه خدا! مسخره بقیه اس ها هم همین چرت و پرتا از بچه ها بود. اول زنگیدم به شری تا زحمتم کم بشه.یه بوق کامل نخورده بود که برداشت: الو معلوم هست کدوم گوری هستی؟بی خبر کجا گذاشتی رفتی دختره خنگ؟نمی گی ماها از نگرانی دق می کنیم امق بی شعور؟ اولا سلام عزیزم دوما گلم باور کن الم غیر قابل کنترل شده بود باید می رفتم. خب یه خبر نمی تونستی بدی؟ یادم رفت عزیزم بعد هم لحنمو مظلوم کردم و گفتم:اکس کیوزمی باشه بابا خر شدم لحنم چاپلوسانه کردم و گفتم: دور از جونت عزیزم.شری جونم من خسته ام میشه به بچه ها بزنگی توضیح بدی؟ من از دست تو چی کار کنم؟ بعد یه نفس عمیق کشید و گفت: باشه می زنگم حالا هم بروگمشو تا نزدم ناکارت کنم و قطع کرد. حولمو با تاپ و شورتک سفیدم عوض کردم.ساعتو نگاه کردم 3 بعدازظهر بود رفتم پایین و بلند داد زدم: احترام،احترام احترام در حالی که با هول دستکش های کفیش رو در می آورد اومد دم در آشپزخونه و گفت: بله خانم فریبا و بهنام کجا هستن؟در ضمن غذا چی داریم؟ خانم رفتن کلاس یوگا،آقا هم تو اتاق کارشون هستن،ناهار هم قورمه سبزی داریم. خیلی خب برام غذا رو گرم کن که خیلی گشنمه چشم خانم ناهار که خوردم دوباره رفتم تو اتاقم،صفحه ی گوشیم روشن ...