شعر عارفانه
جملات زیبا و تکان دهنده
همیشه از چوب خدا ترسوندموناما حتى یه بار به بوس خدا امیدوارمون نکردن!تعمیرگاهى باید ساخت از آغوشت براى وقتهایى که حالم خیلى خراب است…چه کــــودکانـــــه گریستم،چه مـــــردانـــــه از من رد شدی!…گاهی شاید بهتر باشه احساسمون نسبت به آدم ها رو فراموش کنیم نه خود اون ها روتلخترین جای زندگی اونجایی که به خودت میگی: اوووف چی فکر میکردیم چی شد!اینکه یواشکی دلتنگش بشی خیلی بهتر از اینه بهش بگی و جوابی نگیری…باورت بشه یا نه!؟روزی میرسه که دلت برای هیچکس به اندازه من تنگ نمیشه، برای نگاه کردنم، خندیدنم، اذیت کردنم، مهربونیم، صداقتم، برای تمام لحظاتى که درکنارم داشتی، روزی میرسه که درحسرت تکرار دوباره من خواهی بود.یه وقتایی تو زندگی میرسه که باید دستتو بزنی زیر چونت و جریان زندگیتو فقط تماشا کنی… بعدشم بگی: به درکبگذار روزگار هرچقدرمیخواهد پیله کند…چه باک،وقتی یقین داریمپروانه میشیم…من دارم سعی میکنم،شبیه جماعت شوم…اما!!میشود کمکم کنید..آی جماعت،شما دقیقأ چه رنگی هستید؟!به این دوست داشتن ساده، دلم راضی نمی مونه/بیا دیوونه هم شیم تو این دنیای دیوونهنزار پایان عشقمون شبیه قصه ها باشه/نمی زارم جدایی پاش یه روز به عشقمون واشهیه حس خیلی عجیبی دارم این روزا شاید مردم حواسم نیست.آیینه چون شکستقابی سیاه و خالی از او به جای ماندبا یاد دل که آینه بوددر خود گریستمبی آینه چگونه در این قاب زیستم؟؟؟؟
جملات عارفانه
كنار آشيانه ي تو آشيانه مي كنم.. فضاي آشيانه را پر از ترانه مي كنم ... كسي سوال مي كند به خاطر چه زنده اي ؟ و من براي زندگي تو را بهانه مي كنم دنيا آنقدر وسيع است كه براي همه مخلوقات جايي هست ، به جاي آنكه جاي كسي را بگيريد تلاش كنيد جاي واقعي خود را پيدا كنيد به چيزي كه گذشت غم نخور ، به آن چيزي كه پس از آن آمد لبخند بزن وقتي ناراحتيد از اينكه به چيزي كه مي خواستيد نرسيديد ، محكم باشيد و خوشحال.... خداوند در فكر چيز بهتري براي شماست چه بسيارند كساني كه به هنگام غروب ، از غصه ناپديد شدن آفتاب چنان مي گريند كه ريزش اشك ها مانع از ديدن ستارگان مي شود مهرباني را در نگاه منتظر کودکي ديدم که آبنباتش را به دريا انداخت تا اب شيرين شود فقط دريا دلش آبي تر از من بود.. و من از دريا..دلم دريا.. فقط اين را ندانستم !!! چرا گشتم چنين تنها تر از تنها !!.. به هر آبي شدم آتش.. به هر آتش شدم آبي.. به هر آبي شدم ماهي.. به هر ماهي شدم دامي.. به هر نا محرمي ساقي.. به هر ساقي مي باقي.. و تو اين را ندانستي !! چرا گشتم چنين عاصي؟ شخص نادان شادمانی را در دور دستها میجوید اما خردمند آن را در زیر پاهایش می یابد تنها درمان عادت بد عادتی متضاد آن است کسی که کمتر می داند بیشتر حرف میزند لحظات را گذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از اینکه خوشبختی در همان لحظاتی بود که گذشت گاهی دروغ همان کاری را میکند که یک چوب کبریت با انبار باروت میکند کار امروز را به فردا نیفکن چون هر روزی که می آید کار خویش را می آورد وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی بر پایه لرزان واژه ها تکیه مکن خداوند دایره ای است که محیطش درجایی نیست ومرکزش در همه جاست بهترین دوست خداست اوآنقدرخوب استکه اگریک گل به اوتقدیم کنید دسته گلی تقد یمتان میکند وخوبترازآن است که اگردسته گلی به آب دادیم دسته گلهایش راپس بگیرد قلب با دهان نسبت معکوس دارد آنان که قلبهایی بازترووسیع تردارند دهانهایی بسته تر دارند کم دانستن وپرگفتن مثل نداشتن وزیاد خرج کردن است نگذارید زبان شما ازافکارتان جلوتربیفتد
اندیشه و فلسفه عرفان در شعر مولانا
احمد وحيدصادقيhttp://www.mashal.org/home/main/shehr.php?id=00019 نفس عارفی،نفس حماسی،عشق شورانگیزی متمایز از هر عشقی؛سرشته در وجود کسی،که از هر سوییش همه چیز و همه اشیاء به ناگهان به رقص و ترنم در می آید؛همه چیزی که از او زنده گی میافت،و به همه چیز جهان نیرو و شکوه میبخشید و بعد آنرا در پای معبود می ریخت؛به هر چیزی که دست می زد اسم پیدا می کرد و به هر چیزی که به زبان می آورد،شعر- چکامه و چامه می شد،که چنین ویژگی را می توان در شخصیت و روح مولانا یا خداوندگار بلخ در یافت .مولانا جلال الدین محمد بلخی که به تاریخ ششم ربیع الاول 604 هـ .ق در شهر بلخ پا به عرصه وجود گذاشت،مگر در زادگاهش همه روزگاران زنده گی خود را بسر نبرد.هنوز سیزده سال از بهار زنده گی اش سپری نشده بود،پدرش بهاالدین مشهور به بهاولد رخت کوچیدن از میهن را به دوش بربست .پهن شدن فساد اخلاقی،سیاسی در دستگاه حکومت محمدخوارزمشاه تیره گی مناسبات بهاولد با خوارزمشاه،گسترش بسترهای داغ تشنج اجتماعی – سیاسی که به هویدا شدن وضع در جهت یورش مغولان منجرشد،پدر مولانا را به هجرت واداشت .در نیمه راه هجرت بهاولد را باشیخ فریدالدین عطار اتفاق افتاد.درین برخورد او کتاب " اسرارنامه" خود را به مولانا هدیه داد و بهاولد را به تفاول از پسرش گفت :(( زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.)) گویی که دیگر سرنوشت مولانا را از همان آستانه جوانی اش به پیش گویی گرفته باشد.اما پدر مولانا و خانواده اش با بسر بردن سالهای چندی در شهرهای متعدد،رخت اقامت همیشگی را در شهر قونیه به سال 626 هـ .ق بگسترد و همانجا پدرش نیز زنده گی را پدرود گفت . پس از درگذشت بهاولد،مولانا مسولیت ارشاد تدریس و مدرسهء پدر را بدوش گرفت و در ضمن با آموزش و فراگیری دانش متداول آن عصر از فقه،حدیث،تفسیر،زبان،فلسفه اسلامی و یونانی،حساب،منطق،فزیک،متافزیک و فلسفه اخلاقی با پیمودن برق آسای آن به یک آموزگار،دانشمند و اندیشور بزرگ دست یازید به گفته خودش :(( من تحصیل ها کردم،در علوم رنجها بردم- که نزد من فضلا و محققان و زبرگان و نغول اندیشان آیند تا برایشان چیزهای نفیس و غریب و رفیق عرض کنم.))چندی بعد سیدبرهان الدین ترمذی از یاران پدرش به دیدار خانواده مولانا می شتابد.مولانا از دیدار با آن برای کسب آموزش سود برده و به جامهء تصوف رو می آورد و با پیمودن کامل سیرسلوک تصوف به پیشوایی و رهبری این اهل طریقت دست می یازد.ترمذی همچنان مولانا را برای تحصیل به حلب و دمشق می فرستد و در آنجا مدت هفت سال به آموزش و فراگیری دانش می پردازد.پس از برگشت به قونیه،به عنوان یک مرد بلیغ،فصیح و آموزگار ارشد به تعالیم آموخته ها و اندیشه های خود می پردازد.به ...
قالب شعر ترکی
نگاهی گذرا بر اهمیت ادبیات و موسیقی در قشقاییبدون شک شعر و موسیقی از ارکان عمده زندگی ایلی بوده و توجه به آواز یعنی تلاقی این دو هنردر زمزمه زبان همه اقشار جامعه ایلی از جمله سابانان عاشیق ها، مادران و فرزندان و حتی خوانین ایل ارزش و اعتبار ادبیات و موسیقی در میان مردمان ایل را بیش هرچیز روشن می سازد . ((...بسیاری از کلانتران مقتدر نه فقط در عروسی فرزندان بلکه در شادکامی خدمتگزاران وزیردستان به تب و تاب می افتادند.بیوه های سیه پوش ایل بیوه هایی که در غم هجران از دست رفته عمری دراز در تنهایی به سر می بردند در عروسی های عزیزان به صف رقصندگان ایل می پیوستند.مادران دست به دست دختران و پدران پا به پای پسران میچرخیدند.رقص در ایل با آیین های کهن ایل بستگی وپیوستگی داشت...))محمد بهمن بیگی(بخارای من ایل من) ایل زندگی خودرا قبل از طلوع آفتاب با موسیقی آغاز میکرد، شبانان با شعر و موسیقی گله های خود را به چرا می بردند.مادران با شعر و موسیقی مشک های ماست را از چاتمه ها آویزان میکردند شروه میگفتند و می خواندند و یا با مضراب کرکیت های خود بر تارهای قالی بلبل ها و گلهای بی جان و نقش های بی نقش را وادار به تکرار ریتم زندگی می نمودند. بره چران آواز می خواند مهتر و مال چران آوازمی خواند، مسرور و غمگسار، شاد و ناشاد آواز می خواند. خواب ایل نیز همراه با شعر و موسیقی بود مرگ هم درایل موسیقی داشت. پس توجه به ادبیات شفاهی و فولکلوریک ایل قشقایی می تواند کمک شایانی به تقویت زبان شعری هر شاعر ایلی نماید. واسونکهای ایل بیشترین عناصر شعری را در خویش گنجانده اند ولی چون با این ترانه ها زاده شده ایم و روزی صد بار آنها را میشنویم به آن عادت کرده ایم و متأسفانه درک زیباییشان برایمان مقدور نمی باشد.آیا از این بهتر می توان سرود : کهر آتینگ قولونومخمل ائدینگ جولونو بیز گلمیشگ آپاراگسیزینگ باغینگ گولونو ویا: تئللرینگ خرمن خرمنعالم اسیر نه بیر من گل عالمی باغیشلاتا بیر قالام اسیر من آیا تا به حال به چیستانهای ایل که به گورستان فراموشی سپرده شده اند توجه کرده اید؟ دوم دوملار هئیوا چالار نار اوینارطبال میکوبد به مینوازد و انار پای کوبی میکند و آیا این شعر نیست؟ سازنده چیستان چقدر متفکرانه به دنیای اطراف خویش می نگرد، طبال که میکوبد صدای مشک است به که مینوازد زنی است که مشک را به صدا در می آورد، و اناری که میرقصد سینه های آن زن است. ویا: اوستو شبدر بیچمه لی آلتی گلاب ایچمه لی رویش را مثل شبدر می توان چید و زیرش را همانند گلاب میتوان نوشید.(گوسفند) شعر قشقایی سروده های نغز بسیار و ناسروده های بسیارتر دارد، می توان این ناسروده ها بکر را در بوته ...