رمان گرگینه جلد 2

  • رمان گرگینه 2

    لبخند زیبایی زدم و به طرفش برگشتم و نگاهش کردم . دستام را آروم آروم به طرف دیگر می بردم تا پرده آروم آروم کنار بره . با دیدن اخمهای رایان دستانم را انداختم. نگاهی کردم... بد نبود, پرده تا نصفه کنار رفته بود و فضای اتاق کمی روشن شده بود. به سمتش رفتم و کنارش نشستم . با نوک انگشت اشاره ام روی چینهای پیشانیش دست کشیدم و اخمهاش را باز کردم. بعد با نوک انگشتم روی بینی اش زدم و لبخندی زدم. خوشحال بودم چون امشب شیفت شب بودم و قرار بود پیشش بمونم. تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد موقع ناهار, باز هم از ترفندهای خودم استفاده کردم و مجبور به خوردنش کردم. اینبار برای شستن دستانش نترسید . با دیدن من جلوی آبخوری, دستانش را به سمتم دراز کرد .دستانش را گرفتم و به ارامی شستم. بعد از ناهار براش لالایی خواندم و خوابید. برام جالب بود که با شنیدن لالایی به زبان فرانسه, آرام می شد. انگار...انگار قبلا این حملات را شنیده بود. وقتی می خوابید مثل یک فرشته می شد.دلم می خواست زودتر این موها را از صورتش جدا کنم و چهره ی واقعیش را ببینم. نشستم روی تختش و پشت بهش , رو به پنجره ای که تا نصفه پرده ای زمخت و طوسی رنگ پوشیده بودتش,کردم! حس کردم چیز گرمی روی شانه ام قرار گرفت. کمی سرم را خم کردم... رایان بیدار شده بود و سرش را روی شانه ام گذاشته بود. دستی روی سرش کشیدم و لبخند گرمی بهش زدم. نگاهش برق می زد . خواستم از جام بلند بشم که با قدرتی وصف نشدنی, دستانم را گرفت. نگاهش رنگ عصبانیت گرفته بود . نفسهای عمیقی می کشید .پره های بینی اش باز و بسته می شد. هم نگران شدم و هم ترسیدم. عقلم حکم می کرد بیشتر از این نزدیکش نشم . مصرانه از جام بلند شدم که قدرت دستانش را دور مچهای ظریف دستانم, بیشتر کرد. تلاش بی فایده بود. کنارش نشستم و زیر چشمی نگاهی بهش کردم . خیالش راحت شده بود.



  • رمان گرگینه 1

    حتی آنکه با اخلاصدر دل شبمی خواند دعاآن هنگام که در بدر کاملاست ماه,می تواند به جانوری مبدل شودبه انسانی.... گرگ نما!فصل اول: هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم.... _ببخشید خانم دکتر.... ولی یه مشکلی پیش اومده!+چی شده؟_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانهاش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.   ابروهام رو بالا دادم....+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟_توی" استیشن"+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!+چی شده خانم مقیسی؟مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:   +خانم مقیسی... خوبی؟در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟ با جدیت گفتم: +بقیه نبودن کمکت کنند؟_دستشون بند بود.+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه! همیشه در هر شرایطی خونسردی خودمو حفظ می کردم و الان هم, همین طور بود. نشوندمش روی صندلی و به زخماش, نگاهی کردم .زخماش عمیق بود... ولی نه اون طوری که بخیه بخواد. سپردمش دست بچه های پرستاری و رفتم تو اتاقم.کنار پنجره اتاقم ایستادم و پنجره رو باز کردم. اوایل پاییز بود و درختها سبزی خودشونو,هنوز.... کامل از دست نداده بودند. نفس عمیقی کشیدم ,هنوز یک ماه هم نشده بود, که برای گذروندن دوره ام به تقاضای دکتر حامدی اومدم اینجا.... دیگه داشتم از اینجا خسته می شدم ....هیچ هیجانی نداشت. هر روز, یک سری برگه رو پر می کردم و بعدشم می اومدم تو اتاقم تا بعد از ظهر که برم خونه. ولی امروز یه اتفاق تازه افتاد.... این کدوم یکی از مریضا بود که این قدر وحشی ...

  • رمان گرگینه

    با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟ابروی چپش را بالا داد._نه!+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!....._آقایون بفرمایید.با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد. مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟+نمی دونم.دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.+اینجا چه خبره؟حسام در را باز کرد._بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.با داد گفتم:چه کاری؟خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.با هر خطش بیشتر گیج می شدم. +این چرندیات چیه؟_چرنده؟رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.+نمی ذارم برید داخل.مردها بهم نگاه می کردند._مایا بیا برو کنار.+نمی خوام.بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت._همین جا می مونی! با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند. +این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه. رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟ رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت. _مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید) با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟! بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد. از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود. به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم. _خانم دستش را ول کنید. +نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟ _خانم مواظب حرف زدنت باش. +شما مراقب باش. حسام: استاد صحتش را تایید کردند. نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند. حسام: ببریدش. رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد. _مایا.+جانم؟ دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود. روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند. به ...

  • رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

    با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟ابروی چپش را بالا داد._نه!+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!....._آقایون بفرمایید.با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد. مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟+نمی دونم.دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.+اینجا چه خبره؟حسام در را باز کرد._بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.با داد گفتم:چه کاری؟خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.با هر خطش بیشتر گیج می شدم. +این چرندیات چیه؟_چرنده؟رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.+نمی ذارم برید داخل.مردها بهم نگاه می کردند._مایا بیا برو کنار.+نمی خوام.بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.     صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت._همین جا می مونی! با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند. +این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه. رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟ رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت. _مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید) با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟! بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد. از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود. به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم. _خانم دستش را ول کنید. +نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟ _خانم مواظب حرف زدنت باش. +شما مراقب باش. حسام: استاد صحتش را تایید کردند. نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند. حسام: ببریدش. رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد. _مایا.+جانم؟ دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود. روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند. به ...

  • رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

    فصل دوم : بطالت... سپهر در حالی که خمیازه میکشید گفت: وای به حالت بگیرنت....نوتریکا لبخندی زد و گفت: حواسم هست...سپهر ست ر جیب شلوارکش برد و گفت: کارت ماشینم بردار یهو لازم میشه...نوتریکا پذیرفت و با سپهر دست داد و سوار ماشین قراضه ی او شد. هرچند می ارزید.هنوز یک خیابان را رد نکرده پشت چراغ قرمز مانده بود.هوای داخل اتومبیل گرم و مطبوع بود و صدای ضبط را کم کرد و با حرص به ثانیه شمار چراغ قرمز که روی عدد 10 پنج دقیقه نگه داشته بود نگاه میکرد گه گاهی هم در اطراف چهارراه چشم میچرخاند و به دنبال افسر میگشت کلافه شده بود ناگهان با نهایت عصبانیت مشتش را روی فرمان کوبید که اشتباهاً صدای بوق را دراورد...صدای خشن راننده ی کناری را شنید که گفت:چیه عمو...چرا بوق میزنی ؟مگه چراغ و نمیبینی....لبش را به خاطر این اشتباه به دندان گرفت سری برای مرد به نشانه ی عذر خواهی تکان داد .اما فکری مثل جرقه از ذهنش گذشت بار دیگر به چراغ راهنمایی نگاه کرد و دستش را روی بوق گذاشت و بی توقف فشار داد تا اعتراضش را بدین وسیله اشکار کند. در یک چشم به هم زدن صدای بوق اکثر رانندگان کل خیابان را فرا گرفت با اینکه هیچ کس از این صداهای ناهنجار راضی نبود ولی حسنی که داشت چراغ سبز شدونوتریکا لبخندی فاتحانه رابه لب راند...از دور زدن در خیابان ها حوصله اش سر رفته بود نگاهی به گوشی اش انداخت و با شیده تماس گرفت...بوق ازاد به 3 نرسیده صدای ظریف و پر عشوه ی شیده به گوشش رسید.شیده:بله...بفرمایید؟نوتریکا: سلام شی شی...حالت چطوره؟شیده:اممممم.... ببخشید به جا نیاوردم؟نوتریکا با دلخوری گفت:جدی مثل اینکه خیلی سرت شلوغه...ok...مزاحم نمیشم...شیده: نوتریکا تویی...خدا منو بکشه....وای ببخشید تورو خدا نشناختمت....الو نوتریکا...هانی... هنوز اونجایی؟نوتریکا که دلخورشده بود گفت : اره ..ولی کار دارم باید برم...خوب شرمنده مزاحم شدم...شیده به سرعت میان کلامش امد و گفت: این چه حرفیه؟مزاحم چیه عزیزم...به خدا گوشیم و عوض کردم هنوز فرصت نکردم شماره هارو saveکنم...الو.. نوتریکا...نوتریکا:هووووم...شیده:نوتری... قهری؟نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...شیده: نوتریکا ....هانی ... قهر نکن دیگه...من که ازت عذر خواهی کردم...حالا چه خبرا؟چی کارا میکنی؟چه عجب یادی از ما کردی؟نوتریکا با بی حوصلگی گفت:هیچی زنگ زده بودم ببینم اگه کاری نداری بیای بریم بیرون ببینمت...ولی مثل اینکه بد موقع زنگ زدم...باشه دفعه ی بعد...قرار اصلیشان پنج شنبه بود.پس چه علتی داشت که نوتریکا زودتر از موعد بخواهد او را ببیند.شیده که قند در دلش اب شده بود گفت:دلت واسم تنگ شده بود؟نوتریکا پوفی کشید و دندانهایش را روی هم می سایید. از این که دخترها هر چیزی را به ...

  • رمان گرگینه - 3

    ساعت نزدیکای 12 بود...حسام,بعد از اینکه رایان رو اصلاح کرد و به حمام برد,به اتاقش رفت و قبل از اونهم, کلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم...!من و رایان,توی اتاق تنها موندیم.حالا میتونستم بدون هیچ مانعی,سیر نگاهش کنم!حتی بعد از رفتن حسام هم,رایان همچنان سر جاش,ایستاده بود.به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم و به سمت تخت بردمش.وقتی که روی تخت نشست,خواستم دستش رو رها کنم که متوجه شدم شالم از دور گردنم باز شده...تا خواستم بندازمش روی شونم,دیگه دیر شده بود و رایان,باندهای دور گردنم رو دید!هرچی تقلا کردم که دستم رو ول کنه,نکرد...!دستش رو به سمت گردنم دراز کرد و روی باندم رو نوازش میکرد.این تضاد شخصیتیش من رو سخت به فکر فرو برده بود...گاهی خیلی وحشی بود...و گاهی هم بسیار مهربون!واقعا مشکلش چی بود؟!چرا توی تیمارستان بستری شده بود؟!چرا نمیتونست حرف بزنه؟!همه ی این سوالها,ذهنم رو سخت,درگیر کرده بود...!لبخندی به رویش زدم و کنارش,روی صندلی نشستم.با خودم گفتم:حالا که رایان,اینهمه ظاهرش عوض شده,پس چه خوب میشه اگه,بیرونم ببرمش و کمی توی حیاط بچرخونمش...!اما برای اونروز کافی بود...نمیتونستم بیشتر از این بهش فشار بیارم و اذیتش کنم!کمی دیگه پیشش موندم و بلند شدم که برم و سری به مقیسی بزنم و ازش بخوام که ملحفه های رایان رو بگه بیان عوض کنند,که رایان دستم رو گرفت...نمیدونم چرا؟!اما اونروز وقتی که دستم رو گرفت,گرمای شدیدی ناگهان وارد رگهام شد...!حس عجیبی داشتم...یه حالت خلصه یا شایدم لذت...!هرچی بود که غافلگیرم کرد و باعث شد که از اونروز به بعد,بیشتر حریمم رو در مقابل رایان,حفظ کنم.دستش رو از دستم جدا کردم و از اتاق خارج شدم.به استیشن که رسیدم,مقیسی رو دیدم که داشت با کرامت حرف میزد...به سمتشون رفتم.مقیسی تا من رو دید,از کنارم رد شد و به حیاط رفت!با رفتن مقیسی,رو به کرامت کردم و گفتم:ـمقیسی چش بود؟!چیزی شده؟+نه خانم دکتر...!مثل اینکه مادرش کمی کسالت داره!ـچــــی؟!چرا؟چشون شده؟+والا منم خبر ندارم..فقط از خونشون تماس گرفتند و خواستند که سریعا بره خونه...ـبسیار خب..به کارت برسبه طرف حیاط رفتم...به اطراف نگاه کردم که دیدم روی یکی از نیمکتهای حیاط نشسته...!به سمتش رفتم و کنارش,روی نیمکت نشستم....!ـاز دستم دلخوری؟!سرش رو به نشانه نفی تکون داد!با دستم,چونه ی ظریفش رو بالا اوردم و به چشمهاش خیره شدم:+ساره...!اگه از دستم دلخور نیستی پس چته؟!اشک توی چشمهاش جمع شد و من رو در آغوش گرفت:ـمایا..مامانم...مامانم حالش بده!در حالی که سرش رو نوازش میکردم,گفتم:+چیشده عزیزم؟!مادرت چشه؟ـنمیدونم...جند سالی میشه که همش سر دردهای مزمن داره...!هرکاریش میکردم,نمیومد بریم دکتر!اما حالا...حالا ...

  • دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani

    دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از hurieh و ツ ηarsis ℓavani عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)  

  • رمان پونه (جلد 2) - 3

     اونقدر سریع ماشینو می روند که داشت حالم بد میشد.لبم می سوخت و دستم از خون دهانم قرمز شده بود و اشکام بند نمیومدن.نمی دونستم داره منو کجا می بره.می خواستم بهش اعتراض کنم.سرش داد بزنم و بخوام منو برگردونه خونه.ولی قدرتشو نداشتم.فقط یه ریز اشک میریختم.باورم نمی شد کسی که ازش کتک خوردم کیان باشه!کیان! کیا ن آروم و مظلوم و مهربون چی به سرش اومده بود و چرا و چطور عوض شده بود؟اونم اینقدر سریع؟!احساس می کردم دلم بدجور شکسته و همه ش هم تقصیر اون بود.نگاهمو دوخته بودم به بیرون. بارون می بارید و انگار قصد بند اومدن هم نداشت! درست مثل اشکای من که نمی خواستن بند بیان. بارون می بارید و آدمایی که چتر نداشتن تند تند راه میرفتن و دنبال یه سر پناه واسه خیس نشدن می گشتن. شاید هر موقع دیگه ای بود تماشای منظره ی بیرون باعث سرگرمی و تفریحم میشد ولی در اون لحظه تنها چیزی که می خواستم و تنها فکری که توی سرم می چرخید خلاص شدن از دست کیان بود.دلم می خواست همون موقع از ماشینش بپرم بیرون و تا خود خونه بدوم و بعدش خودمو به اتاقم برسونم و برم کنجش بشینم و تا می تونم گریه کنم.نمی دونستم کجا داره میره و نمی خواستم ازش بپرسم.همونطور که رانندگی می کرد و حواسش به جلو بود بسته ی کوچیک دستمال کاغذی رو گرفت طرفم که کمی نگاهش کردم و بعد با دست به شدت پسش زدم که افتاد زیر پاهاش.اما هیچ عکس العملی نشون نداد .حواسشو داده بود به جلو و هیچی نمی گفت.ماشین از کوچه ها و خیابونای زیادی رد شد و بالاخره نزدیک خونه ی خودمون نگه داشت.نمی تونستم بفهمم چرا اون همه دور زده و بعدش هم جلوی خونه نگه داشته اما از اینکه اونجا ماشینو متوقف کرد بود کمی خیالم راحت شد و خواستم درو باز کنم و بپرم پایین که با صداش سر جام میخکوب شدم:_ کجا؟جوابشو ندادم و درو باز کردم و اومدم پایین و شنیدم که اونم درو باز کرد و پشت سرم اومد:_ با توام مگه کری؟در جوابش بدون اینکه نگاش کنم گفتم:_ کور که نیستی دارم میرم خونه._ این چه طرز حرف زدنه؟!با عصبانیت تمام سوالشو پرسید و منم در جوابش گفتم:_ نیست که خودت مثل آدم حرف میزنی!سرشو انداخت پایین و اخم کرد .بعد رفت و از ماشینش جعبه ی دستمال کاغذی رو برداشت و چند برگه در آورد داد دستم که دوباره پسشون زدم و با بغض گفتم:_ به چه حقی منوزدی؟فکر کردی کی هستی؟تو حق نداشتی…نتونستم جلوی گریه مو بگیرم و همین که بغضم شکست دوباره شروع کردم و دستمو گذاشتم جلوی دهنم و شنیدم که گفت:_چون احمقی…خیلی احمقی و ساده لوح.با غیظ گفت و من شنیدم و جوابشو تند دادم:_ آره من احمقم یه احمق نفهم کودن که در مورد تو کاملا اشتباه فکر می کرد.اخم کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و گفت:_احمقی ...