رمان یخ زده
یخ زده (قسمت هفتم)
صدای جذاب و بم ماهان تو گوشام پیچید... مرامه تو عشقه رفیق.. چشمامو گریه کرد کبود.. بی معرفت شدی، ولی... جواب خوبی این نبود.. کوتاه تر از دیوار ما.. پیدا نکردی رو زمین.. جواب کارت با خدا.. فقط خدا..فقط همین.. جونمو ازم گرفت.. عشقمو دیدم باهاش.. اونکه جونشو برام میداد.. بهم میگفت داداش... شاکی ام از روزگار.. از زمین و آسمون... جای بارون، سنگ میاد.. رو سر ما بی امون.. ناشکری نیس، ولی آخه.. امید من به چی باشه؟ به این یه ذره دلخوشی.. که داره از هم می پاشه.. به عشق چی شاد بخونم؟ وقتی نگامو غم گرفت.. وقتی که عشق اولم.. دست تو رو محکم گرفت... جونمو ازم گرفت.. عشقمو دیدم باهاش.. اونکه جونشو برام میداد.. بهم میگفت داداش... شاکی ام از روزگار.. از زمین و آسمون... جای بارون، سنگ میاد.. رو سر ما بی امون.. مهدی احمدوند( بی معرفت) ماهان ساکت شد..برق اشک و تو چشای سبز زمردیش دیدم..از جاش بلند شد و بدون حرف رفت! قلبم تیر کشید..وقتی میخوند صداش کمی میلرزید و غم و به وضوح میشد تو صداش حس کرد..دیانا و ماکان با غم و ناراحتی بهم نگاه کردن..چرا ماهان انقدر به این آهنگ علاقه داشت؟ چرا این آهنگ و با یه حسرت غریبی خونده بود؟؟ یه بارم که رفته بودم تو اتاقش، داشت همین آهنگ و گوش میکرد.. نگار: چرا آقا ماهان ناراحت شد؟ ماکان: چیز مهمی نیس..باید کم کم عادت کنه..من معذرت میخوام! نگار: به چی باید عادت کنه؟ صدای محزون دیانا رو شنیدم.. _ به تنهایی!! بدنم یخ کرد..مهدیس!! چه بلایی سر ماهان آوردی که انقدر شکننده شده؟ چی به سرش آوردی که میشکنه اما فرو نمیریزه! که مردونه میشکنه؟؟ ماکان: نفس خانوم؟ خوبین؟ ناراحت نباشین.. سعی کردم لبخندی بزنم تا ماکان خیالش راحت بشه و بی خیالم شه..اما انگار لبخندم زیادی کم جون و کمرنگ بود، چون دیانا دستمو لمس کرد و گفت: کم کم با اخلاقای ماهان آشناتر میشی..هرازگاهی اینجوری میشه و فقط باید تنهاش گذاشت! کم کم جو عوض شد..اما من هنوزم تو فکر آهنگی بودم که ماهان و داغون کرده بود! ماکان رو به نگار گفت: نگار خانوم؟ نگار: بله؟ ماکان: میشه ازتون بخوام یه چند دیقه وقتتونو بدین به من و بریم کمی اونورتر حرف بزنیم؟ چشای افشین از تعجب گرد شد..منم شوکه شده بودم، ماکان چه حرف خصوصی ای داشت که با نگار بزنه؟ نگار سرخ شد و گفت: باشه اشکالی نداره! ماکان با لبخند به نگار نگاه کرد.. دیانا با شیطنت گفت: ماکان..منم بیام؟ ماکان نوک بینی دیانا رو به شوخی کشید و گفت: نه دیگه خصوصیه! نگار و ماکان از ما دور شدن..افشین با ناراحتی نگام کرد و با چشاش ازم میخواست بهش توضیح بدم..چی داشتم بهش بگم؟ به لحظه دلم برای داداشم سوخت! طفلی خبر نداشت که الان تو دل نگار عروسیه! دیانا سر صحبت و با افشین باز ...
دانلود رمان یخ زده
نام رمان : یخ زده نویسنده : nazi nazi کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب (مگابایت) : 6 (پی دی اف) – 0.3 (پرنیان) – 1.2 (کتابچه) – 0.3 مگابایت (epub) تعداد صفحات : 619 خلاصه داستان : داستان در مورد دختری به اسم نفسه که از عشقش خیانت میبینه و افسردگی میگیره تا اینکه … قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از nazi nazi عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
دانلود رمان قلب یخ زده برای کامپیوتر و موبایل و آندروید
نام رمان : قلب یخ زده نویسنده : waterygirlکاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان : این داستان منه داستان منی که به آخر خط رسیدم قلبم یخ زده سردشه غرورم له شده غرورمو له کردن … رسیدم به جایی که برام سیاهی شده سفید ، برام غم شده دوست ، گریه شده عادت چشام از اشک میلرزه ولی میترسم گریه کنم دوباره بهم بگن افسرده این داستان یه عاشقه عاشقی که داره تاوان عاشق شدنو میده … قالب کتاب : PDF وJAR و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) دانلود کتاب برای کامپیوتر دانلود کتاب برای موبایل دانلود کتاب برای آندروید
رمان یخ زده18
_ ای بابا! خب بالاخره که باید حرف بزنم! میدونم اشتباه کردم دیر اومدم اما باور کن تا همین یه ساعت پیشم تو دوراهی بودم که تصمیم درسته یا نه!! _ آها! یعنی الانم زیاد مطابق میلت نبوده که با من باشی دیگه نه؟ تو دیگه منت چی و داری میذاری رو سرم نفس؟؟ هـــــا؟ من که پیغاممو از طریق دیانا بهت رسوندم که با عقلت تصمیم بگیری! من که تصمیم نهایی و به خودت سپرده بودم!ماهان ترمز کرد و ماشین با صدای بدی وایساد! وحشت کردم!_ ماهان! من منظورم این نبود! سر دوراهی بودم که اگه باهات بمونم همه چیزتو از دست میدی! اون شرکتی که واسش اون همه زحمت کشیدی و یه روزه از دست میدی! نمیخواستم اون جا رو از دست بدی! نمیخواستم فروزان و کیمیا و افسون بشن دشمن خونی و سرسختت! واسه اینا سر دوراهی بودم نه واسه اینکه دوسِت دارم یا نه! منتی سرت نیست!! اصلاً چه منتی؟ وقتی تصمیم خودمه!_ تو نمیخواد نگران دشمنی فروزان باشی! چه این عقد بهم میخورد چه بهم نمیخورد، دشمنی افسون و فروزان هیچ تغییری نمیکرد! چرا انقدر دیر؟؟ یه لحظه پیش خودت فکر نکردی که ممکنه کیمیا "بله" رو داده باشه و همه چیز تموم شده باشه؟ چرا انقدر خونسرد؟؟انگار آروم تر شده بود!! _ اصلاً فکرشم نمیکردم انقدر بدشانس باشم! زنگ زدم بهت در دسترس نبودی به دیانا زنگ زدم خاموش بود! شانس آوردم که آدرس محضر و از دیانا گرفته بودم..متأسفم! اما واقعاً انگار تا آخرنی لحظه هم امید داشتم کیمیا یا افسون یه جوری از خر شیطون بیان پایین و این قضیه بدون کینه و کدورت تموم شه.._ تصمیمتو از رو عقل و منطق گرفتی دیگه آره؟ ببین نفس! بذار یه چیزی و رک و راست بهت بگم..فکر نکن وقتی من و تو زن و شوهر شیم، دیگه همه چیز تموم میشه و میتونیم خوش و خرم، مثل بقیه ی زن و شوهرا زندگی کنیم و بریم ماه عسل و از این حرفا! نه خیر..وقتی ازدواج کنیم تازه شروع نقشه ها و بازیای افسونه! خودتو باید برای همه چیز آماده کنی! وقتی میگم میخوام کنارم باشی، یعنی باید همه جوره کنارم باشی! من به کسی نیاز دارم که پشتم باشه..که هر جا کم آوردم بدونم کنارم دارمش و آروم بگیرم! نفس تو نشون دادی که دختر محکمی هستی..تو جریان محمد و اعدامش و اتفاقایی که افتاد اینو خیلی خوب نشون دادی که میتونی در برابر همه چیز طاقت بیاری..من به این محکم بودنت خیلی نیاز دارم! خیلی بیشتر از قبل محکم باش! من کنارتم..تا پای جونم باهاتم و نمیذارم از طرف افسون و فروزان هیچ صدمه ای بهت وارد شه! اینو مردونه بهت قول میدم! حالا جوابتو رک بگو..میخوام خودم بشنوم!قاطعانه گفتم: جواب من تغییر نکرده و نمیکنه! جواب من همینه ماهان! همینی که بخاطرش اومدم محضر! من به همه چیز فکر کردم..ما میتونیم کنار هم باشیم..لبخند محوی ...
رمان یخ زده16
به خودم اومدم! پشت سرم ماهان وایساده بود و برام دست میزد..تو نگاهش شیطنت موج میزد..خجالت کشیدم..سرمو انداختم پایین! ماهان اومد نزدیکم روی تخته سنگ نشست و زانوهاشو بغل کرد.._ شعر زیبایی بود!سکوت کردم.._ چی شد اومدی تو زندگیم!!؟؟ چه اتفاقی افتاد که یهو چشم باز کردم و دیدم وسط زندگیمی؟؟!!قلبم لرزید..اصلاً باورم نمیشد یه روزی ماهان سرد و مغرور اینجوری و انقدر راحت از احساسات قلبیش حرف بزنه!!_ از کی شروع کردی که چشمام به دیدن چشمات عادت کرده؟؟!!نه نمیتونستم این حرفا رو تحمل کنم..طاقت نداشتم!! نمیتونستم ساکت بشینم و گوش بدم! خواستم از رو تخته سنگ بلند شم که دست ماهانو روی رون پام حس کردم..فشاری رو رونم آورد و گفت: بذار حرفام تموم شه!!درست مثل قبل رو تخته سنگ نشستم..دستش هنوزم رو پام بود..انگار قصد نداشت بَرش داره!_ نمیخوام دیگه به مهدیس و کاری که باهام کرد فکر کنم..دیدن تو و گذشته ت حالمو خوب کرد! شاید بی معرفتیه اما..اما وقتی فهمیدم تو هم باهام همدردی و توأم زخمی و که من خوردم و بدترشو خوردی، یه جورایی ته دلم گرم شد..نمیدونم چرا دنبال یه همدرد میگشتم که دردمو بفهمه و باهام حرف بزنه..دلداریای اطرافیان دلمو گرم نمیکرد..چون دردی که من کشیدم و نکشیده بودن..دوس داشتم یه همدرد پیدا کنم و بهش بگم دردی که تو کشیدی هم سوزنده بود؟؟ هستیتو سوزوند؟؟ وقتی برام از محمد و خیانتی که دیدی، گفتی تازه فهمیدم من چقدر در برابر دردی که تو کشیدی، ضعیف بودم!! از مرد بودن خودم خجالت کشیدم! من تا فهمیدم مهدیس داره بهم خیانت میکنه فوری طلاقش دادم چون طاقت نداشتم دوباره تو زندگیم ببینمش..مهدیس یه دندون لق بود که من کشیدمش، انداختمش دور..اما تو..حتی تو مراسم ازدواج محمدم رفتی و دم نزدی! تو از من بیشتر مردونگی کردی!! از من مردتر بودی!! وقتی برام از خیانتی که دیدی، گفتی تا خود صبح ستایشت کردم!! اولین کسی بودی که وقتی حرف میزدی، وقتی از تلخی خیانت میگفتی، حرفاتو باور داشتم..انگار خودم داشتم این حرفا رو میزدم..سبک میشدم..خالی میشدم..وقتی مهدیس و دیدم، دیگه دلم نلرزید و همه ی اینا بخاطر حرفای تو بود..مهدیس و به راحتی از یاد بردم..دیگه ملکه ی ذهنم مهدیس و زندگی مشترکمون نبود..حتی وقتی مهدیس اومد شرکت ازش متنفرم نبودم..بی حس بودم بهش..کاملا بی حس!! خنثی بودم..همش تأثیرات همنشینی با تو بود..ماهان دستشو از رو پام برداشت و تو موهاش کشید..نفس عمیقی کشید و صداشو آروم کرد و زیر لب گفت:دارم درگیرت میشم نفس!!گفت "نفس" و من نفسم بند اومد..گفت" نفس" و من نفسام به نفسش بند شد!! حس کردم خون تو رگام یخ زد!! چقدر این جمله به دلم نشست..از صد تا دوستت دارم و حرفای عاشقونه برام دلچسب تر ...
رمان یخ زده12
***با قاشق تو دستم بازی میکردم..بابا با اشتها مشغول جدا کردن تیکه های مرغ بود و با لذت قاشق قاشق برنج میخورد..افشین هم مثل من بود..میلی به غذا نداشت و با غذای تو بشقابش بازی میکرد..بابا که بی میلی و سکوت ما دو تا رو دید با دلخوری گفت: شما دوتا چتونه؟ عین برج زحرمار نشستین روبروم و لب به غذا نمیزنین..یه امشب داریم بعد از چند شب دور هم شام میخوریما!افشین به بابا نگاه کرد..بابا لیوانشو پر از دوغ کرد و یه نفس همشو سر کشید..افشین زیر لب و بدون مقدمه چینی گفت: میخوام زن بگیرم بابا!!بابا با دهنی باز به افشین زل زد..قلبم فشرده شد..پس بالاخره تصمیم خودشو گرفت!! یه روزی فکر میکردم از شنیدن این جمله از زبون افشین سر از پا نمیشناسم..اما حالا...بدنم لرزید!!بابا لبخند گشادی زد و گفت: این واقعاً خودتی افشین؟! تویی که تا اسم زن و زندگی میومد شونه خالی میکردی؟ چقدر عوض شدی پسر..داری کم کم امیدوارم میکنی!!بعد از اون شب تصادف افشین، این اولین لحن صمیمانه ی بابا با افشین بود!بابا با ذوق دستی به شونه ی افشین زد و چشمکی نثار افشین کرد و گفت: حالا طرف کی هست شیطون؟!افشین خشک و جدی گفت: فامیل یکی از رفیقامه! بهم معرفیش کرد..منم دیدمش و..خب..اگه موافق باشین یه قرار بزاریم برای خواستگاری!حتی نگفته بود دوسش داره یا از طرف خوشش اومده!!بابا: چی از این بهتر؟! مگه چند تا پسر دارم که براش آرزوی دومادی کنم؟ اما خب..افشین بهتره بزاریم بعد از آروم شدن اوضاع! خونواده ی عموت همینجوریشم از دست ما شکارن! به نظر من خواستگاری رفتن تو این موقعیت اصلاً کار مناسبی نیست..افشین با بی تفاوتی گفت: باشه..هر چی شما بگین! بهرحال..هر وقت آمادگیشو داشتین به نفس بگین..اون زحمتشو هماهنگیشو میکشه!بابا: حالا دختره کس و کارش چیکارس افشین؟! افشین با کلافگی گفت: هر وقت رفتیم خواستگاریش با کس و کارشم آشنا میشین!افشین از رو صندلی بلند شد و گفت: من میل به غذا ندارم! میرم استراحت کنم..شب بخیر!افشین رفت.مطمئن بودم محاله خوابش ببره..الان چند روز بود خواب و خوراک نداشت!بابا با تعجب گفت: این چش بود؟ الان باید خوشحال باشه..اما انگار نبود..چرا انقدر غمگین میزد نفس؟!لبخند زورکی ای زدم و گفتم: خسته بود وگرنه خیلی هم خوشحاله!بغض گلومو چنگ زد..چقدرم خوشحال بود!! داداش بیچاره ی من!! 2روزی میشد از نگار خبری نداشتم، نمیدونم رفته شهرستان یا نه! اگه میرفت دیگه افشین حتی نمیتونست امیدوار باشه که نگار و اتفاقی تو خیابون ببینه! و این خیلی بد بود!به قول افشین، وقتی نگار تو زندگیش نبود دیگه چه فرقی داشت که آتوسا زنش بشه یا نشه!! برای افشین دیگه هیچی فرق نداشت!! مهم این بود که نگار دیر یا زود میرفت!_ نفس؟!_ بله بابا؟!_ ...