طرز درست كردن موشک كاغذي
ساخت و پرواز موشك در 30 دقيقه Construction and missiles in flight 30 minutes
ساخت و پرواز موشك در 30 دقيقه همه ما از كودكي سوالات بيشماري در ذهن داريم كه در طول زمان بسياري از آنها را يا فراموش ميكنيم و يا چون به نظر ساده ميآيند از اينكه آنها را مطرح كنيم؛ خجالت ميكشيم. در یکی از مطالب به يكي از اين سوالات اساسي پاسخ داديم و با انجام آزمايشي بسيار ساده فهميديم چرا تمام اجرام آسماني كروي شكل هستند؟ در اين مطلب نيز به اين سوال پاسخ خواهيم داد كه شايد شما نيز آن را بارها از خود پرسيده باشيد: هواپيمايي با بيش از چندين تن وزن؛ چطور ميتواند از روي زمين بلند شود؟ در آزمايش بسيار ساده زير كه با استفاده از معموليترين وسايل منزل انجام ميشود راز بلند شدن هواپيما را كشف خواهيد كرد. مواد لازم: بطري خالي نوشابه خانواده 2 عدد ني پلاستيكي نوشيدني (يكي نازكتر از ديگري باشد.) چسب نواري خمير بازي(گچ ساختمان) (ميتوانيد از خمير نان هم استفاده كنيد.) قيچي كاغذ قبل از شروع كار لازم است به اين نكات توجه كنيد: از سالم بودن بطري مطمئن شويد. بطري نبايد سوراخ شده باشد. برچسب روي بطري را حتما بكنيد و دور بيندازيد تا داخل آن ديده شود. نحوه آزمايش: 1 - ابتدا با خمير گلولهاي بسازيد كه قطرش كمي بزرگتر از قطر دهانه بطري باشد. سپس اين گلوله خميري (مقداری گچ)را روي دهانه بطري گذاشته و با آن در بطري را كاملا بپوشانيد. به طوري كه مطلقا هوا به داخل آن نفوذ نكند. 2 - قبل از خشك شدن خمير ني باريكتر را از داخل خمير رد كرده و آن را وارد بطري كنيد به طوري كه وقتي از بيرون نگاه ميكنيد تنها 3 4 سانتيمتر آن درون بطري قرار داشته باشد. 3 - با خمير (گچ)كاملا اطراف قسمتي را كه ني وارد بطري شده بپوشانيد. براي اين كه مطمئن شويد هوا از بيرون به درون بطري يا بالعكس، نميتواند جريان داشته باشد؛ با انگشت انتهاي ني را كه بيرون بطري است كاملا بپوشانيد و بعد بطري را محكم فشار دهيد. اگر بطري سفت بود و جايي از آن فرو نرفت يعني جريان هوايي وجود ندارد و ميتوانيد آزمايش را ادامه دهيد. 4 - حالا دو نوار باريك به عرض 2 سانتيمتر و به درازاي متفاوت ببريد. هر يك را جداگانه به شكل حلقه درآوريد و از دو سر انتهايي نوار با چسب بچسبانيد. 5 - هر دوي حلقهها را از بيرون و تقريبا در دو سر انتهاي ني كلفتتر بچسبانيد. ني بايد درون دو تا حلقه چسبيده باشد. 6 - حالا ني كلفتتر از از سر انتهايياش كه به حلقه بزرگتر چسباندهايد، به سر آزاد ني داخل بطري وصل كنيد. طوري كه كاملا در يكديگر فرو رفته و و محكم به هم چفت شوند. نبايد هوا از لابهلاي دو ني جريان پيدا كند. 7 - سر آزاد ني كلفتتر را با خمير كاملا بپوشانيد( یاباحرارت آن رامسدود نمایید) تا هوا ...
آسانسور 2
با احساس سردي رو صورتم چشمامو از هم باز كردم ...با باز كردن چشمام دوباره به پا به اين دنياي فاني گذاشتم .......كمي گنگ بودم ...اولين چهره اي كه جلوم مثل خرمگس ظاهر شد..خود عزرائيلش بوددقيقا ..خود محسني كه با يه ليوان اب تو دستش جلوم نشسته بود ..پشت سرشم نيما با همون چشماي توپ گلفشي..صبا و دو تا پرستار ديگه هم كمي اين طرف تر ...و خود ولوم ....كه روي يكي از راحتياي اتاق استراحت پرستارا افتاده بودم ....چقدر مهم بودمو و خودم نمي دونستم ....صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا بلند شه كه بتونه بهم اب قند بده...محسني صدام كرد..محسني - صالحي ...؟خوبي ؟..صدامو مي شنوي ...؟صبا با قاشق... كمي اب قند به خوردم داد...صبا- بهتره امروزو... مرخصي بگيري ..فكر كنم زياد حالت خوب نباشه ...به مرواريد زنگ مي زنم ..بياد دنبالت ...سرمو تكون دادم...و با صداي ارومي - نه من حالم خوبه ....الان بهترم ميشم .همه بهم نگاه مي كردن ....ولي من فقط چشمم به ليوان تو دست صبا بود كه هي با قاشق توشو هم مي زد ....چقدر تشنم بود ....بدون حرفي دست دراز كردم و ليوان اب قندو از دست صبا گرفتم و يه سره بدون مكث سر كشيدم .....از بالاي ليوان محسني رو ديدم كه از خوردنم به خنده افتاده واقعا به این اب قند احتياج داشتم ..جوني دوباره بهم داد .....بذار اينم بخنده ...الكي خوشه ديگه .....با پشت دست ..اب دهن دور دهنمو پاك كردم ..مقنمه امو كمي كشيدم جلو...محسني- قبلا اينطوري مي شدي؟سرمو تكون دادم- نه محسني -.بهتره يه معاينه بشي ...اينطوري خيال خودتم راحت مي شه- نه چيزي نيست دكتر ...صبا- چرا لج مي كني دختر.... شايد مريضيو... خودت نمي دوني - اي بابا من هي مي گم چيزيم نيست... تو هم هي سعي كن يه عيب رو دختر مردم بذاري صبا كه از حرفم خنده اش گرفته بود از بقيه خواست كه اتاقو ترك كنن و برن به كارشون برسن ....تلفن نيما صداش در امد...بهش نگاه كردم نيما- بله مامان ...نمي تونستم تحملش كنم...براي همين با حالت انزجار به بيرون رفتنش نگاه كردم از اتاق خارج شد...چشمم دوباره افتاد به محسني ...محسني - خانوم فرحبخش اون دستگاه فشار بديد ...صبا- بفرمايد..همزمان صداي تلفن بخش در امد ..صبا- ...الان ميام ../صبا هم از اتاق خارج شد ...استينتو بزن بالا..- بله؟محسني - تا حالا فشار نگرفتي ؟- ...من كه چيزيم نيستمحسني - بزن بالا ...استينو دادم بالا ......بهش نگاه نمي كردم ....محسني - چرا انقدر فشارت پايينه ...اروم با خودم ..عشقش كشيده عزرائيل جون محسني –چيزي گفتي؟سريع سرمو تكون دادم - نه نه چشماش كه رنگ شيطنت گرفته بود محسني - چيزي خوردي ...؟سرمو دوباره مثل بوقلمون تكون دادممحسني - اصلا چيزي خوردي ...؟كمي با خودم فكر كردم ....اصلا به اين چه كه هي داره سوال مي كنه ..نكنه ...
رمان همخونه - 4
فصل 8يلدا لباس پوشيده و آماده بود. شادي و هيجان خاصي داشت. دوست داشت زود تر بيرون باشد. حس مي كرد ديگر تحمل نفسكشيدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برايش خيلي طولاني و سخت گذشته بود. با خوشحالي خودش را در آينه تماشا كردو مثلهميشه لبخندي زد و خانه را ترك كرد. هم زمان با باز كردن در و بيرون آمدن يلدا پسر همسايه رو برو كه يلدا او را قبلا از پنجرهاتاقش ديده بود، در را باز كرد و بيرون آمد. به محض ديدن يلدا ابرو هارا بالا انداخت و لبخندي آشنا زد. يلدا بدون اهميت به او در رابست و راهي شد. دلش مي خواست ساعت ها در خيابان قدم بزند. چه هواي فرحبخشي بود. با خود گفتSad(چقدر سخته كهآدم مجبور باشه مدام توي خونه باشه!))آن روز يلدا بعد از ديدن فرناز و نرگس توي دانشگاه،نشاط گذشته را به دست آورد و با وجود آنها تمام تلخي را كه روز گذشتهپشت سر گذاشته بود،به طنز كشيده شد. آن قدر گفتند و خنديدند و اداي اين و آن را در آوردند كه عاقبت خسته شدند. يلدا ازاين خوشحال بود كه باز ميتواند به دانشگاه برود و دوستانش را ببيند و باز آنقدر درس بخواند كه حالش از كتاب به هم بخورد. بهنظر او دوران تحصيل در دانشگاه از بهترين دوران زندگيش بود و بايد از آن دوران لذت ميبرد.وقتي از بچه ها خدا حافظيكرد تا به خانه برگردد، دلش شور خاصي گرفت. فرناز و نرگس با او خيلي صحبت كرده بودندكه بايدراحت باشد و زندگي خودش را بكند و آنجا را متعلق به خودش بداندو نبايد خجالت بكشد و خلاصه كلي بايد ها و نبايد ها!اما يلدا با وجود دانستن تمام اينها ، چيزي، نيروييدر درونش مي جوشيد كه نمي توانست اعتماد به نفس داشته باشد و همينعدم اعتماد به نفس بود كه باعث ميشد او در خانه خود را هيچ كاره بداند. باز هم شب شد و باز هم شهاب آخر وقت آمد. آنشب اصلا شهاب را نديد. تقريبا دو هفته گذشته بود. يلدا دو باره درگير درس و دانشگاه بود.براي خانه شهاب لوازمي تهيه كرد تا بتواند براي خودش پخت و پز ساده اي راه بيندازد، اما هنوز هم بودن در آنجابرايش سختبود. با اين كه در آن مدت فقط يك بار شهاب را ديده بود،اما اغلب نگران آمدن و نيامدن او بود. شهاب زود ميرفت و شب دير بازميگشت. يلدا نيز متوجه آمدنش ميشدو به اتاق ميرفت و اصلا از آنجا خارج نمي شد و وقتي همكاري برايش پيش مي آمدومجبور ميشد بيرون بيايد، شهاب به اتاقش ميرفتيلدا از اين وضعيت دلتنگ و خسته شده بود. هيچ چيز در خانه مطابق ميل وسليقه اش نبود. خانه همان طوري بود كه دوهفهپيش بود. پروانه خانم هم ديگر به آنجا نمي آمد. شايد حاج رضا مانع آمدن او شده بود. يلدا هر روز غذاي دانشگاه را مي خوردوشب ها را هم با كيك وشكلات و شير به صبح مي رساند. دلش براي غذا درست كردن به سليقه ...
رمان بازی تمومه قسمت1
هيلا صداى تلفن مثل داركوب رو مخم بود، با حرص بالش را از زير سرم بيرون كشيدم و روي سرم گذاشتم تا صدايش كمتر شود،اما انگار كسى كه پشت خط بود نميخواست دست بردارد به ناچار دستشم را از زير پتو بسوى موبايلم بردم بدون اينكه چشمهام و باز كنم تا خوابم بپرد. دكمه اتصال را زدم و گفتم :الو صداى ماهان در گوشم پيچيد كه گفت :خوابى با شنيدن صداى ماهان يهو خواب از سرم پريد پتو را كنار زدم و سرجام نشستم .دوباره صداش را شنيدم كه گفت:الو هيلا صدامو ميشنوى با عجله گفتم:آره آره ميشنوم چيزى شده -نه مگه قرار چيزى بشه ،من تا يكى دو دقيقه ديگه در خونتم بيا ميخوام باهات حرف بزنم خواستم جواب بدم كه ديدم گوشى را قطع كرد. بلند شدم و سريع بسمت دستشويى رفتم و دست و صورتم را شستم و مسواك زدم الان احتمالا ديگه ميرسيد دويدم كمد لباس و باز كردم و اولين مانتو را بيرون كشيدم و تن كردم و شالى هم كه روى تختم بود برداشتم و سركردم ديگه وقتى نبود شلوارم و عوض كنم يك گرمكن ورزشي پام بود بيخيال شدم و كتونى هامو پا كردم و كليد را برداشتم و با حالت دو بسمت آسانسور هجوم بردم شانس آوردم يك طبقه بيشتر باهام فاصله نشد سريع خودمو توش انداختم و دكمه همكف را فشردم طول حياط را دويدم و در و باز كردم و با يك نگاه ماشين ماهان و ديدم بسمت در آن رفتم ،سرش را روى فرمون گذاشته بود، فقط يك روز نديده بودمش اما دلم خيلي تنگ شده بود با انگشت به شيشه تقه اى زدم سرش را بلند كرد لبخند گل و گشادى زدم اما او با نگاه بى تفاوتى قفل در را باز كرد در و باز كردم و تند پريدم تو ماشين و بسمتش خم شدم تا گونه اش را ببوسم اما دستش را جلو آورد و گفت خيلي خستم جالب بود به جاى اينكه من بابت ديروز عصبانى باشم كه يا گوشيش خاموش بود يا در دسترس نبود اما من كلا آدمى نبودم كه اين چيزها ناراحتم كنه ،مخصوصا اگه موضوع ماهان باشه ،اينقدر دوستش داشتم كه بابت اين قضايا كوتاه بيام ماشين و روشن كرد و براه افتاد و بعد از ده دقيقه اى كه به سكوت گذشت ماشين را كنار پاركى نگه داشت. خودم را در صندلى جابجا كردم و گفتم اينقدر دلت واسم تنگ شده بود كه ساعت پنج اومدى ديدنم ماهان پوزخندى زد و گفت:آره خيلى نگاهى بهش كردم خستگى از چشمهاش ميباريد .پرسيدم ديروز كجا بودى خيلي نگرانت شدم . ماهان نگاهش را به روبرو دوخت و گفت رفته بودم جايي براى كار نميتونستم صحبت كنم با دلخورى گفتم بايد حداقل بهم ميگفتى،ديروز از نگرانى ميخواستم بيام در خونتون.بهار نذاشت ماهان شانه اى بالا انداخت و گفت:فكر كردم واست زياد مهم نباشه اخمى كردم و گفتم اما اشتباه فكر كردى و باز لبخند به لبام اومد و گفتم:از اين ببعد هر وقت خواستى جايى برى بهم ...