رمان کامل روزای بارونی
رمان روزای بارونی 2
- گرممه! گرممه! گرممه! آراد با خنده نگاهی به ویولت که داشت تند تند خودشو باد می زد انداخت و گفت:- خوب عزیز من! آخر مرداد ماهیم! می خوای گرم نباشه؟- حرف نزن آراد ... کولر رو برسون!آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. ویولت سر جاش بی حرکت شد و گفت:- های!آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت:- خوش گذشت بهت خانومم؟!ویولت لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تکیه کلام خودشو داشت! دستشو قائم تکیه داد به صندلی و سرشو چسبوند بهش، چرخید سمت آراد و گفت:- آره خیلی ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده!- خوشحالم که خوشحالی عزیزم ...- آراد به نظرت بچه ها شک نکردن به دین من؟آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:- نه ... برای چی؟- آخه دیدی که همه شون بی حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستی چسبیده بودم!آراد که از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محکم فشرد و گفت:- نه عزیزم ... تو یه جواهری! اونا همه فکر می کنن به خاطر احترام به منه! - ولی برام خیلی جالبه آراد! حجاب برای هیچ کدومشون مهم نیست!- خوب هر کس عقیده خودشو داره، موقع مرگ هر کس رو توی گور خودش می ذارن!- دوست دارم امر به معروفشون کنم ، اما می ترسم ...- اولا که ترس نداره! دوما به نظر منم بیخیالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوری فقط معذب می شن ...- منم از همین می ترسم ... اصلا ولش کن! دانشگاه چی شد؟- شنبه باید بریم خودمون رو معرفی کنیم ... ویولت نالید:- از استاد شدن بیزارم!و آراد با خنده گفت:- مجبوریم عزیزم ، مجبور ... - چقدر اینا زورن! خوب نمی شد از ما یه جای دیگه استفاده کنن؟- نه نمی شد، هزینه تحصیلمون رو دادن حالا می خوان توی پیشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ...- به خدا که اگه به کسی نمره مفت بدم!آراد غش غش خندید و گفت:- از الان؟!ویولت کوبید روی پاش و گفت:- از همین الان ...- پس میخوای اذیت کنی، یادت نره خودت هم یه روز دانشجو بودی!- یه دانشجوی بیخیال ... اما الان فرق می کنه ... الان بیست و پنج سالمه!- در هر صورت هر وقت هر کاری خواستی بکنی یادت باشه خودت هم یه روز جای اونا بودی ...ویولت سرتقانه گفت:- نمی خوام اصلاً- الان مشکل کجاس ویو؟ من که می دون ناراحتی تو از استاد شدن نیست؟ویولت که هنوز هم جریان رامین و سارا رو از یاد نبرده بود با اخم گفت:- درد من تکرار شدن جریان ساراست ...آراد اخم کرد و گفت:- و شاید رامین!اخمای ویولت بدتر درهم شد و گفت:- یادت باشه قول دادی براش بپا بذاری ...- آخه تا کی؟ویولت با خشم غرید :- تا وقتی که من خیالم راحت بشه! من نمی خوام یه بار دیگه تو رو روی تخت بیمارستان ببینم ...آراد که نمی خواست تحت هیچ شرایطی ویولت رو نگران و ناراحت کنه، ماشین رو پارک کرد ، دست ویولت رو ول کرد تا بتونه کمربندشو ...
80 روزای بارونی
نگاه اخر رو تو آینه به خودش انداخت ... صدای خنده آتوسا بلند شد:- خوردی خواهرمو!!با استرس چرخید سمت آتوسا و گفت:- وای آتی خیلی عوض شدم!!- خوب توام می خواستی عوض بشی دیگه ... ترسا دوباره چرخید سمت آینه ... موها و ابروهای مشکی خیلی بهش می یومد ... به خصوص که اینجوری رنگ چشماش هم بیشتر تو چشم می زد ... اما نگران عکس العمل آرتان بود! آتوسا گفت:- موهات هم بلند شده ها! میخوای یه ذره کوتاش کنی؟! اگه مدل پسرونه بزنی که دیگه عالی می شه! و همزمان دستی توی موهای کوتاه پسرونه خودش کشید ... ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:- دیگه چی؟! آرتان طلاقم می ده! و تو دلش گفت:- همین الانش هم می خواد بده!آتوسا گفت:- آرتان تو رو طلاق بده؟! امشب ببینتت سکته رو می زنه ... هر کی ندونه من یکی دیگه خوب می دونم چقدر دوستت داره! ترسا کف هر دو دستش رو لب میز آرایشگاه قرار داد و کامل خم شد توی آینه تا خودشو دقیق تر بر انداز کنه و گفت:- خواهر گذشت اون دوران که شوهرامون برامون جون می دادن ... دیگه داریم تکراری می شیم براشون. آتوسا پا روی پا انداخت و گفت:- می دونی یکی از دلایلی که من اوایل از ازدواج می ترسیدم همین بود که اسیر روزمرگی بشیم! اما نشدیم خدا رو شکر ... تا یه ذره زندگیمون خواست یه نواخت بشه درسا اومد و بعد هم اینقدر زندگیمون پر هیجان و جدید شد که دیگه دچار روزمرگی نشدیم ... یعنی هر چی می خواد تکراری بشه یه اتفاق جدید می افته ... بیشترش هم مربطو می شه به درسا ... اول دندون در آوردنش بعد راه افتادنش ... حرف زدنش ... حالام که چند وقت دیگه می ره مدرسه ... مانی هم که می شناسی ... خیلی مرده! اونقدر هم عاشق هست که هیچ وقت چیزی رو جز زنش تو اولویت قرار نمی ده ... با شناختی هم که من از آرتان دارم اونم همینطوره ... تازه تو از من بهتری .. چون به عینه دیدم که اینقدر که تو برای آرتان اهمیت داری آترین نداره! چه آترین باشه و چه نباشه اون چشماش همیشه از عشق نسبت به تو برق می زنه ... اینو من نمی گم همه می گن! شوهرت ادمی نیست که بتونه محبتش رو علنی نشون بده اما با همون کاراش هم همه می فهمن چقدر دوستت داره! مگه اینکه خود خرت نفهمیده باشی تا الان ... ترسا با خنده چرخید سمت آتوسا و گفت:- نفست بند اومد آتی ... یه نفس عمیق بکش و بعد بقیه شو ادامه بده ... آتوسا خندید و گفت:- گم شو بی لیاقت ! بعد از جا بلند شد و گفت:- بریم دیگه ... درسا و آترین تا الان عزیز رو بیچاره کردن ... ترسا رفت سمت مانتوش و گفت:- آره بریم ... من خرید هم دارم ... بعد از برداشتن آترین از خونه پدرش راهی خونه خودشون شد ... آترین چشم ازش بر نمی داشت و مدام در مورد تعویض رنگ موهاش ازش سوال می پرسید و به خنده می انداختش ... یه هفته از برگشتن آرتان به خونه می گذشت ...
روزای بارونی 30.31
این که چطور به قسمت اورژانس رسیدن رو نفهمید، وقتی به خودش اومد که آرتان خوابوندش روی یه تخت و رو به پرستاری که اونجا ایستاده بود گفت:- دکتر کجاست؟پرستاره که معلوم بود شلوغی اورژانس کلافه اش کرده بی توجه به حرف آرتان خودش اومد سمت ترسا و پاشو گرفت توی دستش ... قبل از اینکه بتونه کاری بکنه یا چیزی بپرسه آرتان جلوش ایستاد و گفت:- گفتم دکتر کجاست؟!! پرستاره که فکر کرد می تونه با کمی خشونت آرتان رو ساکت کنه گفت:- آقا شما اینجا چی کار می کنی؟ بفرما بیرون بذار ما کارمون رو بکنیم.آرتان جلوی تخت ایستاد و گفت:- برو اونطرف، دست هم به زن من نزن! این خراب شده دکتر نداره؟! صدایی از پشت سر بلند شد:- چه خبره؟!پرستار و آرتان همزمان چرخیدن، پسر سفید پوشی درست پشت سرشون ایستاده بود، آرتان با اخم گفت:- دارم دنبال دکتر می گردم. پسر جلو اومد و با نگاهی سر سری به ترسا گفت:- مشکل چیه؟!آرتان اینبار با کمی خشونت گفت:- گفتم با دکتر کار دارم!پسره که فهمید با کی طرفه، اخمی کرد و گفت:- نیازه خودمو معرفی کنم؟! دکتر صالحی هستم. حالا بفرمایید مشکل این بیمار چیه؟آرتان نفسشو فوت کرد و تو دلش غرید:- دکتر پیرتر از تو نبود؟!! اما ناچار بود توضیح بده، پس گفت:- پای خانومم شکسته، سه چهار هفته اس تو گچه، امروز خورد زمین، درد گرفته. دکتر جلو اومد و گچ پا رو کمی زیر رو رو کرد و بعد از چند لحظه گفت، گچو باز می کنم، عکس بگیرین، چک می کنم، اگه مشکلی نبود دوباره گچ می گیریم. آرتان آهی کشید و با ناراحتی به ترسا خیره شد. ترسا با بغض صورتش رو برگردوند ولی آرتان به دنبال نگاه سرزنش گرش سرشو پایین اورد و گفت:- ببین چی کار می کنی با خودت!!! همه اش بی احتیاطی! ترسا نمی خواست جواب بده، بدجور دلخور بود، بدجور دلشکسته بود، آرتان هم نیازی به جواب شنیدن نداشت. تجربه ثابت کرده بود اینجور مواقع سکوت بهترین آرامبخش برای اونه. بعد از اینکه زیر نگاه سنگین و اخم آلود آرتان گچ عوض شد و عکس رو گرفتن، پزشک مخصوص عکس رو چک و تایید کرد که مشکلی پیش نیومده. دوباره پا رو گچ گرفتن، یه سری مسکن هم تجویز شد و مرخص شدن. آرتان بدون اینکه حرفی به ترسا بزنه روی دست بلندش کرد و از بیمارستان خارج شد. ترسا چشماشو بسته بود، نمی خواست حرفی بزنه و مهم تر از اون نمی خواست چیزی بشنوه. آرتان هم نیاز به چشمای باز یا بسته اون نداشت، خوب می شناختش. می دونست الان بیداره، پس همین که تو ماشین نشست حرف زدنش رو شروع کرد:- همین فردا زنگ می زنی به این پسره مزخرف! هر چرت و پرتی که بهش گفتی رو پس می گیری. خوشم نمی یاد کسی تو زندگیمون سرک بکشه. بعدم مثل بچه آدم حرف می زنی و می گی مشکل چیه! چی باعث شده از این رو به اون رو ...
رمان روزای بارونی 13
کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمراجعاش توی مواقع استرس زا دچارش می شدن داره گریبانگیرش می شه. دستش رفت سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد. آرتان بی ترسا نابود می شد! این حقیقتی بود که هیچ وقت نمی تونست انکارش کنه. سابقه نداشت اونهمه وقت ازش خبر نداشته باشه! ترسا بدون خبر دادن بهش هیچ وقت هیچ جا نمی رفت. گوشیش توی جیب کتش لرزید، در حالی که می رفت سمت آترین گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید. شماره نیما چشمک می زد، لابد اونم مثل خیلی های دیگه نگران بود. اما جواب داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه، حتی دلش می خواست با یه نفر دعوا کنه و حسابی توی سر و صورتش مشت بکوبه. جواب داد و گفت:- الو ...صدای گرفته و لرزون نیما اعصابشو زیر منگنه گذاشت:- الو ، آرتان ... - سلام نیما ...- سلام آرتان ، ترسا کجاست؟آرتان که حسابی از صدای لرزون و لحن عجیب غریب نیما و تعجیلش تعجب کرده بود گفت:- نیما ، از تری خبری داری؟داد نیما بلند شد:- تو خبر نداری ازش؟!آرتان نابود شده گفت:- نه، لعنتی نه! چند ساعته ازش بی خبرم. نیما روی جدول های کنار خیابون نشست، نگاش میخ ماشین له شده ترسا شده بود که داشتن با جرثقیل می بردن. زانوهاش می لرزیدن و صداش بدتر از زانوهاش ... - یا زهرا!آرتان دیگه طاقت نیاورد با همه قوایی که براش باقی مونده بود هوار کشید:- دِ حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ترسا کجاست؟ تو ازش خبر داری؟!نیما که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره به هق هق افتاد و آرتان همون لحظه حس کرد زیر پاش خالی شده و افتاد روی دو زانو. آترین داد کشید:- بابایی! آرتان اما با لبهای خشک شده فقط نالید:- بدبخت شدم نیما؟نیما دستشو توی موهای پرپشتش فرو کرد، موهاشو چنگ زد و در حالی که با همه وجود سعی می کرد جلوی ریزش اشکاشو بگیره گفت:- نمی دونم آرتان، ماشینش جلوی رومه! اما خودش رو بردن بیمارستان، ماشینش شده آهن پاره!!دنیا داشت دور سر آرتان می چرخید، آترین طبق عادت مامانش با این تصور که باباش خسته شده مشغول ماساژ دادن شونه های آرتان با دستای کوچیک و تپلش شد. آرتان اما هیچ حسی نداشت دیگه. هیچی ... صدای نیما بهش جون دوباره داد:- بیا آرتان ... بردنش بیمارستان ... گفتن هنوز زنده بوده! فقط خودتو برسون! ترسا دو ساعته که رفته بیمارستان! جون به زانوهای آرتان دوید، تا وقتی با چشمای خودش جسم سرد و بی روح و حس ترسا رو نمی دید هیچی رو باور نمی کرد. ترسای اون هنوز زنده بود، هنوز نفس می کشید. از جا بلند شد، دست آترین رو گرفت و دوید. آترین کم مونده بود زمین بخوره، ...
روزای بارونی 2
- گرممه! گرممه! گرممه!آراد با خنده نگاهی به ویولت که داشت تند تند خودشو باد می زد انداخت و گفت:- خوب عزیز من! آخر مرداد ماهیم! می خوای گرم نباشه؟- حرف نزن آراد ... کولر رو برسون!آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. ویولت سر جاش بی حرکت شد و گفت:- های!آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت:- خوش گذشت بهت خانومم؟!ویولت لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تکیه کلام خودشو داشت! دستشو قائم تکیه داد به صندلی و سرشو چسبوند بهش، چرخید سمت آراد و گفت:- آره خیلی ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده!- خوشحالم که خوشحالی عزیزم ...- آراد به نظرت بچه ها شک نکردن به دین من؟آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:- نه ... برای چی؟- آخه دیدی که همه شون بی حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستی چسبیده بودم!آراد که از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محکم فشرد و گفت:- نه عزیزم ... تو یه جواهری! اونا همه فکر می کنن به خاطر احترام به منه! - ولی برام خیلی جالبه آراد! حجاب برای هیچ کدومشون مهم نیست!- خوب هر کس عقیده خودشو داره، موقع مرگ هر کس رو توی گور خودش می ذارن!- دوست دارم امر به معروفشون کنم ، اما می ترسم ...- اولا که ترس نداره! دوما به نظر منم بیخیالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوری فقط معذب می شن ...- منم از همین می ترسم ... اصلا ولش کن! دانشگاه چی شد؟- شنبه باید بریم خودمون رو معرفی کنیم ... ویولت نالید:- از استاد شدن بیزارم!و آراد با خنده گفت:- مجبوریم عزیزم ، مجبور ... - چقدر اینا زورن! خوب نمی شد از ما یه جای دیگه استفاده کنن؟- نه نمی شد، هزینه تحصیلمون رو دادن حالا می خوان توی پیشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ...- به خدا که اگه به کسی نمره مفت بدم!آراد غش غش خندید و گفت:- از الان؟!ویولت کوبید روی پاش و گفت:- از همین الان ...- پس میخوای اذیت کنی، یادت نره خودت هم یه روز دانشجو بودی!- یه دانشجوی بیخیال ... اما الان فرق می کنه ... الان بیست و پنج سالمه!- در هر صورت هر وقت هر کاری خواستی بکنی یادت باشه خودت هم یه روز جای اونا بودی ...ویولت سرتقانه گفت:- نمی خوام اصلاً- الان مشکل کجاس ویو؟ من که می دون ناراحتی تو از استاد شدن نیست؟ویولت که هنوز هم جریان رامین و سارا رو از یاد نبرده بود با اخم گفت:- درد من تکرار شدن جریان ساراست ...آراد اخم کرد و گفت:- و شاید رامین!اخمای ویولت بدتر درهم شد و گفت:- یادت باشه قول دادی براش بپا بذاری ...- آخه تا کی؟ویولت با خشم غرید :- تا وقتی که من خیالم راحت بشه! من نمی خوام یه بار دیگه تو رو روی تخت بیمارستان ببینم ...آراد که نمی خواست تحت هیچ شرایطی ویولت رو نگران و ناراحت کنه، ماشین رو پارک کرد ، دست ویولت رو ول کرد تا بتونه کمربندشو ...
روزای بارونی 12
بی توجه به نگاه متعجب آرتان خودشو به زور به در آسانسور رسوند. آرتان به سرعت از ماشین پیاده شد و راه افتاد دنبالش همین که ترسا رفت توی آسانسور و در رو بست آرتان در رو باز کرد و خودشو انداخت توی آسانسور ... اتاقک از جا کنده شد و آرتان با خشم گفت: - چی گفتی؟! ترسا سرشو به نگاه کردن به عددهای طبقه ها گرم کرد و گفت: - هیچی ... نشنیده بگیر ... دو ... سه ... - ترسا! وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! حرف می زنی کامل بزن! ناراحتی علتش رو بگو! دِ یه کلمه بگو جرم من چیه که باید این رفتار رو ازت ببینم؟!! به فکر من نیستی، باشه! چرا به فکر آترین نیستی؟ شش ... هفت ... - پای اونو وسط نکش ... - می کشم چون چه بخوای چه نخوای اون وسط ماجراست! آترین قلب زندگی من و توئه! دیگه من و تو مهم نیستیم، مهم اونه! می فهمی اینو؟ نه ... ده ... - من می فهمم، اما گویا تو نه می فهمی، نه برات مهمه! این تویی که فقط به فکر خودتی! آرتان با یه دست چونه ترسا رو مشت کرد و گفت: - کی گفته من به فکر خودمم؟! من چی کار کردم که اینطور با بی رحمی در موردم قضاوت می کنی؟ من که همیشه همه فکرم توی بودی و آترین! کی غیر از این رفتار کردم؟! سیزده ... چهارده ... ترسا داشت شل می شد که همه چیو بگه! اما نه ، نمی تونست، الان هم که می خواست بگه نمی تونست! لعنتی، دهنش دوخته شده بود!! کاش می تونست دهن باز کنه و بگه، هر چی رو که داشت روحش رو آزار می داد رو بگه! کاش می تونست! فشار دست آرتان بیشتر شد و گفت: - ترسا با توام! چرا حرف نمی زنی؟ روزه سکوت گرفتی؟!! من می دونم تو یه چیزیته! اما چته؟!! خوب چته؟!! صدای ضبط شده بلند شد: - طبقه بیستم ... ترسا دست آرتان رو هل داد و به سختی خودش رو از آسانسور بیرون کشید، آرتان که تلاشش رو دید از پشت کشیدش توی بغلش، ترسا دست و پا زد و گفت: - خودم می تونم! آرتان بی توجه به تقلای اون به سمت در رفت، جلوی در کمی پای چپش رو بالا آورد، به کمک اون ترسا رو نگه داشت و کلید رو از توی جیب سوئی شرتش بیرون کشید. در رو باز کرد و رفت تو ... ترسا نالید: - آترین شب می ره خونه بابام، من نمی خواستم بیام اینجا، بچه ام ... آرتان همینطور که می رفت سمت اتاق خوابشون، پرید وسط حرفش و گفت: - آتوسا می یارتش همین جا! شما نگران گندی که زدی نباش. بعد با حرص ادامه داد: - ببین چی کار کردی! حالا من باید تا مدت ها نگاه پر از کنایه این و اونو تحمل کنم! اگه مشکلی تو این خونه به وجود می یاد تو همین خونه است ترسا! کی می خوای اینو بفهمی؟ بدم می یاد که این و اون پشت سرمون حرف بزنن. ترسا رو گذاشت رو تخت خوابشون و گفت: - بار آخرت بود! ترسا پوزخندی زد و گفت: - دیر یا زود همه می فهمن این خونه داره خراب می شه ... هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده ...
روزای بارونی 11
11کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمراجعاش توی مواقع استرس زا دچارش می شدن داره گریبانگیرش می شه. دستش رفت سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد. آرتان بی ترسا نابود می شد! این حقیقتی بود که هیچ وقت نمی تونست انکارش کنه. سابقه نداشت اونهمه وقت ازش خبر نداشته باشه! ترسا بدون خبر دادن بهش هیچ وقت هیچ جا نمی رفت. گوشیش توی جیب کتش لرزید، در حالی که می رفت سمت آترین گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید. شماره نیما چشمک می زد، لابد اونم مثل خیلی های دیگه نگران بود. اما جواب داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه، حتی دلش می خواست با یه نفر دعوا کنه و حسابی توی سر و صورتش مشت بکوبه. جواب داد و گفت:- الو ...صدای گرفته و لرزون نیما اعصابشو زیر منگنه گذاشت:- الو ، آرتان ... - سلام نیما ...- سلام آرتان ، ترسا کجاست؟آرتان که حسابی از صدای لرزون و لحن عجیب غریب نیما و تعجیلش تعجب کرده بود گفت:- نیما ، از تری خبری داری؟داد نیما بلند شد:- تو خبر نداری ازش؟!آرتان نابود شده گفت:- نه، لعنتی نه! چند ساعته ازش بی خبرم. نیما روی جدول های کنار خیابون نشست، نگاش میخ ماشین له شده ترسا شده بود که داشتن با جرثقیل می بردن. زانوهاش می لرزیدن و صداش بدتر از زانوهاش ... - یا زهرا!آرتان دیگه طاقت نیاورد با همه قوایی که براش باقی مونده بود هوار کشید:- دِ حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ترسا کجاست؟ تو ازش خبر داری؟!نیما که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره به هق هق افتاد و آرتان همون لحظه حس کرد زیر پاش خالی شده و افتاد روی دو زانو. آترین داد کشید:- بابایی! آرتان اما با لبهای خشک شده فقط نالید:- بدبخت شدم نیما؟نیما دستشو توی موهای پرپشتش فرو کرد، موهاشو چنگ زد و در حالی که با همه وجود سعی می کرد جلوی ریزش اشکاشو بگیره گفت:- نمی دونم آرتان، ماشینش جلوی رومه! اما خودش رو بردن بیمارستان، ماشینش شده آهن پاره!!دنیا داشت دور سر آرتان می چرخید، آترین طبق عادت مامانش با این تصور که باباش خسته شده مشغول ماساژ دادن شونه های آرتان با دستای کوچیک و تپلش شد. آرتان اما هیچ حسی نداشت دیگه. هیچی ... صدای نیما بهش جون دوباره داد:- بیا آرتان ... بردنش بیمارستان ... گفتن هنوز زنده بوده! فقط خودتو برسون! ترسا دو ساعته که رفته بیمارستان! جون به زانوهای آرتان دوید، تا وقتی با چشمای خودش جسم سرد و بی روح و حس ترسا رو نمی دید هیچی رو باور نمی کرد. ترسای اون هنوز زنده بود، هنوز نفس می کشید. از جا بلند شد، دست آترین رو گرفت و دوید. آترین کم مونده بود زمین ...
457. رمان روزای بارونی | قسمت دوم
- گرممه! گرممه! گرممه!آراد با خنده نگاهی به ویولت که داشت تند تند خودشو باد می زد انداخت و گفت:- خوب عزیز من! آخر مرداد ماهیم! می خوای گرم نباشه؟- حرف نزن آراد ... کولر رو برسون!آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. ویولت سر جاش بی حرکت شد و گفت:- های!آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت:- خوش گذشت بهت خانومم؟!ویولت لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تکیه کلام خودشو داشت! دستشو قائم تکیه داد به صندلی و سرشو چسبوند بهش، چرخید سمت آراد و گفت:- آره خیلی ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده!- خوشحالم که خوشحالی عزیزم ...- آراد به نظرت بچه ها شک نکردن به دین من؟آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:- نه ... برای چی؟- آخه دیدی که همه شون بی حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستی چسبیده بودم!آراد که از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محکم فشرد و گفت:- نه عزیزم ... تو یه جواهری! اونا همه فکر می کنن به خاطر احترام به منه! - ولی برام خیلی جالبه آراد! حجاب برای هیچ کدومشون مهم نیست!- خوب هر کس عقیده خودشو داره، موقع مرگ هر کس رو توی گور خودش می ذارن!- دوست دارم امر به معروفشون کنم ، اما می ترسم ...- اولا که ترس نداره! دوما به نظر منم بیخیالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوری فقط معذب می شن ...- منم از همین می ترسم ... اصلا ولش کن! دانشگاه چی شد؟- شنبه باید بریم خودمون رو معرفی کنیم ... ویولت نالید:- از استاد شدن بیزارم!و آراد با خنده گفت:- مجبوریم عزیزم ، مجبور ... - چقدر اینا زورن! خوب نمی شد از ما یه جای دیگه استفاده کنن؟- نه نمی شد، هزینه تحصیلمون رو دادن حالا می خوان توی پیشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ...- به خدا که اگه به کسی نمره مفت بدم!آراد غش غش خندید و گفت:- از الان؟!ویولت کوبید روی پاش و گفت:- از همین الان ...- پس میخوای اذیت کنی، یادت نره خودت هم یه روز دانشجو بودی!- یه دانشجوی بیخیال ... اما الان فرق می کنه ... الان بیست و پنج سالمه!- در هر صورت هر وقت هر کاری خواستی بکنی یادت باشه خودت هم یه روز جای اونا بودی ...ویولت سرتقانه گفت:- نمی خوام اصلاً- الان مشکل کجاس ویو؟ من که می دون ناراحتی تو از استاد شدن نیست؟ویولت که هنوز هم جریان رامین و سارا رو از یاد نبرده بود با اخم گفت:- درد من تکرار شدن جریان ساراست ...آراد اخم کرد و گفت:- و شاید رامین!اخمای ویولت بدتر درهم شد و گفت:- یادت باشه قول دادی براش بپا بذاری ...- آخه تا کی؟ویولت با خشم غرید :- تا وقتی که من خیالم راحت بشه! من نمی خوام یه بار دیگه تو رو روی تخت بیمارستان ببینم ...آراد که نمی خواست تحت هیچ شرایطی ویولت رو نگران و ناراحت کنه،ماشین رو پارک کرد ، دست ویولت رو ول کرد تا بتونه کمربندشو ...