سایت دانشگاه علمی کاربردی بافق
سایت خبری - تحلیلی بافق فردا ، با مقدمه ذیل رسما در فضای مجازی متولد شد:
سرآغار معمولا بهار را فصل شکفتن می دانند و شکوفایی را ارمغانی از نسیم روح افزای آن و زمستان را فصل تاریک یخ زدگی و انجماد تا آنجا که« کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را...»اما گرمای برخاسته از قلوب امیدوارمان به الطاف الهی و پشتکار مطالبه گری، بر آنمان داشته تا در اولین روز زمستان سال 90 شمسی در فضای مجازی متولد شویم «هرچند سورت سرمای دی بیدادها کند...». نوزادی هستیم تازه پا و بی ادعا اما با اهدافی بلند و متعالی به اندازه منزلت مردمان راست قامتی که گوشه ای از آن در نخلهای سرافرازشهرمان تصویرگری شده و با بن مایه ای که هرچه بکاوی جواهراتی بیشتر یابی چون کوههای ثروتمند آهن و... آمده ایم از دیروز درس بگیریم و عبرت، و امروز را صرف همت بلند کنیم برای رسیدن به فردایی سرافراز و عزتمند . آمده ایم بمانیم و بنمایانیم آمده ایم بدانیم و پاسخ دهیم آمده ایم بنویسیم و پی بگیریم آمده ایم بخروشیم و نخراشیم وآمده ایم تا با هم راهی شویم ، به مقصد برسیم و برسانیم..... مبارکه بافق : برای مدیریت این سایت آرزوی موفقیت می کنیم . از خدا میخواهیم کمکشان نماید.
مرد و نامرد (آهنگ شاهکار ملی حامد زمانی)+دانلود
با شعری از محمدمهدی سیار و به همت خانه سرود انقلاب اسلامیحامد زمانی ؛ یکی از پرکارترین خواننده های کشور عزیزمون ؛ که اکثر آهنگاش برای ایرانه ؛ یه آهنگ دیگه خوند .دانلود
قابل توجه دانشجویان رشته نقشه برداری مسیر
عنوان درس استاد زمان تئوری خطاها آقای مهندس مجاهد شنبه ۳۱/۰۱/۹۲ ساعت ۱۶ ژئودزی آقای مهندس فتاحی شنبه ۰۷/۰۲/۹۲ ساعت ۱۸ زبان فنی نقشه برداری آقای دکتر یزدانی سمینار ها به عنوان آزمون میان نیمسال تلقی می گردد. نقشه برداری ۱ آقای دکتر یزدانی یکشنبه ۰۸/۰۲/۹۲ ساعت ۳۰/۱۷ دکتر هادی یزدانی مدیر گروه مهندسی عمران و نقشه برداری دانشگاه جامع علمی کاربردی ؛ مرکز بافق
دختر فداکـــار
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.تقاضای او همین بود.همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟آوا، آرزوی تو برآورده میشه.آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه ...