كليپس با حرير
رمان رقص عشق (1)
گوشه اي از خيابان تاريك نشسته بود و اشك ميريخت.از ميان چشم هاي نيمه بسته و خيسش،نور چراغ هاي ماشيني كه جلوي پايش ترمز كرد را تشخيص داد.كفش و شلوار مردانه اي را ديد و صدايي گفت:_نخير آقا رامين...من هنوزم ميگم بايد در ريموت دار بگيريم،در مواقعي مثله الان كه مش رجب اينا رفتن مسافرت به درد ميخوُ...هي!آن پسر جوان تازه او را ديده بود.دختر با ترس و لرز گفت:_نه...تو رو خدا...شما نه...خواهش ميكنم!پسر كه از رفتار دختر متعجب شده بود،گفت:_نه،نه...نترس...من كاريت ندارم!آروم باش...رامين؟!رامين؟!پسري كه رامين نام داشت با اكراه از ماشين پياده شد و پرسيد:_چته؟پسر ديگر به دختري كه هنوز در حال التماس كردن بود،اشاره كرد.رامين با انزجار به دختر نگاه كرد و با گفتن((ردش كن بره))دوباره توي ماشين نشست.پسر با بي توجهي به حرف رامين گفت:_ببين من با تو كاري ندارم،باشه؟پاشو...پاشو بريم خونه ما....همينه كه الان جلوش نشستي.وقتي دخترك سرش را به شدت به علامت منفي تكان داد،ادامه داد:_نترس،گفتم كه من باهات كاري ندارم!اصلا صبر ميكنيم تا مامان بابامم بيان،خوبه؟حال اروم باش!دختر با شنيدن اينكه پدر مادري نيز در كارند،آرام گرفت.پسر دستش را به سمت دختر دراز كرد و گفت:_آرمين.دختر با سوئظن به دست آرمين نگاه كرد.آرمين گفت:_بابا ديگه با يه دست دادن كه نميتونم اذيتت كنم!دختر خنده نصفه نيمه اي كرد كه باعث شد آرمين به چهره اش خيره شود.واقعاً زيبا بود!صورتش كمي دوده گرفته بود و گوشه لبش زخمي شده بود.لب هايش....لب هايي گوشتي و كشيده.فكر كردن به اين موضوع باعث شد لبش را گاز بگيرد!داشت به چشم هاي كهربائي شفافش كه زير مژگان بلند و برگشته ي خيسش جا خوش كرده بودند،نگاه ميكرد كه سرماي وحشتناكي را در دستش احساس كرد:آن دختر دستش را گرفته بود.آرمين_ واي...ترسيدي يا سردته؟دختر_ميشه گفت هر دو!آرمين_حالا اسمت چيه؟دختر_واسه چي ميخواي؟!آرمين_خب براي معرفي كردنت به پدر مادرم بايد بدونم اسمت چيه يا نه؟!دختر خواست حرفي بزند كه صداي بوقي آمد.مثل اينكه رامين دستش را روي بوق گذاشته بود و خيال نداشت برش دارد.آرمين غرغركنان بلند شد و در حياط را باز كرد كه ماشيني ديگر پشت ماشيني كه رامين در آن نشسته بود،نگه داشت.آرمين_اينم از ننه باباي ما!و به سمت پدر و مادرش رفت.مشغول صحبت با آنها شد و هر از گاهي به آن دختر اشاره ميكرد.رامين هم پياده شد و به جمع آن ها پيوست.ظاهراً او مخالف هر چيزي بود كه بقيه سر آن توافق داشتند.در آخر با عصبانيت به سمت در خانه آمد و قبل از اينكه از درگاه رد شود،نگاهي تنفرآميز به دختر كرد.مادر آرمين به سمتش آمد و با مهرباني پرسيد:_اسمت چيه عزيزم؟دختر سرش را پايين انداخت و با ...
رقص عشق1
گوشه اي از خيابان تاريك نشسته بود و اشك ميريخت.از ميان چشم هاي نيمه بسته و خيسش،نور چراغ هاي ماشيني كه جلوي پايش ترمز كرد را تشخيص داد.كفش و شلوار مردانه اي را ديد و صدايي گفت:_نخير آقا رامين...من هنوزم ميگم بايد در ريموت دار بگيريم،در مواقعي مثله الان كه مش رجب اينا رفتن مسافرت به درد ميخوُ...هي!آن پسر جوان تازه او را ديده بود.دختر با ترس و لرز گفت:_نه...تو رو خدا...شما نه...خواهش ميكنم!پسر كه از رفتار دختر متعجب شده بود،گفت:_نه،نه...نترس...من كاريت ندارم!آروم باش...رامين؟!رامين؟!پسري كه رامين نام داشت با اكراه از ماشين پياده شد و پرسيد:_چته؟پسر ديگر به دختري كه هنوز در حال التماس كردن بود،اشاره كرد.رامين با انزجار به دختر نگاه كرد و با گفتن((ردش كن بره))دوباره توي ماشين نشست.پسر با بي توجهي به حرف رامين گفت:_ببين من با تو كاري ندارم،باشه؟پاشو...پاشو بريم خونه ما....همينه كه الان جلوش نشستي.وقتي دخترك سرش را به شدت به علامت منفي تكان داد،ادامه داد:_نترس،گفتم كه من باهات كاري ندارم!اصلا صبر ميكنيم تا مامان بابامم بيان،خوبه؟حال اروم باش!دختر با شنيدن اينكه پدر مادري نيز در كارند،آرام گرفت.پسر دستش را به سمت دختر دراز كرد و گفت:_آرمين.دختر با سوئظن به دست آرمين نگاه كرد.آرمين گفت:_بابا ديگه با يه دست دادن كه نميتونم اذيتت كنم!دختر خنده نصفه نيمه اي كرد كه باعث شد آرمين به چهره اش خيره شود.واقعاً زيبا بود!صورتش كمي دوده گرفته بود و گوشه لبش زخمي شده بود.لب هايش....لب هايي گوشتي و كشيده.فكر كردن به اين موضوع باعث شد لبش را گاز بگيرد!داشت به چشم هاي كهربائي شفافش كه زير مژگان بلند و برگشته ي خيسش جا خوش كرده بودند،نگاه ميكرد كه سرماي وحشتناكي را در دستش احساس كرد:آن دختر دستش را گرفته بود.آرمين_ واي...ترسيدي يا سردته؟دختر_ميشه گفت هر دو!آرمين_حالا اسمت چيه؟دختر_واسه چي ميخواي؟!آرمين_خب براي معرفي كردنت به پدر مادرم بايد بدونم اسمت چيه يا نه؟!دختر خواست حرفي بزند كه صداي بوقي آمد.مثل اينكه رامين دستش را روي بوق گذاشته بود و خيال نداشت برش دارد.آرمين غرغركنان بلند شد و در حياط را باز كرد كه ماشيني ديگر پشت ماشيني كه رامين در آن نشسته بود،نگه داشت.آرمين_اينم از ننه باباي ما!و به سمت پدر و مادرش رفت.مشغول صحبت با آنها شد و هر از گاهي به آن دختر اشاره ميكرد.رامين هم پياده شد و به جمع آن ها پيوست.ظاهراً او مخالف هر چيزي بود كه بقيه سر آن توافق داشتند.در آخر با عصبانيت به سمت در خانه آمد و قبل از اينكه از درگاه رد شود،نگاهي تنفرآميز به دختر كرد.مادر آرمين به سمتش آمد و با مهرباني پرسيد:_اسمت چيه عزيزم؟دختر سرش را پايين ...
قلیش لی (یعنی چه؟)
قلیش لغتی است ترکی بمعنای خنجر یا شمشیر ، لی پسوند مالکیت یا معرّف داشتن چیزی است<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> قلیش لی یعنی خنجر بدست یا دارنده خنجر در منطقه گرگان قلیچ لی نیز وجود دارد در بین تراکمه نیز قلیچ با پسوند ها و پیشوندهای مختلفی و جود دارد. قلیش لی ها در گرگان چند طایفه بیشتر نیستند عده ای ساکن در روستای حسین آباد گرگان و خانواده ما (طایفه ما) که اهل روستای معصوم آبادند . با توجه به نقل بزرگان ، اجداد ما از منطقه مینودشت (احتمالا به دلیل خشکسالی در آن منطقه) برای کسب و کار و کشاورزی و اینکه در منطقه استراباد شمالی بعلت اینکه زمینهای کشاورزی حاصلخیزتر بوده و آباد کردن آن بدلیل اینکه در دشت قرار داشته راحت تر انجام می شده است به این منطقه مهاجرت نموده اند بیشتر ازدواجهای صورت گرفته در میان خانواده در ایام گذشته درون گروهی بوده است تحصیل و فراگیری دانش از همان ابتدا در میان بزرگان خانواده از اهمیت ویژه ای برخوردار بوده است بطوری که تمام اعضای خانواده باسوادند و نسلهای جوان خانواده در سطح لیسانس و فوق لیسانس مشغول به تحصیلند. اجداد ما جزء با نفوذترین افراد روستا بوده و همواره مردم به نیکی از آنها یاد می کنند. مرحوم محمدباقر قلیش لی مدتی کدخدای معصوم آباد بوده و علاوه بر آن تبحر ویژه ای در ساخت و ساز ، نجاری و...و اولین کسی بوده که در منطقه تراکتور و کمباین خریده است روستای معصوم آباد در ضلع شمال شرقی شهرستان گرگان و در بخش بهاران واقع شده است.
اولین هدیه
مقدمه:<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> انتخاب نام خوب براي كودك امري بسيار مهم وحساس است كه تأثير زيادي بر شخصيت و روح و روان او دارد، نام زيبا و شايسته، نماد هويت و شخصيت آينده هر فرد و مايه افتخار و مباهات وي خواهد بود. رسول خدا(ص) انتخاب نام نيك را از حقوق فرزند بر گردن پدر مي دانست و مي فرمايد: «فرزندانتان را به نام انبيا اسم گذاري كنيد.» نامي كه براي كودك بر مي گزينيد مي تواند شخصيت فردي و اجتماعي وي را تحت تاثير قرار دهد چرا كه نخستين آهنگ آشنا براي كودك نام اوست و اثر بسزائي در شكل گيري انديشه و آينده كودك دارد. اسم بر شخصیت انسانها تاثیر می گذارد در واقع آدم ها در پناه اسم زندگی شان راشكل می دهند رابطه ای كه هر شخص با اسم خودش برقرار می كند بر آینده و به ویژه موقعیت اجتماعی اش تاثیر دارد. تأثیر اسم بخش مهمی از هویت شخص را در برمی گیرد و در واقع آدم ها با اسم خود زندگی كرده رشد می كنند. پیشینه: در گذشته معمولا در شب دهم تولد نوزاد كه جشن و شب نشيني بر پا بود همه اقوام بخصوص پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و سران خانواده گرد مي آمدند و با تبادل نظر نامي را برگزيده و در حاشيه قرآن، ديوان حافظ و يا هر كتاب ارزشمند ديگري همراه با سال، ماه، روز و ساعت تولد نوزاد ثبت مي كردند. در بعضي خانواده ها انتخاب نام فرزند تازه وارد بر عهده بزرگ فاميل (پدربزرگ، مادربزرگ، عمو، دائي، عمه، خاله) گذاشته مي شد.گاهي نامگذاري با استفاده از قرآن يا با تفعل از ديوان حافظ صورت مي گرفت. در بعضي خانواده ها نیز نام فرزند با اقتباس از نام مادر، پدر يا هر دو انتخاب مي شود. برخي نيز تمايل دارند كه فرزندانشان اسامي هم آوا يا هم معنا داشته باشند و يا اينكه ابتداي نام كليه فرزندان يك حرف مشخص بوده يا به يك حرف واحد ختم شود. در اين روزگار نیز بعضا خانواده ها ترجيح مي دهند كه ميان نام کودکانشان یا نام خانوادگيشان هماهنگي وجود داشته باشد. اين ارتباط ممكن است بصورت صفتي متناسب با اسم، جزئي از كل، كلمات هم ريشه و هم خانواده، يا آهنگ مشابه باشد. گاهي هم به مناسبت خاص يا بنا به درخواست يا وصيت بزرگان خانواده نامي براي نوزاد در نظر گرفته مي شود اما او را به اسم ديگري مي خوانند كه شهرت نام دارد و در شناسنامه ثبت نمي شود. ضمن اینکه مردم ما معمولاً برای مردگان خود احترام خاصی قایل هستند و یک نوع از احترام گذاری بر مرده در كشورمان مربوط به نامگذاری فرزندان است؛ برخی پدر و مادرها پس از مرگ یكی از نزدیكان خود، نام مرده را بر فرزند خود می گذارند تا به اعتقاد عامه اسمش زنده بماند. تاثیر روانی انتخاب نام: نامها همواره مفاهیم ساده و ...