شعرحافظ
شعر حافظ با ترجمه فارسی
اين قند پارسي شعر حافظ با ترجمه فارسي! اسماعيل اميني «معناي اين ابيات را به فارسي روان بنويسيد». با اين عبارت از روزگار دانشآموزي آشنا ميشويم و اغلب تصور ميكنيم كه شعر فارسي به ويژه شعر گذشتگان به زباني سروده شــده است كه نيازمند معنا شدن است. معني كردن شعر، بعدها هم ادامه پيدا ميكند و در دانشگاه نيز همين تصور نادرست رايج است كه شعر را بايد به نثر نوشت، حتي گاهي برخي مدرسان شتابزده و ناشي تعبير «ترجمه» را به كار ميبرند بنابراين از دانشجويان ميخواهند كه شعر رودكي و مولانا و سعدي و حافظ را به فارسي ترجمه كنند! گروهي از آنان ترجمه شعرها را قبلاً در كتابهاي خود نوشتهاند و اين ترجمهها را براي شاگردانشان ميخوانند و خيال ميكنند كه رسالت معلمي ادبيات همين ترجمه شعر(!) است. البته نظام آموزشي و به ويژه آزمونهاي چند گزينهاي (تستي) در دامن زدن به اين تصور نا درست نقش دارند. از آن رو كه تقريباً تمام هوش و حواس و نيروي مراكز آموزشي در مدارج مختلف معطوف آماده سازي شاگردان براي توفيق در آزمونهاي گوناگــون است. بنابر اين مجالي براي تعليم و تربيت و به ويژه تعمق و تامل و پژوهش باقي نميماند. باري، كتابهاي ادبيات دانش آموزان و دانشجويان وقتي به صفحات شعر ميرسد، پراست از جملاتي كه معلمان به عنوان معني شعر به آنان آموختهاند و به اين ترتيب همه شعرهاي كتاب داراي زير نويس فارسي است. چندان كه اين كار بيثمر، يعني معنا كردن شعر جايگزين، همه زيباييها و قابليتها و اشارات و كنايات و لطايف و ظرايفي شده است كه در شعر فارسي ميتوان يافت و از شعر بزرگان ميتوان آموخت. آسيب جدي اين شيوه نادرست تعليم شعر در آنجا نمايان ميشود كه فارغالتحصيلان دانشگاه و حتي فارغالتحصيلان رشته ادبيات فارسي، رغبتي براي مطالعه شعر ندارند، كمتر شعري را به حافظه سپردهاند و در سخن گفتن و نوشتن به زبان فارسي از آن همه ارجمندي و توانايي كه در شعر فارسي است بيبهرهاند. از آن رو كه از سالهاي آغاز مدرسه، نهضت ترجمه شعر فارسي به فارسي(!) اين تصور ناصواب را پديد آورده است كه گويي شعر به زبان قوم ياجوج و ماجوج سروده ميشود و بايد حتماً به نثر نوشته شود تا معناي آن دريافتني شود. از آغاز نياموختهايم كه شعر با همان نظام موسيقايي، دستوري، ساختاري و معنايي كه شاعر پديد آورده بايد خوانده شود و بيش از معنا كردن بايد شيوه لذت بردن از شعر را فراگيريم. البته شرح كلمات و عبارات دشوار و تامل در نكات دستوري و ادبي و تاريخي و معنايي شعر و بسياري ظرافتهاي بياني و بديعي ديگر همگي مقدمهاي است بر لذت بردن از هنر سحر آميز شعر ...
گلچینی از بهترین اشعار حافظ شیرازی
گلچینی از بهترین اشعار حافظ شیرازی البته به نظر من: اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي دل بي تو به جان آمد وقت است كه باز آيي اي كه در كشتن ما هيچ مدارا نكني سود و سرمايه بسوزي و محابا نكني ديده ما چو اميد تو درياست، چرا به تفرج گذري بر لب دريا نكني گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني چو نيك بديدم به حقيقت به از آني تشبيه دهانت نتوان كرد به غنچه هرگر نبود غنچه بدين تنگ دهاني گويي بدهم كامت و جانت بستانم ترسم ندهي كامم و جان بستاني سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي دل ز تنهايي به جان آمد خدايا همدمي تو كه كيميا فروشي نظري به قلب ما كن كه بضاعتي نداريم و فكنده ايم دامي به كجا برم شكايت به كه گويم اين حكايت كه لبت حيات ما بود و نداشتي دوامي هزار جهد كردم كه يار من باشي مراد بخش دل بيقرار من باشي نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي كه بسي گل بدمد بازو تو در گل باشي اي كه دايم به خويش مغروري گر تو را عشق نيست بد معزوري روزگاريست كه مارا نگران مي داري مخلصان را نه به وضع دگران مي داري داني مراد حافظ از اين درد و غصه چيست از تو كرشمه يي و ز خسرو عنايتي اي كه با سلسله زلف دراز آمدي فرصتت باد كه ديوانه نواز آمده ايي ساعتي ناز مفرما وبگردان عادت چون به پرسيدن ارباب نياز آمده يي اي پيك راستان خبر يار ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگو عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست غافل ز حفظ جانب يار خود مشو اي نور چشم من سخني هست گوش كن چون ساغرت پر است بنوشان و نوش كن در راه عشق،وسوسه ي اهريمن بسيست پيش آي و گوش دل به پيام سروش كن
شعر بهار حافظ
شعر بهار حافظ<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> ساقیا آمدن عید مبارک بادت وان مواعید که کردی مرواد از یادت در شگفتم که در این مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت برسان بندگی دختر رز گو به درآی که دم و همت ما کرد ز بند آزادت شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد طالع نامور و دولت مادرزادت حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت شعری زیبا درباره بهار از مولوی: ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی مژده ای مرغ چمن فصل بهار آمد باز موسم مِی زدن و بـوس و کنـار آمد باز سعدی شیرازی برخیز که باد صبح نوروزدر باغچه میکند گل افشان خاموشی بلبلان مشتاقدر موسم گل ندارد امکان رهی معیری چه میگوید از بهار نو بهار آمدو گل سرزده چون عارض یار ای گل تازه مبارک به تو این تازه بهار با نگاری چو گل تازه روان شو به چمن که چمن شد زگل تازه چو رخسار نگار ************************************ برآمد باد صبح و بوی نوروز*********************به کام دوستان و بخت پیروزمبارک بادت این سال و همه سال***********************همایون بادت این روز و همه روز ساقیا آمدن عید مبارک بادت وان مواعید که کردی مرواد از یادت شعر نو در وصف بهار از فریدون مشیری باز کن پنجره ها را،که نسیمروز میلاد اقاقیها راجشن می گیردو بهارروی هر شاخه،کنار هر برگشمع روشن کرده ست.****** همه چلچله ها برگشتند وطراوت را فریاد زدندکوچه یکپارچه آواز شده ستو درخت گیلاسهدیه ی جشن اقاقی ها راگل به دامن کرده ست.******باز کن پنجره ها را،ای دوستهیچ یادت هستکه زمین را عطشی وحشی سوخت؟برگ ها پژمردند؟تشنگی با جگر خاک چه کرد؟******هیچ یادت هست؟توی تاریکی شبهای بلندسیلی سرما با تاک چه کرد؟با سر و سینه ی گل های سپیدنیمه شب باد غضبناک چه کرد؟هیچ یادت هست؟******حالیا معجزه ی باران را باور کنو سخاوت را در چشم چمن زار ببینو محبت را در روحنسیمکه در این کوچه تنگبا همین دست تهیروز میلاد اقاقی ها راجشن می گیرد!******خاک جان یافته استتو چرا سنگ شدی؟تو چرا این همه دلتنگ شدی؟باز کن پنجره ها راو بهاران راباور کن. شعر زیبایی از حافظ شیرازی درباره نوروزساقیا آمدن عید مبارک بادتوان مواعید که کردی مرواد از یادتدر شگفتم که در این مدت ایام فراقبرگرفتی ز حریفان دل و دل میدادتبرسان بندگی دختر رز گو به درآی که دم و همت ما کرد ز بند آزادتشادی مجلسیان در قدم و مقدم توست جای غم باد ...
بهار: حافظ
بهارحافظگل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بهار خوش نباشد طرف چمن و طواف بستان بی لاله عذار خوش نباشد رقصیدن سرو و حالت گل بی صوت هزار خوش نباشد با یار شکرلب گل اندام بی بوس و کنار خوش نباشد هر نقش که دست عقل بندد جز نقش نگار خوش نباشد جان نقد محقر است حافظ از بهر نثار خوش نباشد ـــــــــــــــــــــ روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد صبح امید که بد معتکف پرده غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد آن پریشانی شبهای دراز و غم دل همه در سایه گیسوی نگار آخر شد باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار آخر شد ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد ــــــ رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید بهار میگذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز مینچشید
شکسته دل
چو بر شکست صبا زلف عنبر افشانش به هر شکسته که پیوست ،تازه شد جانش کجاست هم نفسی تا به شرح عرضه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش؟ معنی این دو بیت از شعر حافظ: وقتیکه بادی که از شمال میوزد،موهای عطر افشان و زیبای یار را به هر طرف می برد در هر نسیمی که میوزید، گویا جان تازه ای به عاشق خود می بخشید کجاست کسی مثل من؟ که عاشق است وزجر درون او را به اعماق غم می برد وروزگار هجران برای او مثل شب سیاه است فهیمه خراسانی
شعری از حافظ
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت جانم از آتش هجر رخ جانانه بسوخت سوز دل بين كه ز بس آتش اشكم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنايي نه غريبست كه دلسوز منست چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
از خدا به انسان!
سلام. امروز ميخوام در مورد يه نوع خاصي ازشعرا حرف بزنم. همونطور كه ميدونيم بعضي از شعرها هستن كه به اونا شعرهاي عرفاني ميگن و در اون شعرا مخاطب شاعر، خداونده. در اينگونه از اشعارعشقي كه از اون صحبت ميشه عشق يك بنده به خداي خودشه و معمولاً شاعر ازدرد دوري و هجران ناله سر ميده و دائماً آرزوي وصال ميكنه و كلاً خودش رو در مقابل معشوقش خارو كوچك ميبينه و سعي ميكنه هيچگونه منيت و غروري از خودش باقي نداره و در اصطلاح خودش رو فنا كنه تا بقاي هميشگي نصيبش بشه. كه اين نوع شعرا در ديوان هاي شاعران بزگي مثل مولوي عطار حافظ و .... فراوان يافت ميشه. <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> اما بعضي از اشعار يا ابيات هستن كه وقتي آدم در موردشون بيشترفكر ميكنه و روي اونا دقيقتر ميشه متوجه يه نكته ي ظريف ميشه. و اون نكته اينه كه گويي اون شعرها از زبان خداوند خطاب به انسان هستن. به عقيده من شاعران بزرگي مثل حافظ مولوي عطار وسعدي و ... در مرتبه اي پايين تر از پيامبران و در مرتبه اي در حد اولياء الله تونستن حرف خدا رو به گوش ما برسونن. پيامبران وحي رو به ما ميرسونند و اولياء خدا الهامات روحيشون رو به ما ميگن كه هدف هردو ي اونها هم سعادت و هدايت ماست. و هردو حرف خدا رو به انسان ميرسونن. به انساني كه به دليل غفلت خودشو از خدا دور كرده و به عهد ازلي خودش با خداي خودش پايبند نمونده و نسبت به عهدش بيوفايي ميكنه. انساني كه به ياد خدا نيست و اين نكته هم از يادش رفته كه خدا چقدر اونو دوست داره. اين دست از اشعار هم زياد هستن. در واقع اكثر اشعاري كه به نوعي بيانگر گله عاشق از بي وفايي معشوقند و يا ناراحتي عاشق ازبي خبري معشوق از حال خودشون رو بيان ميكنند ميتونن جزء اين نوع اشعار باشند. سعدي چند تا شعربسيار زيبا داره كه ميشه اونارو جز همين دسته از شعرا يعني شعراي از طرف خدا خطاب به انسان گذاشت: اگر تو فارغي از حال دوستان يارا فراغت از تو ميسر نمي شود مارا در اين بيت بسيار زيبا ميتونيم اوج عشق خدا رو به بنده هاش ببينيم و ببينيم كه با وجود اينكه ما به ياد خدا نيستيم ولي اوست كه هميشه به ياد مونه. تو هيچ عهد نبستي كه عاقبت نشكستي مرا برآتش عشقت نشاندي و ننشستي و سست پيمانا به يكره دل زما برداشتي آخر اي بد عهد سنگين دل چرا برداشتي در دو بيت بالا خدا عهد شكني ما بنده هاش رو به يادمون مياره. البته هر كس خودش بهتر ميدونه كه چقدر عهد شكني كرده. اما خدا خيلي مهربونتر از اين چيزاست كه بعد از اينكه ما عهدمون رو شكستيم، ما رو به حال خودمون بذاره. سعدي در يه شعر ديگه كه باز هم گمان ميكنم از زبان خدا خطاب به بنده هاشه، اينچنين ميگه كه: مشتاق توأم با همه ...
شعرحافظ
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهابه بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلهاحضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
دو بیت شعر حافظ و چند نکته
<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> سحرگه ره روي در سر زميني همي گفت اين معما با قريني كه اي صوفي شراب آنگه شود صاف كه در كوزه بماند اربعيني نكته اول: واژه اربعين است،يا همان عدد چهل،اين عدد از اعداد پر استعمال و قابل توجه در فرهنگ وآموزه هاي اسلامي به ويژه عرفان و تصوف است. به سنت اسلامي براي اموات چهلم ميگيرند،بنا بر فرمودهِ پيامبر عظيم الشان اسلام هر كس از امت آن حضرت چهل حديث را حفظ باشد خداوند در روز قيامت او را فقيه وعالم بر خواهد انگيخت. حضرت موسي (ع) آنگاه كه به قصد عبادت و به دنبال امتثال فرمان و وعده خداوند سي شبانه روز خود را از انبوه خلق رهانيد ،فرمان يافت تا براي تكميل عبادت خود ده شبانه روز ديگر عبادت خود را تداوم بخشد : و واعدنا موسي ثلاثين ليله و اتممناها بعشر فتم ميقات ربه اربعين ليله... و با موسي وعده و قرار نهاديم، چون پايان يافت ده شب ديگر بر آن افزوديم تا آنكه زمان وعده به چهل شب تكميل شد(اعراف 141).رسول خدا در چهل سالگي مبعوث شدند، در زمان حضرت نوح براي عذاب كفار چهل روز باران باريد و... از اين نمونه ها بسيار ديده ميشود . كه البته در ادبيات فارسي نيز نمود قابل ملاحظه اي يافته است. نكته دوم: حافظ در اين دو بيت صافي شدن صوفي را به شرابي ماننده كرده است كه براي رسيدن به پختگي و تكميل بايد چهل روز در كوزه بماند تا همانند سركه ي پر جوش و خروش باد غرور از سر بدر كند و عارفي ساخته ئ پخته گردد. نكته سوم: بيت دوم به گونه ديگري نيز ضبط شده است . كه اي صوفي شراب آنگه شود صاف كه در كوزه بماند اربعيني نكته چهارم: معمايي است كه حافظ به آن اشاره كرده است، همي گفت اين معما با قريني. معما رازناكي عدد چهل است كه با وجود سخن بسيار در باره ي آن هنوز هم بر سبيل معما باقي است.