زیر شلاق زمستان

  • رمان های عاشقانه از سایت نودو هشتیاhttp://www.forum.98ia.com/

    از تو گذشتن | gelare.n کاربر انجمنچشمان سرد | رویا(dream) کاربر انجمنعاشقی و سادگی | arezohayam کاربر انجمنعشق سوم من | سحر213 کاربر انجمنگناه به زير چادر نجابت | شيرين حيدري کاربر انجمنجشن عروسی | mania13 (مائده میرسنبل) کاربر انجمنچت روم احساس | arqavanii کاربر انجمنسیندرلای من | hamzehazarkish کاربر انجمنتاوان یک اشتباه | teresa _n کاربر انجمنفریاد یک زن | armilaaa99 کاربر انجمندختری در باد | سارا آقاجانی کاربر انجمنسیاه وش | ایکسا.خانوم کاربر انجمنآوای عشق | *Lovely* کاربر انجمنزیر بارون با تو | شنه عظیمی کاربر انجمنمِدیسا | *Nazan!n* کاربر انجمنروزای بارونی | هما پور اصفهانی کاربر انجمنبرنده كيه | سپيده شبان کاربر انجمنمن یا اون ؟ | zahra.sh.ir. کاربر انجمنشروع عشق با دعوا | مریم صمدانی کاربر انجمنهمسر بی معرفت من | farhad_tanha کاربر انجمنجام جم | ازلی کاربر انجمنالیکا | armila98 و marjan17 کاربران انجمنآتنا یک الهه بود | سپید و سیاه کاربر انجمنمن فقط یک زن بودم | shokofa کاربر انجمنبرگی از خاطرات | Leily Nd کاربر انجمنتکرار دلبستگی | 之ДĦЯд کاربر انجمنگل شیفته | سحربانو69 کاربر انجمندو روي عشق | محبوب شب کاربر انجمنبسوزه پدرت عاشقی | مهسا محمودي کاربر انجمنآخر یه رویا | غزلی کاربر انجمننجابت من ، بهانه ی تو | ~sara76~ کاربر انجمنزندگی پس از مرگ | ANDREA کاربر انجمناندکی دوستم بدار اما طولانی | ایکسا.خانوم کاربر انجمنآرزوی سربازی من ! | م.سامی کاربر انجمنحريف سرنوشت نميشي | مونا.س کاربر انجمنازت دورم اما ... دلم روشنه | دریا دلنواز کاربر انجمنروز نود و سوم | نیلوفرقائمی فر کاربر انجمنزخم بی کسی | mojtaba_rd کاربر انجمنبادیگارد عاشق من | MANO TO 7 کاربر انجمنچکه چکه عشق | لیلا ام اچ دی کاربر انجمنمَطَب عاشقی! | دلــارام کاربر انجمنمادموزل | باروونی کاربر انجمنمثلث دو گوش | mahtabi22 + خانومی کاربران انجمنعروس مرده | مژگان زارع کاربر انجمنتقدیرسرنوشت | m@ryam_72 کاربر انجمنغنیمت پاییز | m0nire کاربر انجمندوستانی تکرار نشدنی | مهسا19 کاربر انجمنزیر شلاق زمستان | satiris کاربر انجمنپژوا و پژمان | مه گل.ب کاربر انجمنفرياد زير آب | shania*swan کاربر انجمنعاشقی زیر چتر خدا | paramour کاربر انجمنطنین | baroonii کاربر انجمناعتراف | MoniRe.S کاربر انجمنسایه های وهم | #fera ،#samaneH و jamileh a کاربران انجمندختر جن زده | farhad_tanha کاربر انجمندلیلی برای رفتن دلیلی برای ماندن | shima$30 کاربر انجمنکابوس شب بارانی | samin joon کاربر انجمن



  • دانلود رمان دختران زمینی پسران آسمانی

    دانلود رمان دختران زمینی پسران آسمانی

      دانلـود رمـان ❤  دختران زمینی پسران آسمانی ❤       برترین سایت های رمـان در ایـران     www.b-roman.ir     www.roman98ia.mihanblog.com       نام رمان : دختران زمینی پسران آسمانی نویسنده : dokhtare ariai کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب (مگابایت) : 3.4 (پی دی اف) – 0.3 (پرنیان) – 1.0 (کتابچه) – 0.3 مگابایت (epub) تعداد صفحات : 339 خلاصه داستان : داستان از اونجایی شروع میشه که سه تا دختر برای دانشگاه تهران انتقالی میگیرن … این دخترا توی پارکینگ با چهارتا پسر تصادف می کنن و این دیدار ها طول کشیده و به لج و لجبازی تبدیل میشه ، اما این دختر ها سرکش و لجباز نمی دونن که این دیدار ها تصادفی نیست …   قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از dokhtare ariai عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)    

  • رمان آخرین برف زمستان قسمت 26

    اون شب گوهر بی بی منو به آلاچیق خودش برد.اون بیوه زنی بود که دوتا دختر ویه پسر با کلی نوه ونتیجه داشت.تو ایل جوون ها زود ازدواج می کردن پس بعید نبود همین روزها حتی نبیره اش رو هم ببینه.راستش از اینکه باید اینقدر نزدیک ومدام تو چشم این زن دقیق وتیزبین باشم،حس خوبی نداشتم.من توخونه ی پدری هم زندگی خصوصی ولااقل اتاق خواب خودم رو داشتم اما اینجا...تو تاریک روشن صبح،بی بی بیدارم کرد.ـ پاشو دختر تا نمازت قضا نشده،نمی خوای امروز قبل از همه به خدا سلام کنی؟حرفش بی اختیار تکانم داد و توذره ذره ی وجودم رسوخ کرد.طوری که بی هوا چشمام باز شد ونگام به سقف مدور آلاچیق خیره موند.نماز می خوندم اما نه همیشه.به قول رهی دو نوبت در سال سجاده ام رو زمین پهن می شد.یکی ماه رمضون واون یکی هم فصل امتحانات.بی بی بادیدن چشمای بازم به روم لبخند زد.ـ پاشو عزیزم. نیت کرده بودم لااقل اینجا که هستم نمازم رو بخونم. خسته و کوفته از سفری که دیروز داشتم،تو جام نیم خیز شدم.دلم یه دوش آب گرم می خواست اما اینجا از این خبرها نبود.واسه حموم کردن کلی دنگ وفنگ ومکافات داشتیم.روسری مو سرم گذاشتم واز آلاچیق بیرون زدم.هوای سرد صبح گاه وزوزه ی سگی که بی بی می گفت قراره زایمان کنه،خواب رو از سرم پروند.به طرف منبع کوچیک آبی که تو چند قدمیم بود،رفتم وبا لرزی که تو تموم تنم افتاده بود کمی آب به صورتم پاشیدم و وضو گرفتم.نمیدونم این چه حسی بود که وقتی تو دامن طبیعت واین دشت بلند و وسیع قرار می گرفتم،پر از انرژی می شدم و خودم رو به خدا نزدیک تر حس می کردم.با اینکه دندونام از شدت سرما به هم می خورد،نفسی عمیق کشیدم وبوی علف تازه روییده وخاک خیس از شبنم صبحگاهی رو به مشام فرستادم.می دونستم این وقت سال بنفشه ی وحشی تو دشت بیداد می کنه ومن مثل همیشه بی تاب بوییدن وچیدنش بودم اما باید کمی بیشتر دندون رو جیگر میذاشتم.لااقل این وقت صبح جنون محض بود که به صحرا بزنم.نمازمو که سلام دادم،بی بی بساط صبحونه رو راه انداخت.تو یه سینی بزرگ هم واسه دده چایی و فطیر و کره وپنیر گوسفندی گذاشت.ـ بیا اینو ببر واسه عیسی خان.عادت داره حتما صبحونه اش رو زود بخوره.اگه دیر شه سر درد می گیره.نفسمو با درماندگی فوت کردم واز جام بلند شدم.سینی رو گرفتم وسلانه سلانه به طرفم آلاچیق دده رفتم.اون کنار لندروور عابیش ایستاده بود وداشت یه چیزایی رو بهش یادآوری می کرد.با دیدنم اشاره کرد سینی رو به درون آلاچیق ببرم.بی حرف گوش کردم واونم چند دقیقه بعد وارد شد.ـ عابیش رو فرستادم دنبال دامپزشک.می خوام امسال معاینه ی دام ها رو یکم جلو بندازم.بارسیدن به ییلاق کلی کار رو سرمون می ریزه واینجوری معاینه شون عقب ...

  • رمان آخرین برف زمستان قسمت 29

    ـ فکرمیکنم یکی همین چند ساعت قبل یه قول هایی داده بود.قرار شد بهم کاری نداشته باشی درسته؟این یعنی اینکه بهتره دیگه تواین مدت منتظرمن نمونی وخودت غذات رو بخوری.درضمن به خاطر وضعیت داغون معده ام نمی تونم هیچ کدوم از چیزایی که لطف کردی ورومیز چیدی رو بخورم.با این حال ممنون که به فکرم بودی.مات وبهت زده بهم زل زده بود وچیزی نمی گفت.خب لابد انتظار نداشت بعد اینهمه محبت ولطف اینطور ناسپاس وتند جوابش رو بدم.کم کم ابروهاش توهم گره خورد ودلخور نگاهشو به میز دوخت.ـ من که کاری بهت ندارم.فقط خواستم گرسنه نمونی.کلافه جواب دادم.ـ ممنون اماواقعا لازم نیست اینهمه به فکرم باشی.بذار منم تو این خونه احساس راحتی کنم.خیلی سرد وناامید کننده زیر لب زمزمه کرد.ـ هرطور راحتی.جعبه ی پیتزاش رو جلو کشید ومشغول شد.مردد جلوی ورودی آشپزخونه ایستاده بودم ونمی دونستم چیزی که به ذهنم رسیده رو باید به لب بیارم یا نه.ـ من می تونم یه لیوان شیر بردارم؟بلافاصله برگشت وباچشم هایی که ازخشم درشت شده بود،نگام کرد.تیکه ی پیتزا رو تو جعبه انداخت ودرحالی که سعی داشت خشمشو کنترل کنه،جواب داد.ـ ببین آیلین قسم خوردم بهت کاری نداشته باشم این درست اما دیگه حق نداری با گفتن این چیزا منو تحقیر کنی.این خونه وتموم امکاناتش تا موقعی که اینجایی در اختیار خودته. پس معذب نباش وهرکاری خواستی بکن.ازجاش بلند شد وبی توجه به غذایی که حتی بهش لب نزده بود،از پله ها بالا رفت وراهی اتاقش شد.دروغ چرا عذاب وجدان گرفتم.خب حق داشت،درست نبود همچین سوالی رو ازش می پرسیدم.دیگه برداشتن یه لیوان شیر از یخچال هم اجازه گرفتن می خواست؟اگه قضیه ی خوردن قرص هام که مدام به تاخیر می افتاد،درمیون نبود از خجالت سرمو پایین می انداختم وبه اتاقم بر میگشتم اما نمی شد بی خیالش شم.وضعیت معده ام افتضاح بود وبا این فشارهای عصبی،هر روز بدتر از روز قبل می شد.بعد خوردن قرص هام با یه لیوان شیر،راهی اتاقم شدم ودرو از پشت بستم ومحض احتیاط قفل کردم.این کار آخرمم واسه همون بی اعتمادی ای بود که ریشه تو گذشته ی زندگی من ومحمد داشت.***بعد اتفاقات مربوط به جشنواره،واسه یک هفته رفت اردبیل.اونم خیلی بی مقدمه ویهویی.بهم توضیح اونچنانی نداد واصولا عادت هم نداشت در مورد کارهاش توضیحی بده.خودمم همچین توقعی ازش نداشتم که این بی توقعی هم به دلیل رابطه ی خدشه دار شده ی بینمون بود،گرچه ظاهراً با هم مشکلی نداشتیم.امااون خودشو غرق کار کرده بود ومن درگیر گرفتن نمرات وبرنامه ریزی واسه ارشد بودم.خودم چمدونشو بستم وراهیش کردم.حتی بهم تعارف نزد باهاش برم.از قبل قرار گذاشته بودیم شهریور یه یک هفته ای بریم اردبیل ...

  • جملات دکتر علی شریعتی درباره امام حسین (ع)

    در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬می‌گریند..... دکتر علی شریعتی-----------------------------------------آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدی‌اند...... دکتر علی شریعتی-----------------------------------------حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود. افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند. .....دکتر علی شریعتی-----------------------------------------اگر در جامعه ای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم هم زندگی خواهیم داشت هم آزادی هم فکر و هم علم خواهیم داشت و هم محبت هم قدرت و سرسختی خواهیم داشت و هم دشمن شکنی و هم عشق به خدا........ دکتر علی شریعتی-----------------------------------------از كودك حسین (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه خود و تا آن مرد عاری از همه فخرهای اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان و همه پیران و جوانان همیشه تاریخ بیاموزند كه باید چگونه زندگی كنند ......دکتر علی شریعتی-----------------------------------------از هنگامی كه به جای شیعه علی (ع) بودن و از هنگامی كه به‌جای شیعه حسین (ع) بودن و شیعه زینب (س) بودن، یعنی «پیرو شهیدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهیدان شده‌اند و بس، در عزای همیشگی مانده‌ایم!..... دکتر علی شریعتی----------------------------------------- این كه حسین (ع) فریاد می‌زند:آیا كسی هست كه مرا یاری كند و انتقام كشد؟» «هل من ناصر ینصرنی؟» مگر نمی داند كه كسی نیست كه او را یاری كند و انتقام گیرد؟ این سؤال، ‌سؤال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ماست......دکتر علی شریعتی-----------------------------------------حسین‏ علیه السلام زنده جاویدی است كه هر سال، دوباره شهید می‏شود و همگان را به یاری جبهه حق زمان خود، دعوت می‏كند ...... دکتر علی شریعتی-----------------------------------------حسین (ع) یك درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نیمه‌تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. مراسم حج را به پایان نمی‌برد تا به همه حج‌گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد كه اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است......دکتر علی شریعتی-----------------------------------------مسؤولیت شیعه بودن یعنی چه، مسؤولیت آزاده انسان بودن یعنی چه، باید بداند كه در نبرد همیشه تاریخ و همیشه زمان و همه جای زمین ـ كه همه صحنه‌ها كربلاست، و همه ماهها محرم و ...

  • شعر سگ ها و گرگ ها از شاندور پتوفی شاعر بزرگ انقلابی مجارستان

    سگ ها و گرگ ها آواز سگ ها :در زیر آسمان ابرآلودطوفان خشمگین می خروشدباران و برف فرزندان همزاد زمستانبی درنگ فرود می آیند.ما را چه باک ؟ کنج مطبخ مانبرای ما بسیار مطبوع استارباب مهربان مانآنجا را به ما واگذاشته است.هیچ غمی برای زندگی نداریموقتی که ارباب سیر شودهمیشه چیزهایی باقی می ماندکه آنرا پیش ما خواهد افکند .شلاق ؟ . . . درست استکه گاهی صدا می کندو این صدا مسلماً دردآور استاما استخوان سگ زود جوش می خورد .وقتی که خشم ارباب فرو نشینددوباره ما را به خود خواهد خواندو ما هم با اشتیاق بسیار می رویمتا پای بخشنده اش را بلیسیم .آواز گرگها:در زیر آسمان ابرآلودطوفان خشمگین می خروشدباران و برف فرزندان همزاد زمستانبی درنگ فرود می آیند .صحراست و نیستیدر اینجا که ما هستیمحتی یک بیشه ی کوچک هم نیستکه ما را پناه دهد .از بیرون سرماستاز درون گرسنگیدو دشمن سرسختکه بی امان بر ما می تازد .و اینک دشمن سومین :سلاح آتشین و آماده . . .روی برف سپیدخون ما می چکد .سردمان است و گرسنه ایمو پهلوهامان با گلوله ها سوراخ شده است .سهم ما بینوایی هاستاما « آزاد » هستیم .                                                                         ترجمه ی محمود تفضلی و آنگلا بارانی

  • رمان آخرین برف زمستان قسمت 32

    چشماشو باز کرد وبهم خیره موند.ـ می دونم اونقدری سمجم که حاضرم یه راه رو صدبار برم تا به اون نتیجه ی دلخواه برسم اما هرگز یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی کنم.سرمو پایین انداختم ومتفکرانه به محتویات روی میز خیره شدم.بعد یه سکوت چندثانیه ای اون باز به حرف اومد.ـ سپردم به بچه ها یه سری تحقیق اساسی در مورد کامرانی وکارخونه اش انجام بدن.برام یه جورایی قضیه مشکوکه.مطمئنم همه چیز به اون کمک مالی وسرمایه گذاری ختم نمی شه.نزدیک به شش ساله که با امثال کامرانی دارم کار می کنم.نمی گم صد در صد اما خیلی خوب جنسشون رو می شناسم.می دونم چه هدفی پشت خواسته هاشونه.نینا تو اینجور مسائل دختر زرنگیه.معمولا وقتی می خوایم برای شرکتی سرمایه گذاری وسهامش رو به مشتری هامون عرضه کنیم،اون وگروهش که چهارنفری هستن حسابی روش تحقیق می کنن.دلخور وناراحت اعتراض کردم.ـ درموردش چیزی بهم نگفته بودی.ـ درمورد چی؟نینا وگروهش؟باحرص نگاهمو ازش گرفتم.ـ نه خیر.تحقیق در مورد کامرانی.ـ خب حق داری.باید میگفتم اما می دیدم که این روزا سرت حسابی شلوغه ودرگیر همایش وفیلم نامه ات هستی.نمی خواستم این آرامش رو ازت بگیرم.ـ بازم که خودت بریدی ودوختی.بی توجه به اعتراضم،لبخند محوی زد وگفت:اون دفعه که حرف شرکت آذین رو پیش کشیدم،دیدم چطور دست وپاتو گم کردی ومضطرب شدی.واسه همین نشد که اینم بگم.فکرکردم اگه بی خبر بمونی،برات بهتر باشه.خب نباید از دستش عصبانی می شدم.آخه منم دقیقا به همین دلیل،قضیه ی تماس طرلان رو نگفته بودم.مثل اینکه زمان اعتراف رسیده بود ودر کمال پشیمونی،شرمنده وخجالت زده باید یه چیزایی می گفتم.ـ راستش...راستش منم یه موضوعی رو ازت پنهون کرده بودم.به طرفم خم شد وبا بهت پرسید.ـ چه موضوعی؟!مردد ودستپاچه با ناخن های دستم ور رفتم.ـ طرلان باهام تماس گرفته بود.ـ کی؟چرا چیزی به من نگفتی؟ـ حدود چهارروز پیش...خب...خب منم...منم نمی خواستم بی خودی نگرانت کنم.نفسشو با حرص فوت کرد وبه صندلی تکیه داد.نگاش نمی کردم اما مطمئن بودم داره چپ چپ براندازم می کنه.ـ اینو باید الآن بگی؟طلبکارانه لب ورچیدم.ـ خب تو هم قضیه ی تحقیق رو ازم پنهون کردی.تازه قرار امروز رو هم فراموش نکردم ها.ـ به خدا از دستت دلم می خواد سرمو بکوبم به این دیوار.باترس زیر چشمی نگاش کردم.ـ باور کن چیز زیاد مهمی نگفت.بیشتر تهدیدم کرد وقضیه ی گذشته رو پیش کشید.اینکه با هدف وارد زندگی مون شده ومیونه مون رو بهم زده.پوزخند دردآوری رو لبش نشست وچشماشو هاله ای از غم پوشوند.ـ جالبه اونوقت از بهم زدن میونه ی ما چی به کامرانی واون می رسید؟ـ به کامرانی که چیزی نمی رسید اما اون از دده انتقام می گرفت.آخه دده مخالف ...

  • . . . یلدا . . . تقدیمی به { زمستان } بزرگمرد ادبیات ایران _ اخوان ثالث

    . . یلدا . . یلدا را بیاد { زمستان } ، جاودانه بزرگمرد ادبیات ایران اخوان ثالث سروده ام ، باور دارم شعر زمستان جاودانه ایست برای هر چه  بهتر و بیشتر شناختن پور راستین حکیم فردوسی ، و در پایان یلدا با گریز به خوان هشتم ، یادش را گرامی داشته ام ، روحش شاد و یادش همیشه در دلها باد . یلدا شبی بس آشنا و سخت ظلمانی شبی با باد و طوفان که از آغازین روزهای خلقت انسان با همین دی ماه می آید . . . برف با کولاک زمین در پوشش برف سپید ، روشن آسمان سر شار تاریکی سکوتش بس نفسگیر است و بی ساحل شب یلدا ومن تنها زمین و آسمان تاریک نمی تابد دگر مهتاب و من در نیمه راه آبادی  تنهای تنهایم در شبی « بس نا جوانمردانه سرد » و سخت بی رحم راه نا هموار و مقصد دور درها بسته ، دریغ از روزنی یک نور جهان گویی که زیر خاک مرده می زید درختان و بیابان در سر راهم کوره راه خاکی و باریک همان جاده دیر آشنای من پوشیده از برف و نیست پیدا راه به فریادی که تا عرش خدایی میرود بالا یکی را میدهم آواز صدا از نیمه راه برگشتصدا در برف و باد و سوز چون گلی در شوره زار خشک هرگز نمی روید و من تسلیم برف و باد و سوز وحشتناک نخواهم شد به فریادی دگر باره یکی را میدهم آوازآشنا یا نا آشنا  دریغ از یک جواب آشنا یا نا آشنا که شب « بس ناجوانمردانه سرد » و سخت بی رحم است شب ، . . شبی نامرد در یک دست باد و دست دیگرش طوفان مرا در پیچ و خم های راه نا هموار دما دم میزند شلاق برویم برف می خندد و من از تبار کوروش و آرش سام و زال و رستم دستان بس نیاکانی پر آوازه خم نیارم کرد ابروانم را به صدها تازیانه میروم . . چون میرم ، لاجرم خواهم رسید نیک میدانم  دکان می فروشان تا دیر وقت شب باز میباشد اما ، . . راه نا هموار و مقصد دور نمی تابد از هیچ روزن ، به اندک نور  که شب « بس نا جوانمردانه سرد » و سخت بی رحم است دما دم میزند شلاق برویم برف می خندد که هر گز تا ابد هم من خم نیارم کرد ابروانم را در نهایت میرسم از راه همان آغاز راهم گفته بودم من تن بی جان من هم میرسد از راه به در کوفتم تا کنندش باز در ، . . خود بخود باز شد ! که بر لولای چربش نرم می چرخید پاشنه چوبین هر چه دیده بودم من در بیرون سرد بود همچون مرگ  درون اما گرم بود همچون شرم درون اما ، بی خیال شب ، روشن بود همچون روز ! دود سیگار و دم و دود کباب ! هم چو ابری پیش چشمت در فضا  سخت می دیدم من یک آشنا دیگر آن نقال پیر خوش صدا کز آن مهمانی می گفت و از مکر و فریب آن شغاد با آن منتشایش آنجا نبود خوان هشتم را که گفت در شبی « بس ناجوانمردانه سرد » و سخت بی رحم بیرون رفته بود .

  • معلم پای تخته داد می زد (خسرو گلسرخی )

    معلم پای تخته داد می زد (خسرو گلسرخی )

      معلم پای تخته داد می زد <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />   صورتش از خشم گلگون بود ...     و دستانش به زیر پوششی از گرد ...   پنهان بود ....    ........ ولی آخر کلاسی ها    لواشک بین خود تقسیم می کردند ....   وان یک ... گوشه ای دیگر   « جوانان » را ورق می زد .......   برای آنکه بیخود ...های و هو می کرد و ..... با آن شور بی پایان   تساوی های جبری را نشان می داد ......   با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک   غمگین بود   تساوی را چنین بنوشت :   « یک با یک برابر هست ...»   از میان ِ جمع شاگردان یکی برخاست ،   همیشه یک نفربايد بپاخیزد   به آرامی سخن سر داد :   تساوی اشتباهی فاحش ومحض است ...   معلم   مات بر جا ماند .   و او پرسید :   اگر یک فرد انسان واحد یک بود .... آیا باز ......... یک با یک برابر بود ؟   سکوت مدهشی بود و ... سوالی سخت .... !!   معلم خشمگین فریاد زد :   آری برابر بود .   و او با پوزخندی گفت :   اگر یک فرد انسان واحد یک بود   آنکه زور و زر به دامن داشت   بالا بود ...   وانکه   قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت   پایین بود ... !؟؟   اگر یک فرد انسان واحد یک بود   آنکه صورت نقره گون ،   چون قرص مه می داشت   بالا بود ....   وان سیه چرده که می نالید   پایین بود ... !؟   اگر یک فرد انسان واحد یک بود .....   این تساوی زیر و رو می شد !!!   حال می پرسم :   یک اگر با یک برابر بود ...   نان و مال مفت خواران   از کجا آماده می گردید ؟   یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ........؟   یک اگر با یک برابر بود ...!   پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟   یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟   یک اگر با یک برابر بود .....   پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟     معلم ناله آسا گفت :  بچه ها در جزوه های خویش بنویسید     یک با یک برابر .... نیست .........