رمان گرگینه

  • رمان گرگینه

    با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟ابروی چپش را بالا داد._نه!+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!....._آقایون بفرمایید.با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد. مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟+نمی دونم.دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.+اینجا چه خبره؟حسام در را باز کرد._بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.با داد گفتم:چه کاری؟خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.با هر خطش بیشتر گیج می شدم. +این چرندیات چیه؟_چرنده؟رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.+نمی ذارم برید داخل.مردها بهم نگاه می کردند._مایا بیا برو کنار.+نمی خوام.بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت._همین جا می مونی! با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند. +این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه. رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟ رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت. _مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید) با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟! بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد. از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود. به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم. _خانم دستش را ول کنید. +نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟ _خانم مواظب حرف زدنت باش. +شما مراقب باش. حسام: استاد صحتش را تایید کردند. نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند. حسام: ببریدش. رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد. _مایا.+جانم؟ دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود. روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند. به ...



  • رمان گرگینه 6

    عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه ها.از همان دوران کودکی,تا به امروزی که 24 ساله ام,هیچ گاه این چیزها را باور نداشتم و آنها را خرافه ای,بیش نمی دانستم.اما آن شب..!آن شب با خواندن مقالات پدر,لحظه به لحظه,رعب و وحشت ,بند بند وجودم را پر می کرد و به این باور می رسیدم که گرگینه ها می توانند وجود خارجی داشته باشند.نه از راه اسطوره و افسانه..بلکه از طریق علم ژنتیک.علمی که پدر به خوبی در تحقیقاتش,آن ها را به رخ می کشید.آن شب,تا خود صبح,در اینترنت چرخ زدم و کتب مختلفی راجع به گرگینه ها خواندم و هر مطلبی را که برایم جالب و حائز اهمیت بود, گوشه ای یادداشت می کردم.در حال search کردن اینترنت بودم,که چشمم خورد به یک سری مطلب راجع به گرگینه ها:"پس از طی دورهای نه چندان راحت و پر از درد, در اولین شبی که ماه کامل در آسمان میدرخشد ,مراحل تغییر آنها آغاز میشود. بافت اسکلتی شان, به هم میریزد، روی صورتشان به سرعت مو رشد میکند. ناخنهایشان بلند و صورتشان پوزهدار میشود و در چشمانشان تغییراتی ایجاد می شود. در واقع پس از چند دقیقه به گرگی تمام عیار تبدیل خواهند شد.طی سالیان دراز, هنوز هم گرگینهها یا انسانهای گرگنما, از وحشتانگیزترین هیولاهای تمام تاریخ به شمار میروند. "دهانم از تعجب باز ماند.دستم را جلوی دهانم گرفتم .این امکان نداشت.رایان گرگینه نیست! نه!اگر بقیه بفهمند,آنوقت...آنوقت جانش در خطر می افتد.نمی دانم چرا ما انسانها,بدی و شرارت خود را نمی بینیم,در واقع با نست دادن صفت گرگینگی,به انسان ها, به گرگ ها توهین می کنیم.چه بسا انسان هایی که از صد گرگ هم درنده تر و وقیح ترند.سرم را به طرفین تکان دادم.به صفحه ی لپ تاپم خیره شدم و با موس,روی علامت ضربدر کلیک کردم و آن صفحه را بستم.باید بیشتر تحقیق می کردم.نمی توانستم باور کنم.این چیزها,در مخیله ام نمی گنجید.با این فکر,صفحه ی دیگری را در لپ تاپم,گشودم.باید علت علمی این واقعه رو می فهمیدم.البته در مقالات و تحقیقات پدر,مطالبی ذکر شده بود و در واقع تحقیق پدر بر روی گرگینه ها بود.اما این کافی نبود.صفحه که load شد,مجددا به صفحه لپ تاپ خیره شدم:"شاید باور نکردنیترین بخش در افسانه گرگینهها, انسانهایی با ظاهر گرگ هستند. اگرچه به نظر بسیار دور از ذهن میآید .اما نوعی بیماری وجود دارد که باعث چنین تغییری میشود و به "سندرم گرگینه" معروف است. این بیماری که از آن به Hypertrichosis یاد میشود, عارضهای است که طی آن، بدن انسان شاهد رشد سریع و بیش از حد طبیعی مو, در مواضعی است که به طور عادی فاقد مو هستند. بعضی موارد این رویش مو, فقط به صورت, محدود میشود و برخی موارد به همه اعضای ...

  • رمان گرگینه 5

    همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم:ـبیا اینجا..بیا پسر خوب.ببین دستات خونی شده!بیا باید پانسمانش کنم.اما ازم فاصله گرفت و پشتش را بهم کرد.نزدیکتر رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و به طرف خودم برگرداندمش.در چشمهاش خیره شدم و با صدای آرام و دلنشینم گفتم:ـ آخه تو چرا اینجوری می کنی؟دستانش را به دستم گرفتم و آنها را بالا نگه داشتم و گفتم:ـدستات را نگاه کن..ببین با خودت چکار کردی؟!تنها به دستانش نگاه می کرد و سکوت کرده بود.وقتی دیدم که آرام شده,به آرامی روی تخت نشاندمش و خودم هم کنارش نشستم.از داخل جعبه,باند و بتادین را برداشتم .اول کمی بتادین روی زخمهاش ریختم.اما هیچ عکس العملی نشان نداد.زخمهای دستش خیلی عمیق نبود.اما مطمئن بودم که با ریختن بتادین روی زخمها,سوزش ایجاد می شه.اما رایان تنها به دستان من که دستش را شستشو می دادم,خیره شده بود و هیچ چیز نمی گفت.کارم که تمام شد,دستانش را باند پیچی کردم تا محل زخم ها عفونی نشه.بتادین و بانداژ را داخل جعبه گذاشتم و از روی تخت بلند شدم که دستهایم را بشویم.بعد از اینکه شستن دستهام تمام شد,به طرف رایان برگشتم که دیدم با ناخنهای بلندش,دارد مدادی که از روی زمین برداشته بود را می خراشد و تیز می کند.پس می دانست که این وسیله چیه!تصمیم جدیدی گرفتم.به سمت استیشن رفتم و به کرامت گفتم که می خوام رایان را به حیاط ببرم و کمی بگردانمش.کرامت هم بعد از مکثی کوتاه,قبول کرد که شرایط خروج رایان را فراهم کند.به اتاق رایان برگشتم که دیدم روی زمین نشسته و با مدادی که در دست داره,روی زمین را خط خطی میکند.به طرفش رفتم و روی دو زانو نشستم.دستی روی سرش کشیدم و گفتم:ـ بلند شو رایان.می خوام ببرمت به حیاط.از امروز می خوام نوشتن الفبا را یادت بدم.فکر می کنم که به نوشتن علاقه داری.با سر کج شده,تنها نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت.دستش را گرفتم و بلندش کردم.به آرامی از اتاق خارج شدیم.طبق معمول,پرستاران بخش با دیدن رایان,دورمان جمع شدند. اشاره ای به کرامت کردم و او هم همه را از اطرافمان متفرق کرد.من و رایان وارد حیاط شدیم.وقتی که نور به صورتش خورد,سریع با دستش,صورتش را پوشاند.که گفتم:ـنترس رایان..نترس!انگار نفهمید که چی گفتم.به آرامی دستش را از روی صورتش کنار زدم و از چیزی که دیدم حیرت زده شدم.   قرنیه چشمان رایان, به طرز حیرت آوری قرمز رنگ شده بود!تا به حال چشمی به این رنگ ندیده بودم.اما چرا رنگ چشمهایش در نور,این شکل بود؟!همچنان به چشمانش خیره شده بودم که دیدم به طرفی که در حال ساخت و ساز بودند, رفت.به طرفش دویدم و خواستم برش گردانم که نفهمیدم چطور ...

  • رمان گرگینه

    به نام یزدان پاک....!حتی آنکه با اخلاصدر دل شبمی خواند دعاآن هنگام که در بدر کاملاست ماه,می تواند به جانوری مبدل شودبه انسانی.... گرگ نما!فصل اول:هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم...._ببخشید خانم دکتر.... ولی یه مشکلی پیش اومده!+چی شده؟_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانهاش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.ابروهام رو بالا دادم....+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟_توی" استیشن"+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!+چی شده خانم مقیسی؟مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:+خانم مقیسی... خوبی؟در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟با جدیت گفتم:+بقیه نبودن کمکت کنند؟_دستشون بند بود.+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه!همیشه در هر شرایطی خونسردی خودمو حفظ می کردم و الان هم, همین طور بود. نشوندمش روی صندلی و به زخماش, نگاهی کردم .زخماش عمیق بود... ولی نه اون طوری که بخیه بخواد. سپردمش دست بچه های پرستاری و رفتم تو اتاقم.کنار پنجره اتاقم ایستادم و پنجره رو باز کردم. اوایل پاییز بود و درختها سبزی خودشونو,هنوز.... کامل از دست نداده بودند. نفس عمیقی کشیدم ,هنوز یک ماه هم نشده بود, که برای گذروندن دوره ام به تقاضای دکتر حامدی اومدم اینجا.... دیگه داشتم از اینجا خسته می شدم ....هیچ هیجانی نداشت. هر روز, یک سری برگه رو پر می کردم و بعدشم می اومدم تو اتاقم تا بعد از ظهر که برم خونه. ولی امروز یه اتفاق تازه افتاد.... این کدوم یکی از مریضا بود که این ...

  • رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

    با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟ابروی چپش را بالا داد._نه!+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!....._آقایون بفرمایید.با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد. مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟+نمی دونم.دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.+اینجا چه خبره؟حسام در را باز کرد._بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.با داد گفتم:چه کاری؟خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.با هر خطش بیشتر گیج می شدم. +این چرندیات چیه؟_چرنده؟رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.+نمی ذارم برید داخل.مردها بهم نگاه می کردند._مایا بیا برو کنار.+نمی خوام.بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.     صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت._همین جا می مونی! با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند. +این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه. رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟ رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت. _مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید) با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟! بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد. از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود. به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم. _خانم دستش را ول کنید. +نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟ _خانم مواظب حرف زدنت باش. +شما مراقب باش. حسام: استاد صحتش را تایید کردند. نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند. حسام: ببریدش. رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد. _مایا.+جانم؟ دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود. روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند. به ...

  • رمان گرگینه 4

    با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به صندلی اتاقم تکیه زدم و به فکر فرو رفتم.خوشحال بودم از اینکه تونستم,تا حدی به رایان کمک کنم.به بیماری که تا چند ماهه پیش,به تختش غل و زنجیر بود و تنها پرستارهای مرد بخش,برای تزریق و دادن داروهاش,وارد اتاقش میشدند.از کارم راضی بودم.اما اینا هیچ کدوم کافی نبود.درسته که من یه پزشک متخصص بودم و میتونستم بهترین بیمارستانها برای کار برم.اما ترجیح میدادم که کنار استاد و پدرم بمونم و حالا هم که با وجود رایان,دیگه علاقه ای به ترک اینجا نداشتم.توی همین افکار بودم,که فکری به ذهنم رسید.اون شب قرار بود که شب رو در کنار رایان بمونم و مراقبش باشم,پس چه خوب میشد اگه میرفتم و کمی براش خرید میکردم!با این فکر,سوییچ رو از روی میز برداشتم و به سمت در اتاقم رفتم,که موبایلم زنگ خورد.در حالی که به کرامت,اشاره کردم که دارم میرم بیرون,از خروجی بیرون اومدم و دکمه ی اتصال گوشیمو زدم.ـبله بفرمایید؟!+مایا سلام.ـسلام حسام..جانم؟+کجایی؟ـمیرم تا بیرون و برمیگردم!+ا چه خوب.منم کاری دارم میخوام برم بیرون.چطوره با هم بریم؟!ـمن میخوام برم خریدها..+بازم چه جالب.چون منم میخوام برم خرید!ـباشه پس من توی پارکینگم,زود بیا که بریم!+باشه اومدم.گوشی رو قطع کردم و در حالی که ماشین رو روشن میکردم که گرم بشه,آینه ماشین رو روی صورتم تنظیم کردم.شالم رو مرتب کردم و دستی به موهام کشیدم.صدای بوق ماشینی اومد.رومو به سمت صدا برگردوندم که دیدم حسامه!از ماشینش پیاده شد و اومد طرف ماشین من.شیشه ماشین رو پایین کشیدم.ـسلام بر خانم دکتر عزیز!+سلام حسام!خسته نباشیـسلامت باشی.ماشینتو خاموش کن.بیا با ماشین من بریم.+تو بیا با ماشین من بریمـنه نمیشه.بدو بیا. من تو ماشینم منتظرتم.با ماشین حسام,به سمت مرکز خرید(....) رفتیم.ـحسام تو چی میخوای بخری؟!میخوای اول تو خریدتو انجام بدی بعد من؟!+نه.اول تو کارتو بکن.بعد من!ـباشه پس بریم.توی راهرو قدم میزدیم و دونه دونه مغازه ها رو نگاه میکردیم.به یه مغازه رسیدیم و داشتیم اجناسش رو نگاه میکردیم,که چشمم به یه تی شرت سفید,با یقه ای که به شکل کراوات بسته میشد,خورد.خیلی ازش خوشم اومد و رایان رو در حالی که کمی وزن,اضافه کرده و استایلش روی فرم اومده ,توی اون تی شرت تصور کردم!به نظرم,خیلی برازندش میشد.رو به حسام گفتم:ـمن از این خوشم اومده+اما من فکر کردم میخوای برای خودت لباس بخری.اینکه پسرونست.ـآره پسرونه است.چون میخوام برای رایان بخرمش!با چشمهایی که از تعجب,گرد شده بود بهم نگاه کرد.ـچیه؟چرا تعجب کردی؟!این برای روحیه اش خوبه.از شر اون لباسهای چرکی تیمارستان هم خلاص میشه.پوفی ...

  • رمان گرگینه 1

    حتی آنکه با اخلاصدر دل شبمی خواند دعاآن هنگام که در بدر کاملاست ماه,می تواند به جانوری مبدل شودبه انسانی.... گرگ نما!فصل اول: هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم.... _ببخشید خانم دکتر.... ولی یه مشکلی پیش اومده!+چی شده؟_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانهاش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.   ابروهام رو بالا دادم....+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟_توی" استیشن"+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!+چی شده خانم مقیسی؟مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:   +خانم مقیسی... خوبی؟در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟ با جدیت گفتم: +بقیه نبودن کمکت کنند؟_دستشون بند بود.+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه! همیشه در هر شرایطی خونسردی خودمو حفظ می کردم و الان هم, همین طور بود. نشوندمش روی صندلی و به زخماش, نگاهی کردم .زخماش عمیق بود... ولی نه اون طوری که بخیه بخواد. سپردمش دست بچه های پرستاری و رفتم تو اتاقم.کنار پنجره اتاقم ایستادم و پنجره رو باز کردم. اوایل پاییز بود و درختها سبزی خودشونو,هنوز.... کامل از دست نداده بودند. نفس عمیقی کشیدم ,هنوز یک ماه هم نشده بود, که برای گذروندن دوره ام به تقاضای دکتر حامدی اومدم اینجا.... دیگه داشتم از اینجا خسته می شدم ....هیچ هیجانی نداشت. هر روز, یک سری برگه رو پر می کردم و بعدشم می اومدم تو اتاقم تا بعد از ظهر که برم خونه. ولی امروز یه اتفاق تازه افتاد.... این کدوم یکی از مریضا بود که این قدر وحشی ...

  • رمان گرگینه - 3

    ساعت نزدیکای 12 بود...حسام,بعد از اینکه رایان رو اصلاح کرد و به حمام برد,به اتاقش رفت و قبل از اونهم, کلی سفارش کرد که مراقب خودم باشم...!من و رایان,توی اتاق تنها موندیم.حالا میتونستم بدون هیچ مانعی,سیر نگاهش کنم!حتی بعد از رفتن حسام هم,رایان همچنان سر جاش,ایستاده بود.به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم و به سمت تخت بردمش.وقتی که روی تخت نشست,خواستم دستش رو رها کنم که متوجه شدم شالم از دور گردنم باز شده...تا خواستم بندازمش روی شونم,دیگه دیر شده بود و رایان,باندهای دور گردنم رو دید!هرچی تقلا کردم که دستم رو ول کنه,نکرد...!دستش رو به سمت گردنم دراز کرد و روی باندم رو نوازش میکرد.این تضاد شخصیتیش من رو سخت به فکر فرو برده بود...گاهی خیلی وحشی بود...و گاهی هم بسیار مهربون!واقعا مشکلش چی بود؟!چرا توی تیمارستان بستری شده بود؟!چرا نمیتونست حرف بزنه؟!همه ی این سوالها,ذهنم رو سخت,درگیر کرده بود...!لبخندی به رویش زدم و کنارش,روی صندلی نشستم.با خودم گفتم:حالا که رایان,اینهمه ظاهرش عوض شده,پس چه خوب میشه اگه,بیرونم ببرمش و کمی توی حیاط بچرخونمش...!اما برای اونروز کافی بود...نمیتونستم بیشتر از این بهش فشار بیارم و اذیتش کنم!کمی دیگه پیشش موندم و بلند شدم که برم و سری به مقیسی بزنم و ازش بخوام که ملحفه های رایان رو بگه بیان عوض کنند,که رایان دستم رو گرفت...نمیدونم چرا؟!اما اونروز وقتی که دستم رو گرفت,گرمای شدیدی ناگهان وارد رگهام شد...!حس عجیبی داشتم...یه حالت خلصه یا شایدم لذت...!هرچی بود که غافلگیرم کرد و باعث شد که از اونروز به بعد,بیشتر حریمم رو در مقابل رایان,حفظ کنم.دستش رو از دستم جدا کردم و از اتاق خارج شدم.به استیشن که رسیدم,مقیسی رو دیدم که داشت با کرامت حرف میزد...به سمتشون رفتم.مقیسی تا من رو دید,از کنارم رد شد و به حیاط رفت!با رفتن مقیسی,رو به کرامت کردم و گفتم:ـمقیسی چش بود؟!چیزی شده؟+نه خانم دکتر...!مثل اینکه مادرش کمی کسالت داره!ـچــــی؟!چرا؟چشون شده؟+والا منم خبر ندارم..فقط از خونشون تماس گرفتند و خواستند که سریعا بره خونه...ـبسیار خب..به کارت برسبه طرف حیاط رفتم...به اطراف نگاه کردم که دیدم روی یکی از نیمکتهای حیاط نشسته...!به سمتش رفتم و کنارش,روی نیمکت نشستم....!ـاز دستم دلخوری؟!سرش رو به نشانه نفی تکون داد!با دستم,چونه ی ظریفش رو بالا اوردم و به چشمهاش خیره شدم:+ساره...!اگه از دستم دلخور نیستی پس چته؟!اشک توی چشمهاش جمع شد و من رو در آغوش گرفت:ـمایا..مامانم...مامانم حالش بده!در حالی که سرش رو نوازش میکردم,گفتم:+چیشده عزیزم؟!مادرت چشه؟ـنمیدونم...جند سالی میشه که همش سر دردهای مزمن داره...!هرکاریش میکردم,نمیومد بریم دکتر!اما حالا...حالا ...

  • گرگینه 03

    نگاهی به رایان کردم , چشمانش را بسته بود , محکم دستان من را گرفته بود و پشت من قایم شده بود. یک قدم به جلو برداشتم اما رایان تکان نخورد, پس با نور هم مشکل داری؟با صدای بلند گفتم:اینجا چه خبره؟ بخش چرا این طوریه؟ هد نرس بخش کیه؟دختر جوانی به سمتم آمد._بله؟+شما هد نرسی؟سرش را تکان داد.+فامیلیت چیه؟ _سمایی+بخش چرا این طوریه؟ سریع بخش را خلوت کن ...همه متفرق شدند , نگاهی به رایان کردم که همچنان چشمانش را بسته بود.+خانم سمایی؟دوان دوان آمد سمتم.+چراغای بخش را خاموش کن , وقتی ما رفتیم روشن کن.یکم نگاهم کرد.+خانم؟ من چند بار یک حرف را باید تکرار کنم؟_بب...ببخشید.چراغهای بخش را خاموش کردند . آروم دست رایان را گرفتم و با قدم های آروم رفتیم تو حیاط.چشمهاش را باز کرد. با دیدن اطرافش تعجب کرد.+اینجا حیاطه. دوست داری؟باز هم سکوت کرد.به سمت نیمکتی رفتیم که کاملا زیر نور تیر چراغ برق بود.اول خودم نشستم. اما رایان کمی دورتر ایستاده بود و من را نگاه می کرد. باید یک جوری تحریکش می کردم. چند راه داشتم یکی کمک گرفتن از حسام که عملی نبود, یکی لالایی خواندن.با صدای نازک و خلسه آورم شروع کردم به خواندن.آروم آروم بهم نزدیک شد , دیگه ترس توی چشمانش وجود نداشت , وقتی نزدیکم شد دستانم را به سمتش گرفتم . بدون معطلی دستانم را گرفت.آروم روی زمین نشست و سرش را روی زانوانم قرار داد.موهای نرم خوشرنگش را نوازش می کردم ._نگفتم از یه مریض برات بیشتره!با شنیدن صدای حسام ساکت شدم. رایان از جاش بلند شد و به حسام نگاه کرد.پوزخندی رو لبان حسام , اذیتم می کرد. می دونستم تا حدی حق با حسامه ولی نه به آن غلظتی که حسام می گه.+فکر نمی کنم امشب شیفتتون بوده باشه؟_توی مکانی که 30 درصد سهامش مال خودمه , هر موقع که بخوام می رم هر موقع که بخوام برمی گردم!نمی دونستم توی اینجا سهام داره. ولی خب من مایا بودم و مثل همیشه خونسردیم را حفظ کردم.+خب این موضوع به من چه ربطی داره؟ سوال من چیزه دیگری بود..._خب البته! شماره ای گرفت و پچ پچی کرد. چند لحظه بعد چند مرد رایان را به زور به اتاقش برگداندند.+می شه علت دخالت بی جات را برای من توضیح بدی؟روی نیمکت نشست و پای راستش را انداخت روی پای چپش._بشین.اما من همچنان ایستاده ام._مایا...خواهش می کنم محض رضای خدا یک بار هم شده باهام لج نکن.+من کی لج کردم؟_واقعا نمی دونی؟+نه!روی پاهاش دولا شد و شقیقه هاش را فشار داد._باشه , تو راست می گی. اصلا من زیاده روی کردم خوبه؟+باز هم نه!با استیصال نگاهم کرد._مایا...مایا دیونه ام کردی.نشستم کنارش دستم را گذاشتم روی شانه اش.+حسام؟سرش را به طرفم برگدوند با دیدنش نگرانش شدم.+حسام تو چته؟_مایا تو چته؟ تو که کسی نبودی اینقدر ...