لباس بله برون
شب یلدا و لباس بله برون دایی پویا
هندونه کوچولو با روسری باران تو شب یلدا خونه مامان جون و بابا جون بعد از شام تو رستوران تهران-پاریس آقا پرشان با لباس رسمی تو مراسم بله برون دایی پویا
بله برون 1.
اون روز بعد از رفتن فرهاد، خیلی سریع همه فامیل از بله برون باخبر شدن ، یعنی دعوت شدن . همه شاخ در آورده بودن و کسی باور نمی کرد ! مامان برای همه شرح ماوقع رو تعریف می کرد و چیزی رو ناگفته نمیذاشت . بازم من تو اتاق زندونی بودم .حالا دیگه اعتصاب نبود، از ترس بابا جلوی چشمش آفتابی نمی شدم. اون چند روز ، مامان تو سینی غذام رو می آورد و حتی یک کلمه هم با من حرفی نمیزد ، دریا و یلدا رو هم خیلی کم از پشت پرده میدیدم ، روز پنجشنبه، آشپز و دستیاراش اومدن و تو حیاط بساطشون رو چیدن و مشغول تدارک غذاهای شام شدن ، سر ظهر عمو ی مجردم که همسن فرهاد بود و تو تهران کار می کرد ، اومد خونمون و کمی با بابا صحبت کرد و گفت اگه کمکی هست میتونه انجام بده . من همچنان با رنگ و روی پریده تو اتاقم چپیده بودم و کسی سراغم نمی اومد . یهو در باز شد و عمو اومد تو ، از خجالت می خواستم بمیرم گفتم :"سلام " سلاممو جواب داد و یه لبخندی زد که خیلی تلخ بود ، انگار نیشتر به جونم زده بودن ،گفت :"حالا می خوای ازدواج کنی آره؟!!! " سرم پایین بود و اونقدر دلم گرفته بود که بیصدا زدم زیر گریه . عمو اومد جلو و بغلم کرد، چشماش پر اشک شده بود ،روشو برگردوند و گفت :" ای بابا این چه قیافه ایه ! امشب فامیل داماد میگن اینه اون شیرین فرهاد کش ما ؟! زن داداش ،پاشو بیا ببین این عروس چیزی لازم نداره؟! مامانم اومد و گفت والا من نمیدونم، ما که تا حالا از این برنامه ها نداشتیم، اونم یهویی !! عمو گفت یعنی چه؟! لباس مناسب داره ؟! مامانم گفت :" نه ! " عمو مثل همه فامیل بابا عادت داشت امری صحبت کنه و فوری گفت:"نه ؟!! رویا، بجنب مانتو تنت کن بریم لباس بخریم ،این که دیگه دس دس نداره! " به مامان نگاه کردم گفت :" زودباش با عموت برو من که کلی کار دارم ! " و من اون روز با عمو رفتم و لباس بله برون خریدم !! سلیقش بد نبود ، من هم که دنیایی از غم و غصه روی دوشم بود، برعکس همیشه، نه تو مود لباس خریدن بودم و نه روم میشد بگم چه مدلی میپسندم، اون روز وقتی تو آینه اتاق پرو خودم رو دیدم از خودم و از زندگی بدم اومد ! چه قدر زرد و بی روح شده بودم! باورم نمیشد ! ما یه لباس قرمز که یه کمربند ورنی مشکی با یه گل سر مشکی و قرمز داشت، به سلیقه عمو خریدیم و همون جا هم بلافاصله یه جفت کفش مشکی ورنی هم برام ست کردن ،عمو توی راه برام یه بستنی زعفرونی سنتی مغز دار گرفت که اصلا نمی تونستم بخورمش ، با لحن بامزه ای گفت :"تا اونجا که یادمه با بستنی قهر نبودی،هم تو بستنی رو دوست داشتی هم بستنی تو رو ! " با اون حرفش بعد از هفته ها خندم گرفت، ولی بازم نتونستم یک پنجم اون رو هم بخورم . وقتی به خونه برگشتیم توی حیاط شلوغ بود، مامان، ...
بله برون
برای نشون خریدن با علیرضا و مامانم و خواهرش رفتیم .خدارا شکر آدم های باشعوری هستند و خواستند خودم نشونم رو انتخاب کنم این دفعه یه کم صمیمی تر شدیم .بلاخره هم بعد کلی گشتن یه انگشتر انتخاب کردم. بله برون عید فطر بود .من از کلی قبلش دنبال لباس بودم پیدا نکرده بودم .کلی همه کمکم کردن ولی من خیلی سخت پسند هستم و چیزی انتخاب نکردم . شب قبل از عید فطر هم با دو تا دختر عمه ها و برادرم رفتیم این پاساژ اون پاساژ دنبال لباس اما بازم پیدا نکردم .بعدش که نامید شیدم با هم رفتیم یه رستوران او نجا علیرضا اس تبریک عید رو داد حالا ما همگی تو گوشی هامون دنبال یه اس خوب میگشتیم که بدیم ،انقدر باهم خندیدم ،اونا هی سر به سرم میزاشتن و اس ام اس های عشقانه برام میخوندن . آخرم مجبور شدم همون لباس های قدیمی رو بپوشم .بله برون ما حدود سی نفر بودیم اونا هم همین طور .البته من عمو و عمه هام زیاد بودن وفقط بزرگ تر ها اومده بودن ولی اونا کم جمعیت هستند ولی مثلا زن پسرعموش هم اومده بود. کلا مراسم خوب بود .قبل از اینکه بیان هر کی ازم میپرسی از نظر ظاهری چطوریه میگفتم خیلی معمولی و .... وقتی اومدن برای اولین بار با کت و شلوار پوشیده بود وااااااای قوبونش برم خیلی ناز و خوشگل شده بود اصلا انگار یه آدم دیگه بود کلی ذوق کردم اون طوری دیدمش بعد که نشستن من اول پیش عمه ام نشستم .کلی بد و بیراه بهم گفت این پسره به این خوبی چقدر پر توقعی .حالا من قسم و آیه بابا اینطوری نبود که وقتی اونا رفتند یه کم علیرضا پیش ما موند اون موقع دیگه بچه ها که همه، بالا خونه عموم بودن (دختر عمه ها و عمو ها که هم سن و سال بودیم)ظاهر شدن .خیلی خنده دار شده بود علیرضا بالای مجلس نشسته بود و همه داشتند نگاش میکردن حرفی هم زیاد زده نمیشد بیچاره شوهر جونم مرد از خجالت
412
سلام بر همگی خداییش بوی مهر رو حس می کنید؟ بوی مدرسه؟ بوی لباس های نو؟ بوی کتاب و دفتر های نو؟ البته من از همشون بدم میاد اصلا مدرسه رو دوست نمی دارم. چیه اخه هی درس بخونی . دانشگاه خوبه هر وقت دوست داشتی می خونی هر وقت هم که دوست نداشتی نمی خونی. خبر جدید هفته اینه که پنج شنبه باید بریم بله برون برادر شوهری. البته از شام هم دعوتیم. ما خودمون رسم شام نداریم گویا خانواده عروس رسم دارن. فکر کنم تو یه هزینه بسیاری افتادیم و باید کلی بسلفیم. . دوستان لطفا پیشنهاداتتون رو برای نوع لباس بله برون بفرستید. ممنون. این روزها تقریبا خوب دارم درس می خونم. ولی با این همه منبع نمی دونم می تونم تموم کنم یانه؟ ولی تقریبا روزی ۲ یا سه ساعت رو می خونم. دیگه از چی بگم براتون؟آهان. خونه هم هنوز سر جاشه و فروخته نشده انگار تو این املاک ها هیچ کسی دنبال خونه نمی گرده. ولی ما همچنان امیدواریم. خواهر کوچیکه هم می خواد فوق رشته منو شرکت کنه امسال شروع کرده به خوندن. پنج شنبه ها هم میاد خونه ما و با بنده درس می خونه. بچه باهوشیه می دونم و مطمئنم امسال موفق می شه. در حال نوشتن یک مقاله هم هستم البته نوشتم و دادم به یکی از اساتید که چک کنه ولی اینقدر سرش شلوغه که هنوز وقت نکرده. همسری هم لباس مناسب برای پنج شنبه نداره به احتمال زیاد باید این هفته برای ایشون هم وقت بزاریم . بنده هم ریشه موهام دراومده باید یه حالی هم به اون بدم. خب دیگه جاریه ارشدیم دیگه باید تر و تمیز باشم.
لباس
همچنان از حسین اینا هیچ خبری نیست.واقعا خیلی جالبه.مثلا که چی؟ آخ آخ خانواده سلطنتیشون فعلا تو کما به سر میبره. دیروز قرار بله برون باشه مثلا.منم تا لنگ ظهر خوابیدم.راحت راحت.بعد هم رفتم نمایشگاه کتاب. لباسم آماده شده بود.چند روز بعد اینکه همه چی بهم خورد رفتم پرو کرم.خیلی باحال شده بود.باورم نمیشد انقد خوب بشه.خیاطش یکی از دوستای مامانمه که تو زرتشت مزون دارن.رفتم واسه پرو.مامانم که اصلا دلش نمیوند منو نگاه کنه.در ضمن نمیخواست که دوستش( خیاط) چیزی بفهمه.آخه میگه دوستم ناراحت میشه. لباس رو که تنم کردم خانمه دوست مامانم گفت : خوش به حال خانم .... با این عروسش.چه هیکلی ماشالا.چقد بهت میاد.من و مامانم فقط همو نگاه میکردیم.دیگه اندازه هامو چک کرد.و زیاد نموندیم که تابلو نشه.تا خونه مامان ناراحت بود.میگفت تو حیف بودی واسه اینا.این لباس حیف بود که تو بله برون پوشیده بشه.واست نامزدی قاطی میگیرم حالشو ببر.آخه مامانم میدونه چقد جشن قاطی دوس دارم.اگه زن حسین میشدم از این خبرا نبود.دیگه اومدم خونه. دیروز مامان رفته بود لباس رو بگیره دیگه نشسته بود همه چی رو واسه دوستش ( خیاط) تعریف کرده بود. آخه این خانمه دوست مشترکه مامانم و مامان حسینه.مامانم میگفت دوستش انقد تعجب کرده بوده از کار اونا که نگو.بعد گفته که مامان حسین خیلی خسیسه.احتمالا سر همون مهریه بوده.دیگه اینکه مامانش سابقه سکته داشته.پس قلب دردش اصلا مربوط به مهریه نبوده که خیلی قشنگ به مهریه ربطش داده.خلاصه خیلی چیزا از این خانواده ی محترم رو شد که دیگه گفتن نداره. الان هم خیلی احساس سبکی و راحتی میکنم.همین
بله برون هفته ی قبل
هفته ی پیش جمعه بله برون دخترداییه بود. خب من کاری ندارم به این که خب خدا برای هر کسی یه چیزی رو میخوادش ، ولی از اون ور هم حرص میخوردم / میخورم که خدایی که برای بنده هاش این همه سریع همه چیز رو جور می کنه ، برای ما چرا نمیکنه . و از طرف دیگه این که ، بسه اگر صبرمون رو امتحان کرده . مامان هم دعوت بود مراسم . من نه . بعد مامانم نزدیک عصر اومدن دنبالش و رفت مراسم . دایی ام گفت خونه ای دختردایی کوجیکه ات رو بیارم پیشت ؟ گفتم نه . دختردایی ام 10 سالشه و یه خواهر بزرگ داره . گفتم خواهرش کجاست ؟ گفتن نیست . منم گفتم ببخشید منم نیستم . خوصله ی بچه 10 ساله رو وقتی که اعصابم به اندازه ی کافی داغونه ندارم . از اون ور هم مادربزرگ امین رفته بود خونه شون و می دونستم جمعشون جمعه و نمی تونه بیاد پیش من اما امین دزدگیر ماشین رو که گاهی قاطی می کنه ، بهانه کرد و اومد سمت من . اول رفتیم یکم خونه ی مادربزرگش با هم بودیم ، بعد رفتیم دزدگیر رو همین سمت خونه ی ما درست کنیم . که طرف همه ی سیم ها رو عوض کرد ، و دو سه ساعتی درگیر بودیم . بعد منو رسوند خونه و خودش برگشت خونه برای نماز . راستش کارش خیلی برام ارزشمند بود . این که از همه بریده بود و وقتی که حالم خوب نبود اومده بود پیشم ، این که حواسش بود که من حوصله ی کسی رو ندارم ... بعد ساعت 9 مامانم اومد خونه . گفت دختردایی 20 ساله هه هم اومده بوده مراسم ! بعد من یه دختر عمه ام ، منو دعوت نکردن - بهتر ! - منم ناراحت شدم گفتم که بهتر بهانه دستم دادن عقد نرم . تازه من نمی دونستم مردم انقدر اوپن مایندن . لباس بله برون رو هم داماده خریده بوده برای دخترداییه . بعد اینا به کنار . بعد از مراسم بله برون ، فامیل داماد تولد پسردایی داماد که یه سالشه دعوت بودن ، برداشتن دختر داییه رو هم بردن . ینی نوبرن خانواده ی ما که فرق خواستگار سنتی رو با خواستگاری که دوست بوده قبلن با دختره نمی دونن . هیچی دیگه مراسم تموم شده بوده و مامان اومده بوده . دایی اینا دخترشون و داماد رو تنها گذاشتن یکشنبه رفته بودن کربلا . از اون ور اون یکی دختردایی ام که ازدواج کرده - خواهر عروس - نرفته بله برون خواهرش . مردم چشونه ؟ اینا رو نوشتم که بعدترا یادم بره . الان که اینا رو می نویسم ، می بینم که اصلن دیگه دلم بله برون و اینا نمیخواد و هیچ فرفی هم برام نداره چی می خواد بشه . از اون ور هم چون شهریور مراسم عقده و بزن برقص دارن ، تصمیم دارم نرم ، می دونم دایی و بقیه ناراحت میشن ، ولی به نظر من ناراحتی خدا خیلی بالاتر از بنده است . چه بری چه نری ، بنده ی خدا ازت ناراحت میشه ، بزار حداقل دلمون خوش باشه خدا رو بیشتر از این ناراحت نمی کنیم . اینم در تایید حرف ...
لباس روز خواستگاری از نوع خانمانه
بلوز و دامن ها برای خواستگاری هایی که از قبل با داماد یا خانواده اش آشنا هستید انتخاب های خوبی هستند. بسته به میزان صمیمیت دو خانواده می توانید انتخاب های مختلفی داشته باشید. ست پیشنهادی ما ترکیبی از سه رنگ خنثی اما شیک سفید، مشکی و طوسی است که در کنار هم تصویر یک عروس باسلیقه را می سازند. دخترخانم هایی که دوست دارند لاغر به نظر نرسند با استفاده از رنگ سفید شومیز و پلیسه های بالای دامن موفق می شوند سایزشان را بزرگ تر نشان دهند. هنرمندها بپوشند این ست را برای دختر خانم هایی پیشنهاد می کنیم که روحیه های هنری دارند و می دانند خواستگارشان هم از این روحیه دور نیست. اگر جزو دخترهای راحت و باانرژی هستید و با خانواده خواستگارتان هم از قبل صمیمی، این ست می تواند یک انتخاب شاد برای یکی از شادترین روزهای زندگی شما باشد. از 35 گذشته اید؟ تعارف که نداریم! خیلی ها در حال حاضر در دهه سوم زندگی شان ازدواج می کنند. اگر شما هم جزو این دسته هستید این ست نیمه رسمی برای حضور در مقابل خانواده خواستگارتان را از دست ندهید. هم شیک است و هم متناسب با شرایط. برای بلوز و شلوار دوست ها یک عروس با اقتدار همه چیز با هم متناسب است و آماده برای ارائه دادن تصویر یک عروس شیک. فرقی نمی کند پوست تان تیره است یا روشن، این ست برای انواع رنگ های پوست مناسب است. طلایی بهترین رنگ برای اضافه کردن زیورآلات به این ست است. ساده باشید ساده بودن خوب است و خوشبختانه سادگی در هر حالتی شیک است. اما برای این روز مهم سعی کنید حداقل یک المان نسبتا زرق و برق دار داشته باشید. در مورد این ست چین دار بودن جلوی شومیز همان المانی است که از آن گفتیم. به خاطر داشته باشید اگر می خواهید آرایش کنید حتی الامکان سراغ رنگ های ملایم بروید و از رنگ های جیغ پرهیز کنید. بازی با خطوط راستش لباس های راه راه همیشه روی پاشنه مد می چرخند. برای همین داشتن یک ست مشابه کمک تان می کند در هر شرایطی و در مواجهه با هر خواستگاری جذاب و زیبا به نظر برسید. فقط مراقب باشید چون راه راه های عمودی شما را لاغر نشان می دهند. برای پیراهن دوست ها کاملا با ابهت، کاملا رسمی و اما نوبت می رسد به خانم هایی که دوست دارند به جای کت و شلوار یا بلوز و دامن از لباس های یکسره استفاده کنند. پیشنهاد اول ما این لباس کاملا رسمی است. مشکی به شما ابهت می دهد و در عین حال حضور طرح های کوچک نقره ای مانع یکنواخت شدن ظاهرتان می شود. این ست را به خصوص به دخترخانم هایی که دوست دارند لاغرتر به نظر برسند پیشنهاد می کنیم. برای عروس کم سن و سال! اگر ماجرا عاشقانه است و شما هم زیر 22سال هستید، سعی نکنید ...
بله برون
سلام، سلام، این روزها خیلی سرم شلوغه خــــــیــــــــــلــــــــی... خــــــــــــــیــــــــــلـــــــــــی هم خوشحالم..پنجشبه شب 9شهریور خاله خدیجه ام و خانواده اش و بعد داداصفر و باجی فاطمه با خاله سکینه ام و خانواده اش اومدن خونه ما.. من لباسی که قرار بود فردا بپوشم رو پوشیدم... همه می گفتن قشنگه؛ البته وقتی ایستادی، وقتی می نشستی می اومد بالا تا روی زانوم!! این شد که اعصابم خرد شد.. پنجشنبه شب اصلاً نخوابیدم.. وای قرار نبود جوراب بپوشم! پاهام لخته! باباش چی می گه؟ داداشاش چی می گن؟؟ جاری هام؟؟ ازبس گفتم استرس دارم که حال همه بد شده بود! واقعاً حال خوشی نداشتم! گفتم دستهات که لخته، پاهاتم که می شینی برهنه است.. مامانش چی میگه؟؟؟ از شدت ناراحتی به علی زنگیدم، علی گفت: دخترِ خونه باباتی، هر جور دلت می خواد می پوشی و به هیچکس هم ربط نداره؛ اگه احیاناً کسی هم حرف زد، توجه نکن.. انتخاب خودته و قابل احترام.. با این حرف علی آروم شدم اما استرس مثل خوره داشت منو می کشت...صب جمعه خیلی خونه شلوغ بود.. میز و صندلی های کرایه ای اومد، مردها مشغول چیدن بودن. مبلمان رو بردن طبقه دوم خونه و پایین خونه رو مدل دادن.. منم مشغول رسیدن به خودم شدم.. یاد ندارم که واسه مراسمی رفته باشم آرایشگاه (به جز عقد و عروسی خواهرم)، مامان گفت برو آرایشگاه، گفتم خودم یه پا آرایشگرم... موهامو فر کردم، آرایش کردم، یه شال حریر که آجی از مکه خریده بود رو سرم کردم، پیراهنم که حریر بود.. خیلی زیبا بود اما ته دلم فکرم پیش خانواده علی بود... سر ظهر عمه مریمم هم اومد.. یعنی خانوم تشریف آورد! با باجی وجیه که اصلاً دوست نداشتم بیاد.. حتی ماچ نکردمش! خانوم هم فهمیده بود تحویلش نمی گیرم، نه تنها من، مامانم و سایر افراد خانواده هم دل خوشی از این پیر زن ندارن! بابا هم فقط واسه احترام دعوتش کرده بود.. آجی راضیه ناهار الویه درست کرده بود.. 22 نفر سرپایی ناهار خوردن.. علی ساعت 2.45 دقیقه زنگید که ما زیر بلوکیم! استرس توی گلوم بود!! فیلم رو می بینم کاملاً معلومه که استرس دارم.. لحظه موعود رسید.. خانواده علی با دو تا عموهاش تشریف آوردن.. مامان و بابای علی، با برادرش عباس و خانومش زهره و بیتا دخترشون+امیر داداش کوچیکه اش که زودتر از خودش ازدواج کرده با خانومش حانیه (اسمش هانیه است اما رفته ثبت احوال عوض کرده! به خاطر معنی اش) با گیلدا دخترشون+ سپیده خواهرش و شوهر خواهرش مصطفی+ پوریا که بچه آخر خانواده است و مجرده..+ دو تا مادر بزرگ هاش و دو تا از عموهاش ... اونها هم تعدادشون 16 تا بود..موقع ورود دست سپیده یه صندوقچه قدیمی بود، درش باز بود و کله قند و نشون و کادوهای من خیلی ...
لذت در لحظه
این جمعه عروسی دعوتیم.با اینکه زیاد بهمون نزدیک نیستن اما بازم خوشحالم که دعوتیم.چون کلا عروسی خوش میگذره. مامانم گفت لباس چی میپوشی؟منم یه لباس جینگول تین ایجری انتخاب کردم.مامانم یه نگاهی کرد و گفت خوبه(این نگاها و مدل خوبه گفتناش از صد تا آخه این چیه پوشیدی بدتره!!)خلاصه مجبور شدیم لباس دیگه ای انتخاب کنیم. اولین خواستگارم که میخواست بیاد چون لباس مناسب نداشتم رفتیم یه مزون خونگی و یه بلوز مناسب برای خواستگاری و یه پیرهن برای بله برون احتمالی خریدیم. اون لباس بله برونیه رو تا حالا جایی نپوشیدم به ین امید که بله برونم شه و بپوشم.مامانم تا اونو دید گفت همینو بپوش.گفتم آخه واسه بله برونم گذاشتم. اونم گفت نمیخواد بابا میریم بازم میخریم خب. منم رضایت دادم که همونو بپوشم. پ.ن: اینم یه عکس حلقه.خوشتون میاد؟