شعرزيبا
چند بیت شعر زیبا....
تو را مي بينم اي مهر تو كيش و عشق تو آيينم با نام تو آميخته آن و اينم با اين دل سودا زده گفتم روزي در مسجد جمكران تو را ميبينم تو را بايد ديد اي جان جهان! عيان تو را بايد ديد با ديده خونفشان تو را بايد ديد در مسجد سهله از فرج بايد گفت در مسجد جمكران، تو را بايد ديد فُرادا خوانديم! با ياد تو، غمنامه مولا خوانديم از غربت مادر تو زهرا، خوانديم ما را كُشد اين غم كه نماز خود را در مسجد جمكران فُرادا خوانديم صد جمكران دل به ياد تو كران تا بيكران دل برايت ميتپد هفت آسمان دل كدامين جمعه ميآيي؟ كه از شوق كنم تقديم تو صد جمكران تو ميآيي نميبينم جهانت را فراموش زمين و آسمانت را فراموش تو ميآيي، نخواهد كرد هرگز دل من جمكرانت را فراموش زلال نورش جاري است در آينهها، زلال نورش جاري است در مسجد جمكران حضورش جاري است در خلوت عشّاق دل افروخته نيز انوار دل آراي ظهورش جاري است اشك روان آورديم صد قافله دل، به جمكران آورديم رو جانب صاحب الزمان آورديم ديديم كه در بساط ما آهي نيست دامن دامن اشك روان آورديم تو را ميبينند! آنان كه به جمكران صفا ميبينند در خلوت دل، نور خدا ميبينند عشّاق دل افروخته در پرده اشك بيپرده تو را، تو را، تو را ميبينند در بهار مي آيي و متن بودن دنيا نميشود تكميل ميان اين همه شمع و دعا و اشك و دخيل پرنده، نور، هوا، آسمان، بهانه توست تويي بهانه حق، جمكران بهانه توست تو گفتهاي كه شبي در بهار ميآيي پس از هميشه اين انتظار، ميآيي منبع : سایت مسجد مقدس جمکران هاست لینوکس
یک شعر زیبا از پروین
این شعر پروین رو من همیشه دوست داشتم برای یادآوری می ذارمش اینجا ديوانه و زنجير گفت با زنجير در زندان شبي ديوانه اي عاقلان پيداست ، كز ديوانگان ترسيده اند من بدين زنجير ارزيدم كه بستندم به پاي كاش مي پرسيد كس ، كايشان به چند ارزيده اند دوش سنگي چند پنهان كردم اندر آستين اي عجب آن سنگ ها را هم زمن دزديده اند سنگ مي دزدند از ديوانه با اين عقل و راي مبحث فهميدني ها را چنين فهميده اند عاقلان با اين كياست ، عقل دور انديش را در ترازوي چو من ديوانه اي سنجيده اند از براي ديدن من ، بار ها گشتند جمع عاقلند آري ، چو من ديوانه كمتر ديده اند جمله را ديوانه ناميدم ، چو بگشودند در گر بد است ، ايشان بدين نامم چرا ناميده اند كرده اند از بيهشي از خواندن من خنده ها خويشتن در هر مكان هر گذر رقصيده اند من يكي آئينه ام كاندر من اين ديوتنگان خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديده اند آب صاف از جوي نوشيدم ، مرا خواندند پست گرچه خود ، خون يتيم و پيرزن نوشيده اند خالي از عقلند سرهايي كه سنگ ما شكست اين گناه از سنگ بود ، از من ، چرا رنجيده اند به كه از من باز بستانند و زحمت كم كنند غير از اين زنجير ، گر چيزي به من بخشيده اند سنگ در دامن نهندم تا دراندازم به خلق ريسمان خويش را با دست من تابيده اند هيچ پرسش را نخواهم گفت زين ساعت جواب زانكه از من خيره و بيهوده بس پرسيده اند چوب دستي را نهفتم دوش زير بوريا از سحر تا شامگاهان ، از پيش گرديده اند ما نمي پوشيم عيب خويش اما ديگران عيب ها دارند و از ما جمله را پوشيده اند ننگ ها ديديم اندر دفتر و طومارشان دفتر و طومار ما را زان سبب پيچيده اند ما سبكساريم ، از لغزيدن ما چاره نيست عاقلان با این گرانسنگي ، چرا لغزيده اند پروين اعتصامي
ادامه مطلب (( درباره قالی بافی ))
قاليچه شكارگاه بهرام گور ( از مجموعه موزه فرش ايران ) اين قاليچه در اواخر قرن نوزدهم در كارخانه حاجي يهودا اقابابااوف كاشاني بافته شده است. اين قاليچه از نظر هنر و ادب ايران يك فرش كم نظير است . دور تا دور حاشيه هاي بزرگ وكوچك آن چهل و دوبيت شعر از اشعار حكيم نظامي گنجوي با خط خوش نستعليق بافته شده است وصحنه شكار بهرام گور را در دامنه كوهي بلند به همراهي غلامان و كنيزكانش نشان مي دهد . خوشبختانه اين قالي كاملا سالم مانده است و جزء قاليهاي تصويري ، هر چند گاه يك بار در موزه فرش ايرانب ه نمايش عموم گذاشته مي شود . محل بافت : كاشان ، كارخانه حاجي يهودا اقابابااف نوع گره : فارسي نامتقارن تاريخ بافت : اواخر قرن نوزدهم موضوع : داستان بهر ام گور و كنيز او اشعار : از حكيم نظامي گنجوي داستان شكار بهرام گور (4 بيت اول از حاشيه باريك داخلي قالي ، 11 بيت دوم از حاشيه بزرگ قالي ( داخل كتيبه ها) و 17 بيت سوم از حاشيه باريك بيروني نقل شده است).شاه روزي شكار كرد پسند در بيابان پست كوه بلند اشقر گورسم به صحرا تاخت شور ميكرد و گور مي انداخت از سواران راه بسته به دشت رمه گور سوي شاه گذشت شاه در مطرح ايستاده چو شير اشقرش رقص در گرفته به زير دستش از ره نثار درمي كرد شصت ] شست[ خالي و تير پر مي كرد بر زمين زآهن بلارك تير گاهي آتش فكند و گه نخجير ياسج شه كه خون گوران ريخت مگر آتش زبهر آن انگيخت گرمي ناچخش به زخم درشت پخته مي كرد هر كه را ميكشت داشت با خود كنيزكي چون ماه چست و چابك به همر كابي شاه تازه رويي چو نوبهار بهشت كش خرامي چو باد بر سركشت. +++قاليچه محرابي نور عليشاه و مشتاق علي شاه اندازه : 105*151 سانتيمتر تار : ابريشم پود: ابريشم پرز: ابريشم گره : نامتقارن فارسي باف محل بافت : كاشان تاريخ : 1221 هجري قمري عكس و قسمتي از اشعار از صفحه 243 كتاب قاليچه هاي تصويري استاد پرويز تناولي است . رنگهاي به كار رفته : آبي ، فيروزه اي ، سبز خيلي روشن، زرشكي سير ، زرشكي روشن ، قهوه اي سوخته ، قهوه اي روشن ، نخودي و عاجي زينت بخش حاشيه مادر قاليچه ، هشت بيت شعر عرفاني قابل توجه رد حال و احوال دراويش است كه مي خوانيم : در ميكده خدمت كن ، در معركه سلطان باش فرمانبر ساقي شو، فرمانده دوران باش در حلقه مي خواران بيكار نبايد شد يا باش چو فرمانده يا بنده فرمان باش گر صحبت يوسف را پيوسته را پيوسته طمع داري يا آينه رويش، يا آينه گردان باش گرباده ننوشيدي شرمنده ساقي شو ور عشق نورزيدي از كرده پشيمان باش سرچشمه حيوان را نسبت به كسي كم كن از عالم حيواني بيرون شو و انسان باش گر بر سر كوي او ، افتد گذرت روزي نه طالب جنت شو نه مايل رضوان باش دور از خم گيسويش جوينده ايمان باش ...
شعر شریعتی درباره خدا ...
دکتر علی شریعتی شعری راجع به خدا می گوید: خداونداپریشانمچه می خواهی تو ازجانممرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردیخداواندااگر روزی زعرش خود به زیر اییلباس فقر بپوشیغرورت رابرای تکه نانیبه زیر پای نامردان بیاندازیو شب آهسته و خستهتهی دست و زبان بستهبه سوی خانه باز آییزمین و آسمان را کفر می گویینمی گوییخداوندااگر در روز گرما خیز تابستانتنت بر سایه ی دیوار بگشاییلبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاریو قدری آن طرف ترعمارتهای مرمرین بینیو اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشدزمین و آسمان را کفر می گویینمی گوییخداوندااگر روزی بشر گردیزحال بندگانت با خبر کردیپشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعتخداوندا تو مسئولیخداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندندر این دنیا چه دشوار استچه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است دکتر شریعتی در پایان شعر خود توبه می کند. اما این کاملا غلط است زیرا ما به خواست خود وارد این دنیا شدیم وخدا قبل از این که مارا به این دنیا بفرستد از ما اجازه گرفت بنابر این میتوانیم زیباتر و در عین حال حقیقت را بگوییم: خداوندا چه زجری میکشی که از احساس سرشاری شبانه روز میگریی ز حال بندگانت که برای تکه نانی سر را به این سو و ان سو می سایند خداوندا تو مسئول قشنگی پر شاپرکی برای آخرین کاسه ی سائلی تو دل نگرانی تو کمک می خواهی از خدایی خودت که نگاه مرد ثروتمند را به کاسه سائل برگردانی تا لبخند شیرین بر لبش ننشانی دست بر نمی داری خداوندا پریشانی....
باز هم چند شعر زیبا در باره امام رضا(ع)
ضامن آهو افسانه شعبان نژادکاش من یک بچه آهو می شدممی دویدم روز و شب در دشتهاتوی کوه و دشت و صحرا روز و شبمی دویدم تا که می دیدم تو را کاش روزی می نشستی پیش من می کشیدی دست خود را بر سرمشاد می کردی مرا با خنده اتدوست بودی با من و با خواهرمچونکه روزی مادر م می گفت تو دوست با یک بچه آهو بوده ایخوش به حال بچه آهویی که تو توی صحرا ضامن او بوده ایپس بیا من بچه آهو می شوم بچه آهویی که تنها مانده استبچه آهویی که تنها و غریبدر میان دشت و صحرا مانده استروز و شب در انتظارم پس بیادوست شو با من مرا هم ناز کنبند غم را از دو پای کوچکمبا دو دست مهربانت باز کن سید سعید هاشمیصحن حرم از نسیم پر بوداز پرپر یا کریم پر بودخورشید دوباره بوسه می زدبر چهره مهربان گنبدگنبد پر از آفاتاب می شدآهسته غم من آب می شدرفتم طرف ضریح او بازتا پر شوم از هوای پروازاطراف ضریح گریه ها بوددلهای شکسته و دعا بوددلها همه زیر بارش اشکمانند کبوتری رها بودعطر گل یاس در دل من عطر صلوات در فضا بود کوچه های خراسان قیصر امین پورچشمه های خروشان تو را می شناسندموجهای پریشان تو را می شناسندپرسش تشنگی را تو آبی، جوابیریگهای بیابان تو را می شناسندنام تو رخصت رویش است و طراوتزین سبب برگ و باران تو را می شناسنداز نشابور بر موجی از «لا» گذشتیای که امواج طوفان تو را می شناسنداینک ای خوب فصل غریبی سر آمدچون تمام غریبان تو را می شناسندکاش من هم عبور تو را دیده بودمکوچه های خراسان تو را می شناسند حرم دوباره یک غروب دلنشین دوباره یک صدا،صدای سبزدوباره می پرد کبوتریبه دور گنبد حرمدوباره چشمهای من پر از نگاه کاشی و ستاره می شودکنار حوضدوباره ذهن من پر از صدای بالهای یک فرشته می شودنگاه کن!من آن کبوترمبه دور گنبد طلایی اشچه عاشقانه می پرم موسیقی غریبی حمید هنرجوروی این گنبد طلا و قشنگ خانه ای دارم از شکوفه و نورخانه پاک و روشنی دارمزیر باران دانه های بلورزیر این گنبد طلایی هستصحن مردی که ضامن آهوستآه، گوش تمام مردم شهرپر موسیقی غریبی اوستدوست من! بگو که تا حالاچند دفعه به مشهد آمده ای؟اشکی از چشم خسته ریخته ای؟بوسه ای بر ضریح او زده ای؟تا بیایی دوباره می شنویعطر پاک گلاب، از هر سومی چکد قطره اشکی از چشمتباز با یاد ضامن آهودر هوا بوی بال پیچیدهدر زمین، عطر غنچه های دعاشهر مشهد همیشه لبریز استاز صمیمیت امام رضاروز و شب، کار من فقط این است:حرف او، با پرنده ها گفتنپر زدن در نگاه گنبد نورزیر لب یا رضا رضا گفتن بالهایم پر از نوازش اوستچون شب و روز بر سر حرممراستی خوش به حال من، آریبچه ها، من کبوتر حرمم ... بوی زیارت مهری ماهوتی دور سقاخانه می گردد نسیم ...
پیش از اینها...یه شعر زیبا از فروغ فرخزاد
پيش از اينها خاطرم دلگير بود از خدا، در ذهنم اين تصوير بود آن خدا بي رحم بود و خشمگين خانه اش در آسمان، دور از زمين بود، اما در ميان ما نبود مهربان و ساده و زيبا نبود در دل او دوستي جايي نداشت مهرباني هيج معنايي نداشت هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا از زمين، از آسمان، از ابرها زود مي گفتند: اين كار خداست پرس و جو از كار او كاري خطاست هر چه مي پرسي، جوابش آتش است آب اگر خوردي، عذابش آتش است تا ببندي چشم، كورت مي كند تا شدي نزديك، دورت مي كند كج گشودي دست، سنگت مي كند كج نهادي پاي، لنگت مي كند با همين قصه، دلم مشغول بود خوابهايم، خواب ديو و غول بود خواب مي ديدم كه غرق آتشم در دهان شعله هاي سركشم در دهان اژدهايي خشمگين برسرم باران گُرزِ آتشين محو مي شد نعره هايم، بي صدا در طنين خنده خشم خدا... نيت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه مي كردم، همه از ترس بود مثل از بركردن يك درس بود مثل تمرين حساب و هندسه مثل تنبيه مدير مدرسه تلخ، مثل خنده اي بي حوصله سخت، مثل حلّ صدها مسئله مثل تكليف رياضي سخت بود مثل صرف فعل ماضي سخت بود تا كه يك شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد يك سفر در ميان راه، در يك روستا خانه اي ديديم، خوب و آشنا زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟ گفت: اينجا خانة خوب خداست ! گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند باوضويي، دست و رويي تازه كرد با دل خود، گفتگويي تازه كرد گفتمش: پس آن خداي خشمگين خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟ گفت: آري، خانه او بي رياست فرشهايش از گليم و بورياست مهربان و ساده و بي كينه است مثل نوري در دل آيينه است عادت او نيست خشم و دشمني نام او نور و نشانش روشني قهر او از آشتي، شيرين تر است مثل قهر مهربانِِ مادر است دوستي را دوست، معني مي دهد قهر هم با دوست، معني مي دهد هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست ...
شعر در مورد امام زمان(عج)
سلام به همه دوستان خوب خودم. امیدوارم حال تک تکتون خوب باشه انشاله.یکی از بهترین دوستام شعری رو برام فرستاده بود که حیفم اومد که این شعرو براتون نذارم. امیدوارم محمود عزیزم هرکجا که هست موفق و پیروز و سربلند باشه. آخرالزمان در دیــار آرزوهـــــای سپهردر همین ادینه های شهر مهرپرگارهای مانده از دوران سِحرعاشقی های عبوس خواب شعرما به خود وامانده هائی چون عتیقمدعا در این خراباتی چو دیرکاسه کوزه بر ملا با خرقه ایپیش انسانهای الوده به کبرکوچکی های بزرگ از یاد رفتآن قلوب پر گناه اری ز خیردر نگاه سرد شب مردار بوددر درون جان ما می کرد سیرگر یکی قوت شبش افسوس بودآن یکی سر می برید بر ملک رییک گروهی غرق در مرداب میدیگران غرق فساد و غرق میلزمانی را که ظلمت خیمه می زدمهیا بود طوفانی ابوالخیرپر رنگین کمان جوهر خیسچنان خونابه بود از قلب ابلیسمراد درد دل فانوسی از دورچنان سو سو زنان در آن شب کورمراد دل همان نادیده ای بودکه در کوچ شبی می امد از غیبمحمود-م
هفته معلم و بازم چند بیت شعر...!!!!!!!
سلام..!!!
به ياد حضرت مهدي (عج)
کارنامهامپر از تقلب و گناهخط خطی سیاههیچ وقت درسخوان نبودهام ولیدر شب تولدتمثل کاجتوی طاق نصرت محله کار کردهامشاخههای خشک داربست رابهار کردهام راستی دو روز قبلسرزده به خانهی دل امید - همکلاسیام - سر زدیولی چرابه خانهی حقیر قلب من نیامدی؟رد شدم، قبول؟ولی به من بگوکی به من اجازهی عبور میدهی؟راستی اگر ببینمتبه من هر چه خواستم میدهی؟کارنامهی مرادست راستم میدهی؟نا امید نیستم ولی به خاطر خدااز کنار نمرههای زیر ده عبور کن!ای عصاره گل محمدی !فصل امتحان سخت ما ظهور کن !اللّهم عجّل لولیّک الفرجمنبع:www.motaghayer1390.blogfa.com