مانتوسفید
رمان عشق اجباری قسمت5
(ترانه) صبح ساعت12ازخواب بیدارشدم وبه بیرون ازاتاق رفتم سلام گرمی به باباومامانوزهرا کردمو رفتم دست وصورتموشستم وروبه مامانم گفتم: -مامی جووون گشنمه -صبرکن دخترگلم الان ناهار اماده س -بوشه وچنددقیقه بعدمادرم وزهرا سفره روچیدن غذا قورمه سبزی بود اووووووم کلی خوردمو بعدازاتمام غذام تشکری ازمامانم کردموبرگشتم تواتاقم ازاولم معلوم بودکه جوابم به امیرچیه اونم میدونست پس فکربیجانکنم کتاب امارمو برداشتم اه من نمیدونم کی جلسه اخر ترم امتحان میگیره این یابو علفی دومیش باشه هان شروع کردم به خوندن سه ساعتی مشغول بودم ساعت4شده بود که بابام صدام کرد رفتم بیرون وگفتم: -جونم؟؟ -بیابابابرای توئه -چی هس حالا؟ -بگیرخودت میفهمی ویه جعبه کادوپیچ شده بهم داد باذوق وشوق خاصی جعبه روبازکردم وازدیدن گوشی اکسپریا ال کپ کردم بابای من برای من گوشی خریده؟انگار متوجه تعجبم شد که خودش گفت: -دخترم دیگه داری شوهرمیکنی زشته جلوشوهرت گوشی نداشته باشی وگونه مو بوسید منم بوسیدمش وبایه تشکرگرم پریدم تواتاق شماره پیامو سیو کردمو بهش اس دادم ببینم چی میگه -سلام عسیسم خوبی؟ بعد10دقیقه جواب داد -شما؟ -اگه گفتی؟ -ترانه؟؟؟؟؟؟ -ازکجافهمیدی؟قبول نیس -خط کیه ترانه -خط خودمه گوشی خریدم باخط جدید -مبارکاباشه -مرسی -کاری نداری؟ -نوچ بای -بای لاینو واتس اپو وایبرو بیتالکو همرو نصب کردمو شماره بچه هام ذخیره کردمو رفتم توگروه اخ جووووووووووون چه خوب شدااااااااااااا تمام وقتم پرشد تاساعت5صبح توگروه مشغول فک زدن با سه کله پوک بودم ونفهمیدم کی خوابم برد ونمیدونم چقدرگذشته بود که بالرزیدن چیزی روسینه م6متر پریدم گوشیم بود شب نفهمیدم کی خوابم برده گوشیم روسینه م مونده ساعتو نگاه کردم12/30بود اهه ی اس داشتم ازامیرحسین واسه همین گوشی لرزید ومنوبیدارکرد نوشته بود: -سلام به مامانت بگو بزنگه به مامانم قراره امشبو بذارن -اوکی وبابدبختی رفتم کمی ناهارخوردم وسرمیزناهار بحثو سرخواستگاری کشیدم که مامانم گفت: -فکراتونکردی؟نزدیک امتحاناس تا نمیخوام فکرت درگیرشه گندبزنی -راستش فکرامو کردم -خب چی؟ -جوابم مثبته هم زهراوهم مامانوهم بابام بوسیدنمو تبریک گفتن ومامانم زنگ زد به مامان امیر وقرارشد ساعت7اینجاباشن عه الان که ساعت2خب وقت دارم دوساعتی میخوابم بعدش اماده میشم رفتم تواتاقمو تخت خوابیدم ساعت چهار به زور مامان بیدارشدمو رفتم حموم1ساعت توحموم بودم وقتی دراومدم بابام رفته بود میوه وشیرینی بگیره رفتم تواتاقم ویه تونیک بافت مانند سفید نقره ای پوشیدمو باشلوارکتون سفید شال نقره ای روسرم انداختم ولاکامو باحوصله نقره ای سفید زدم خود امیربرام خریده ...
داستانم
قسمت1 خووووووووووووب من از دوم راهنمایی با فریماه دوس بودم دوست صمیمی صمیمی ماهابه علاوه ی فهیمه 3دوست جدانشدنی بودیم ازراهنمایی تاالان که دبیرستانیموسال اخرهر3تامون تویه مدرسه بوووووووودیم 3ماهه که من تنهازندگی میکنم البته خالم همیشه میادوبهم سرمیزنه اماتنهام دیگه چون مامانوبابام بخاطرداداش لوسم مجبورشدن باهاش یه مدتی برن امریکا تاعادت کنه به غربت منوفریماه رشته هامون تجربیه وامسالم کنکورداریم فهیمه رشتش انسانیه فریماه اینا نسبت به خونواده منوفهیمه پولدارتربودن یه روز صبح باصدای گوشیمممم ازخواب پاشدم من باصدای خابالو-بعله؟؟؟فریماه ـــ توخجالت نمیکشی؟؟؟من ـــ چرا/؟؟؟ فریماه ـــ تاالان خوابی!!من ـــ خوب چیکارکنم مگه من مرغم که کله سحرپاشم قوقولی قوقوکنم؟؟ فریماه ـــ اون خروسه!من ـــ خوب خودم میدونم هالا چت بود کله سحر؟؟؟فریماه ـــ اولا الان کله سحرنیستو ساعت10هستش دوما مگه قرارنبود من مخ مامانموبزنم بریم فشم؟؟؟من ـــ مخشوزدی؟؟؟ فریماه ـــ بعله دیگه ماشین بی ام وه رو ازش میگیرمممممم بریمممم فشم!من ـــ ایول دمت گرررررررررررم فریماه ـــ هالاهم پاشو اینقدنخاب ساعت11بافهیمه میایم دنبالت من ـــ اوکی فریماه ـــ مهسانخوابی ها!!من ـــ باوش بابا الان پامیشمممممممممم قسمت2 من بلندشدمورفتم مثه همیشه صبحونه روتنهایی خوردم و رفتم جلوایینه خودمودیدم واااااااااااااااای چه قیافه وحشتناکی موهاموشونه کردمو مانتوا بیمو باشلوارلی پوشیدم ویه ارایش کوچولوکردمو منتظرموندم که ایفئون به صدااومد من ـــ بعله؟؟؟فهیمه ـــ 4دستوپات نعله.......... من ـــ بی تربیتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت اومدم .رفتم پایین فریماه بالاخره تونسته بودمخ مامانشوبزنه وبی ام وشونوپیچونده بود من ـــ سلااااام دوستای خلممممممممممممم فهیمه ـــ سلام دیوونه فریماه ـــ سلام خابالوووووووووو... همه میگفتن منوفریماه شبیه همیم ولی بنظرم اصلااینطورنبود اون موهای قهوه ای روشنوچشمای خوش رنگی که من اخرش نفهمیدم چه رنگیه داشت من برعکس اون موهام مشکی وچشام قهوه ای بووووووود فریماه یه مانتوسفید پوشیده بودوفهیمه هم مانتوش صورتی بوووووود نشستیم توماشینو اهنگ بزارتوحال خودم باشم تتلوروزیادکرده بودیموعشق وحال....پشت چراغ قرمزوایساده بوودیم که یه ماشین پرایدبقلمون ایستادوچندتاپسرتوش بودن یه پسره گفت ـــ کوچولوهاواس شومازوده که بی ام وه سوارشین.فهیمه میخواس جوابشوبده که فریماه گازشوگرفتورفت. من ـــ اخه اونالیاقت دارن که باهاشون میخواستی کل بندازی؟؟فهیمه ـــ ن چون پرروبودن میخواستم حالشونوبگیرم.فریماه ـــ همشون کم دارن.من ...
رمان شروع عشق با دعوا 8
یسنا وایسا کجاداری میری ....بعدازاین حرفش دستموگرفت انگارجریان برقوبهم متصل کردن شوکه شدم میخواست منو دنبال خودش بکشونه بایاداوری اتفاقات امروز باخشونت دستموازدستش کشیدم بیرون باصدای تقریبابلندی گفتمم...باچه حقی به من دست زدی هان؟...من هیج جاباتونمیام ومیخوام برم اجازه توهم اصلاواسم مهم نیست..نمیدونم دلیل این هم پرخاش چیه چرااینطوری برخورد میکنم..فقط مواقعی که وقت عادت ماهانه ام بود روکسی حساس میشدم بهانه میگرفتم کلاسگ میشدم اماالان وقت عادت ماهانه نبود حتی بهش وقتشم نزدیک نبوداما من الان همون حالتوداشتم ازش....باصدای عصبیش به خودم اومدم...ببین سرکاره خانم من نمیدونم چی شده وچرامیخوای بری واسمم مهم نیست بدونم اگرم اومدم دنبالت واسه اینه فکرنکنی هرکاردوست داشتی میتونی انجام بدی...شماتعهددادید که اینجاکارکنید...هه تعهد حالاوقتش بود..نه شماگوش کنید..من تعهدی ندارم چیزی روامضائ نکردم باچشمای گردشده وحالتی گنگ بهم نگاه میکرد ادامه دادم نمیدونم اقای رستمی بهتون گفته یانه ..من تایکماه اول اینجاازمایش مشغول به کاربودم بخاطردانشگاه ودرسام نمیتونستم قراردادپابت داشته باشم واسه همین ازاقای رستمی خواهش کردم که استخدامم کنن واگرخواستم ازاینجابرم سریع یک نفروجایگزین میکنم....ایشونم چون ازکارمن راضی بودن پذیرفتن حالاشماحق نداریدبه من بگیدچیکارکنم یانکنم...من یه کی ازدوستاموبجای خودم میفرستمدوست داشتیداستخدامش کنید نخواستیدم خودتون یکی روانتخاب کنید...بعدسریع عقب گردکردم که برم که اونم تیزترازمن اومدجلوم ایستادوگفت این امکان نداره..عمواینقدربیخیال نیست..میتونید ازبقیه بپرسیدیاپروندمومطالعه کنید جناب رستمی..یکباردیگه هم اینطوری جلو راه من سبزشید به جرم مزاحمت ازتونشکایت میکنم ضربم کاری بود چون چیزی نگفتوفقط نگام کردمنم درکمال خونسردی درحالی که ازدرون میسوختمودوست داشتم زودکاری کنم که خنک شه...بهشت پشت کردمورفتم حتی برنگشتم ببینم رفته یامونده اونم دیگه دنبالم نیومد...الان یک هفته ازاون روز میگذره ..اتفاق خاصی نیفتاده جزاینکه روزعقدیلداوکیامشخص شده میگم کیاچون تواین مدت خیلی باهاش صمیمی شدم مثل داداشم دوسش دارم هروقتم میریم بیرون هم رویلداهم رومن غیرت داره همیشه هم میگه تومثل ابجی کوچیکه ای یلدامثل ملکه قلبم منم میخندمومیگم توهم مقل داداش بزرگه ای اما مش رجب سبزی فروش پادشاه قلبم ....تواین مدت چندبارخانواده کیااومدن اینجا ....واسه انجام کارای عقدمهریلداهم شد 5000سکه ..ویه ویلا توشمالوخونه توغرب تهرانوووووو2000تا شاخه گل رزکه اینومن خواستم که به مهرش اضافه کنند..اوناهم ...
رمان شروع عشق بادعوا(13)
یسنا وایسا کجاداری میری ....بعدازاین حرفش دستموگرفت انگارجریان برقوبهم متصل کردن شوکه شدم میخواست منو دنبال خودش بکشونه بایاداوری اتفاقات امروز باخشونت دستموازدستش کشیدم بیرون باصدای تقریبابلندی گفتمم...باچه حقی به من دست زدی هان؟...من هیج جاباتونمیام ومیخوام برم اجازه توهم اصلاواسم مهم نیست..نمیدونم دلیل این هم پرخاش چیه چرااینطوری برخورد میکنم..فقط مواقعی که وقت عادت ماهانه ام بود روکسی حساس میشدم بهانه میگرفتم کلاسگ میشدم اماالان وقت عادت ماهانه نبود حتی بهش وقتشم نزدیک نبوداما من الان همون حالتوداشتم ازش....باصدای عصبیش به خودم اومدم...ببین سرکاره خانم من نمیدونم چی شده وچرامیخوای بری واسمم مهم نیست بدونم اگرم اومدم دنبالت واسه اینه فکرنکنی هرکاردوست داشتی میتونی انجام بدی...شماتعهددادید که اینجاکارکنید...هه تعهد حالاوقتش بود..نه شماگوش کنید..من تعهدی ندارم چیزی روامضائ نکردم باچشمای گردشده وحالتی گنگ بهم نگاه میکرد ادامه دادم نمیدونم اقای رستمی بهتون گفته یانه ..من تایکماه اول اینجاازمایش مشغول به کاربودم بخاطردانشگاه ودرسام نمیتونستم قراردادپابت داشته باشم واسه همین ازاقای رستمی خواهش کردم که استخدامم کنن واگرخواستم ازاینجابرم سریع یک نفروجایگزین میکنم....ایشونم چون ازکارمن راضی بودن پذیرفتن حالاشماحق نداریدبه من بگیدچیکارکنم یانکنم...من یه کی ازدوستاموبجای خودم میفرستمدوست داشتیداستخدامش کنید نخواستیدم خودتون یکی روانتخاب کنید...بعدسریع عقب گردکردم که برم که اونم تیزترازمن اومدجلوم ایستادوگفت این امکان نداره..عمواینقدربیخیال نیست..میتونید ازبقیه بپرسیدیاپروندمومطالعه کنید جناب رستمی..یکباردیگه هم اینطوری جلو راه من سبزشید به جرم مزاحمت ازتونشکایت میکنم ضربم کاری بود چون چیزی نگفتوفقط نگام کردمنم درکمال خونسردی درحالی که ازدرون میسوختمودوست داشتم زودکاری کنم که خنک شه...بهشت پشت کردمورفتم حتی برنگشتم ببینم رفته یامونده اونم دیگه دنبالم نیومد...الان یک هفته ازاون روز میگذره ..اتفاق خاصی نیفتاده جزاینکه روزعقدیلداوکیامشخص شده میگم کیاچون تواین مدت خیلی باهاش صمیمی شدم مثل داداشم دوسش دارم هروقتم میریم بیرون هم رویلداهم رومن غیرت داره همیشه هم میگه تومثل ابجی کوچیکه ای یلدامثل ملکه قلبم منم میخندمومیگم توهم مقل داداش بزرگه ای اما مش رجب سبزی فروش پادشاه قلبم ....تواین مدت چندبارخانواده کیااومدن اینجا ....واسه انجام کارای عقدمهریلداهم شد 5000سکه ..ویه ویلا توشمالوخونه توغرب تهرانوووووو2000تا شاخه گل رزکه اینومن خواستم که به مهرش اضافه کنند..اوناهم باکمال میل قبول ...
رمان شروع عشق بادعوا13
یسنا وایسا کجاداری میری ....بعدازاین حرفش دستموگرفت انگارجریان برقوبهم متصل کردن شوکه شدم میخواست منو دنبال خودش بکشونه بایاداوری اتفاقات امروز باخشونت دستموازدستش کشیدم بیرون باصدای تقریبابلندی گفتمم...باچه حقی به من دست زدی هان؟...من هیج جاباتونمیام ومیخوام برم اجازه توهم اصلاواسم مهم نیست..نمیدونم دلیل این هم پرخاش چیه چرااینطوری برخورد میکنم..فقط مواقعی که وقت عادت ماهانه ام بود روکسی حساس میشدم بهانه میگرفتم کلاسگ میشدم اماالان وقت عادت ماهانه نبود حتی بهش وقتشم نزدیک نبوداما من الان همون حالتوداشتم ازش....باصدای عصبیش به خودم اومدم...ببین سرکاره خانم من نمیدونم چی شده وچرامیخوای بری واسمم مهم نیست بدونم اگرم اومدم دنبالت واسه اینه فکرنکنی هرکاردوست داشتی میتونی انجام بدی...شماتعهددادید که اینجاکارکنید...هه تعهد حالاوقتش بود..نه شماگوش کنید..من تعهدی ندارم چیزی روامضائ نکردم باچشمای گردشده وحالتی گنگ بهم نگاه میکرد ادامه دادم نمیدونم اقای رستمی بهتون گفته یانه ..من تایکماه اول اینجاازمایش مشغول به کاربودم بخاطردانشگاه ودرسام نمیتونستم قراردادپابت داشته باشم واسه همین ازاقای رستمی خواهش کردم که استخدامم کنن واگرخواستم ازاینجابرم سریع یک نفروجایگزین میکنم....ایشونم چون ازکارمن راضی بودن پذیرفتن حالاشماحق نداریدبه من بگیدچیکارکنم یانکنم...من یه کی ازدوستاموبجای خودم میفرستمدوست داشتیداستخدامش کنید نخواستیدم خودتون یکی روانتخاب کنید...بعدسریع عقب گردکردم که برم که اونم تیزترازمن اومدجلوم ایستادوگفت این امکان نداره..عمواینقدربیخیال نیست..میتونید ازبقیه بپرسیدیاپروندمومطالعه کنید جناب رستمی..یکباردیگه هم اینطوری جلو راه من سبزشید به جرم مزاحمت ازتونشکایت میکنم ضربم کاری بود چون چیزی نگفتوفقط نگام کردمنم درکمال خونسردی درحالی که ازدرون میسوختمودوست داشتم زودکاری کنم که خنک شه...بهشت پشت کردمورفتم حتی برنگشتم ببینم رفته یامونده اونم دیگه دنبالم نیومد...الان یک هفته ازاون روز میگذره ..اتفاق خاصی نیفتاده جزاینکه روزعقدیلداوکیامشخص شده میگم کیاچون تواین مدت خیلی باهاش صمیمی شدم مثل داداشم دوسش دارم هروقتم میریم بیرون هم رویلداهم رومن غیرت داره همیشه هم میگه تومثل ابجی کوچیکه ای یلدامثل ملکه قلبم منم میخندمومیگم توهم مقل داداش بزرگه ای اما مش رجب سبزی فروش پادشاه قلبم ....تواین مدت چندبارخانواده کیااومدن اینجا ....واسه انجام کارای عقدمهریلداهم شد 5000سکه ..ویه ویلا توشمالوخونه توغرب تهرانوووووو2000تا شاخه گل رزکه اینومن خواستم که به مهرش اضافه کنند..اوناهم باکمال میل قبول ...
رمان شروع عشق با دعوا 3
کیارش....یک روز دیگه به روز خواستگاری مونده باورم نمیشد به این زودیا عاشق شم اما دله دیگه چه میشه کرد..امروز قراره باافشین واسه خریده کوتوشلواربریم بیرون به سامیم گفتم بیا باهم بریم گفت قراره قبل از رفتن عموش بره خانوادشونوببینه بیچاره از دخترعموش مهشیدمتنفره اماخوب چاره ای نبود بخاطر اقای رستمی احترامشونگه میداشت قضیه ازاین قراره که وقتی مهشیددخترعموش به دنیامیاداین دوتا برادر میگن اینا واسه همن یعنی سامیومهشید تا اینکه این دوبزرگ میشن سامی هرروز ازمهشیدمتنفرترمیشدمیگفت دختره بی بند باریه اما مهشیدهرجامیشست میگفت نامزدمه ..شاید بخاطره همینم سامی رفت پاریس همیشه سعی داشت از این دختره دوری کنه که امروزمجبوره خلافشوعمل کنه به افشین زنگ زدم ..-الوسلام افشین چطوری.. به سلام شادوماد شما بهتری .-میگم افشین به نظرت بریم پاساز رضااینا همیشه اجناس شیکی میاره..-اره منم خواستم همینوبگم ..خیلی خوب تا نیم مین دیگه جلوخونتونم زودبیا بریم چندجا کاره دیگه هم دارم باشه داداش منتظرتم...-قوربونت فعلا..یسنا...وای خداازخستگی مردم بابا یه چیزی انتخاب کن بخردیگه ...-اوهوکی میخوای خواهرشومادرش بگن دختره بدتیپه نه خیرشم شده تا صبح بگردیما میگردم تا یه چیزخاص پیداکنم..امروز بایلدااومدیم خرید ..دیروز بعدازتموم شدن کاره شرکت زود برگشتم خونه هیچ اتفاق خاصیم نیوفتاد فقط یه چندباردیگه این پسره سامیار زوم کرد روم هر چندبارشم به بهانه های مختلف میومد بیرون کنارمیزم وامیستادوسوالای الکی میپرسید که بار اخربانگاه خصمانه ی خانم فلاح روبه روشدودیگه نیومدبیرون پریاهم که ازترسش ازدفترش بیرون نیومد دوبار فقط رفتم بهش سر زدم مثل اینکه مرخصی یه هفته ای گرفته میگفت خواهرش حال خوشی نداره میخوادبره پیشش اخه مادرشون دوسال پیش فوت کرد..امروزم یلداخانم خیالش ازبابت اینکه مرخصی گرفتم راحت شدمنوازساعت 6 برداشته اورده تواین پاسازاتایه دست لباس انتخاب کنه الانم ساعت 9..-این چطوره؟باصدای یلدا به خودماومذدم...هان/چی میگی..میگم این پیراهنه چطوره؟لباسی که انتخاب کرده بود یه پیراهنه کوتاه تایه وجب زیرباسن بود که زیرسینه اش کش میخوردورنگش پوست پیازی بود روسینه شم دوتا دکمه ی بزرگ قهوه ای میخورد..پاینشم مدل پف داربودخیلی خوشم اومد ازش دوس داشتم یه دونه ازش واسه خودم بخرم اما من واسه روز خواستگاری باید لباسی میپوشیدم که بالباس یلدا تفاوت داشته باشه..یاذوق گفتم وای یلدا چفد نازه هم شیکه هم فاتزیه...اره خودمم همین نظرو دارم..رفتیم تومغازه یلدالباسوپرو کرد واقعاتوتنش معرکه بود ..توهمون مغازه هم یه قسمتش مختص روسریوشال بود یه دونه ...
رمان بهار ماندگار قسمت چهارم
ن روز دلخوری ترنج باحرفهای علی ازبین رفت وناهاررادرحالی که مامان عزیزداستان عاشق شدن خودش وحاج میرزاشوهرخدابیامرزش رابرای ان دوتعریف میکرد خورده شد...بعدازاتمام ناهار ترنج سفره راجمع کرد...بخاطرهوای خوش ...بهاری ترجیح دادظرف هاردرحیاط بشورد پس همه ی ان هارادرقابلمه ای جمع اوری کردو...به سمت حیاط حرکت کرد...علی ..بامامان عزیزگرم حرف زدن بودند..فاطمه خانم لحظاتی قبل به علی زنگ زده بودووقتی که شنید خانه ی مامان عزیزکنارترنج وپری خانم هست ازخوشحالی ..کلی قربان صدقه اش رفت وعلی هم درجواب مادرش میگفت خدانکنه مادرمن......پری خانم باعلی خیلی جورشده بود طوری که بالبخندبه اومیگفت:تونور چشممی پسرم..علی هم غرق لذت میشدوامادرحیاط ترنج مشغول شستن ظرفهابود...وزیرلب اهنگ مازیارفلاحی رازمزمه میکرد..طوری نشسته بودکه پشتش به درورودی سالن بود..برای همین متوجه نشد که علی پشت سرش ایستاده وبه درتکییه داده وبایه دست بغل به صدای ظریف وملایم اوگوش میدهد...وقتی تمام ظرفهاراشست وقت اب کشی رسیده بود پس ساکت شد وتمام هواسش راروی ظرفهاگذاشت تاازدستش نیفتن ونشکنند.علی مردی مغرور وخشن بود...امافقط درمقابل افرادی که نمیشناخت..نه ترنج که الان نامزدش بود...درمقابل دوستانش وکسانی که میشناخت..متین رفتارمیکرد...واما....پشت این مردومغرور شیطنتی عجیب هم قرار داشت که ..خودش احساس میکرد..وقتی سربه سرترنج میگذارد بیشتربهش میچسبد..پس وقتی دید که ترنج بادقت مشغول ظرف شستن است..تک سرفه ای بلندکرد..که ترنج بیچاره دومترازجایش پرید..ظرف خورشت خوری مامان عزیز ازدستش ول شد...وشکست..علی درحال انفجاربود...لبانش رامحکم فشارمیدادتانخنددترنج...درحالی که ایستاده بود دستش راروی قلبش گذاشته بود وبا چشمانی گرد به اوخیره شده بود...اودخترباهوشی بودازنگاه خندان علی وصورت سرخ شده اش که سعی درکنترل خنده اش داشت فهمید که اورادست انداخته..کفر ش درامد..دریک لحظه فکری شیطانی به سرش زد...وبایه لبخند...مرموز به علی خیره شد...علی باتعجب به اونگاه کرد..خنده اش ازبین رفته بود دردل گفتاین چرااینجوری میکنه.؟ترنج شانه ای ازسربیخیالی بالا انداخت ورویش رابرگرداندسمت حوض ..لبخندمرموزش روی لبش بودچون مدام به نقشه ای که برای علی کشیده بودفکرمیکرد...نشست وبه ابکشی ظرفهایش ادامه دادعلی باخودش درگیرشده بودتکییه اش راازدربرداشت وباقدمهای محکم به سمت ترنج رفت..ترنج عمدا یکی ازقاشق هارادراب انداخت...تمام هواسش به پشت سرش بود...وقتی علی به اونزدیک شد خنده اش راقورت داد..وباحالتی ساختگی گفت.:ای بابا این قاشقم که افتاد توحوض..علی نگاه ترنج رادنبال کرد.تابه قاشقی که روی اب شناوربودرسید ...
رمان بهار ماندگار پست چهارم
ن روز دلخوری ترنج باحرفهای علی ازبین رفت وناهاررادرحالی که مامان عزیزداستان عاشق شدن خودش وحاج میرزاشوهرخدابیامرزش رابرای ان دوتعریف میکرد خورده شد...بعدازاتمام ناهار ترنج سفره راجمع کرد...بخاطرهوای خوش ...بهاری ترجیح دادظرف هاردرحیاط بشورد پس همه ی ان هارادرقابلمه ای جمع اوری کردو...به سمت حیاط حرکت کرد...علی ..بامامان عزیزگرم حرف زدن بودند..فاطمه خانم لحظاتی قبل به علی زنگ زده بودووقتی که شنید خانه ی مامان عزیزکنارترنج وپری خانم هست ازخوشحالی ..کلی قربان صدقه اش رفت وعلی هم درجواب مادرش میگفت خدانکنه مادرمن......پری خانم باعلی خیلی جورشده بود طوری که بالبخندبه اومیگفت:تونور چشممی پسرم..علی هم غرق لذت میشدوامادرحیاط ترنج مشغول شستن ظرفهابود...وزیرلب اهنگ مازیارفلاحی رازمزمه میکرد..طوری نشسته بودکه پشتش به درورودی سالن بود..برای همین متوجه نشد که علی پشت سرش ایستاده وبه درتکییه داده وبایه دست بغل به صدای ظریف وملایم اوگوش میدهد...وقتی تمام ظرفهاراشست وقت اب کشی رسیده بود پس ساکت شد وتمام هواسش راروی ظرفهاگذاشت تاازدستش نیفتن ونشکنند.علی مردی مغرور وخشن بود...امافقط درمقابل افرادی که نمیشناخت..نه ترنج که الان نامزدش بود...درمقابل دوستانش وکسانی که میشناخت..متین رفتارمیکرد...واما....پشت این مردومغرور شیطنتی عجیب هم قرار داشت که ..خودش احساس میکرد..وقتی سربه سرترنج میگذارد بیشتربهش میچسبد..پس وقتی دید که ترنج بادقت مشغول ظرف شستن است..تک سرفه ای بلندکرد..که ترنج بیچاره دومترازجایش پرید..ظرف خورشت خوری مامان عزیز ازدستش ول شد...وشکست..علی درحال انفجاربود...لبانش رامحکم فشارمیدادتانخنددترنج...درحالی که ایستاده بود دستش راروی قلبش گذاشته بود وبا چشمانی گرد به اوخیره شده بود...اودخترباهوشی بودازنگاه خندان علی وصورت سرخ شده اش که سعی درکنترل خنده اش داشت فهمید که اورادست انداخته..کفر ش درامد..دریک لحظه فکری شیطانی به سرش زد...وبایه لبخند...مرموز به علی خیره شد...علی باتعجب به اونگاه کرد..خنده اش ازبین رفته بود دردل گفتاین چرااینجوری میکنه.؟ترنج شانه ای ازسربیخیالی بالا انداخت ورویش رابرگرداندسمت حوض ..لبخندمرموزش روی لبش بودچون مدام به نقشه ای که برای علی کشیده بودفکرمیکرد...نشست وبه ابکشی ظرفهایش ادامه دادعلی باخودش درگیرشده بودتکییه اش راازدربرداشت وباقدمهای محکم به سمت ترنج رفت..ترنج عمدا یکی ازقاشق هارادراب انداخت...تمام هواسش به پشت سرش بود...وقتی علی به اونزدیک شد خنده اش راقورت داد..وباحالتی ساختگی گفت.:ای بابا این قاشقم که افتاد توحوض..علی نگاه ترنج رادنبال کرد.تابه ...