طلسم مهرو محبت
دعا براي افزايش محبت بين زوجين
بسم الله الرحمن الرحيممحبت محبت زوجين نسبت به هم در طول محبت انسان به خالق هستي بخش است . همان طوري که آدمي در مقابل معبود خويش کرنش و خضوع دارد ، در برابر اوامر او نيز بايستي منقاد باشد و يکي از اوامر او محبت به همسر است چه اينکه او اساسا ازدواج را مايه ي ايجاد الفت و محبت قرار داده است . بنابراين آنکه ايمانش به خداوند بيشتر است ، اطاعاتش از خداوند بيشتر بوده و همسرش را بيشتر دوست دارد . امام صادق عليه السلام مي فرمايد : ما اظن رجلا يزداد في الايمان خيرا الا ازداد حبا للنساء . گمان نمي کنم مردي به ايمانش عمل نيکي بيفزايد مگر اينکه عشق خود را به همسرش افزوده باشد . در اخبار و احاديث ، اذکار و دعاهايي براي افزايش محبت بين زوجين وارد شده است که نمونه هايي از آنها عبارتند از : بعد از وضو ، سيصد بار ذکر ذيل براي ايجاد و افزايش محبت موثر است ، اين اذکار بايد در يک جلسه تلاوت شوند . يا حَبيبَ المُدَبّـِرينَ حَبِّبْ مَحَبَّتي علي قَلْبِ فلان بن فلان (به جاي فلان بن فلان نام شخص و پدر او گفته مي شود ) همراه داشتن و يا قرائت آيات ذيل نيز تاثير دارد . بخشي از آيات 39 و 40 سوره ي طاها ( و القيت ...فتونا)آيه ي 14 سوره ي آل عمران ( زين للناس ... حسن الماب )آيه ي 31 سوره ي آل عمران( قل ان ... رحيم )بخشي از آيه ي 165 سوره ي بقره ( يحبونهم ... العذاب )بخشي از آيه ي 30 سوره ي يوسف (قد شغفها ... مبين )بخشي از آيه ي 159 سوره ي آل عمران ( يحبونهم ... العذاب ) بخشي از آيه ي 54 سوره ي مائده (يحبهم ... الکافرين )بخشي از آيه ي 188 سوره ي آل عمران (يحبون ... اليم )آيات 32 و 33 سوره ي ص ( فقال اني ... الاعناق )بخشي از آيه ي 62 و 63 سور ه ي انفال ( هو الذي ايدک ... حکيم )آيات 29 و 30 سوره ي يوسف ( يوسف اعرض ... مبين )بخشي از آيه ي 23 سوره ي شوري ( قل لا ... شکور )آيه ي 7 سوره ي ممتحنه ( عسي الله ... رحيم ) آيه ي 8 سوره ي عاديات( و انه ... لشديد )آيه ي 13 سوره ي صف ( و اخري ... المومنين )سپس بخواند : بِرَحْمَتِکَ يا ارحمَ الراحمينَ يا حَبيبَ المُدَبِّرينَ حَبِّبْ مَحَبَّتي علي قَلْبِ فلان بن فلان (به جاي فلان بن فلان نام شخص و پدر او گفته مي شود ) بسم الله الرحمن الرحيم ( سه مرتبه ) يا فَتّاحُ يا فَتّاحُ يا مُفَتِّحُ ( سه مرتبه ) يا سميعُ ( شش مرتبه ) يا عَلّامَ الغُيوبِ ( شش مرتبه ) يا عالِمَ الغَيْبِ ( چهار مرتبه ) يا عَلّامُ ( پنج مرتبه ) يا اللهُ ، سپس بگويد :يا رَبِّ اِسْتَجِبْ دُعائي بِحَقِّ آدَمَ صَفِيّ اللهِ و بِحَقِّ نوحٍ نَجِيِّ اللهِ و بِحَقِّ ابراهيمَ خليلِ اللهِ و بحقِّ موسي کَليمِ اللهِ و بِحقِّ عيسي روحِ اللهِ و بحقِّ محمّدٍ رسولِ الله و عليٍّ وليِ اللهِ . همچنين سر گذاشتن بر بالشي که ...
117بیت شعر بی الف(بدون الف)
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt; mso-para-margin:0in; mso-para-margin-bottom:.0001pt; mso-pagination:widow-orphan; font-size:10.0pt; font-family:"Times New Roman"; mso-ansi-language:#0400; mso-fareast-language:#0400; mso-bidi-language:#0400;} 1. برت می گویم عرش دلبری دوست 2. برت می گویم عرشی خوب و نیکوست 3. نویسم گرمی دست گل تو 4. نویسم لعل مست بلبل تو 5. نویسم گرمی لعل خوشت من 6. تویی گرمی گیسویی که خرمن 7. تویی سردی دست غُصه ی من 8. که دستم بودش و می گفت خرمن 9. که می گفتش تنور قلب بر تو 10. هووی هر طلسم سَلب بر تو 11. لب تو سلسبیل تشنه ی من 12. نبود تو گُل من،دشنه ی من 13. نبود مهر تو مثل جهنم 14. بریزد کُنج سِیر چشم من نَم 15. نویسد سرخوشیَم چشم مستت 16. بریزد سِحر مشکین عطر دستت 17. بریزد دلخوشیَم خنده ی تو 18. منم سرزنده گُل،شرمنده ی تو 19. منم شرمنده ی دیده ی مستت 20. منم شرمنده ی عطری که دستت 21. منم مهرو و نور زنده ی من 22. تو معشوق و گُل من,خنده ی من 23. تو جشن سرسپردگی قلبم 24. حریر سُیر بندگی قلبم 25. سپید مهر و مه روی تو سُنبل 26. تو روی خوشی و سرزنده ی گُل 27. تو عطر سرزمین در بغل ،تو 28. تویی پرونده ی نیک عمل ،تو 29. تویی در هرطلسم روی من ،عشق 30. تویی رنگ خوش گیسوی من،عشق 31. تویی چون نور در چشم محمد 32. تویی خوبی که مهرم شده در بد 33. تویی رنگ خوش مستی دیدن 34. تویی رنگ خوشی در پریدن 35. تویی یوسف منم عشق تو سنبل 36. منم همچون پرنده بر سر گُل 37. حریر مهر هستش روی نیکو 38. بوَد چون سکه ،گُل خوشرنگ،گیسو 39. بود مهرم ،دل فرخنده ی تو 40. منم سرزنده گل، بر خنده ی تو 41. تو در دل ...
رمان طلسم خاکستری4
السا نبودی ببینی چی شد تودانشگاه!!!!از چشاش خبر میبارید.منم که مادرزادی عاشق خبر بودم چه برسه به اینکه مربوطه خودم باشه._کیان از سالن امتحانات سراسیمه اومد بیرون وبا چشم دنباله یکی میگشت که با دیدنه من انگار فرشته ی نجاتو دیده....خیلی زود برام اتفاق داخل سالن و گفت و منو دنباله خودش کشوند .همه نیم خیز شده بودن ببینن چی شده..بعداز اینکه منو دوسه تا از بچه های دانشگاه تورو تو ماشین کیان گذاشتیم .بین کیان ونعیمی نگاه هایی رد و بدل شد که من خودمو خیس کردم.رنگت مثل گچ سفید شده بود و بی رمق بودی واسه یه لحظه فکر کردم دیگه نیستی وقتی خودمو پیدا کردم در بیمارستان بودیم.اونم بدبخت خیلی نگران بود آرهههه.بدبخت بره به درک غلط کرد خودش مقصر بود با اون نگاهش و قد علم کردن دقیقه ی آخرش.ازش بدم میاد اهههههه.میخواستم جوابشو بدم که مامان با یه پرستار اومدحرفمو عوض کردم وبا چشم ابرو بهش فهموندم مامان اومده وگفتم:_زحمت کشیدی پردیس جونم....ایشالله تو عروسیت جبران کنم....نیشش تا بنا گوشش باز شد و هر هر شروع کرد به خندیدن.با این کارش همه خندیدن حتی پرستاره.وباعث شد یه خورده جو سنگین درموردغش کردن من عوض شه.مامان عاشق پردیس بود و خیلی دوستش داشت.البته من هیچوقت دوستی وانتخاب نمیکردم که مامان یا بابا تاییدش نکنن.بابا فقط به یه چیز پردیس گیر میداد اونم وضع مالی معمولیشون بود.مامان رفت بیرون نمیخواست درد کشیدن تک دخترشو ببینه انگار میخواستن عملم کنن بابا یه سرم سادست ولی خوب مامانه و حساسیتاش.پرستار مشغول باز کردن سرم از روی دستم شد...سوزش بدیوحس کردم آخی کشیدم که پردیس دست آزادمو گرفت و شروع به مالش دادانش کرد...بعداز در اوردن سرم و تسویه حساب با ماشین بارانندگی ایمان رفتیم.پردیسم اومد خونه ما که تا عصر بمونه بعدم بره دانشگاه با ماشینش برگرده خونه...وقتی رفتیم کیان معتمد و ندیدم.چرا نموند ازش تشکرکنم.؟به درک.دیگه از همه خسته شدم...از بابایی که حاضر نیست حتی حالمو بپسه از مامانی که اینقدر حساسه از پردیسی که اینقدر از کیان معتمد طرفداری میکنه از همه و همه حتی ازخودم*******بد رخوتی بدی به جونم افتاده بود.با پردیس به اتاقم رفتیم.بابا که طبق معمول شرکت بود هر چند بود و نبودش فرقی نداشت.من یه موجودی بودم که با وجود همه چیز کنارم هیچی و نداشتم...حتی دلخوشی؟دلخوشی برای رسیدن به چیزی یا کسی...درس که هر چقدرم بخونم با وجود این همه نمره های عالی تا حالا بابا یه آفرین خشک و خالی نگفته...وفقط سهم من از اون گریه های شبونه ست...کس خاصیم که وجود نداره تنها چیزی که از یه فرد تو ذهنمه پرتوایست کیهانی که شرط رسیدن بهش ستاره بودنه..مغرورتر از هر کسیه حتی از ...
غزال 19
بابا-من که نمی خوام جار بزنم نباید بدونم طلا کیه؟دلیل اصرارمون اینه که نمی خواهیم تفاوتی بین بچه های او با ساناز قائل بشیم.طلا دختر خودمه ولی بابا نمی خوام کسی بدونه مخصوصا سپهر ،بابا به جان عزیزت اگه کسی بدونه می رمو دیگه بر نمی گردم.بابا-چشم عزیزم مطمئن باش که به کسی نمی گم حالا پاشو برو سر جات بخواب.-خوابم نمی یاد می رم یه خورده تو بالکن بشینم.یلند شدم و در اتاقی که طلا خوابیده بود را آرام باز کردم دیدم طلا به تنهایی سر جای سپهر خوابیده از اینکه هنوز سپهر به خانه برنگشته بود دلشوره به جانم چنگ می انداخت.خدایا پس تا حالا کجا رفته بود مبادا بلایی سر خودش آورده باشد.کاپشنم را برداشتم و پوشیدم وبه بالکن رفتم باران می بارید گویا آسمان هم دلش گرفته و گریه سر داده بود.یک ساعتی نشستم چون احساس ضعف می کردم بلند شدم و رفتم تا غذا گرم کنم بعد از گرم کردن غذا دوباره به بالکن برگشتم مشغول خوردن غذا بودم که سپهر با ماشینش جلوی در ترمز کرد فورا دویدم و در را برایش باز کردم.با دیدنم لبخندی زد به محض اینکه از ماشین پیاده شد پرسیدم،پرسیدم تا این وقته شب کجا رفته بودی،نمی گی الان همه نگران و دلواپست می شن.سپهر-سلام،می خوای همین جا جلوی در و زیر بارون باز جویی کنی؟دیگر چیزی نپرسیدم و بالا رفتیم و همان جا در بالکن روی صندلی نشسته بودیم با دیدن غذا بشقاب را برداشت و گفت:شام نخوردی شکمو یا دوباره گرسنت شده؟!با اخم جواب دادم:نخیر شام نخوردم ،نگفتی تا حالا کجا تشریف داشتی؟قاشق پر را جلوی دهنم گرفت و گفت:اینو بخور تا برات بگم چون می ترسم از حرص و گرسنگی منو تیکه تیکه کنی و بخوری.غزال؟!طنی صدایش همیشه دلم را می لرزاند برای همین آرام جواب دادم:بله.سپهر-پس توام نگران بودی.یعنی هنوز ته دلت مهری به من مجود داره؟خیره نگاهش کردم چون هنوز با نگاهش با حرف هایش ،قلبم شروع به تپیدن می کرد،(پس دوستش داشتم ولی نه به اندازه ی روزهای اول لزدواجمون)دوباره قاشق را جلوی دهنم گرفت،درست مثل سابق ،با این حال که می دانست با کس دیگری می خواهم پیمان زناشویی ببندم ،باز تغییری در رفتارش ایجاد نشده بود.-نمی خوای بگی کجا رفته بودی ساعت چهاره.می دونی به خاطر تو طلا پاش زخمی شده؟غذا به گلوش پرید و به سرفه افتاد،فورا لیوان را پر آب کردم و به دستش دادم سپس ارام ارام به پشتش کوبیدم وقتی سرفه اش قطع شد پرسید –چرا ؟الان حالش چطوره ؟ آخه چرا ؟جنابعالی بهش قول داده بودین که ببرینش لب دریا وتوپ بازی کنین از وقتی که برگشته بودیم مدام سراغتو می گرفت که چرا نیومدی آخر عصبانی شد و محکم پاشو کوبید به میز شیشه میز هم پاشو برید .الان هم سر جای شما خوابیده ...
رمان طلسم خاکستری10
نميدونم چرا سعي ميكرد نگاهشو ازم بدزده..هنوز از دستم ناراحت بود.دوست نداشتم نگاه و ازش گدايي كنم ولي از يه طرفم نميخواستم از دستم دلگير باشه...بعد از اتمام درس شربتشوخورد و سينيه شربت و طرفم گرفت...نميتونستم بردارم يه دستم تو گچ بود و اونيكيم زيره خروارها كتاب و جزوه و البته خودكار...مستقيم بهش نگاه كردمو گفتم:_نميتونم بخورم اگه ميشه بزارينش پايين..بعد صغري خانوم بهم ميده...اول مكث كرد ولي بعد بدون هيچ حرف يا نگاهي ليوانو به لبم نزديك كرد..از شدت تعجب با اولين جرعه تو گلوم گير كرد و سيل سرفه روونه شد..بدون فكر شروع كرد به پشت كمرم ضربه هاي خفيف وارد كردن..از اصابت دستش با كمرم بهترين و رويايي ترين حس دنيا رو داشتم..دوباره از ليوان و از همه ي اشيا بخاطر نزديك كردن اون به من تشكر كردم...بعد از بدست اوردن حالت روحي و همچنين جسميم دوباره با فاصله نشست.گفت:_بهترين..سرم از شرم پايين بود و اصلا بهش نگاه نميكردم..ميخواستم كتابارو بزارم پايين تا از سنگيني وزنشون رو دستم بكاهم..كتابارو دستم شروع بهه ريزش كردن و صداي آخم و بلند كرد..بلند شد و يكي يكي شونو جمع كرد اخرين كتاب رو دستم جا مونده بود براي برداشتنش مجبور به لمس دستم ميشد اينو بجون خريد و دستهاي گرمشو به دستهاي سردم به مدت چند ثانيه سپرد و اونارو جا به جا كرد..متوجه تغيير حالتش شدم...به احتمال زياد اونم متوجه تغيير حالتم شده بود كه پوزخندش گوشه ي لب جا خوش كرده بود...صغري خانوم وارد اتاق شد...با ديدنه منو كيان دست به كمر وايساد..زاويه ي ايستادنش طوري بود كه من و كيان و به راحتي زيره نظر داشت...اولش يه نگاه به اون و بعد يه نگاه به من كرد و گفت:_امتحانت تموم شد؟_آره..تموم شد.رو به كيان با همون حالت گفت:_السا رو صدا بزن...كيان متعجب بهش نگاه كرد..صغري خانوم با لبخند شيطنت واري گفت:_چشمات و بدزد ترسونديم مادر...ميگم السا رو صدا بزن.كيان خونسرد ولي متعجب گفت:_منظورتونو نميفهمم صغري خانوم.صغري خانوم كلافه گفت:_ديگه واضح تر از ين؟ميگم السا رو صدا بزن.كيان خونسرد رو به من كرد و گفت:_خانوم آريا؟صغري خانوم چشم غره اي بهش زد و گفت:_صميميش كن.من متعجب تر از كيان بودم ولي يه جرايي هدف صغري خانومو ميدونستم.كيان متعجب تر از قبل گفت:_چرا آخه؟ما همينطور راحتيم._ميگم صميميش كن پسر..كيان نگاهم كرد و گفت:_السا خانوم..صغري خانوم با عجز و لابه نشست رو كاناپه كنارش و گفت:_نه..اسمشو صدا بزن..اسمشو...كيان ديگه خونسرد نبود و داشت كم كم عصباني ميشد._چرا؟صغري خانوم بخدا خسته م..._خسته نباشي پسرم..ولي بايد بگي...اسمشو صدا بزن.كيان سرد رو به من گفت:_السا.هرچند سرد بود ولي بعد از دو روز دلمو لرزوند.انگار صغري خانوم ...