فامیلهای زیبا

  • جوك و داستان هاي زيباي انگليسي با ترجمه فارسي براي آموزش زبان - داستان دختر كوچولو

    A little girl asked her father"How did the human race appear?" دختر کوچولویی از پدرش سوال کرد"چطور نژاد انسانها بوجود آمد؟" The Father answered "God made Adam and Eve; they had children; and so all mankind was made" پدر جواب داد"خدا آدم و حوا را خلق کرد, آنها بچه آوردند سپس همه نوع بشر بوجود آمدند" Two days later the girl asked her mother the same question.  دو روز  بعد دختره همون سوال را از مادرش پرسید . The mother answered"Many years ago there were monkeys from which the human race evolved." مادر جواب داد "سالها پیش میمونها وجود داشتنداز اونها  هم  نژاد انسانها بوجود اومد." The confused girl went back to her father and said " Daddy, how is it possible that you told me human race was created God and Mommy said they developed from monkeys?" دختر گیج شده به طرف پدرش برگشت و پرسید"پدر چطور این ممکنه که شما به من گفتین نژاد انسانها را خدا خلق کرده است و مامان گفت آنها تکامل یافته از میمونها هستند؟" The father answered "Well, Dear, it is very simple. I told you about my side of the family and your mother told you about her." پدر جواب داد " خوب عزیزم خیلی ساده است .من در مورد فامیلهای خودم گفته ام و مادرت در مورد فامیلهای خودش!!" آلیا صبور (دختر ایرانی) جوانترین استاد دانشگاه جهان + عکس داستان های کوتاه و جذاب انگلیسی با ترجمه ی فارسی sms انگليسي يك بازي جالب فلش داستان هاي بسيار زيبا آهنگ های خارجی با ترجمه فارسی جمله های زیبا و عاشقانه انگلیسی با ترجمه فارسی خانمي كه شب خونه نيومد و تا صبح ...   منبع: olinda.blogfa.com



  • امانت عشق

    فصل 1 دوشنبه بیست آذر ماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود . ان ساعت ریاضی داشتیم . تا یادم می آید همیشه سر زنگ ریاضی نیم ساعت آخر که می رسید کلافه می شدم . آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام در آمد : ((سپیده چکار میکنی؟ مرتب خواسم رو پرت میکنی)) .پاسخی ندادم چون حقد با او بود . همیشه فکر میکردم ساعت ریاضی خیلی طول می کشد ، آنقدر با اعداد و ارقام کلنجار رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغل میزم به بیرون پرتاب کنم . با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا کردم . دبیر ریاضی با موشکافی و دقت به حرکات عصبی ام نگاه می کرد . چون زیر دید دبیر بودم ، آرام نشستم و سعی کردم با دقت بیشتری مسئله ریاضی را حل کنم .ناگهان صدای خانوم دبیر را شنیدم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : ((خانم فراهانی اگر اشکالی دارید می توانید بپرسید ))تا آمدم لب باز کنم صدای زنگ دبیرستان بلند شد و من به خاطر ای که مجبور نباشم موضوع را دنبال کنم ، با لبخندی گفتم : ((اشکالی ندارم متشکرم . )) و کتابم را بستم . بچه ها با سر و صدا کیف و کتابهایشان را جمع میکردند . طبق معمول هر روز با میترا از مدرسه بیرون آمدیم . در حالی که هوای بیرون را استنشاق می کردم به میترا گفتم : (( ببین چقدر درحق ما ظلم می کنند و تا این ساعت گرسنه و تشنه نگهمون میدارند . ))میترا سر تکان داد و گفت : ((نه که تا الان چیزی نخوردی! ))مثل او سرم رو تکان دادم و گفتم : (( بله بله یادم افتاد ، حرص و جوش ، ریاضی و تاریخ ... )) در همان لحظه چشمم به ماشین پراید امیر برادر میترا افتاد و به میترا گفتم : -مثل اینکه امروز با من همسفر نیستی به من نگاهی کرد و گفت :-چطور؟با چشم و ابرو به طرف دیگر اشاره کردم و گفتم :-آنجا رو ببینمیترا سرش را برگرداند و با دیدن امیر رو کرد به من و گفت :-بریم. ترا هم سر راهمان می رسانیم .-ممنون-تعارف نکن و بعد دستم را گرفت . با لبخند دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم :-میترا جان مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشو میترا اخمی کرد و گفت :-لوس بی مزه حالا دیگر داداش من غریبه شده /خنیدم و دستم را جلو بردم تا با او خداحافظی کنم . میترا که مرا برای رفتن مصمم دید دیگر اصرار نکرد و در حالی که دست میداد گفت :-پس تا فردا و من نیز با گفتن خداحافظ از او جدا شدم . برای اینکه تنها نباشم و مسافت مدرسه تا منزل را زودتر طی کنم نگاه کردم تا ببینم از بچه های کلاس چه کسی را می بینم . مریم با دوستش کمی جلوتر از من بود . وقتی وقتی دیدم گرم حرف زدن با دوستش می باشد نخواستم مزاحمش شوم و تصمیم گرفتم راه را به تنهایی طی کنم . نگاهی به خیابان طولانی و طویل مدرسه انداختم و با خودم گفتم کی به منزل میرسم . از امیر حرصم گرفته بود که ...

  • متنی فوق العاده زیبا از سیمین دانشور تقدیم به تمام خانمهای عزیز ایرانی

    متنی فوق العاده زیبا از سیمین دانشور تقدیم به تمام خانمهای عزیز ایرانی

    با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد من زنم  و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو می دانی؟ دردآور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی قوسهای بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا میشوی تمام حرف هایت عوض میشود دردم می آید نمی فهمی تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است حیف که ناموس برای تو.... است نه تفکر حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است من محتاج درک شدن نیستم. دردم می آید خر فرض شوم دردم می آید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری و هر بار که آزادیم را محدود میکنی می گویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است نسل تو هم که اصلا مسؤول خرابی هایش نبود می دانی؟ دلم از مادر هایمان میگیرد بدبخت هایی بودند که حتی میترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده خیانت نمی کردند  نه برای اینکه از زندگی راضی بودند نه... خیانت هم شهامت میخواست ... نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت جایش النگو داد! مادرم از خدا می ترسد، از لقمه ی حرام می ترسد، از همه چیز میترسد تو هم که خوب می دانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است دردم می آید... این را هم بخوانی میگویی اغراق است ببینم فردا که دختر مردم زیر پاهای گشت ارشاد به جرم موی بازش کتک میخورد باز هم همین را میگویی؟ ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری؟؟؟ دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند و آنهایی هم که نیستند همه فامیلهای خودتانند مادرت اگر روزی جرات پیدا کرد ازش بپرس از س.ک.س با پدر راضی بود ؟؟؟ بیچاره سرخ می شود و جوابش را باور کن به خودش هم نمی دهد دردم می آید از این همه بی کسی دردم می آید سیمین دانشور (با سپاس فراوان از خانم رها آزاد در گروه سرخوشان ایرانی و تشکر فراوانتر از خودم که پدرم در آمد تا این متن را ویرایش کنم و علامتهای اضافیش را پاک کنم!)   پ.ن:فك كن اين تازه سيمين دانشوره يه رمان نويس قهار تازه شووووورش كي بوده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلال  آل  احمد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! البته اضافه كنم واقعا نمي دونم اين متن حقيقتا مال سيمين خانمه يا نهدر هر صورت حتي اگه نباشه حقيقته

  • امشب

    اتفاق یک بار می افته.اگر قراره منتظر اتفاق باشیم دیگه فرصت زندگی نخواهیم داشت. چون ممکنه هر لحظه این اتفاق رخ بده.... نمیشه خودم رو زندونی کنم.زندونی نکن .زندگی کن. کتی و دوستات متعلق به گذشته اند تو الان در برابر من مسئولی.پس بگو حسودی کردی... اجازه دادی و پشیمون شدی.توهینت رو نشنیده میگیرم. اما راجع به اون فکر خواهم کرد.تماس رو قطع کردم و از خشم بیش از حد پایم را به زمین کوبیدم و گوشی را به کناری پرت کردم. مادر که شاهد گفتگوی ناخوشایند ما بود گفت: صدبار گفتم تو اوج ناراحتی با کسی حرف نزن. اول فکر کن و تصمیم بگیر.بعد هرچی دلت میخواد بارطرف کن. اون جوری دلم نمیسوزه و میگم فکر کرده و به این نتیجه رسیده.من که کاری با اون نداشتم. خودش تماس گرفت.گوشی رو بر نمیداشتی و یا طوری حرف میزدی که متوجه ناراحتیت نشه.مامان از این حرفها چه فایده. کاری که نباید میشد شد . مقصر کسی نیست جز خود پویا.بابت چه گناهی؟دست به سینه ایستادم و گفتم : برای من موبایل میخره. فکر میکنه با بچه طرفه. تو همه چی رو خراب کردی. پویا میخواست با این کار شدت علاقه اش رو به تو نشون بده. چرا متوجه نیستی.شدت علاقه که بعد ها ممکنه خیلی مسائل رو با خودش یدک بکشه. اون آزاد و بی قید و بند . منم بدبخت و گوشه نشین خرابه ای که میخواد برام درست کنه.امان از دست زبون تو که عاقبت خودتو میسوزونه.این ماجرا به نفع من تموم شد تا بهتر تصمیم بگیرم و بی گدار به آب نزنم. شب به خیر.شب تو هم بخیر. به شرطی که با وجدانی آسوده بخوابی.مادر من رو مقصر میدانست. شاید هم حق داشت. اما برای من شناخت پویا با تمام علاقه ای که به او داشتم اهمیت داشت و این مبارزه ای تازه بود که باید از پس آن بر می آمدم . در غیر این صورت باید تا ابد طوق بندگی به گردنم می آویختم.صبح با وجود دلخوری شب گذشته نمی دانم چرا باز منتظر تماس پویا بودم. در صورتی که بگو مگوی ما آن قدر شدید بود که جایی برای آشتی نمی گذاشت. دلیل بی تابی ام شاید به خاطر عادتی بود که به او پیدا کرده بودم. حالا با این اتفاق مثل آن بود که گم کرده ای دارم و باید پیدایش کنم تا از این بی قراری نجات پیدا کنم.وقتی دو روز تمام را با دلشوره و ناراحتی شورع کنی به طور حتم ساعتی بعد گریه خواهی کرد و اگر دوستی مثل کتی به دیدنت بیاید گریه ات اوج خواهد گرفت. کمی که آروم شدم گفت:تقصیر من و فرزانه شدنباید تو بیخودی معطل میکردیم. پاک از یاد بردیم تو نامزد بیقراری داری که طاقت دوری تو رو نداره.تقصیر کسی نیست جز خودم.به مردی نشناخته و نسنجیده بله گفتم که فکر میکنه میتونه من رو تا آخر عمر اسیر خودش کنه . برای هیچ کاری دیر نیست. من بهترین زمان به نتیجه رسیدم.میخوای به هم بزنی! خجالت ...

  • تبریز جایی مثل پاریس - زیبا ، عاشق ، خوش مزه.

    حرفهایمان گل انداخته.همه خوابند یا چرت میزنند .مزرعه ای از گل کلمهای پف کرده ی سفید رنگ جلوی ما پهن شده اند. نور زیبایی بر آنها تابیده شده....منظره زیباست....یا بیشتر از آن ، با شکوه است....به همراه دوست عزیزی بر بلندای آسمان پرواز میکنیم.با هما. همایی که نسلش در ایران بوده و اکنون به نظر نایاب شده است.همایی که روزگاری افتخار ایرانیان بوده.به مقصد میرسیم. تبریز. شهری با ده ها و صدها افتخار در تاریخ ایران.با ده ها و صدها منظره ی زیبا، با ده ها و صدها لذت نامکشوف برای من.دوستان به دنبالمان میآیند. به شاهگلی میرویم. استخری پر آب ، محوطه ای سر سبز و اباد ، ساختمانی که انگار روی تاریخ زلالی شناور مانده . تبریز در خنکای صبحگاهی اش سوار بر نسیمی دلربا زنده است و نفس میکشد. درختان کهنه ی این دیار رقص کنان به ما خوشآمد میگویند. تبریز اینجا زنده است. مردمان زیادی پیرامون استخر شاگولی میدوند ، ورزش میکنند. برخی آرام و برخی تند. زنان و دختران جوان ، زیبا و آراسته. مردان و پسرانی ورزیده .همه مشغول لذت بردن از این فضای زیبایند.در عمارت صبحانه ای میخوریم.با دوستان گپ میزنیم. از گذشته تا آینده....از شانس و تقدیر تا عقل و تدبیر. حرف به تخته نرد میرسد . به بازی بزرگان به بازی ای مملو از شانس و عقل. مثل زندگی...مثل خودِ خودِ زندگی.پس از صبحانه به بازار میرویم. بازاری پیچ در پیچ و مسقف. بزرگترین بازار مسقف دنیا. آرام است و خالی. جمعه صبح است. جمعه صبح زود است. تک و توک مغازه ای است که باز است و بیشترشان لبنیاتی. با پنیرهای کهنه و تازه . با عسلها و خامه ها و سرشیر ها. با مردمانی خندان. رزق حلال و شادی ِ روزگار در پس چین و شکن دست و صورتشان دیده میشود. بی هیچ زحمتی.بازار زیباست. بازار قدیمی است.بازار ریشه دارد. بازار سابقه ی فامیلهای شاغلش را در خودش دارد. بازار....بازار است.و بازار تبریز زیبایی های نهفته ی زیادی دارد و افسوس که تعطیل است. افسوسم را تا روزی که دوباره برگردم و ببینمش نگه میدارم.از بازار بیرون میآییم. از مقابل مسجد ، ارگ ، پل های قدیمی و بنای مقبره الشعرا میگذریم.به بنای شهرداری میرسیم. خاطره ها دارم از آن. سخنرانی ای که در آن داشتم. تشویقها . جوانی ها...دوستان.و الان این بنای کم نظیر موزه است از برخی نشانه ها و ریشه های تبریز. تبریز شهری پر از دانایان و هوشیاران و عاشقان. اصلا برای من این شهر ،تبریز، با عشق عجین شده است. مثل پاریس. جایی مثل پاریس.پر از خاطره هایی که حتی اگر مال تو نباشند میتوانند برای تو بمانند. من این شهر را دوست دارم.درست مثل پاریس.شهرداری ، موزه ای است پر از یادگاری ، با راهنمایانی  جوان و مشتاق برای توضیح و ای کاش به ...

  • 232) یک تست خیلی خیلی ساده

    232) یک تست خیلی خیلی ساده

    سوال این بود ...   و جواب این است     عرض نکردم چقدر راحت است   موفق وشاد و پیروز و همیشه خندان باشید

  • بامداد سرونوشت

    داخل رفتم . در را بست و لبه ی تخت نشست . سرش میان دستش بود . سرش را بلند کرد و نگاهی به صورت جوان و غمزده ی من کرد و گفت:ای داد بیداد ای خدا چه کنم؟ با تعجب روی زمین پایین پایش دو زانو نشستم . دستم را روی پایش که از لبه ی تخت آویزان بود گذاشتم و تکانش دادم:مامان چی شد؟مستاصل بود . -هیچی نه راه پس داریم نه راه پیش . دست مرا گرفت و به سینه اش چسباند:کتی جان از اونوقت تا حالا فقط دارم حرف میزنم . اشتباه کردم . نمیدونم چرا گول این پسر رو خوردم خاله ت هم بدتر از اون نتیجه ای نداشت . طلبکار هم بودند . دلم میخواد زمان به عقب برمیگشت و با همین دستهام چشمای سروش رو در می آوردم . چاره ای نیست . اگه یه کم قهر هم بکنیم ممکنه برند و پشت سرشون هم نگاه نکنند . کوتاه اومدم و گفتم خواهر هر طور صلاح میدونی زودتر بیا تا مهرداد نفهمیده یه عقد بخونیم و اینا سر خونه و زندگی بروند . قبول کردند . میدونم خیلی سخته . اما چاره ای نیست . صورتم را میان دو دستش گرفت و مرا خیره خیره نگاه میکرد . پیشانی ام را بوسید و بی بیحالی گفت:مادر غصه نخوری ها خدا بزرگه!دیگر همه چیز رقم خورده بود و من بی هیچ چون و چرایی به سروش تعلق داشتم . فردا نزدیک ظهر بیدار شدم سر و صدای زیادی می آمد . بعله بران خصوصی بود . همه در تکاپو بودند . جلوی آینه رفتم چشمانم پف کرده و قرمز بود . صورتم کشیده بنظر می آمد . به باغ سرک کشیدم همه در رفت و آمد بودند . آنروز آنقدر کار بود که حتی ناهار هم خبری نبود و همه تخم مرغ خوردند و از خوردنش کیف هم میکردند . بعدازظهر همه منتظر بودند تا خانواده ی داماد بیاید . اینقدر عصبی و بی حوصله بودم که دلم نمیخواست بدانم دور و برم چه میگذرد . دو تا قرص آرامبخش را با هم خوردم و خوابیدم . برای شام بود که نسیم با سر و صدا به سراغم اومد . دستش را زیر بالشم کرد :پاشو کتی دست راستم زیر سرت . انشالله عروس بشی . قند در دلش آب میشد . چشمانم را بزور باز کردم . هنوز هم خوابم می آمد . سینی شام را پایین تخت گذاشت . چلو خورشت قرمه سبزی بود . چه بو و عطری داشت . یک بشقاب هم سبزی خوردن کنارش بود . واقعا بد از چند روز اشتهایم باز شد . چند لقمه خوردم تازه چشمم باز شد . نسیم گفت:علف خوبه یا اسفناج؟ خندیدم و گفتم:چه خبر چی شد؟ -اِ خیلی مشتاقی بدونی؟ میخواستی بیای؟ و قری به سر و گردنش داد و جلوی آینه ایستاد . آهنگ زمزمه میکرد و ادا اصول در می آورد . با دهان پر گفتم:حال منو ببین بعد بگو . -چته لقمه درسته از گلوت پایین نمیره؟ -خیلی بدجنس شدی . نکنه آقاتون یادت داده! -چرا که نه آقا نگو بگو باقلوا . پقی زدم زیر خنده . نسیم گفت:چه عجب پس خندیدن یادت نرفته . لیوان ابی خوردم و ادامه دادم:نه حالا چه خبر؟ -نان و ...

  • تولد امام زمان (عج ) مبارک باد

    تولد امام زمان (عج ) مبارک باد