شعر بازنشستگی
شعر- فصل بازنشستگی( از منظومه ی زندگی)
بسمه تعالی بعدازظهر امروز به مناسبت هفته بزرگداشت مقام معلم و تجلیل از پیشکسوتان تعلیم وتربیت ، مهمان نشست صمیمی و پراز لطف و محبت کانون بازنشستگان شهرستان شهریار و قدس درتالار شباهنگ بودیم ، جمع صمیمی و باصفای همه عزیزان بازنشسته ای که عمرپربرکت خودرا در جهت خدمت به رشد و تعالی فرهنگ این سرزمین شهرستان صرف کرده اند و همایش فرصتی مناسب برای نفس کشیدن در چنین هوایی بود و من هم به عنوان وظیفه به عمل شاگردی دراین نشست صمیمی ، گوشه ای از منظومه ی زندگی را باعنوان( بازنشستگی ) قرائت کردم که خیلی هم بااستقبال روبرو شد ، در میان معلمان عزیزم که افتخار شاگردی آنها را داشتم آقایان فرح بخش (دبیرادبیات دبیرستان جامی)، آقایان شجاعی ونوید (دبیران ادبیات دوره راهنمایی)حضورداشتند که دیدنشان برایم بسیار لذت بخش بود . خبر بازنشستگی سالا می آن ، می آن ، می آن و می رن آدما تو دست اونا اسیرن توگیر ودار لحظه های جاری بی خبر از گذشت روزگاری یه روز بهت می گن که : «تو اداره رئیس کارگزینی کارت داره » می ری کنار میز اون می شینی پرونده تو روی میزش می بینی بده یه جعبه شیرینی ، مژدگانی تو دیگه جزء بازنشستگانی حالا برو حساب تازه وا کن حساب قبلیتو دیگه رها کن توکه خودت یه دنیا لطف و مهری ازین به بعد مشتری «سپهری» مرور می شه خاطره های کارت گذشت سی ساله ی روزگارت صفحه ی آخرش ، بگم خلاصه فقط یه لوح خالیه سپا سه یه جمله ی قشنگ و شاعرانه تشکر از : « تلاش صادقانه » پاداش بازنشستگی عینکتو بر می داری ، می خندی به پاداشت حالا تو دل می بندی یه روز می گن که پاداشت سهامه سهام یه کارخونه ی بنامه بعد می گن پوله که چاره سازه می تونه آینده تونو بسازه منتظری ، اونا که پشت میزن خون به دلت می کنن تا بریزن یه جا نمی دن که چشت ببینه وعده می دن ، کار اونا همینه پاداش نگو ، که گوشت قربونیه باعث غصه و پریشونیه عیال وبچه ها که خیلی تیزن هزارتابرنامه براش می ریزن یکی می گه نما رو سنگش کنیم خونه رو ...
شعر بازنشسته سرودۀ حمیدرضا طهماسبی
یار کهنسال من گرچه به تقویم عمر فصل خزانش رسید، اوست چو فصل بهار برف زمستان عمر قامت سروش خمید زلف سیاهش سپید از گذر روزگار حملۀ طوفان شکست شاخۀ بسیار ازو هجمۀ باران و باد کرد به دردش دچار لیک به هنگام درد، مرد سراپا غرور بود چو دریا صبور، ماند چو کوه استوار اوست که دلواپس خانه و همسایه است با دل پر رافت و خاطر امّیدوار گرچه به اجبار حکم بازنشسته ز سعی عشق به کارش کشد تازه به آغاز کار میهن اسلامی از خاطرۀ سبزشان دفتر زرّین گشود، هر ورقش افتخار سعی فراوانشان در گذر سال ها گنج گرانمایه ای است مانده به ما یادگار آنچه که دی کاشتند خرمن امروز ماست خیر فزاینده باد حاصل این کشتزار لطف دعاهایشان بدرقۀ راه ما هردو جهان وام ماست بر سر این اعتبار سایۀ پر مهرت ای یار کهنسال من با دل و جان خواهم از درگه پروردگار
بازنشستگی
این شعر را به پیشنهاد یکی از همکارانم (آقای داریوش قره قانی) سروده ام و تقدیم میکنم به همکاران گرامی آقایان داریوش قره قانی و غلامرضا همت که در تیرماه امسال بازنشسته می شوند، پدر خودم و تمام پدران بازنشسته این سرزمین. بازنشستگی آن روز که میگرفت دستممیبُرد پدر به مهربانی من کودک خردسال و، او بوددر اوج بهارِ زندگانی آن روز به چشم کوچکِ مناو فاتح مطلقِ جهان بود پرقدرت و مهربان و بیباکچون رستمِ زالِ پهلوان بود من شاد که او جواب گویدهر خواهش و هر بهانهی من خرسند پدر ز جنب و جوشموز خندهی کودکانهی من امروز که سالهای بسیارچون باد گذشته است بر ما من مینگرم دوباره اکنونرخساره و قامت پدر را آن پیکر او که روزگاریشاداب و جوان و پُرتوان بود یک عمر تلاش و کوشش و کاررنجور نموده است و فرسود هر لقمهی نان به زحمت و رنجآورد، پدر اگر به خانهمانده است از آن تلاش بسیاریک چین به جبین او نشانه کاشانهی ما اگر زمستانآسوده وگرم بوده هر روز لرزیده پدر چه روزهاییاز سردی روزگار جانسوز امروز پدر!، ز کار مرسومگر بازنشستهای و خستهدر خانه پس از تلاش یک عمردر گوشهی عافیت نشسته در چشم منی همان تهمتنبرگشته ز هفت خوان و پیکار پیروز و پرافتخار، گر چه تن خسته شدی ز رنج بسیار امروز قدم به چشم من نِهتا خدمت تو گزارم اینکای قلهی سربلند و مغروراین بازنشستگی مبارک محسن مردانی16 خرداد 1391
شعر پند پیران
«عزیز من مکن پند مرا خوار جوانی، خاطر پیران نگه دار به پیران سر مکن از من جدایی مده بر باد ملک پادشایی» [سلمان ساوجی] ضربالمثل «پیران سخن ز تجربه گویند، گفتمت هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن» آنچه جوان در آینه نمیبیند، پیر در خشت خام میبیند. اگر پیر هستید، اندرز بدهید و اگر جوان هستید اندرزپذیر باشید. [ضربالمثل چینی] تو هنگامی پیر شدهای که یادگیری را کنار بگذاری؛ تا زمانیکه به آموختن مشغولی، همچنان جوان و شادابی. [ضربالمثل ژاپنی] آوردهاند که ... مداد سفید «همه مداد رنگیها مشغول بودند؛ جز مداد سفید. هیچکس به او کاری نمیداد. همه میگفتند: تو نمیتوانی کاری انجام دهی. یک شب که مداد رنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد، ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد. صبح توی جعبه مداد رنگی، جای خالی او با هیچ مدادی پر نشد. اشک در چشمانش حلقه زد. مدتها بود که احساس بیهودگی میکرد؛ اما با خواندن این مطلب حس میکرد باید مداد سفید جعبه مداد رنگیِ زندگی باشد. به ساعت نگاه کرد. باید از قفس طلایی که فرزندان برایش ساخته بودند بیرون میآمد. باید قفس تنهایی را میشکست. باید ثابت میکرد که تا زنده هست میخواهد زندگی کند. لباس پوشید و به راه افتاد. وارد مسجد محل شد. برنامههای فرهنگی ـ ورزشی را از نظر گذرانید. تصمیم گرفت عضو کتابخانه شود و در یک گروه ورزشی که پیادهروی و نرمش را صبحهای زود در پارک نزدیک مسجد انجام میدادند، ثبتنام کرد. بعد به یک کلاس خوشنویسی رفت. از جوانی عاشق قلم و دوات بود؛ ولی هرگز مجالی برای محک زدن خود نیافت، میدانست که اینک زمان رسیدن به آرزوهاست. سپس بهسوی یکی از دفترهای مهندسی ساختمان رفت و خودش را اینگونه معرفی کرد: ـ من ـ هستم، مدت سی سال بهعنوان مهندس نقشهکشی برای فلان ارگان دولتی مشغول به کار بودم، چند ماهی است که بازنشسته شدهام. فکر کردم شاید دفتر مهندسی شما با دیدن کارهای قبلی من، اجازه همکاری در امر نقشهکشی را به من بدهید. جوان، که او فکر میکرد منشی است و تا آن لحظه ساکت مانده بود، لبخندی بر لب آورد و تمام قد از جا برخاست و دستش را جلو آورد. ـ سلام آقای مهندس، من مهندس ... هستم، مدیر عامل این شرکت ساختمانی. نمونههای کار را تحویل گرفت و مشغول بررسی شد. نیم ساعت بعد در دفتر باز شد و دو جوان دیگر وارد شدند. مهندس لبخندی زد و رو به دوستانش گفت: ـ ایشان جناب آقای مهندس ... هستند، از امروز بهعنوان استاد ما و در سِمَت مشاور نقشهکشی ساختمان از حضور و تجربهشان در کارها بهرهمند میشویم ...
بازنشستگی
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری سحرم كشیده خنجر كه: چرا شبت نكشته ست تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری هوشنگ ابتهاج ************** اگر دردم یکی بودی چه بودی اگر غم اندکی بودی چه بودی چه میشد بعد عمری کار و زحمت شعرای ناز و نابی می سرودی میگفتی زان همه تورهای زیبا که بر پا می کنند هر جای دنیا زمستان جاهای گرم و لوکسی تابستان هم به ییلاق یا به دریا سیاحت داشتی هر جای ایران به شیراز یا به تبریز یا که کرمان ز زیر ، کیش و خلیج با صفایش تا بالا ، دشت و جنگل های گیلان ولی افسوس جاش داریم هزار درد پسر بیکار ، دختر در خانه سرد حقوق ماه ، ده روز هم نباشد کفاف خرج و قسطای با دیرکرد بــــماند صدها مشکل دیگر که گفتش ، خاطر سازد مکدر نشینیم پای نت شعری بخوانیم اگر باشد نت ، بدون فیل تر ناصحی پاییز ۹۳
حکم حقوق بازنشستگی
امروز صبح به اداره رفتم وآخرین حکم حقوقیمو گرفتم و دیدم بله قانون مدیریت خدمات کشوری ،با نظام هماهنگ پرداخت، مو به مو اجرا شده و مبلغ قابل توجهی که فکرش را نمی کردم به حقوق بازنشسگیم اضافه شده. بعد از مدت ها گل لبخند در چهره ی خزون زدم شکوفا شد . مادرم همیشه به من می گفت الهی عاقبت بخیر بشی و حالا از این که دعای او درگیر شده بود و عاقبت بخیر شده بودم از خوشحالی، سر از پا نمی شناختم. ازاداره خارج شدم و به طرف نونوایی بربری براه افتادم تا چارپنجتا نون دوآتیشه خاشخاشی بخرم ببرم خونه.مثل همیشه تو صف ایستادم ، نوبتم که رسید و نونهامو گرفتم هزارتومن دادم به شاگرد نونوا و منتظر شدم دویست تومن پسم بده اما اون با تعجب گفت دویست تومن دیگه بده، گفتم یعنی چی ؟ گفت نون خاشخاشی شده چارصد تومن. حقیقتش یه کم وارفتم، اما گفتم خب حالا گیریم یه نونی ام گرون بشه به جایی بر نمی خوره، ما که دیگه دستمون به دهنمون می رسه و می تونیم از این برج، لنگه لنگه برنج بخریم واونچنان به نون نیاز نداریم. از نونوایی به مغازه ی میوه فروشی رفتم تا بعد از سالها با دست پر بخونه برم ، وقتی به اتیکیت ها نگاه کردم دیدم بله قیمت ها نسبت به دیروز پرویز کلی بالاتر رفته اما یاد ارقام نجومی حکمم که افتادم دل و جرات پیدا کردم و دوسه کیلو انگور و پرتقال خریدم و بیست هزار تومن بابتشون پول دادم و اومدم خونه، وقتی در را باز کردم دیدم خانمم با سگرمه های درهم،یه گوشه ماتم گرفته، گفتم چیه؟ گفت صاحب خونه زنگ زده و گفته حالا که حقوقتون زیاد شده یا ماهی دویست هزار تومن بکشید رو اجاره یا تخلیه . لبخدی که تو اداره رو لبام نشسته بود بطور کلی پژمرد و خشک شد . با خودم گفتم نخیر مثل اینکه هنوز تا عاقبت بخیری خیلی فاصله دارم
شاعر بازنشسته
این روزها گویا شاعری هم بازنشستگی دارد، به حق چیزهای نشنیده! شاعری معلمی نیست که اگر شاعری شهرت اش معلم و شغل اش هم بر حسب اتفاق نوعی معلمی باشد تقاضای بازنشستگی پکند. شنیده بودیم که ملک الشعرایی در زمان خودش بازنشستگی داشت، آن هم برای این که شاعر از چشم شاه می افتاد، و به ندرت برعکس آن! ولی دور و زمانه ی ما که دیگر جای ملک الشعرا بازی نیست. شعر هم آن گونه کالا و متاعی نیست که دکان و دکه ای داشته باشد که به دلیل کهولتِ سن صاحب آن، مدتی بسته بماند تا شاعر به قول خودش قالب تهی کند و وزن و قافیه و تخلص اش، پس از انحصار وراثت بین وراث تقسیم شود. صنعت شاعری هم از آن کسب و کارهایی نیست که شاعر بتواند بگوید در کارگاهم را بسته ام و سرقفلی و مالکیت اش را با برق و آب و گاز برای فروش گذاشته ام. ممکن است به شاعری گفته شود که از انتشار اشعارت جلوگیری خواهد شد، ولی نمی توان به او گفت که حق نداری شعر بگویی. همچنین دیده نشده است که پلیس قضایی بیاید و قوه ی تخیل شاعری را به دلیل گران فروشی و کم فروشی تا اطلاع ثانوی مهر و موم کند. بعضی ها طوری به طور رسمی از شاعری اعلام بازنشستگی می کنند که آدم فکر می کند که شاعری شان تا امروز شغلی دولتی و رسمی بوده است و هر شعری را به عنوان بخشی از وظیفه ی کارمندی شان گفته اند و به این و آن تقدیم کرده اند.
حقوق بازنشستگی
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش..من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگمیکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟بهت زده شدم.. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟گفتم: نه !گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟گفتم: نه !گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟گفتم: نه !گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟گفتم: نه !گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟گفتم: نه !گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیرزندگیام را به کلی عوض کرد.ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟جواب دادم: نه !ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
بدل و راه های تشخیص آن
بدل چکیده یکی از موانع اصلی یادگیـــری ، عدم توانــــایی دانش آموزان در درک و تعمیم مفاهیم و خلط مبحث با مباحث دیگر می باشد. بـــدل در کتاب فارســـی اول راهنمایی از جمله مباحثــی است که معمولا دانش آموزان در تشخیص و کاربرد آن دچار اشتباه شده و آن را با مباحث دیگر از جمله صفت و مضاف الیه قاطی می کنند.این مقاله در پی تسهیل در امر آموزش بدل و راه های تشخیص آن است. کلید واژه : بدل ، صفت ، مضاف الیه تعریف بدل بــــدل اسم یا گروه اسمی است که نــام دیگر یا شهرت یامقام و عنوان یا لقب یا شغـــل ویا یکی دیگر از خصوصیات اسم قبل از خود را بیان می کند.( انوری ، ۱27 و دکتر خانلری ، 93 ) در واقع بدل برای توضیح یا تاکید اسم قبل از خود می آید . ( خیامپور ، 44 ) به بیان ساده تر گاهی چون کسی یا چیزی را نام می بریم گمان می کنیم که شنونده احتمـــال دارد مقصود ما را در نیابد.پس برای واضح تر کردن مقصـود خودمان ، نـام دیگر یا شغـل و مقام یا نشـــانی دیگر اسم را بیان می کنیم.این توضیح اضافی که درباره ی اسم می دهیم «بدل»خوانده می شود . (خانلری ،94-93) ویژگی های بدل ویژگی های بدل که ما آنها را با عنوان « راه های تشخیص بدل » می شناسیم عبارت اند از : ۱ – بدل و اسم قبل از آن باید در جمله ، یک نقش داشته باشند. 2 – بدل و اسم قبل از آن باید یک چیز یا یک شخص باشند و دو چیز یا دو کس مستقل از هم نباشند . 3 – بدل از جمله قابل حذف شدن باشد ؛بدون این که به معنی جمله آسیبی برسد . 4 – بعد از بدل بلافاصله فعل نمی آید . 5 – اسم قبل از بدل نباید کسره داشته باشد . 6 – بدل بین دو ویرگول قرار می گیرد . مثال : فردوسی ، حماسه سرای بزرگ ایران ، سخن را به آسمان علیین برد . که اگر این مثال را با روش ها یا همان ویژگی های شش گانه ی فوق بررسی کنیم ؛می بینیم که : ۱ – حماسه سرای بزرگ ایران و فردوسی هر دو در جمله نقش نهادی دارند . 2 – هر دو یک شخص هستند .یعنی فردوسی همان حماسه سرای بزرگ ایران است و این ها دو شخص مستقل از هم نیستند . 3 – ما می توانیم بدل ( حماسه سرای بزرگ ایران ) را از جمله حذف کنیم ؛ بدون این که به معنی جمله آسیبی برسد . 4 – بعد از بدل ( حماسه سرای بزرگ ایران ) بلافاصله فعل نیامده است . 5 – اسم قبل از بدل ( فردوسی ) کسره ندارد . 6 – بدل ( حماسه سرای بزرگ ایران ) بین دو ویرگول قرار گرفته است . فرق بدل با صفت و مضاف الیه فرق بدل با صفت ، آن است که موصوف با کسره به صفت اضافه می شود ، ولی مبدل منه ( اسم قبل از بدل ) با کسره به بدل اضافه نمی شود . ( انوری ، ۱28 ) فرق بدل با مضاف الیه ، آن است که اولا : مضــاف با کســره به مضاف الیـــه اضـــــافه می شود ،ولی مبدل منه ( اسم قبل از بدل ) به بدل ...