شنيون نيمه باز

  • رمان از بخشش تا ارزو(1)

    نگاهي به اتاق بهم ريخته انداختم... لبخند کجي زدم و به دنبال کوله پشتيم گشتم... زير تخت بود... سريع کشيدمش بيرون و گواشها و پالتهاي رنگم رو گذاشتم توش و درش رو بستم... مانتو ي نخي سورمه اي و شال مشکيم رو به دست گرفتم و رفتم توي هال... -مامان اتاق رو تميز نکنيا... برگشتم خودم تميز ميکنم.... -اينو نگي چي بگي؟ -مامان بخدا برگشتم تميزش ميکنم ديگه.. -گيلدا دير نياي... -مامان خودت ميدوني کارمون زياده و تا آخر هفته هم بايد تحويلش بديم... طول کشيد زنگ ميزنم بابا بياد دنبالم... بادِ داغِ تابستون صورتم رو نوازش داد... هميشه گرما رو به سرما ترجيح ميدادم اما اون روز واقعا" گرما کلافه ام کرده بود.. شهريور ماه بود... درست يک ماه از کنکور فني اي که داده بوديم ميگذشت و بايد دوران کارآموزي رو- که با التماس براي بعد از کنکور انداخته بوديمش - سپري ميکرديم..به خاطرِ کم کاريه دانش آموزاي سال قبل؛ ديگه اجازه نميدادن که دوران کارآموزيمون رو توي شهرداري يا دفترِ فني و مهندسي بگذرونيم و مجبور بوديم که توي مدرسه و براي مدرسه کار کنيم... کار ما هم ساختن يه قابِ خيلي بزرگ با طرحِ نقوشِ خيلي ريز بود... هميشه از کار با گواش و رنگ بدم ميومد و حالا مجبور بودم که يک ماه با رنگ و گواش کار کنم. من و سپيده و ديبا؛ گروه سه نفره اي بوديم که مسئولِ کار روي پرکارترين قاب هنرستان بوديم... باهاشون توي هنرستان آشنا شدم.. رابطه ي صميمي اي با هم داشتيم.. بخصوص من و ديبا .هر سه رشته ي معماري بوديم و همزمان با گذراندنِ دورانِ کارآموزي ؛منتظر نتايج کنکور هم بوديم.. زياد استرس نداشتيم ؛ چون هر سه در حد توانمون تلاش کرده بوديم و مطمئن بودم که نتيجه اش رو ميبينيم.-باز کن اين درو.... -گيلدا جوونم اعصاب نداريا...-واي سپيده در و باز کن ديگه.... مقواها و پلاستيکهاي دستم بهم اين اجازه رو نميدادن که با دست در رو هل بدم.. با پام ضربه اي به در زدم و رفتم تو و با همون پا دوباره در رو بستم.. خونه ي سپيده اينا آپارتماني بود. درست برعکس خونه ي ما... هميشه توي خونه ي آپارتماني حسِ دلمردگي و افسردگي ميکردم...مانتو و شالم رو درآوردم و روي دستهاي سپيده گذاشتم... -نميدونم چوب لباسيتون کجاست.. زحمتشونو بکش... -پرروووو... همچين ميگه انگار بارِ اوله که مياد خونمون... تو که هفت روزِ هفته رو اينجا تِلِپي... -سپيده بيخيال.. برو لباسارو بذار کلي کار داريم... رو به ديبا کردم و در جوابش گفتم:-ديبا جوون بيخيال بابا... از الان اگه يکسره کار کنيم.. حدودا" نهِ شب تمومه.. ميمونه ريزه کاريا که اونم تا پنج شنبه تمومه... -سپيده تو به گيلدا نگفتي؟-چيو به من نگفتين کلک؟-هيچي... چيزه... ديبا از جواب دادن به سوالم طفره ميرفت.. حوصله نداشتم زياد ...



  • نُت موسيقي عشق 4

    فقط ميدويدم و اشك هايي كه باعث ميشد جلوم رو تار ببينم رو با استينم پاك ميكردم.با سرعت هر چه تمام تر از سالن دور شدم.مجيد چش شده؟چرا تولد من رو يادش رفته؟مجيد كه هيچ وقت اين طوري نبود...اين سوالا تو ذهنم مي چرخيد كه رسيدم سر خيابون.يه تاكسي گرفتم و به سمت خونه رفتم.در اتاق رو باز كردم.توي چهار چوب در ايستادم و با قيافه اي ماتم زده و خسته،به اتاقم نگاه كردم.به اندازه ي يك قدم وارد اتاق شدم و كيفم رو پرت كردم گوشه ي اتاق،خودم رو انداختم رو تخت و دوباره بغض لعنتي اومد سراغم...يعني اين قدر واسه مجيد بي اهميت شده بودم؟مگه ادم تولد عشقش رو يادش ميره؟اون كه هر سال از يك هفته قبل از روز تولدم،واسش نقشه ميكشيد و برنامه ريزي ميكرد كه كجا بريم...اما حالا...حتي نخواست كه يه جشن كوچولو توي سالن تمرين بگيريم...حتي اون همه زحمت بچه ها واسه تزيين سالت به چشمش ناديده اومد.خيلي راحت فقط گفت : تولدت مبارك و بعد دستور داد تا اون جاهارو جمع كنيم و تمرين رو شروع كنيم...از همه مهم تر اين كه منو جلوي همه ي بچه ها ضايه كرد...باورم نميشه اين مجيد،همون مجيد ساله پيشه...توي اين فكرا بودم كه كم كم خوابم برد.نزديكاي غروب بود كه صداي بابا تو گوشم پيچيد : رها...رها...بلند شو يكي دم در كارت داره...با صداي خواب الود گفتم : سلام بابا...كِي اومدين؟_خواب بودي كه من اومدم.حالا پاشو يكي دم در كارت داره._كي؟_نميدونم.بلند شدم.اول يكم روي تخت نشستم.كلم رو خاروندم.با همون لباساي بيرون خوابم برده بود.از اتاق اومدم بيرون و رفتم دم در.در رو باز كردم و در عين ناباوري مجيد رو پشت در ديدم.نميدونستم چيكار كنم...چي بگم؟خيلي از دستش ناراحت بودم.چند دقيقه فقط توي صورتش زل زده بودم...مجيد سكوت رو شكست و قبل از اين كه من چيزي بگم گفت : سنتورت رو جا گذاشته بودي...برات اوردمش...سنتور رو از دستش گرفتم و اروم و بي تفاوت گفتم : مرسي.ميخواستم درو ببنندم كه مجيد گفت : رها ! يه لحظه صبر كن.اومدم اين جا يه مسئله ي مهمي رو بت بگم اما قبلش بايد باهام اشتي كني._چرا بايد همچين كاري بكنم؟_چون ممكنه جوابي كه ميدي از روي عصبانيت باشه._واسم مهم نيست..._ولي واسه ي من خيلي مهمه..._مجيد ول كن،ميخوام برم_دارم بات حرف ميزنم..._زود تر بگو،كار دارم_باور كن اينقدر سرم شلوقه كه گاهي وقتا غدا هم نميخورم.رها،تو كه خودت كاراي گروه رو ميبيني...ميبيني من چقدر كار دارم...تولد خودمم يادم ميره به خدا...يه اين دفعه مارو ببخش...باشه؟چيزي نگفتم و به زمين خيره موندم.ته دلم راضي به بخشيدنش بودم،ولي خب بايد يكم ناز و كرشمه ي دخترونه ميومدم!مجيد دوباره گفت : اشتي؟لبخندي ژكونتي زدم و گفتم : باشه بابا...بخشيدمت...مجيد با صداي خوشحالي ...

  • جانان 16

    تاكسي در ويلا نگه داشت.منم رفتم داخل و وسايلم و جمع كردم و چمدونم و برداشتم و اومدم تو سالن.يه چرخي تو سالن زدم و ياد حرفاي ديشبم افتادم.ياد نگاه نيما.از زيور خانم تشكر و خداحافظي كردم و اومدم بيرون كه ديدم نيما داره با راننده تاكسي حساب ميكنه.راننده هم تا پولش و گرفت رفت.نيما اومد سمتم كه منم گوشيم و از جيبم دراوردم.نيما_به كي زنگ ميزني؟_اژانس.واسه چي ردش كردي؟نيما_خودم ميرسونمت._اگه ميخواستم باهات بيام همونجا سوار ماشينت ميشدم.اومدم شماره بگيرم كه گوشي و از دستم كشيد و گفت__واسه چي بچه بازي در مياري؟_بچه بازي نيست.فقط دست از سرم بردار.نيما_اصلا فكركن من راننده تاكسي.بيا سوار شو.لج كرده بود.باشه منم لج ميكنم.قبول كردم كه رفت و سوار ماشينش شد.منم رفتم و در عقب و باز كردم و نشستم.ههه فكر كرده حالا ميشينم بغل دستش.عصبي از تو اينه جلوي ماشين داشت نگام ميكرد صورتش سرخ شده بود.پوزخند زدم و گفتم_ادرس و كه بلدي؟ديگه يه چيزي از عصبانيت هم گذشته بود.رومو كردم سمت بيرون و اونم گازش و گرفت و رفت.تو راه اومد حرف بزنه كه چشمام و بستم و خودم و زدم بخواب.در خونه اومدم پياده شم كه نيما گفت_جانان.بدونه اينكه نگام كنه گفت_خيلي وقتا اتفاقايي كه واسمون ميفته اون چيزي نيستن كه خودمون ميخوايم.من هيچوقت...پريدم بين حرفش و گفتم_مهم نيست نيما. ديگه هرچيزي كه به تو مربوط بشه واسم مهم نيست.اينو گفتم و پياده شدم و در و محكم بستم.خدا ميدونه چه عذابي كشيدم وقتي اين حرفا رو زدم ولي بايد ميگفتم.اروم رفتم سمت خونه.قلبم به طپش افتاده بود.دستم ميلرزيد اروم بردمش سمت ايفون و دكمه رو زدم._كيه؟صداي باران بود._منم باران...جانان.چند لحظه سكوت و بعد جيغ باران تو گوشم پيچيد .در باز شد و رفتم تو.چقد دلم واسه باغ خونمون تنگ شده بود.در سالن باز شد و همه اهل خونه ريختن بيرون.دلم واسه تك تكشون تنگ شده بود..چمدونم و گذاشتم سرزمين و اروم رفتم جلو كه همون موقع ماهان خودش و كشيد جلو و چنان سيلي تو گوشم زد كه تا چند لحظه گوشم زنگ ميزد.صداي جيغ باران و مامان تو باغ پيچيد.صداي قدماي نيما پشت سرم بود.حقم بود.ميدونستم ماهان خيلي عصبانيه.اروم بلند شدم كه ماهان با فرياد گفت_تو اينجا چه غلطي مبكني؟برو همون قبرستوي كه تو اين يه ماه بودي. گمشو از اين خونه بيرون.قلبم داشت تيكه تيكه ميشد.ولي فقط تو دلم اروم زمزمه ميكردم_حقمه..حقمه..ميخواستم به خودم بقبولونم كه حقم بوده كه از ماهان دلخور نشم.ماهان _ديگه جايي تو اين خونه نداري.حتما كسايي كه تو اين يه ماه نگهت داشتن الانم نگهت ميدارن.برو بيرون.بابا_مگه اين خونه بزرگتر نداره كه تو داري تصميم ميگيري؟صداي فرياد بابا همه رو ساكت ...

  • رمان نت موسیقی عشق 4

    فقط ميدويدم و اشك هايي كه باعث ميشد جلوم رو تار ببينم رو با استينم پاك ميكردم.با سرعت هر چه تمام تر از سالن دور شدم.مجيد چش شده؟چرا تولد من رو يادش رفته؟مجيد كه هيچ وقت اين طوري نبود...اين سوالا تو ذهنم مي چرخيد كه رسيدم سر خيابون.يه تاكسي گرفتم و به سمت خونه رفتم.در اتاق رو باز كردم.توي چهار چوب در ايستادم و با قيافه اي ماتم زده و خسته،به اتاقم نگاه كردم.به اندازه ي يك قدم وارد اتاق شدم و كيفم رو پرت كردم گوشه ي اتاق،خودم رو انداختم رو تخت و دوباره بغض لعنتي اومد سراغم...يعني اين قدر واسه مجيد بي اهميت شده بودم؟مگه ادم تولد عشقش رو يادش ميره؟اون كه هر سال از يك هفته قبل از روز تولدم،واسش نقشه ميكشيد و برنامه ريزي ميكرد كه كجا بريم...اما حالا...حتي نخواست كه يه جشن كوچولو توي سالن تمرين بگيريم...حتي اون همه زحمت بچه ها واسه تزيين سالت به چشمش ناديده اومد.خيلي راحت فقط گفت : تولدت مبارك و بعد دستور داد تا اون جاهارو جمع كنيم و تمرين رو شروع كنيم...از همه مهم تر اين كه منو جلوي همه ي بچه ها ضايه كرد...باورم نميشه اين مجيد،همون مجيد ساله پيشه...توي اين فكرا بودم كه كم كم خوابم برد.نزديكاي غروب بود كه صداي بابا تو گوشم پيچيد : رها...رها...بلند شو يكي دم در كارت داره...با صداي خواب الود گفتم : سلام بابا...كِي اومدين؟_خواب بودي كه من اومدم.حالا پاشو يكي دم در كارت داره._كي؟_نميدونم.بلند شدم.اول يكم روي تخت نشستم.كلم رو خاروندم.با همون لباساي بيرون خوابم برده بود.از اتاق اومدم بيرون و رفتم دم در.در رو باز كردم و در عين ناباوري مجيد رو پشت در ديدم.نميدونستم چيكار كنم...چي بگم؟خيلي از دستش ناراحت بودم.چند دقيقه فقط توي صورتش زل زده بودم...مجيد سكوت رو شكست و قبل از اين كه من چيزي بگم گفت : سنتورت رو جا گذاشته بودي...برات اوردمش...سنتور رو از دستش گرفتم و اروم و بي تفاوت گفتم : مرسي.ميخواستم درو ببنندم كه مجيد گفت : رها ! يه لحظه صبر كن.اومدم اين جا يه مسئله ي مهمي رو بت بگم اما قبلش بايد باهام اشتي كني._چرا بايد همچين كاري بكنم؟_چون ممكنه جوابي كه ميدي از روي عصبانيت باشه._واسم مهم نيست..._ولي واسه ي من خيلي مهمه..._مجيد ول كن،ميخوام برم_دارم بات حرف ميزنم..._زود تر بگو،كار دارم_باور كن اينقدر سرم شلوقه كه گاهي وقتا غدا هم نميخورم.رها،تو كه خودت كاراي گروه رو ميبيني...ميبيني من چقدر كار دارم...تولد خودمم يادم ميره به خدا...يه اين دفعه مارو ببخش...باشه؟چيزي نگفتم و به زمين خيره موندم.ته دلم راضي به بخشيدنش بودم،ولي خب بايد يكم ناز و كرشمه ي دخترونه ميومدم!مجيد دوباره گفت : اشتي؟لبخندي ژكونتي زدم و گفتم : باشه بابا...بخشيدمت...مجيد با صداي خوشحالي ...

  • رمان نت موسیقی عشق4

    فقط ميدويدم و اشك هايي كه باعث ميشد جلوم رو تار ببينم رو با استينم پاك ميكردم.با سرعت هر چه تمام تر از سالن دور شدم.مجيد چش شده؟چرا تولد من رو يادش رفته؟مجيد كه هيچ وقت اين طوري نبود...اين سوالا تو ذهنم مي چرخيد كه رسيدم سر خيابون.يه تاكسي گرفتم و به سمت خونه رفتم.در اتاق رو باز كردم.توي چهار چوب در ايستادم و با قيافه اي ماتم زده و خسته،به اتاقم نگاه كردم.به اندازه ي يك قدم وارد اتاق شدم و كيفم رو پرت كردم گوشه ي اتاق،خودم رو انداختم رو تخت و دوباره بغض لعنتي اومد سراغم...يعني اين قدر واسه مجيد بي اهميت شده بودم؟مگه ادم تولد عشقش رو يادش ميره؟اون كه هر سال از يك هفته قبل از روز تولدم،واسش نقشه ميكشيد و برنامه ريزي ميكرد كه كجا بريم...اما حالا...حتي نخواست كه يه جشن كوچولو توي سالن تمرين بگيريم...حتي اون همه زحمت بچه ها واسه تزيين سالت به چشمش ناديده اومد.خيلي راحت فقط گفت : تولدت مبارك و بعد دستور داد تا اون جاهارو جمع كنيم و تمرين رو شروع كنيم...از همه مهم تر اين كه منو جلوي همه ي بچه ها ضايه كرد...باورم نميشه اين مجيد،همون مجيد ساله پيشه...توي اين فكرا بودم كه كم كم خوابم برد.نزديكاي غروب بود كه صداي بابا تو گوشم پيچيد : رها...رها...بلند شو يكي دم در كارت داره...با صداي خواب الود گفتم : سلام بابا...كِي اومدين؟_خواب بودي كه من اومدم.حالا پاشو يكي دم در كارت داره._كي؟_نميدونم.بلند شدم.اول يكم روي تخت نشستم.كلم رو خاروندم.با همون لباساي بيرون خوابم برده بود.از اتاق اومدم بيرون و رفتم دم در.در رو باز كردم و در عين ناباوري مجيد رو پشت در ديدم.نميدونستم چيكار كنم...چي بگم؟خيلي از دستش ناراحت بودم.چند دقيقه فقط توي صورتش زل زده بودم...مجيد سكوت رو شكست و قبل از اين كه من چيزي بگم گفت : سنتورت رو جا گذاشته بودي...برات اوردمش...سنتور رو از دستش گرفتم و اروم و بي تفاوت گفتم : مرسي.ميخواستم درو ببنندم كه مجيد گفت : رها ! يه لحظه صبر كن.اومدم اين جا يه مسئله ي مهمي رو بت بگم اما قبلش بايد باهام اشتي كني._چرا بايد همچين كاري بكنم؟_چون ممكنه جوابي كه ميدي از روي عصبانيت باشه._واسم مهم نيست..._ولي واسه ي من خيلي مهمه..._مجيد ول كن،ميخوام برم_دارم بات حرف ميزنم..._زود تر بگو،كار دارم_باور كن اينقدر سرم شلوقه كه گاهي وقتا غدا هم نميخورم.رها،تو كه خودت كاراي گروه رو ميبيني...ميبيني من چقدر كار دارم...تولد خودمم يادم ميره به خدا...يه اين دفعه مارو ببخش...باشه؟چيزي نگفتم و به زمين خيره موندم.ته دلم راضي به بخشيدنش بودم،ولي خب بايد يكم ناز و كرشمه ي دخترونه ميومدم!مجيد دوباره گفت : اشتي؟لبخندي ژكونتي زدم و گفتم : باشه بابا...بخشيدمت...مجيد با صداي خوشحالي ...