ماشین لانکروز

  • انشا

    موضوع انشا: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ مقدمه: ندارد حدودا شصت روز یا به عبارتی دیگر دو ماه از ماهه تابستان را همچون یک شرقی به جبر اختیار مانند  در بانه و آن هم در مغازه دایی از سر بی امکاناتی گذراندم.  طبقه سه پاساژ خدری قدیم  دست چپ مغازه اول آرکوپال فرانسه. سرویس های شش نفره و دوازده نفره از صد هزار تومان تا سیصد هزار تومان. مشتری ها هم کرد و ترک و فارس عرب و بلوچ و... از شرق تا غرب از مازندران تا بنر عباس از مشهد و سمنان و یزد و سیستان بلوچستان. پلاک ماشین ها همچون بازی و ریاضی همه اعداد را داشت. از پیکان گرفته تا سانتافه. کم درآمد و غنی و مرفه. زن و مرد. پیرو جوان. نوزاد و شیرخوار همه و همه. تازه عروس برای جهاز آمده بود و بچه مدرسه ای برای کبف و کفش. زنان برای لباس و لوازم آرایشی. مردان برای ریش تراش و پلیر. خانواده ها برای کولر گازی و ال سی دی. همه راضی می آمدند و خشنود بر می گشتند. امنیت هم باب دل همه بود. تنها چیزی که اعتبار نداشت تراکت های شهرداری بود که از مسافرین با عجز در خواست می کرد و روی چمن و فلان ننشینند.  یک حصیر و چند بالشت و چند پتوی مسافرتی و یک اچاق گاز کوچک و یک چادر چند نفره اسباب کلیه مسافران است. تمام مدارس و هتل و خانه معلم و مهامنسرا و فلان و فلان پر. مسافرین هم در اولین جای خلوت؛ جلو در هر کس و ناکس این مسافران پول خرج کن بساط پهن می کردند. سود این غریبان آنقدر زیاد است که گاه صاحب خانه ای که جلو درش بساط پهن کرده بودند آن ها را به خانه خود دعوت می کرد تا هم دشت اول فردایش محفوظ باشد و هم آشنایی در شهری دیگر برای وقت بیکاری نداشته اش اگر قصد سفر کرد داشته باشد.  مردم شهر هم راضی. تنها چیزی که در شهر دیده نمی شود روزنامه فروشی و دکه های غنی از نشریات روز است و آنچه فراوان یافت می شود روزنامه کیهان و اطلاعات است که ارزان است و صفحات زیادی دارد و خوراک لای جنس قرار دادن است. همه راضی اند. بانک ها همیشه شلوغ. بانکداری نه از نوع اسلامی می کنند نه از نوع دیگر فقط پول جمع می کنند و در خزانه می گذارند و تنها وام موجود مضاربه است که همه هم راضی هستند. گداها صبح از شهرهای اطراف می آیند و آخر شب سرحال به شهر خود بر میگردند. کرایه مغازه ها را شش ماهه می گیرند و همه راضی اند و تا مغازه ای تخلیه شود صد نفر خواهان دارد تا شعبه چندم فروشگاهش را بزند. توتال کور و قرص لاغری را رو هوا می زنند. مردها 8 صبح  سر دخلشان هستند و 8 شب خانه و بازار اصلی مردم شهر 9 تا 1 شب شروع می شود و مردان برای جلوگیری از گلایه زنان و دخترانشان راهی خیابان می شوند. خلاصه مردان یا می خرند یا می فروشند.همه و همه در بانه حساب کتاب را بلدند. اما ...



  • خاطرات 4تن از کوچکترین شهدا از زبان کوچکترین

    گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به ره در نه و هیچ مگوی "خود راه بگویدت که چون باید رفت!چه بگویم از آن روزهای شیرین وقصه های شیرین وآدمهای پاک وشیرین تر از عسل ! واین روزهای تلخ وآدمهای تلخ ! هر چه سهم شیرین ومنافع عسلی مال شما وبوی باروت و یاد شهدا خاطرات رزمندگان مال من!دوران دفاع مقدس" دفاع پاک بود" دفاع پاکها از پاکی ها " مفهوم مجاهدت ونصر وپیروزی در جنگ معنایی غیر مادی داشت که بلاشک انگیزه های ملی وعرق وطنی بود ولیکن آرمان من وهمرزمانم بالاتر از خاک بود "دفاع از هویت وفرهنگ ارزشها وباورهایی که راه تعالی ومعنوی خود را جستیم که راه روشن آینده جهان را رقم زدیم که حکومت واحد جهانی مهیا شود که امروز رهروان راه ما در منطقه و به تدریج در سراسر جهان بیدار وآگاه شدند وبدون خشونت ودر جایی نیز در صف رزم در پیکار با ظالمان مبارزه می کنند بطور مثال رزمندگان و کودکانی که در لیبی می جنگند بلاشک از من وهمرزمانم الگو گرفتند که بزودی ودر آینده نزدیک هدف نهایی ما تحقق پیدا خواهد یافت!ایثار باید در عمل باشد مانند آرش کمانگیر و رستم و... و شهیدان حسین فهمیده ۱۳ساله و علی جرایه ۱۲ساله متولد ۱۳۵۰ ومحمدحسین زوالفقاری ۱۲ساله متولد ۱۳۴۸و بهنام محمدی ودخیلی و  یحیی عابدی و مجید کمالی بعنوان کوچکترین شهدای بی نظیر در جهان شهرت دارند و شهسواری اسیر جنگ جسور و بی نظیردرجهان و محمدرضا رفیعی ۱۱ساله متولد۱۳۵۳ بعنوان کوچکترین رزمنده جنگ از جنگهایی که در سراسر جهان رخ داده است ورزمنده بی نظیر لقب یافتند.گوشه ای از خاطرات محمدرضا رفیعی جیرفتی کوچکترین رزمنده وسربازجنگ از جنگهایی که تا اینک در سراسر جهان رخ داده است در دوران دفاع مقدس را  بخوانید:اسفندماه سال ۱۳۶۴ بعد از عملیات والفجر ۸ به اتفاق یکی از رزمندگان عنبرآبادی بنام مراد نعیمی که به دلیل پایین بودن سنش که ۱۴ ساله بود برای اعزام از شناسنامه پدرش استفاده کرد و شهید مجید کمالی یکی از کوچکترین شهدای جنگ تحمیلی که آن زمان ۱۳سال داشت وشهید سید یحیی عابدی ۱۴ساله از دوستان صمیمی من وهمسایمان برای اعزام  به جبهه بعتوان نیروی داوطلب شناسنامهایمان را دستکاری و تاریخ تولدمان را هر کدام چند سال بزرگتر نوشتیم وبه بسیج جیرفت مراجعه وثیت نام کردیم که هر ۴ نفر همزمان توسط سرهنگ جلال کمالی مسول اعزام از سپاه جیرفت به پادگان قدس کرمان اعزام شدیم جلوی درب پادگان برادر پاسداری با صدای بلند صدا زد اینجا کودکستان نیست این نی نی کوچولوها را کی از جیرفت فرستاده  واسلحه کلاشینکف که در دستش بود به من نشان داد وگفت تو اندازه و هم قد این تفنگ نیستی! خلاصه در ...