مانتو ديبا

  • رمان از بخشش تا ارزو(1)

    نگاهي به اتاق بهم ريخته انداختم... لبخند کجي زدم و به دنبال کوله پشتيم گشتم... زير تخت بود... سريع کشيدمش بيرون و گواشها و پالتهاي رنگم رو گذاشتم توش و درش رو بستم... مانتو ي نخي سورمه اي و شال مشکيم رو به دست گرفتم و رفتم توي هال... -مامان اتاق رو تميز نکنيا... برگشتم خودم تميز ميکنم.... -اينو نگي چي بگي؟ -مامان بخدا برگشتم تميزش ميکنم ديگه.. -گيلدا دير نياي... -مامان خودت ميدوني کارمون زياده و تا آخر هفته هم بايد تحويلش بديم... طول کشيد زنگ ميزنم بابا بياد دنبالم... بادِ داغِ تابستون صورتم رو نوازش داد... هميشه گرما رو به سرما ترجيح ميدادم اما اون روز واقعا" گرما کلافه ام کرده بود.. شهريور ماه بود... درست يک ماه از کنکور فني اي که داده بوديم ميگذشت و بايد دوران کارآموزي رو- که با التماس براي بعد از کنکور انداخته بوديمش - سپري ميکرديم..به خاطرِ کم کاريه دانش آموزاي سال قبل؛ ديگه اجازه نميدادن که دوران کارآموزيمون رو توي شهرداري يا دفترِ فني و مهندسي بگذرونيم و مجبور بوديم که توي مدرسه و براي مدرسه کار کنيم... کار ما هم ساختن يه قابِ خيلي بزرگ با طرحِ نقوشِ خيلي ريز بود... هميشه از کار با گواش و رنگ بدم ميومد و حالا مجبور بودم که يک ماه با رنگ و گواش کار کنم. من و سپيده و ديبا؛ گروه سه نفره اي بوديم که مسئولِ کار روي پرکارترين قاب هنرستان بوديم... باهاشون توي هنرستان آشنا شدم.. رابطه ي صميمي اي با هم داشتيم.. بخصوص من و ديبا .هر سه رشته ي معماري بوديم و همزمان با گذراندنِ دورانِ کارآموزي ؛منتظر نتايج کنکور هم بوديم.. زياد استرس نداشتيم ؛ چون هر سه در حد توانمون تلاش کرده بوديم و مطمئن بودم که نتيجه اش رو ميبينيم.-باز کن اين درو.... -گيلدا جوونم اعصاب نداريا...-واي سپيده در و باز کن ديگه.... مقواها و پلاستيکهاي دستم بهم اين اجازه رو نميدادن که با دست در رو هل بدم.. با پام ضربه اي به در زدم و رفتم تو و با همون پا دوباره در رو بستم.. خونه ي سپيده اينا آپارتماني بود. درست برعکس خونه ي ما... هميشه توي خونه ي آپارتماني حسِ دلمردگي و افسردگي ميکردم...مانتو و شالم رو درآوردم و روي دستهاي سپيده گذاشتم... -نميدونم چوب لباسيتون کجاست.. زحمتشونو بکش... -پرروووو... همچين ميگه انگار بارِ اوله که مياد خونمون... تو که هفت روزِ هفته رو اينجا تِلِپي... -سپيده بيخيال.. برو لباسارو بذار کلي کار داريم... رو به ديبا کردم و در جوابش گفتم:-ديبا جوون بيخيال بابا... از الان اگه يکسره کار کنيم.. حدودا" نهِ شب تمومه.. ميمونه ريزه کاريا که اونم تا پنج شنبه تمومه... -سپيده تو به گيلدا نگفتي؟-چيو به من نگفتين کلک؟-هيچي... چيزه... ديبا از جواب دادن به سوالم طفره ميرفت.. حوصله نداشتم زياد ...



  • گالــري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا

    محمدرضا شاه و فرح دیبا (پهلوی) محمدرضا شاه و فرح دیبا (پهلوی) فرح دیبا (پهلوی) زن محمدرضا شاه پهلوی محمدرضا شاه پهلوی و خانواده سلطنت محمدرضا شاه و فرح دیبا (پهلوی) پادشاه اسپانیا در ایران پادشاه اسپانیا در ایران رییس جمهورچین درایران گالري عكسهاي محمد رضا پهلوي و فرح ديبا

  • دنیا پس از دنیا (8)

    درکه بسته شد چادرمو ازسربرداشتم چند تا نفس عميق کشيدم 10......9..........8.........7.......6...........5 .........4............3........2........1 نه درست نشد... نميتونم ..... بايد گردن يه نفرو خورد کنم اينجوري نميشه تحمل کرد نفرتم و ريختم تو صدام وخروشیدم _هر چي خدا صلاح بدونه ؟؟؟درخدمتشون هستي ؟؟؟خجالت نميکشي ؟؟ شرم نميکني ؟؟؟؟محمد تو واقعا چي فکر کردي ؟؟؟؟ چطور به خودت اجازه ميدي بامردم بازي کني ؟؟ فکر ميکني مردم بازيچهءماهستن ؟؟؟ ازخدانميترسي؟؟؟؟ محمد که دهنش ازتعجب دومتر باز مونده بود دستشو گرفت سمت دهنم و گفت _چي داري ميگي ؟؟؟چیه همين جوري داري پشت سر هم قطار ميکني... من از چي بايد شرم کنم ؟؟؟چرا بايد جواب خدا رو بدم ؟؟؟ دستشو با حرص کنار زدم وگفتم _يعني تو نميدوني ؟؟؟ نميفهمي؟؟؟ يا خودتو به نفهمي ميزني؟؟؟ چرابهشون جواب رد ندادي؟؟ چرا مردم و سرکار گذاشتي ؟؟؟؟ حاليت نيست خونوادهءامير عظيمي حتي خبرندارن که من يه سال تموم پيش يه مرد غريبه زندگي کردم فکرکردي اگه بفهمن چي کار ميکنن؟؟؟ واقعا فکر اينجاشو کردي ؟؟؟ نمیگن سرمون کلاه گذاشتین ؟؟؟ نمیگن میخواستین دخترتونو دولا پهنا بهمون بندازین ؟؟؟ اخه ازروی بابای امیرخجالت نکشیدی ؟؟؟ خودت دوست داري کسي اين بلا روسرت بياره ؟؟) _اخه چرا شرووّر ميگي ؟؟چه بلايي ؟؟ درسته که يه سال با داريوش بودي.... ولي مگه خودت نگفتي پاکي ... مگه نگفتي رابطه اي بين شما نبوده ... پس چي داري ميگي ؟؟؟؟ _فکر ميکني مردمم باورميکنن؟؟ دوروزه ديگه که براي تحقيق رفتن دم خونهءدروهمسايه وهزار جور حرف ربط وبي ربط شنيدن میتونن قبول کنن که فقط براي کلفتي رفته بودم امير عظيمي هم دانشکده ايمه ميدوني اگه يه درصد از این حرفا به گوشش برسه ابرو حيثيت برام نميمونه ؟؟) اونقدر عصباني بودم که اشکام همين جوري ميريخت دست وپام ميلرزيد ... داشتم از زور حرص کبود ميشدم _اخه فردا پس فردا من چه جوري تو دانشگاه سرمو بلند کنم اصلا فکر کردي؟؟؟ اهميت دادي؟؟؟ يا فقط فکر دک کردن من بودي ؟؟؟ فکر اينکه دختررو بدم واز شرش خلاص شم اخه چه جوري ميتوني اينقدر بي انصاف باشي ؟؟؟ يعني تا حالا نفهميدي که مردم به چشم يه هرزه بهم نگاه ميکنن ؟؟؟ يعني تا حالا نگاههاي متاسف مردمو نديدي ؟؟؟ من دارم زير اين بار خم ميشم وازکسي جز برادرم توقع کمک ندارم اون وقت تو اينقدر راحت نشستي وميگي هرچي خدا صلاح بدونه يعني تا حالانفهميدي که ديگه هيچ مرددرست وحسابیی حاضر نيست بامن زندگي کنه ؟؟؟ نفهميدي که تا عمردارم اين ننگ رو پيشونيمه؟؟؟) از درد وغصه زانوهام خم شد وتاشدم روزمين از زور حرص نمیتونستم نفس بکشم واشکامو کنترل کنم _اي خداااااااا من تا کي بايد بکشم؟؟؟ تاکيییییی ...

  • رمان از بخشش تا ارزو(2)

    ناخودآگاه اخم کردم. به حلقه ي توي دستم نگاه کردم.. ناراحت شدم که علي حلقه اش رو دستش نکرده... دوست نداشتم از همين حالا انقدر رقيب داشته باشم.. البته به اون دختر ها هم حق ميدادم. چون دانشگاه دخترونه بود و تنها سرگرميشون همين حرفهاي چرت بود.. و البته از يک طرف هم علي واقعا" جذاب بود.. پس حق داشتن که شيفته اش باشن..رفتم خونه ي خودمون.. پدر توي هال نشسته بود و به روزنامه نگاه ميکرد و هرازگاهي بلند تيترِ بعضي از خبرها رو براي مادر ميگفت... -گلاره و ماني کجان؟-کجا ميخواستي باشن مادر؟ سرِ کار-چه عجب گلاره خانوم رفت سرِ کار... -گيلدا.. علي کجاست؟ -دانشگاه... -آها... تو کِي کلاسات شروع ميشن؟-دو روز ديگه اولين کلاسمه... واي مامان. سه روز در هفته از صبح تا غروب کلاس دارم.. خسته کننده اس نه؟-هنوز شروع نشده داري غر ميزني؟ بيا يه سالاد درست کن... رفتم و کاسه رو از دست مامان گرفتم.. کنارش روي زمين نشستم و در حالي که سالاد رو آماده ميکردم به حرفهاش گوش دادم. -واي گيلدا. ليلا انقدر از علي خوشش اومده.. ميگه واقعا" آقا و متينه... همينطورم هست... -مادرِ من آخه خاله ليلا از کي خوشش نمياد؟ -نه پس مثلِ تو باشه که از زمين و زمان بدت مياد. اين همه توي هنرستان آدم ريخته بود. رفتي چسبيدي به اون دوتا خير نديده... حالا هم بايد اول جونيت شوهر کني.. اونم به خاطرِ ندونم کاريه اون دوتا... -مامان نميخوام راجع به اونها حرف بزنم... -چند وقت پيش مامانِ سپيده بهم زنگ زد-خب؟!-هيچي. عذر خواهي کرد. قسم ميخورد که اطلاع نداشته ميخوان علي رو دعوت کنن.. راستي گيلدا.. علي چرا اونروز اونجا بود؟-هيچي.. ديبا ميگفت که علي ازش خواسته تا پرونده اي رو که از شرکت برداشته تا تکميلش کنه بهش بده.. خيلي بهش نياز داشته براي يه کاري... ديبا هم شيطونيش گل ميکنه ؛ آدرس خونه سپيده رو ميده... علي هم مياد اونجا.. که ديبا دعوتش ميکنه بالا... -از علي انتظار نميره با اين همه هوش و رفتارِ عاقلانه دعوت يه دختر رو قبول کنه و بياد خونش.. -مــــامــــان-چراا جيغ جيغ ميکني؟ خب راست ميگم... نميدونم چرا اعصابم بهم ريخت.. مادر حق داشت... اصلا" انتطار نداشتم که علي دعوت ديبا رو قبول کنه.. هنوز هم واقعا" نميدونستم تا چه حد حرفهاي ديبا راست بود.. هرچي بود به نفعِ علي بود. -چي چيو راست ميگي؟ مامان علي وقتي ميبينه داداش و باباي ديبا نيستن نميخواد بياد تو.. بعدش هم متوجه ميشه که خونه سپيده ايناس.. ولي خب ديبا اونقدر اصرار ميکنه و توي منگنه ميذارش.. که اون هم مياد تو-تو هم باور ميکني؟-باور نکنم چيکار کنم؟ فعلا" که به زور زنش شدم... مادر اومد کنارم نشست.. دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و من رو توي آغوشش گرفت. گريه ميکردم. اما بي صدا... واقعا" ...

  • دنیا پس از دنیا (10)

    درکه باز شد مثل نديد بديدا کله کشيدم ببينم چه خبره ولي تو ديد نبودن اي خدا چقدر حرف ميزنن.. خسته شدم... بياين بيرون ديگه ... ساعتو نگاره کردم دوساعته دارن چه غلطي ميکنن ؟؟؟ اقاي شعاعي دو بار ديگه هم رو مخم راه پيمايي کردو حسابي کفريم کرد مرتيکه.... يه دفعه اي چه جوگير شده بود ... فکر ميکردمن عاشقِ چشم اوبروش شدم پير سگ ....خجالتم خوب چيزيه ولله حالا تو اين هاگير واگير اومدن داريوش همين وکم داشتم که ببينه اين يارو اويزونه من شده ديگه چي ....خيلي روشن فکرِه مياد يه گفتمان درست و حسابي راه ميندازه .... بازروروبدبختي ردش کردم رفت حتي يه زره براش زبون ريختم که شرش کم بشه اوففففففف کچلم کرد در باز شد ونگام رو داريوش ثابت موند دست خودم نبود بي اراده چشمام دنبالش بود ولي داريوش انگار که نه انگار.... اصلا منونميديد ... با جاويد حرف زنو ن وخوش وبش کنون داشت ميرفت و حتي به اندازهءچند صدم ميلي مترم کلشو به سمتم نچرخوند يه دفعه ياد سند افتادم بي هواگفتم _اقا داريوش جفتشون وايسادن وبرگشتن با اين تفاوت که نگاه داريوش به جاي من روي ميز کارم بود اهميتي ندادم _بله نگاش همون جابود... با تعجب يه نگاه به ميز انداختم ....يه نگاه به داريوش انداختم.... همه چي طبيعي بود پس چر انگاش رو ميزه ؟؟ _راستش يه امانتي دستِ من داريد ....چه جوري بهتون برش گردونم ؟ باهمون نگاه به ميز گفت _من خونهءپدريم هستم عصرم خونم میتونيد بياريد اونجا _باشه پس عصري مزاحمتون ميشم _من منتظرم خداحافظ اخر سر نگاش جداشد ولي نه به سمت من برگشت ورفت بدون حتي يه نگاه پيش خودم گفتم شايد اصلا حواسش نبوده خوب پيش مياد ديگه بازم فکرم رفت به اينکه چرا يه هويي پيداش شده؟؟ اااااااااااه از جاويدم نميشد پرسيد اصلا ميپرسيدم چي می خواستم بپرسم ميگفتم ببخشيد اقا جاويد،، داريوش کي برگشته ؟؟اصلا چرا برگشته ؟؟ برنميگرده بگه ؛مگه تو فضولي اي بابا پس من با اين حس کنجکاويم که يقمو گرفته چي کارکنم ؟؟ ولش کن عصري از خودش مي پرسم ++++++++++++++++++ عصري نفهميدم چه جوري خودمو رسوندم خونه ااااااااااااااااوه چقدر کار دارم واي حالا به کدوم برسم ضمير ناخوداگاهم ميگفت که بايد مرتب وتميز باشم واي حمومم بايد برم ولي وقت ندارم الان هوا تاريک ميشه .....نميخوام که براي شب نشيني برم فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو شلوار مشکي با يه شالِ کرمِ ملايم سرم کردم نه بد نشدما ....خودم از خودم خوشم اومد دبروکه رفتيم پيش اق داريوش   فصله بيست وچهارم تسويه حساب   در حياط رو که باز کردم نگام به داريوش تو درگاهي در افتاد وسطهاي حياط پيش دستي کردم وسلام دادم جوابش اونقدراروم بود ...

  • پیکر فرهاد /معروفی

    پیکر فرهاد /معروفی

    پیکر فرهاد   عباس معروفی   انتشارات ققنوس از جمله کتاب هایی هست که واقعا توصیفش سخته . آدم نمی دونه چی باید بگه . کتاب پر از زن های مختلف است ، زن های متفاوت از هم که در حقیقت یکی هستند و سرنوشت آنها ادامه سرنوشت یکدیگر است ، سرنوشت مشترک بسیاری از زنان، زنانی که به دنبال خوشبختی هستند و به آن نمی رسند . زن دوره ساسانی ، دخترک روی قلمدان ، دخترک مدل ، دخترک عینکی و ... گر چه در دوران های مختلفی از تاریخ این سرزمین زندگی می کنند ولی با لحظه لحظه سرنوشت هم پیوند خورده اند و تقدیر مشترکی را تجربه می نمایند . راوی به صورت پیوسته عوض می شود و هر راوی گوشه ای از خاطرات خود را به یاد می آورد ولی شاید بتوان اصلی ترین راوی را دخترکی خواند که مدل نقاشی برای قلمدان است و در حقیقت همان دخترک بوف کور هدایت می باشد . کلا فضای داستان ، نحوه نگارش ، دخترک روی قلمدان ، مرد قوزی ، کالسکه و ... به صورت شدیدی شما رو یاد بوف کور می اندازه و در حقیقت خود آقای معروفی هم گفتند نگارش این کتاب نوعی ادای دین هست به صادق هدایت و بوف کور . البته کتاب ارجاعات ادبی دیگه هم داره مثل تکرار زیاد سردم است و یادآوری شعر فروغ یا جمله پیرمرد چشم و چراغ ما بود و ...کلا فضای کتاب وهم آلود و شبیه یک جور هذیان هست . کتاب قشنگیه به دل می شینه به خصوص نثر بسیار زیبایی داره که ادم دلش می خواد بخونه و بخونه و باز هم بخونه ولی به نظرم خط سیرش دیگه بیش از حد گنگ و مبهم شده بود حداقل باید خط واضح تری را سرنوشت شخصیت ها دنبال می کرد . آقای معروفی از ایران رفته اند و اکنون مقیم آلمان هستند و به خاطر کتاب برنده جایزه ی ادبی سال 2002 بنیاد ادبی آرنولد تسوایک هم شدند .   قسمت های زیبایی از کتاب آنچه را که می بایست از دست می دادم ، داده بودم ، خودم را فنای چشم هایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهر آلود کرده بود . و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشم هایی سیاه و براق بسوزم . به جست و جوی آن چشم ها در گردونه ای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود .    عاقبت در جایی که اصلا فکرش را نمی کردم اسیر نگاه های وحشی و معصومانه ی مردی شدم که شاید از پیش او را ندیده بودم .   آن قدر شب ها به ستاره ها نگاه کردم که شاید او هم به آسمان نگاهی انداخته باشد هر چند گذرا ، آن قدر به پرنده ها چشم دوختم که شاید از بالای خانه اش گذر کرده باشند . و آن قدر به نسیم سلام کردم که شاید صدای مرا به گوش او برساند ، ولی کمترین اثری از او نیافتم .   در تابلو نقاشی شما من سوار قطاری هستم به مقصدی نامعلوم . تابلو زنی که از پنجره به تاریکی نگاه می کند و هیچ حالتی جز سرگردانی در چهره اش نیست ، با لب های ...

  • رمان دنيا پس از دنيا23تا24

    *سه ماه از عروسي محمد ميگذشتبرخلاف تصورم نه تنها نازنين باري روي دوشم نبودبلکه اونقدر خانم ومهربون بود که تازه درک ميکردمادماي خوبم تو دنيا وجود دارهاز بعد ازاومدنش احساس ميکردم يه خواهر تازه پيدا کردمکه میتونم راحت باهاش دردودل کنم وحرفاي تلنبارشدهءتوي دلمو بهش بگمموقع گوش دادن صبور بودواصلا اظهار نظر نميکردوهميشه ادمو به بردباري وشکيبايي دعوت ميکرداصلا اين دختر منبع درخشش وشادي بودالحق که دست پروردهءاقا سيد بودمن يکي که عاشقش شده بودم .....چه برسه به محمدزندگشيون اروم وبي حرف بود ودر کنارهم خوشبخت وراضي....روزي هزاران هزار بار خدا رو شکر ميکردم که نازنين وسرراه محمد قرار دادتا هم محمد ازتنهايي در بياد هم من از اين افسر دگي نجات پيدا کنمبعد از عروسی محمد تقریبا نیمی از پس اندازمون ته کشیده بودچون هم برای مراسم کلی خرج داشتیموهم به عنوان تنها کسِ محمده سعی کردم یه کادویِ مناسب بدم تا جبران زحماتاشو بکنهدست وبالم تنگ بود ولی بعد از کلی گشتن تونسته بودم یه تخته فرشه ابریشم دوزی شیش متری به عنوان کادو بهشون بدمگرون شد ولی خییییییییییلی قشنگ بودبا این اوصاف پولی برام نمونده بوداز طرف دیگه داشتم برای ارشد میخوندمولی مگه ادم چقدر بنیه داره که بخواد تا بوقِ سگ کار کنه واز اون ورم درسم بخونهتوکل به خدا ببینم چی میشه+++++++++++++++++++روزاي اول تير ماه بود وهوا گرم وخشک وافتاب تيز وسوزانيه سال ونيم بود که پيش جاويد کارميکردم وچهار سال بود که از داريوش خبر نداشتمتا حدودي با غم نبودنش کناراومده بودم وتونسته بودم از زير بار حرف مردم جون سالم به در ببرمولي هنوزم جاي خاليش يه وقتايي مثل يه نيشتر تو قلبم فرو ميرفت ومنو ياد نبودنش ميانداختدوسه روزي بود که اخلاق جاويد عجيب و غريب شده بودتلفن که زنگ ميخورد قبل از اينکه من برش دارم جاويد بر ميداشتدراطاقشو که هميشه چهار طاق باز بود وميبست وپچ پچ ميکرديه وقتايي هم تلفنم زنگ ميزد ووقتي جواب ميدادم کسي حرف نمي زدبعدم تا جاويد گوشي رو برميداشت شروع ميکرد به صحبت .اخه عجيب نبود؟؟چرا يه نفر نبايد بخواد با من حرف بزنه ؟؟؟خلاصه اينکه اوضاع نافرم مرموز شده بود وپليسي..........جالب اينجا بود که تا منو ميديد خودشو ميزد به کوچه ءعلي چپ وبه روییِ خودش نمياوردولي بد بختانه اونقدرضايع بود که از صدفرسخي داد ميزد يه چيزي هستيه وقتايي باخودم فکر ميکردم نکنه داره قاچاقِ دارو ميکنه ؟؟نکنه زده تو کاراي خلاف ؟؟بعد به خودم ميخنديدم ...اخه خنگه خدا قاچاق چيه ؟؟جاويد با اينهمه يد وبيضا بره قاچاقچي بشهاونم کي جاويد ؟؟حالادرسته قيافش غلط اندازه ولي ديگه قاچاقچييييي....عمرا ....دوباره ميرفتم ...

  • رمان دنیا پس از دنیا قسمت 10

    درکه باز شد مثل نديد بديدا کله کشيدم ببينم چه خبره ولي تو ديد نبودن اي خدا چقدر حرف ميزنن.. خسته شدم... بياين بيرون ديگه ... ساعتو نگاره کردم دوساعته دارن چه غلطي ميکنن ؟؟؟ اقاي شعاعي دو بار ديگه هم رو مخم راه پيمايي کردو حسابي کفريم کرد مرتيکه.... يه دفعه اي چه جوگير شده بود ... فکر ميکردمن عاشقِ چشم اوبروش شدم پير سگ ....خجالتم خوب چيزيه ولله حالا تو اين هاگير واگير اومدن داريوش همين وکم داشتم که ببينه اين يارو اويزونه من شده ديگه چي ....خيلي روشن فکرِه مياد يه گفتمان درست و حسابي راه ميندازه .... بازروروبدبختي ردش کردم رفت حتي يه زره براش زبون ريختم که شرش کم بشه اوففففففف کچلم کرد در باز شد ونگام رو داريوش ثابت موند دست خودم نبود بي اراده چشمام دنبالش بود ولي داريوش انگار که نه انگار.... اصلا منونميديد ... با جاويد حرف زنو ن وخوش وبش کنون داشت ميرفت و حتي به اندازهءچند صدم ميلي مترم کلشو به سمتم نچرخوند يه دفعه ياد سند افتادم بي هواگفتم _اقا داريوش جفتشون وايسادن وبرگشتن با اين تفاوت که نگاه داريوش به جاي من روي ميز کارم بود اهميتي ندادم _بله نگاش همون جابود... با تعجب يه نگاه به ميز انداختم ....يه نگاه به داريوش انداختم.... همه چي طبيعي بود پس چر انگاش رو ميزه ؟؟ _راستش يه امانتي دستِ من داريد ....چه جوري بهتون برش گردونم ؟ باهمون نگاه به ميز گفت _من خونهءپدريم هستم عصرم خونم میتونيد بياريد اونجا _باشه پس عصري مزاحمتون ميشم _من منتظرم خداحافظ اخر سر نگاش جداشد ولي نه به سمت من برگشت ورفت بدون حتي يه نگاه پيش خودم گفتم شايد اصلا حواسش نبوده خوب پيش مياد ديگه بازم فکرم رفت به اينکه چرا يه هويي پيداش شده؟؟ اااااااااااه از جاويدم نميشد پرسيد اصلا ميپرسيدم چي می خواستم بپرسم ميگفتم ببخشيد اقا جاويد،، داريوش کي برگشته ؟؟اصلا چرا برگشته ؟؟ برنميگرده بگه ؛مگه تو فضولي اي بابا پس من با اين حس کنجکاويم که يقمو گرفته چي کارکنم ؟؟ ولش کن عصري از خودش مي پرسم ++++++++++++++++++ عصري نفهميدم چه جوري خودمو رسوندم خونه ااااااااااااااااوه چقدر کار دارم واي حالا به کدوم برسم ضمير ناخوداگاهم ميگفت که بايد مرتب وتميز باشم واي حمومم بايد برم ولي وقت ندارم الان هوا تاريک ميشه .....نميخوام که براي شب نشيني برم فکرِ حمومو ازسرم بيرون کردم ويه ارايش ملايم کردم ويه مانتو شلوار مشکي با يه شالِ کرمِ ملايم سرم کردم نه بد نشدما ....خودم از خودم خوشم اومد دبروکه رفتيم پيش اق داريوش   فصله بيست وچهارم تسويه حساب   در حياط رو که باز کردم نگام به داريوش تو درگاهي در افتاد وسطهاي حياط پيش دستي کردم وسلام دادم جوابش اونقدراروم بود ...

  • رمان از بخشش تا ارزو(3)

    به ياد شيطنتهاي قديم،قبل از اينکه ظرف خورش آرش رو جلوش بذارم فلفل سياه رو خالي کردم توش... ميدونستم خورش فسنجون خيلي دوست داره.... ظرف خورش رو با لبخند جلوش گذاشتم و نشستم... در همون حال که آرش مشغول گذاشتن خورش روي برنجش بود؛ مامان هم به کم و کسري سفره ميرسيد. -گيلدا مادر پاشو از توي يخچال پارچ آب رو بيار.. يادم رفت بيارم... سريع پاشدم و رفتم توي آشپزخونه... پارچ شيشه اي رو آوردم ولي همينکه به جلوي ورودي آشپزخونه رسيدم با چهره ي برافروخته ي آرش مواجه شدم... انگشتش رو به نشانه ي تهديد تکون ميداد و با قدمهاي بلند به سمتم ميومد.. ميخواستم برگردم برم توي آشپزخونه که پام به آستانه ي در گير کرد و روي زمين افتادم... درد شديدي توي دستم پيچيد... چند ثانيه بعد از آرش؛ بقيه هم اومدن و کنارم ايستادن.. پارچ شکسته بود و يک تکه ي بزرگ شيشه توي ساعد چپم فرو رفته بود.. زخمش عميق و بزرگ بود.. نميخواستم گريه کنم. هرچند دردش زياد بود.. لبم رو گاز گزفتم... علي به کنارم اومد.. آروم آرش رو کنار زد و دستم رو با احتياط گرفت. -پاشو بريم بيمارستان... خيلي عميقه... -نترس آقا علي، بادمجونِ بم آفت ندارهنگاهي به آرش انداختم... لبخند ميزد و سعي داشت من رو هم بخندونه. علي خيلي سريع شال و مانتوم رو برام آوردم... مانتو رو تن کردم اما دست چپم رو توي آستين نکردم... -مجبوري انقدر شوخي بيمزه بکني که نتيجه اش اين بشه؟جوابش رو ندادم... درد دستم دقيقه به دقيقه بيشتر ميشد.. هنوز شيشه توي دستم بود.. صلاح ديدم که درش نيارم تا برسيم بيمارستان... ميدونستم قطعا" بخيه ميخواد.هميشه از بخيه ميترسيدم...با اينکه هيچ تجربه اي هم ازش نداشتم... نگاهي به علي انداختم.. نگاهش به نگاه نگرانم گره خورد.. سريع اومد و کنارم ايستاد... -ميترسي؟-آره... -اصلا" درد نداره... فوقش درد هم داشت دست منو محکم فشار بده... چند ثانيه طول ميکشه... اما بيشتر طول کشيد.. زخم دستم عميق و بزرگ بود و نُه تا بخيه خورد.. با دستِ راستم؛ دست علي رو گرفته بودم و محکم فشار ميدادم... اونم هيچي نميگفت.. ساکت کنارم ايستاده بود و گه گاهي با انگشتش پشت دستم رو نوازش ميکرد. -علي بريم خونه... سرش رو تکون داد و به راه افتاد.. بي صدا پشت سرش حرکت ميکردم.. بي حال بودم... اصلا" حالم خوب نبود.. فشارم افتاده بود... حس ميکردم هيچ خوني توي بدنم در گردش نيست... خودم رو به ماشين رسوندم و به بدنه اش تکيه دادم... علي برگشت و براي يک لحظه بهم نگاهي انداخت که متوجه حال خرابم شد.. سريع اومد و کنارم ايستاد.. دست راستم رو توي دستهاي گرمش گرفت... -چته؟-حالم خوب نيست.... -ضعف کردي.. بشين تو ماشين الان ميام... تشنه ي محبتش بودم.. دوست داشتم تمام سال بيمار و ضعيف بودم تا ذره اي بهم ...

  • نمونه سؤالات تستي تاريخ ادبيات ايران و جهان

    نمونه سؤالات تستي تاريخ ادبيات ايران و جهان <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> 1- خط ميخي داراي چند حرف بوده و از كدام سمت نوشته مي­شده است؟ 1) 34 حرف، از چپ به راست 2) 32 حرف، از راست به چپ 3) 36 حرف، از چپ به راست 4) 34 حرف، از راست به چپ 2- «زبان پهلوي» نام ديگر كدام يك از مراحل زبان فارسي است؟ 1) فارسي باستان 2) فارسي ميانه 3) فارسي نو 4) فارسي دري 3- درباره­ كتاب «الابنيه عن حقايق الادويه»‌ كدام توضيح نادرست است؟ 1) موضوع كتاب، پزشكي است 2) نسخه­ موجود اين كتاب به خط اسدي توسي است 3) بي ترديد اولين كتابي بوده كه به خط فارسي امروزي نوشته شده است.4) كتاب، ابومنصور موفق هروي است 4- ابيات زير منسوب به كيست؟ خون خود را گر بـريـزي بر زميـن بــه كـه آب روي ريـزي در كنــاربت پرستيدن به از مردم پرست پنـدگيــر و كـار بنـد و گـوش دار 1) محمدبن وصيف سگزي 2) ابوحفض سغذي 3) فيروز مشرقي 4) ابوسليك گرگاني 5) كدام گزينه، از قالبهاي شعري عصر ساماني نيست؟ 1) تركيب بند 2) قصيده 3) رباعي 4) قطعه 6- مؤلف «‌تاريخ سيستان» چه كسي را به عنوان نخستين شاعر فارسي دري دوره­ اسلامي معرفي مي­كند؟ 1) فيروز مشرقي 2) ابوالعباس مروزي 3) محمدبن وصيف سگزي 4) حنظله­ي باد غيسي 7- بيت زير از كيست و در سوگ چه كسي است؟ از شمار دو چشم يك تن كم / و ز شمار خرد هزاران بيش 1) رودكي/ شهيد بلخي 2) عنصري/ رودكي 3) ناصر خسرو/ رودكي 4) رودكي/ ابوشكور بلخي   8- كدام گزينه، مطلع نخستين سوگ نامه­ مذهبي است كه به موضوع فاجعه كربلا پرداخته است؟ 1) باد صبا درآمد، فـردوس گشت صحرا / آراست بوستان را نيسان به فرش ديبا2) فهم­كن­گرمؤمني­فضل­اميرالمومنين / فضل حيدر، شيريزدان،مرتضاي پاك­دين 3) اي آن كــــه غمگيــن و ســزاواري / ونــدر نــهان ســرشـك همــي بـاري4) نه نحس كيوان بود و نه روزگار دراز / چه بود، منت بگويم: قضاي يزدان بود 9- كدام گزينه درباره­ «شهيد بلخي»‌ صحيح نيست؟ 1) پيش از فردوسي، عنوان «شاعر خرد»‌ برازنده­ اوست 2) دانش او فراوان و خطش زيبا بوده، با فلسفه و كلام نيز آشنايي داشت. 3) بعضي از تأليفاتي كه در زمينه­ فلسفه و كلام منسوب به اوست، موجودند. 4) نوشته­اند كه با محمد زكرياي رازي مناظره و گفت و گو داشته است. 10- بيت زير از كيست؟ غزل رودكي وار نيكو بود / غزلهاي من رودكي وار نيست 1) فرخي سيستاني 2) ابوشكور بلخي 3) ناصر خسرو 4) عنصري   11- سرآينده بيت زير كيست و درباره­ چه كسي است؟ اشعار زهد و پند بس گفته است / آن تيره چشم شاعر روشن بين 1) شهيد بلخي /ابوشكور بلخي 2) ناصر خسرو / رودكي 3) عنصري / كسايي 4) رودكي / شهيدبلخي   12- از نطر فكر و زبان و جلوه­هاي شعري، ابوشكور بلخي حد وسط كدام شاعران نامدار به شمار ...

  • یقه سفیدهای مجرم و مجرمان یقه چرکین، مجرم واقعی کیست؟!

    باید گفت که وجود انحرافات در جامعه را ميتوان با قدمت خلقت انسانها يكي دانست، در واقع ریشه ی جرم و جنایت را می توان از سپیده دم تاریخ حیات بشر پیگیری کرد، از آن زمان که آدم و حوا عمل نهی شده ی خوردن سیب یا گندم را انجام دادند و پسرشان قابیل برادرش هابیل را به قتل رساند. وجود انواع انحرافات اجتماعي در جوامع مختلف امري طبيعي ميباشد چرا که ما جامعه اي را سراغ نداريم كه رفتار مجرمانه در آن رخ ندهد. اما از طرف دیگر از آنجا که امنیت و صلابت اجتماعی نیاز به واکنش اجتماعی علیه جرم دارد، مطالعه پدیده مجرمانه، در هر جامعه نیز ضروری به نظر می رسد، تا از آن طریق واکنش اجتماعی مناسب اتخاذ و اعمال شود تا در نهایت امنیت و انسجام اجتماعی حفظ گردد. مطالعه علمی پدیده مجرمانه حدود 200 سال قبل، با کار تجربی دکتر « لمبروز» شروع گردید و در نهایت رشته ای به نام «جرم شناسی» متولد شد. جرم شناسی را می توان علم بررسی پدیده مجرمانه دانست که برای بررسی های خود از رشته های دیگر از جمله جامعه شناسی و حقوق بهره فراوان برده است. مطالعات اولیه ی جرم شناسان در باب جرم حول این موضوع اساسی که جرم زائده ی فقر است؛ دور می زد، به همین دلیل اکثر مطالعات صورت گرفته تمرکز تحقیقی خود را بر طبقات فرو دست( یا به عبارت دیگر یقه چرکینها) متمرکز می کردند. اما با کارهای علمی ساترلند چرخش اساسی در مطالعات جرم شناسی صورت گرفت، چرا که بر خلاف مطالعات سنتی او برای اولین بار با مطالعه جرائم یقه سفیدان کانون توجه خود را نه بر طبقات فرو دست، بلکه برعکس کانون توجه اش بر طبقات بالای جامعه بود. در واقع ساترلند با مطالعات خود پرده از جرائمی برداشت که توسط افرادی صورت می گرفت که به دلیل نفوذ و اعتباری که در جامعه داشتند، کمتر مورد توجه قرار می گرفتند. با توجه به آسیب ها و آثار زیانباری که این جرائم بر جامعه انسانی تحمیل می کنند شناخت و مطالعه بیشتر این پدیده در همه ی جوامع از جمله ایران از اهمیت فراوانی برخوردار است. البته شناخت علمی به تنهایی چاره کار نیست بلکه توجه نظام حقوقی به این پدیده و مقابله با آن از اهمیت بیشتری برخوردار است. بنا بر اهمیت جرائم یقه سفیدان ما در این نوشتار بر آنیم با توجه به رویکردهای جامعه شناختی نسبت به جرائم یقه سفیدان ماهیت جرم یقه سفیدها را مشخص بکنیم.  بدونه شک هیچ کشوری از خطر مجرمین یقه سفید در امان نیست و کشور ما نیز همواره با چنین مسئله ی درگیر می باشد. همین مسئله لزوم بررسی همه جانبه این جرایم را روشن می کند چرا که تاثیرات این جرایم بر جامعه به مراتب بیشتر از جرایم خیابانی است.  نماد مجرمین یقه سفید شهرام جزایری بود که با استفاده ...