شعر مرگ جوان
شعر مرگ
مرگ: مرگ در قلب من است مرگ در ذهن من است مرگ هم راز و هم آواز من است لحظه ای از بدنم دور نمی گردد... پیش من جفت من است من همیشه به همه می گفتم: نکند ترس به دل راه دهید از مردن و هنوزم به همین معتقدم زندگی مثل گلیست که سر قبر عزیزی رویید و تو آن را چیدی پس تو هم یک مرگی یا که چون شعلهی شمع وسط راه سراشیبی باد باد هم یک مرگ است مرگ همچون سنگیست که رها می گردد از سر انگشت پسر بچه ی شاد شیشه ی پنجره ی خانه ی دل میشکند سنگ هم یک مرگ است و پسر بچه خدا... مرگ همچون آسیست که خدا در وسط بازی مشروط قمار شرط آن عمر بشر لحظه ای رو کرده ست حال آن شاخه گل زیبا را در درون یک تنگ که پر از اب زلال و قند است گر گذارید ز لطف زندگی می گیرد زندگی بعد از مرگ یا که آن شعله ی شمع در پناه تن یک آیینه ی پراحساس زنده می ماند و خوش زندگی منشوریست که اگر نور درونش تابی هفت رنگش بینی از جهنم تا حور از سرخ تا اوج بنفش من از این مرگ نمی ترسیدم تا زمانی که به من گفت: بیا تا برویم من از او ترسیدم لحظه ای لرزیدم رو به خود کردم و با خود گفتم: تو که این گونه قشنگش خواندی پس چرا ترسیدی؟! مرگ در پاسخ من چیزی گفت: لحظه ی تلخ وداع از دوصد دلبند است عمر تو شیشه ی آن پنجره ایست که به دست پسرک می شکند دل من از سنگ است. هیچ کس از پس این لحظه نبردست خبر هر کسی از نظر خویش کند تفسیرش زندگی پست ترین بازی تکرار زمانست ولی همه در بازی تکراری ان می لولند هیچکس خسته از این بازی نیست پس بیا تا برویم هیچ کس تا نرود پی نبرد ان جا چیست؟ پس تو هم هیچ مگو لحظه ای خشکم زد و سپس مرگ به من گفت: که ای گل روییده به قبر بغلی تو بیا تا برویم مرگ من کودک دلبند خودم بود که من را می چیدشاعر: شهاب س
چرا از مرگ میترسید
چرا از مرگ میترسید فریدون مشیری ** چرا از مرگ میترسد چرا ازین خواب جان آرام شیرین روی گردانید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید مپندارید بوم ناامیدی باز به بام خاطر من کند پرواز مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است مگر می این چراغ بزم جان مستی نمیارد مگر افیون افسون کار نهال بیخودی را در زمین جان نمیکارد مگر این می پرستی هاو مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست مگر دنبال ارامش نمیگردید چرا از مرگ میترسید کجا آرامشی خوشتر از مرگ کس تواند دید می و افیون فریبی تیز بال و تند پروازند اگر درمان اندوهند خماری جانگزا دارند نمیبخشد جان خسته را آرامشی جاوید خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند چرا از مرگ میترسید چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید بهشت جاودان آنجاست جهان آن جاو جان آنجاست گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموش است همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است نه فریادی نه آهنگی نه آوایی نه دیروزی نه امروزی نه فردایی جهان آرام و جان آرام زمان در خواب بی فرجام خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند سر از بالین گران اندوه خویش بردارید دراین دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست دراین دوران که هر که هر جا زر در ترازو زور در بازوست جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید که کام از یکدیگر گیرند وخون یکدیگر ریزند سر از بالین اندوه گران خویش بردارید همه برآستان مرگ سر فرود آرید چرا آغوش گرم مرا افسانه میدانید چرا زین خواب جان آرامشیرین روی گردانید چرا از مرگ میترسید
مــــــــــــــرگ و یاد(شعر)
مــــــــــــــرگ و یاد(شعر)وقت دفــــن مـــرده، مردن را ببین تـــا ببـینی مــــرده ی خـــــود بر زمیننیک بنگــــر جسم خود را در قفس وضع حــــالش را چــــگونه بــی نفـسچون که دفــن مرده کارش شد تمام روی مرده تـــل خــــاک و سنگ و نامآن هــمه بــر قبـــر او ریزند خاک تا که بــــوی لاشـــه اش نایـــد ز خاکجـمع انـدک بر مزارش حمد خوان بعــــد از آن تـنهــــا درون قـــبر، جانجسم جــــان تـنهـــا کنــار یکــدگر، دیگـــــران از جـــمع آنــــان بـــی خبرزندگــــان از گـــــرد قـبر او روند او اســــیر خـــاک و آنـــان در رهنـــدکس به فکـــــر او نباشد ای جوان! چون زمانی می شوی خود هم چون آنبعــد مرده هــر کسی در فکر خود گـــوئیش اصلاً نبایــــد مـــرگ خــــوداز زن و فـــرزنــد اشکی و غـمی تا شب هـــفـت تـــــو انـــدک مــــاتمیبعد از آن دیگر فــرامـــوشت کنند لیک گـــاهـی پــــای بـــر گــورت نهندپس برادر! بهــر خـــود فکری نما خـــــود بـــــرای خــــود نماقـــبری بپاچون شود جسم عزیزت زیر خاک کـس نبـاشـــــد از بـــرایت سینه چــاکچند سالی چـون ز مرگ تو گذشت نــــام و سنــگت گـم شود در پهن دشتهیـــچ کس نــامی ز تـــو نارد بیاد جســـم تـــو خــاک و شـود نامت به بادهیـــچ یادی از تـــو نـــاید بر زبان پس نـمــــا فکــــری بــــرای آن زمـان30/2/81- قم نصرت الله جمالی
مريم حاتمي، شاعر جوان كرمانشاهي درگذشت
مرگ هزار خاطره در باد نوشتن درباره مرگ يك شاعر سخت است... اصلا نوشتن درباره مرگ سخت است، چه برسد به اينكه بخواهي درباره از دست رفتن يك دوست، يك شاعر، يك بانوي جوان بنويسي. مريم حاتمي شاعر خوبي بود. نه اينكه بخواهم به عادت مرسوم پس از مرگش آسمان ريسمان به هم ببافم و يكي را هزار تا كنم! اين را ميگويم، چون حتي اگر بخواهيم به جوايز ادبي بياعتنا باشيم و رتبههاي برتر و مقامهاي متعدد او را در كنگرهها و جشنوارههاي مختلف ادبي كشور ناديده بگيريم، تنها مجموعه شعر چاپ شدهاش، گواه اين ادعاست كه مريم حاتمي شاعر خوبيبود. آشنايي من با مريم حاتمي و شعر او به سالهاي 82 ـ 1381 و دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران بازميگردد كه او كارشناسي علوم سياسي ميخواند و من در مقطعي بالاتر در رشته حقوق تحصيلميكردم. همان ايام با تعدادي از دوستان شاعر، حلقه ادبي دانشكده حقوق را راه انداخته بوديم كه به علت عدم همكاري مسوولان وقت و كمبود جا و امكانات، چندان به درازا نكشيد. مدتي بعد من پاياننامهام را ارائه دادم و او هم براي كارشناسي ارشد روابط بينالملل راهي دانشگاه علامه طباطبايي شد. اما هيچ كدام از اينها باعث نشد كه در شب شعرهاي مختلف و جلسات پنجشنبههاي پاتوق فرهنگي آبان، شنيدن شعرهايش را از دست بدهيم. مجموعه غزلهايش با نام اشكهاي گلآلود يك الهه در سال 1384 چاپ شد. مجموعهاي از شعرهاي سپيد و مجموعه ديگري از غزلها و رباعياتش را يكي دو سالي ميشد كه براي چاپ كنار گذاشته بود، اما چاپ كردن كتاب شعر در روزگار نامهربان با ادبيات، شكستن شاخ ديو سپيد ميخواهد! كاري كه مريم حاتمي فرصت انجامش را پيدا نكرد. مريم حاتمي تواضع ديرياب غريبي داشت. هيچ وقت پيشنهاد دوستان شاعر براي برگزاري جلسات نقد و بررسي مجموعه شعرش را نپذيرفت. هيچ وقت مصاحبه يا گفتگويي نكرد. حتي مواقعي كه جايزه اول جشنوارهاي را كسب ميكرد، بسختي ميشد براي ايستادن كنار ديگر برندهها و گرفتن عكس يادگاري، متقاعدشكرد. سختگيري رشكبرانگيزي داشت در ادبيات و هرچه نوشت براي خودش بود و بندرت وارد فضاي تكراري و سفارشي ادبيات شد. رنج اين واقعه تلخ و مرثيه وار بودن اين يادداشت، اجازه اين را نميدهد كه بتوانيم نقادانه و جدي ـ هرچند دير ـ شعرهاي مريم حاتمي را بررسي كنيم. حرف زدن در مورد غزلهاي چاپ شده قديمي و كارهاي چاپ نشده او ـ كه اميدوارم هرچه زودتر به همت اهالي ادبيات و متوليان فرهنگي به چاپ برسند ـ بماند براي بعد... درباره شعرهاي او بسيار خواهند نوشت. شكي نيست! مريم حاتمي شاعري نيست كه بتوان به اين راحتيها فراموشش كرد؛ چرا كه او به معني واقعي ...
حدیث مرگ در شعر
هالههای یأس و نومیدی، ابرهای غم و اندوه گاهی فضای بدبینی و بیمارگونهای را در شعر شاعران به وجود آورده است. که شاعر تأثیر فضای خاصی به حدیث مرگ پرداخته و از مرگ، زوال، گور... سخن به میان آورده است. گرچه بحث پیرامون مرگ و زندگی کاری است دشوار که از دیر زمان فیلسوفان به آن پرداختهاند. و شاید این مفکوره که انسانها روزی خواهند مرد، قبل از همه چیز انسانها را متوجه میرا بودنش کرده که انسان موجودی است میرا که روزی خواهند مرد. اما این اطفال خردسال هستند که فکر میکنند که نمیمیرند و آنچه اتفاق میافتد فقط برای بزرگترها و بزرگسالان است. شاید کسی بگوید که بهتر است از عشق و زندگی سخن بگوییم، چون سخن گفتن در باره مرگ چیزی هولناک و ترس آور است، ممکن شگفتانگیزتر از این نباشد که چیزهایی در باره مرگ بنویسیم و گاهی هم مقوله مرگ و مرگ اندیشی سبب شده است که شاعری به وضوح بگوید که: «مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد» اما اندیشیدن در باره مرگ و آگاهی بر قطعیت مرگ که انسان یک موجود میرا است، این اندیشه مفهوم زندگی را برای ما روشن میکند و پیوند میان مرگ و زندگی را برای ما قابل درک میسازد و ما را به مفهوم چگونه زیستن رهنمایی میکند. بنا به گفته «فرناندو سوتر» مولف کتاب «پرسشهای زندگی» انسان ممکن است که بداند که مردن چیست؟ اما مشکل است که بداند که «مرگ» چیست؟ چون زندهها هیچ تجربهای از مرگ ندارند که آن تجربه را برای دیگران تعریف کنند و یا بر اساس آن تجربه حدود و سغور مرگ را تعیین کنند. اما آنچه از کتب و متون کهن ملتها بر میآید این است که آنان در باره مرگ افسانهها، قصههای فراوانی ساختهاند که قدیمترین افسانه موجود در مورد مرگ، حماسه گیگمش است که در حدود 2700 سال قبل از میلاد در سومر تدوین شده است. و برای ما مهمترین و بدیهیترین تجربه از مرگ، مرگ مرگ عزیزان و دوستان است که وقتی دوستان و نزدیکان ما میمیرند، زیرا به قول اندیشمندی، انسانها آنقدر جوان نیستند که نمیراند. از مفهوم فوق چنین بر میآید که انسانها به خاطر این میمیرند که موجود «میرا» هستند و مرگ در دو قدمیشان در کمین است، به قول فردوسی مرگ نه پیر میشناسد و نه طفل و جوان: دم مرگ چون آتش هولناک ندارد زبرنا و فر توت باک در این جای رفتن نه جای درنگ بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ چنان دان که داد است و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست جوانی و پیری به نزدیک مرگ یکی دان، چو ایدر بدن نیست برگ فردوسی مرگ را عدالت و داد الهی میداند و به این باور است در مسأله مرگ که داد یزدان است نباید جای فریاد و آه و ناله باشد. از این دیدگاه مرگ واقعیت مطلق است ...
شجاعت...
یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال چهارم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ”شجاعت یعنی چه؟” محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ”شجاعت یعنی این” و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفید او نمره ۲۰ دادند فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟ دکتر شریعتی
همدردی مرگ جوان
همدردی مرگ جوان پرواز ملکوتی مرحوم ...را که همچون گلی در عنفوان جوانی پرپر شدو همه را ماتم زده کرد،این فرشته زیبا چه زود و شتابان به دیار باقی شتافتو روش به فرشتگان آسمانی پیوستما هم در غم از دست رفتن نور چشم عزیزتانشریک بوده و به خانواده محترم تسلیت می گوییمروحش شاد
شعر سنگ قبر
شعر سنگ قبر گوناگون شعر سنگ قبر ۱ آن گنج نهان در دل خانه پدرم هم تاج سرم بود همی بال وپرم بود هر جا که زمن نام و نشانی طلبیدند آوازه نامش سند معتبرم بود شعر سنگ قبر ۲ قلبم شده رنجور زهجر تو مادر فکرم شده اینگونه پریشان تو مادر هر لحظه کنم آرزوی روی تو افسوس دستم شده کوته زدامان تو مادر شعر سنگ قبر ۳ مادرم فردا که زهرا پا به محشر می نهد در صف خدمتگزارانش ترا جا می دهد باز ان جا هم مرام مادری را پیشه گیر جان مولا پیش زهرا دست ما را هم بگیر شعر سنگ قبر ۴ در چمن هر ورقی دفتر حال دگر است حیف باشد که زکار همه غافل باشی نقد عمرت ببرد غصه دنیا بگزاف گر شب وروز دراین قصه مشکل باشی گرچه راهی ا ست پر از بیم ز ما تا بر دوست رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی شعر سنگ قبر مادر شعر سنگ قبر ۵ مادرم ای رفته در خوابی دراز یاس هایت توی ایوان گشته باز گرچه گلهایت همه تنها شدند با شقایق های آن دنیا بساز شعر سنگ قبر ۶ مادر گمان مبر زخیال تو غافلم گر مانده ام خموش خدا داند و دلم شعر سنگ قبر ۷ این چه شمع است که خاموش نگردد هرگز مرگ مادر که فراموش نگردد هرگز شعر سنگ قبر ۸ مادر به تو سوگند که در این خانه خاموش افسانه شادی وخوشی گشته فراموش شعر سنگ قبر ۹ ای خاک تیره مادر ما را عزیزدار این نور چشم ماست که در برگرفته شعر سنگ قبر ۱۰ مادر امروز جهان بی تو نبیند چشمم این منم بر سر خاک تو که خاک بر سرم شعر سنگ قبر ۱۱ اینجا بهشت ارزو در زیر خاک است ارامگاه مادری مظلوم وپاک است شعر سنگ قبر ۱۲ مادرم غم تو.همنفسم شد به جان تو با این غم بزرگ چه خاکی بر سر کنم شعر سنگ قبر ۱۳ مادرم رفتی و داغت به دل ماست هنوز هرکجا می نگرم روی تو پیداست هنوز شعر سنگ قبر ۱۴ این که مرقد عشق وآرزوهاست این تربت پاک مادر ماست ای خاک تو حرمتش نگهدار این رنج کشیده مادر ماست شعر سنگ قبر ۱۵ مادر ای آفتاب هستی بخش زیر پایت بهشت جاوید است دامن پاکت ای فرشته مهر باغ آلاله گون توحید است شعر سنگ قبر ۱۶ امروز هستی ام ز امید دعای توست فردا کلید باغ بهشتم رضای توست مادرم بهشت من همه اغوش گرم توست گویی سرم هنوز بر بالین نرم توست شعر سنگ قبر ۱۷ بخواب ...