شينيون جمع و باز
شینیون باز و بسته مدل 2012
چند شينيون راحت و آسان براي شما در منزل !
شايد خيلي وقتها براي شركت در مراسمي دوست داشته باشيد موهايتان را جمع كنيد اما فرصت و وقت كافي براي رفتن به آرايشگاه را نداشته باشيد، با ما همراه باشيد تا با چند شينيون در منزل آشنا شويد... شاید خیلی وقتها برای شرکت در مراسمی دوست داشته باشید موهایتان را جمع کنید اما فرصت و وقت کافی برای رفتن به آرایشگاه را نداشته باشید، با ما همراه باشید تا با چند شینیون ساده و راحت در منزل آشنا شوید... 1- برای تمیز بودن کار در پایان، باید از ابتدا کارتان را درست و تمیز انجام دهید به این ترتیب که موهای تمیزو ترجیحا کمی مرطوب را با بیگودیهای درشت، لایه لایه از جلو بپیچید و اگر موهای پشت سر را خودتان نتوانستید از کسی کمک بگیرید. پیچیدن موها با بیگودی جهت شینیون برای انواع موها مفید و خوب است چراکه به موهای خیلی لخت و صاف فرم و حالت بخشده و موهای فر و وز دار را صاف و خوش حالت خواهد کرد . 2-موهای فر و وزدار، همینطور موهایی که رنگ و مش شده و دارای خورده موی زیادی هستند را بعد از باز کردن بیگودی ها و زدن کمی واکس مو لابه لای آنها حتما سشوار بکشید و با سشوار نیز آنها را صاف کنید تا کار شینیون شما تمیز تر و بدون خورده مو شود اما در مورد موهای لخت و صاف سشوار لازم نیست. 3- اگر دوست دارید موهایتان در جلو حالت پف و گرد داشته و بالا بایستد بهتر است آنها را از نیمه ی سر خوب پوش دهید به این ترتیب که فرقی از یک گوش تا گوش دیگر باز کرده و موهای جلوی سر را از قسمت پشت جدا کنید و موهای قسمت جلوی سر را با گرفتن لایه های نازک و پوش دادن با شانه ی پوش خوب بالا نگه دارید و سپس بین آنها کمی فیکساتور یا همان تافت بزنید تا بماند .ترجیحا پوش را برای موهای خیلی لخت و صاف و بی حالت انجام دهید . روی موهای پوش شده را با شانه ی دندانه دار ریز خوب مرتب کنید و کمی هم تافت بزنید تا تمیز دیده شود سپس همه را در یک قسمت جمع کرده و با گیره یا پنسی محکم کنید. چند شاخه از موها را نیز می توانید آزاد دو طرف صورت بیندازید و یا همه را کامل بالا بزنید. برای جمع کردن موهای پشت سر می توانید آنها را کامل پیچانده و به شکل گرد یا همان گوجه ای جمع کنید. یا از گوشه ای به طور عمودی لوله کرده و با گیره محکم کنید. قسمت بالا را، هم می توانید کامل جمع کنید و هم مقداری را شلوغ در بالای سر نگه دارید. 4- اگر دوست ندارید همه ی موهای قسمت جلوی سر و پیشانی را کامل بالا بزنید می توانید مقداری از آنها را جدا کرده و با فرق کج به سمت پیشانی مایل کنید و از پشت گوش با گیره ای به موهای جمع پشت سر وصل کنید. 5- برای موهای خیلی بلند و البته خیلی هم صاف که مدل دادن و جمع کردنشان توسط خوذتان کار زیاد آسانی نیست ...
رمان تبسم (2)
فصل5:خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد!تو دلم هر چي فحش داشتم به اين استاده و آبا اجدادش دادم....نه من نبايد وا بدم...داشتم ميرفتم که مانتوم گير کرد به صندلي يکي از بچه ها...نفشم رو با حرص دادم بيرون...بدبياري پشت بدبياري...برگشتم مانتوم رو ازاد کنم کهچشم خورد به دو تا جشم سبز...اولالا اين کيه ديگه...يکي از پسراي کلاسمون بود که خيلي هم مغرور به نظر ميومد...اسمش سعيد بود...سعيد آريا..با يه نيشخند مانتومو جدا کرد...من هم از قصد بدون اينکه ازش تشکر کنم راه افتادم...با هر جون کندني بود يه چيزايي بلغور کردم استاد هم انگار حواسش پرت بود گفت عالي بود بفرماييد بشينيد...***تهمينه-تبسم اين سعيد چش سبزه چقد جيگره...!زدم پس کله ش..-خاک بر سرت با اين سليقه تخداييش خوشگل بود ولي چون من افتاده بودم رو دنده لج باهاش واسه همين ديگه خوشگل نبود..تهمين-ديوااانه اينهمه جذابيتو نديدي؟کوري ديگه...-آقا اصلا من کور!بيخيال ميشي حالا!؟ انگار برق2200 ولت به من وصل کردن!!!!آب دهنمو قورت دادم...يه پيرهن مردونه ي مشکي با شلوار کتون سفيد تنش بوددد....همون عطر گس هميشگيش رو زده بود...با يه لبخند داشت منو نگاه ميکرد....منم که شوکه...انگار مغزم قفل کرده...-سلام!دستهاشو از هم باز کرد و به سمتم اومد...تازه از بهت درومدم...چقد دلم واسش تنگ شده بود..و اون الان اينجاست!!!با يه حرکت سريع رفتم سمتش و پريدم توي بغلش...چقد دلم واسه اين آغوش تنگ شده بود...دستهامو دور کمرش حلقه کردم...اونم منو بيشتر به خودش چسبوند...بعد هم پيشونيمو بوسيد...نميدونم براي چند دقيقه تو بغلش بودم...فقط ميدونم ديگه دوست نداشتم بيام بيرون...*** فصل6:تيام-تبسم از بس خوشحالي زبونت بند اومده؟!من-ها؟چي؟!...نه ...نه در اون حد!(آره جون خودت)شروين-گفتم سورپرايزتون کنم!!!دلم واستون تنگ شده بود.مامان-خوب کاري کردي پسرم!!ما هم دلمون واست تنگ شده بود مخصوصا تبسم!واي مامان چرا اين حرفو زدي؟!الان پررو ميشه!!شروين رو به من-آره؟الان همچين بزنم تو پرت...-پس چي!!!مکث کردم و ادامه دادم...مگه ميشه دلم واسه داداشم تنگ نشه؟!ااااه عجب حرفي زدما..ولي حقشه...آخي ناراحت شدي؟!...به جهندم...***-تبي خانوم نميخواي بيدارشي؟!-تيام برو بيرووون!!تيام-نه پاشو.پاشو که کلي کار روي سرمون ريخته!!!چشمهامو با دستم ماليدم:-چي؟!چه کاري؟!-مامان جونمون ميخواد مهموني بده...واي نه دوباره..-اه حالا واس چي؟!تيام-برگشتن آقا شروين!با ناله:-حالا کي هست؟تيام-فرداشب.با جيغ:-نههههههههههه؟دروغ ميگي؟!-ا چته تبسم چرايهو رم ميکني!!!بالشتو زدم تو سر خودم...-آخه من چي بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!-تو که اينهمه لباس داري باز ميگي چي بپوشم؟!-نه اونا همه تکراري شدن!!!تيام-از دست شما ...
رمان کوه پنهان(قسمت اخر)
فشار دستاي بهنود روي دستام درست همزمان شد با خالي کردن نفس حبس شده اش ، که سکوت جمع رو شکوند و باعث شد همه به خودشون بيان و براي تبريک پيش قدم بشن .اما قبلش بهنود توي يه غافلگيري منو توي اغوشش کشيد و باعث شد در کسري از ثانيه رنگم همرنگ لبو بشه !!_ بهنود جون ، عزيزم ! توي جمع هستيما !بهنود _ هيچي نگو ، ميدونم . همسرمي دلم ميخواد بغلت کنم . _ ميدونم ولي فکر دست گرفتناي پيمانم بکن ديگه !بهنود _ سارا بيشتر از جونم دوستت دارم .. خيلي خوشحالم که دارمت .از خوشي حالم دست خودم نبود .. دلم ميخواست از اين همه شادي خلوتي پيدا کنم و فرياد بزنم و خدارو شکر کنم ._ منم همينطور عزيزم !همون لحظه پيمان نزديکمون اومد و گفت :پيمان _ همينه ديگه خاله جون ، وقتي ميگن عروس و دومادو بعد از عقد تنها بذارين براي همين بي ابرويي هاست ديگه .با يه فشار از بهنود جداشدم .. ولي سرمو بالا نياوردم .سوري جون _ وا بي ابرويي چيه مادرجون .. همسرشه ديگه !بعد هم به سمت ما اومد و بوسيدمون و زير گوش بهنود چيزي گفت .. که باعث شد بهنود بلند بخنده .پدرجون و منصور هم نفرات بعدي بودن که به سمتمون اومدن و تبريک گفتن .. و من چقدر خوشحال بودم که اونا چند دقيقه ي پيش براي بدرقه ي عاقد رفته بودن و نبودن !!پدرجون و سوري جون به هر کدوم از ما يه ساعت هديه دادن و منصور مهربون هم يه نيم ست از طلا سفيد ، که بسيارم زيبا بود . بهنود در حالي که دستاشو پشت من گذاشته بود و منو به خودش ميفشرد رو به پيمان که همچنان مشغول غرغر زدن بود ، گفت :بهنود _ خوردي اقا پيمان !! حالا برو از جلوي چشمام دورشو تا حالت و نگرفتم !پيمان _ بابا بي خيال من براي خودت گفتم که حداقل يه ده دقيقه تنهات بذارن ديگه داداش !بهنود _ لازم نکرده به فکر من باشي ! برو به فکر خودت باش که هنوز نتونستي بله رو بگيري .پيمان _ کجايي کاري بابا .. بله رو از باباشم گرفتم .. خودش که سهله بعد هم ابرويي بالا انداخت و بادي به غبغب انداخت . _ پيمان جون ميدوني که عمو جعفري منو خيلي دوست داره .. پس لطفا حواست و جمع کن داداش !داداش و مثل خودش ادا کردم .که باعث شد هم بهنود ، هم پيمان با صداي بلندي بخندن .پيمان دستاشو به حالت تسليم براي من بالا اورد و بعد هم خم شد و صورت بهنود و بوسيد و تبريک گفت و با منم دست داد يه بليط رفت و برگشت ، براي ماه عسل بهمون هديه داد .خيلي ازش تشکر کردم .. ولي اون و بهنود بدون توجه به من دوباره مشغول کل انداختن و خط و نشون کشيدن با هم شدن .بهنود و پيمان مشغول کل کل کردن بودن ، اما من همه ي حواسم به سمت دو تا فرشته کوچولوم بود که روبه رومون نشسته بودن و ما رو نگاه ميکردن ..هر دوشون لباس فرشته ها رو به همراه يه بال سفيد و طلايي رنگ پوشيده بودن ...
رمان کوه پنهان12
فشار دستاي بهنود روي دستام درست همزمان شد با خالي کردن نفس حبس شده اش ، که سکوت جمع رو شکوند و باعث شد همه به خودشون بيان و براي تبريک پيش قدم بشن .اما قبلش بهنود توي يه غافلگيري منو توي اغوشش کشيد و باعث شد در کسري از ثانيه رنگم همرنگ لبو بشه !!_ بهنود جون ، عزيزم ! توي جمع هستيما !بهنود _ هيچي نگو ، ميدونم . همسرمي دلم ميخواد بغلت کنم . _ ميدونم ولي فکر دست گرفتناي پيمانم بکن ديگه !بهنود _ سارا بيشتر از جونم دوستت دارم .. خيلي خوشحالم که دارمت .از خوشي حالم دست خودم نبود .. دلم ميخواست از اين همه شادي خلوتي پيدا کنم و فرياد بزنم و خدارو شکر کنم ._ منم همينطور عزيزم !همون لحظه پيمان نزديکمون اومد و گفت :پيمان _ همينه ديگه خاله جون ، وقتي ميگن عروس و دومادو بعد از عقد تنها بذارين براي همين بي ابرويي هاست ديگه .با يه فشار از بهنود جداشدم .. ولي سرمو بالا نياوردم .سوري جون _ وا بي ابرويي چيه مادرجون .. همسرشه ديگه !بعد هم به سمت ما اومد و بوسيدمون و زير گوش بهنود چيزي گفت .. که باعث شد بهنود بلند بخنده .پدرجون و منصور هم نفرات بعدي بودن که به سمتمون اومدن و تبريک گفتن .. و من چقدر خوشحال بودم که اونا چند دقيقه ي پيش براي بدرقه ي عاقد رفته بودن و نبودن !!پدرجون و سوري جون به هر کدوم از ما يه ساعت هديه دادن و منصور مهربون هم يه نيم ست از طلا سفيد ، که بسيارم زيبا بود . بهنود در حالي که دستاشو پشت من گذاشته بود و منو به خودش ميفشرد رو به پيمان که همچنان مشغول غرغر زدن بود ، گفت :بهنود _ خوردي اقا پيمان !! حالا برو از جلوي چشمام دورشو تا حالت و نگرفتم !پيمان _ بابا بي خيال من براي خودت گفتم که حداقل يه ده دقيقه تنهات بذارن ديگه داداش !بهنود _ لازم نکرده به فکر من باشي ! برو به فکر خودت باش که هنوز نتونستي بله رو بگيري .پيمان _ کجايي کاري بابا .. بله رو از باباشم گرفتم .. خودش که سهله بعد هم ابرويي بالا انداخت و بادي به غبغب انداخت . _ پيمان جون ميدوني که عمو جعفري منو خيلي دوست داره .. پس لطفا حواست و جمع کن داداش !داداش و مثل خودش ادا کردم .که باعث شد هم بهنود ، هم پيمان با صداي بلندي بخندن .پيمان دستاشو به حالت تسليم براي من بالا اورد و بعد هم خم شد و صورت بهنود و بوسيد و تبريک گفت و با منم دست داد يه بليط رفت و برگشت ، براي ماه عسل بهمون هديه داد .خيلي ازش تشکر کردم .. ولي اون و بهنود بدون توجه به من دوباره مشغول کل انداختن و خط و نشون کشيدن با هم شدن .بهنود و پيمان مشغول کل کل کردن بودن ، اما من همه ي حواسم به سمت دو تا فرشته کوچولوم بود که روبه رومون نشسته بودن و ما رو نگاه ميکردن ..هر دوشون لباس فرشته ها رو به همراه يه بال سفيد و طلايي رنگ پوشيده بودن ...