شعر درباره مهندس
شعر مهندس
"شعر مهندس"فردا دوشنبه پنجم اسفندماه، بزرگداشت خواجه نصیرالدین توسی و روز «مهندس» نامگذاری شده. این شعر طنز رو تقدیم می کنم به دوستان همکار و مهندسم که چند سال در هنرستان ولیعصر(عج) با آنان خاطرات خوبی داشتم و با آنکه می دیدم و می دانستم با سختی و مشقت بسیار موفق به اخذ این مدرک شده اند برای اینکه در میانشان غریبه نباشم و با وجود اینکه مدرک بنده ادبیات بود مرا هم مهندس خطاب می کردند. توضیح اینکه: شعر سروده خودم نیست. گرفتم بعد عمری مدرکی چندو اینجانب شدم حالا مهندسندانستم که ریزد از چپ و راستز پائین و از اون بالا مهندسغضنفر گاریش را هل نمیدادد یالا هول بده یالا مهندستقی هم چونه میزد کنج بازارنمی ارزه واسم والله مهندسبه مرد قهوه چی میگفت اصغردو تا چایی قند پهلو مهندسشنیدم کودکی می گفت در دهبه مردی با چپق خالو مهندسزجنب دکه ای بگذشت مردیصدا آمد، آب آلبالو مهندسخلاصه میخورد خون جماعتهمیشه بدتر از زالو مهندسشنیدم با تشر میگفت معماربه آن ور دست حمالش، مهندسهمین مونده که فرداهم بگویندبه گوساله و امثالش مهندسیهو یاد سکینه کردم ای دادفدای آن لب و خالش مهندسشنیدم که عمل کرده دماغشخبر داری ز احوالش مهندس؟شنیدم بعد تنظیمات بینیبهش میگن همه خانوم مهندسسرت را درد آوردم مهندسسخن از هر دری اومد مهندسیکی سیگار میخواد اون سمت دکهبرو که مشتری اومد مهندس
شعر زمستان شهریار
شعر بسیار زیبا و پرمفهوم زمستان از استاد بزرگ ادب وسخن محمدحسین بهجت تبریزی - شهریاربا سپاس از دوست گرانقدرم مهندس مهدی ملک پور بابت ارسال این شعر زمستانزمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان راولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان راره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسدزمستانی که نشناسد در دولت سرایان رابه دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آیدکه لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان رابه کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آردولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان راطبیب بی مروت کی به بالین فقیر آیدکه کس در بند درمان نیست درد بی دوایان رابه تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهترکه حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان رابه هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشودکجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان رانقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیمچو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان رابه هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطیدخدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان رابه کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتمکه روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان رابه عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندتچرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان راحریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بسکه میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
شعر طنز مهندس
گرفتم بعد عمری مدرکی چند و اینجانب شدم حالا مهندس ندانستم که ریزد از چپ و راست ز پایین و از آن بالا مهندس غضنفر گاری اش را هول نمیداد د یالا هول بده یالا مهندس تقی هم چونه میزد کنج بازار نمی ارزه واسم والا مهندس به مرد قهوه چی میگفت اصغر دو تا چایی قند پهلو مهندس شنیدم کودکی میگفت در ده به مردی با چپق خالو مهندس ز جنب دکه ای بگذشت مردی صدا آمد " آب آلبالو مهندس " خلاصه میخورد خون جماعت همیشه بدتر از زالو مهندس شنیدم با تشر میگفت معمار به آن وردست حمالش مهندس همین مانده که از فردا بگویند به گوساله و امثالش مهندس یهو یاد سکینه کردم ای داد فدای آن لب و خالش مهندس شنیدم که عمل کرده دماغش خبر داری از احوالش مهندس؟! شنیدم بعد تنظیمات بینی بهش میگن همه خانوم مهندس سرت رو درد آوردم من مهندس سخن از هر دری اومد مهندس یکی سیگار میخواد اون سمت دکه برو که مشتری اومد مهندس http://kilipmob2.persianblog.ir/
دانلود فایل صوتی شعر زیبای بلالی باش و چند شعر ترکی و فارسی شهریار
دانلود بلالی باش و چند شعر از استاد شهریاربرای دانلود فایل صوتی شعر زیبای بلالی باش و چند شعر ترکی و فارسی اجرا شده در دانشگاه تهران با صدای استاد شهریار به انتهای مطلب مراجعه فرمایید.بیوگرافی زنده یاد محمدحسین بهجت تبریزی شهریارسید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ - ۲۷ شهریور ۱۳۶۷) متخلص به شهریار (قبل از آن بهجت) شاعر ایرانی بود که شعرهایی به زبانهای فارسی و ترکی آذربایجانی دارد. از شعرهای معروف او میتوان به «علی ای همای رحمت» و «آمدی جانم به قربانت» به فارسی و «حیدر بابایه سلام» (به معنی سلام بر حیدر بابا) به ترکی آذربایجانی اشاره کرد. روز وفات این شاعر در این ایران «روز ملی شعر» نامگذاری شدهاست.شايد شهريار را بتوان آخرين شاعر غزل سراي چيره دست در ادب فارسي ناميد چرا كه پس از او ديگر قالب غزل ، شاعر بزرگي به خود نديده و علاوه بر اين رفته رفته غزل جاي خود را به شعر سپيد و نيمايي سپرده و خود به شعراي سلف پيوسته است. شهريار شاعر شوريده اي است كه همچون بسياري از اسلاف خويش از عشق زميني و مجازي ، به عشق آسماني و حقيقي دست يافت و اين عشق سبب شد تا گوهر وجودش در كوره سختي ها بگدازد و بر عيار آن افزوده گردد.در آستانه يكصدمين سال تولد «محمدحسين شهريار» ناگفتههايي از زندگي اين شاعر بلند آوازه معاصر توسط دخترش «شهرزاد بهجت تبريزي» منتشر شده است. گفته میشود، شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا میشود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم میگیرند که دختر خود را به خواستگار مرفهتر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان میشود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر میرسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان میرود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که دو بیت آن در زیر آمده است، در بستر میسراید. این شعر بعد ها با صدای غلامحسین بنان به صورت آواز خوانده شد. آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرابی وفا حالا که من افتادهام از پا چرانازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایمدیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرادر بخشي از اين ناگفتهها ميخوانيم: پدرم سيدمحمدحسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار در سال 1285 هجري (شمسي) در تبريز متولد شده است. پدرش از وكلاي درجه يك تبريز و مردي نسبتا متمول بوده كه گرسنگان بيشماري از خوان كرم او سير ميشدند و فكر ميكنم همين بلندي طبع و بخشندگي پدرم، صفاتي است كه از ...
شعر طنز خلیل جوادی برای مهندس موسوی
در پایان نشست مهندس موسوی با اهالی فرهنگ و هنر: شعر طنز خلیل جوادی برای مهندس موسوی قلم - در پایان نشست مهندس میرحسین موسوی با اهالی فرهنگ و هنر، خلیل جوادی، شاعر طنزپرداز کشور، شعری را در وصف میرحسین برای حاضران قرائت کرد.به گزارش پایگاه خبری قلم در در پایان نشست مهندس میرحسین موسوی با اهالی فرهنگ و هنر، خلیل جوادی، شاعر طنزپرداز کشور، شعری طنز را در وصف حضور مهندس میرحسین موسوی برای حاضران قرائت کرد که به همت کمیته اطلاع رسانی و تبلیغات ستاد انتخاباتی مهندس موسوی فایل تصویری و نسخه ویژه موبایل تصویر این رویداد تهیه و قابل رویت و دریافت می باشد . نسخه 3gp ویژه موبایل جهت بلوتوث : جهت دریافت نسخه ویژه موبایل ( در قالب فایل zip ) اینجا را کلیک کنید
شعر درباره معلم
بس که می سوزد ز غم جان تو ای آموزگار زندگی گردید زندان تو ای آموزگار خوان علم و معرفت را در جهان گسترده ای گشت از نان تهی خوان تو ای آموزگار زآستین بس گوهر دانش فرو ریزد ولیفقر برفته گریبان تو ای آموزگار عمر خود را صرف طفلان کسان کردی و نیستهیچ کس در فکر طفلان تو ای آموزگار هیچ اقدامی نشد از این مقامات رفیع بهر اوضاع پریشان تو ای آموزگار این هم یک شعر زیبای دیگر درباره معلم اسم من گم شده است. توی دفترچه ی پر حجم زمان دیرگاهی است فراموش شدم. اسم من گم شده است لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها زیر آن بند غریب پشت انبوهی از آن شرط و شروط لای آن تبصره ها اسم من گم شده است در تریبون معلق شده سخت سکوت حق من گم شده است. زنگ انشاء کسی انگار نمی خواست معلم بشود شان من گم شده است شان من نیست بنالم شان من نیست بگویم زتهی ، ز نبود یا از این زخم کبود لیک رنگ رخساره گواهی دهد از سر درون از همه رنج فزون. اسم من گم شده است نردبانی شده ام صاف به دیوار ترقی تا که این نسل و ان نسل پای بر پله ی من سوی فردا بروند و غریبانه فراموش شوم اسم من گم شده است.
شعر کشورهای همسایه ایران
ترکمنستان کشور ترکمنستانم همسایه ی ایرانم در شمال شرقی ام همراه یک دشتی ام قره قوم نام اونه که توش شن روونه آب و هوایم گرمه محصول مهمم پنبه منبعم گاز و نفته قالی هم صنعت دسته مرکز من عشق آباد که بسیار هست آباد ترکمنی زبانمون اسلام هست دینمون یک چند تا رود دارم می دونید چه نام دارم تجن و اترک و مرغاب که بسیار هستند پرآب یک شهر معروف دارم بسیار دوستش می دارم شغل مردم من هست تو این صحرای پر دشت کشاورز و دامپرور ماهیگیر توانگر ارمنستان منم منم ارمنستان دارم یکمی داستان در شمال ایرانم هوای سردی دارم مرکز من ایروان یکم همنام با ایران دامپروری شغلمون سیب زمینی محصولمون مغرب من ترکیه میشه با من همسایه سیمان و برق صنعتند بسیار هم نعمتند زبانمون ارمنی نداریم هیچ معدنی جمهوری آذربایجان روی نقشه نگاه کنید بعدم مرا پیدا کنید جمهوری آذربایجانم شمال غربی ایرانم آب و هوام نیمه خشکه تقسیم شدم دو دسته نخجوان بخش کوچکم سمت شرق بخش بزرگم مرکز من هست باکو یک مقداری هم دارم کوه یک معدنم که نفته یک شهر معروفم گنجه دو رود ارس و کورا یک شهر به نام آستارا مرز من و ایرانه کالایی ارزان داره اسلام دینمونه آذری زبانمونه انگور و غلات و توتون می شوند محصولاتمون نقشه مرا نگاه کنید به سرزمین من سفر کنید ترکیه چهارمین کشور هستم روشن و تیره هستم یک چندتایی رود دارم فرات و دجله دارم یکی هم قزل ایرماق از اون تشکیل میشه باغ مرکز من آنکارا مردمش هستند دارا دور و برم هست دریا مرمر و اژه و سیاه دارای دو دریاچم دوست دارید براتون بگم یکی توز گل و یکی وان میوه دارم فراوان یک شهر دارم استانبول که پر شده توش از گل مردم من مسلمان که هستند ترکی زبان همکاری دارم با ایران یک کشور با ایمان عراق من هم عراق هستم مغرب ایران هستم کشوری اسلامی هستم سرزمینی سبز هستم چهار شهر مذهبی با زبان عربی هستند نجف و کربلا کاظمین و سامرا مردمم شیعه و سنی با رفتار حسینی خرما محصول منه بصره بندر منه مرکز من بغداد پر از درد و فریاده یک کشور نفت خیزم دارای کرکوک و اربیلم چهار شهر دیگر هستند دور و بر من هستند کشور عربی هستند دارای دینی هستند اسلام دینشونه عربی زبانشونه عربستان ، اردن ، سوریه اون یکی هم کویته پاکستان همسایه ی ایرانه کنار دریای عمانه داره اون یک رود سند که میره اقیانوس هند مرکزش اسلام آباد با مردم خیلی شاد داره یک چندتایی شهر که یکیشون هست بندر بندرش هست کراچی با صنعت نساجی راولپندی و لاهور داره یکی هم پیشاور داره محصول فراوان داره فرآورده دام داره زبانشون هست اردو نداره اون زیاد کوه ببین راهنمای او مشرق ایران ...
معنی شعر ها
درخت علم: شیخ خندید وبگفتش ای سلیم این درخت علم باشد ای علیم پیرمرد دانشمند خندید وگفت ای ناداناین درختی که در پی ان هستی علم است تو به صورت رفته ای ای بی خبر زان ز شاخ معنی ای بی بارو بر تو از هیچ چیزی خبر نداری واز معنی ومفهوم آن اطلاعی نداری گه درختش نام شد گاه آفتاب گاه بحرش نام شد گاهی سحاب گاهی نامش درخت شد گاهی آفتاب گاهی دریا وگاهی ابر آن یکی کش صد هزار آثار خاست کم ترین آثار او عمر بقاست ازدرخت علم صد هزار اثر به وجود می آید که کوچک ترین اثر او عمر جاودانی است میوه ی هنر: آن قصه شنیدید که در باغ یکی روز از جور تبر زار بنالید سپیدار قصه ای که شنیدیدکه دریک باغ یک روز که از ظلم و ستم تبر سپیدار گریه می کرد؟ کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی از تیشه ی هیزم شکن واره ی اره ی نجار دست تیشه ی هیزم شکن و اره ی نجار نه ریشه برایم باقی مانده و نه شاخه گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس کاین موسم حاصل بود ونیست تورا بار تبر آهسته گفت جرم تو این است که که اکنون زمان میوه دادن است اما تو میوه ای نداری. تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش شدتوده در آن باغ سحر هیمه ی بسیار تا شب صدای تبر قطع نشد و صبح در آن باغ توده ای از هیزم جمع شده بود . دهقان چو تنور خود از این هیمه برا فروخت بگریست سپیدار وچنین گفت دگر بار کشاورز وقتی از این هیزم تنور آتش زد سپیدار گریه کرد و دوباره چنین گفت آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار افسوس که هیزم شدم وآتش اندام مرا این چنین با بدبختی سوزاند خندید برو شعله که از دست که نالی ناچیزی تو کرد بدین گونه تو را خار شعله ی آتش به سپیدار خندیدوگفت که از دست چه کسی گریه می کنی ناچیزی تو این گونه تورا خار کرد آن شاخ که سر برکشد ومیوه نیارد فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار درختی که بزرگ شود ومیوه نیاورد عاقبت او به غیر از سوختن شایسته ی چیزی نیست جز دانش و حکمت نبود میوه ی انسان ای میوه فروش هنر این دکه و بازار در این جهان به غیر از دانش چیزی میوی انسان نیست از گفته ی ناکرده وبیهوده چه حاصل کردار نکوکن که نه سودی ست زگفتار چیزی که می گویی و عمل نمی کنی چه سودی دارد سعی کن کار خوب کن که در گفتن سودی نیست آسان گذرد گرشب وروزومه وسالت روز عمل و مزد بود کار تو دشوار اگر شب و روز و ماه و سالت آسان بگذرد در اخر کار تو سخت و دشوار تر خواهد شد به گیتی به ...