رمان کاغذی

  • رمان همخونه

       رمان همخونه     صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانهخوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بودمش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کردو بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم و خندید.یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسیدو به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خستهشدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود.حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید.مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتربه نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کردهبودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود.پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود.یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانمو مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند.شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد  و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟یلدا هم لبخندی زد.شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه.یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی.یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد.شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم.یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه.شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی ...



  • رمان من؟عشق؟ نه! قسمت چهارم

    امروز قرار بود با آقای آریایی و آرسیما بریم پارک . لنگ ظهر رسیدیم . از ماشین که پیاده شدم همه ی جونم کوفته شده بود. دستامو بالا آوردم و خودمو کشیدم بالا . اخییش ! این شد یه چیزی . زیر اندازو روی چمنا پهن کردیمو نشستیم . آرسیما : خوب حالا چیکار کنیم ؟من : نظری ندارم .دانین : شاه دزد وزیر چطوره ؟ارسیما : عالیییی! من : اقا ی دانشمند اگه یکم به مخت فشار بیاری متوجه میشی که اولا ما سه نفریم و شاه دزد وزیر یه بازیه چهار نفره اس و دوما تو این هیرو ویری کاغذ از کدوم گوری بیاریم ؟آرسیما : خانم دانشمند اگه به اون مغزتون یکم فشار بیارید متوجه میشید که میتونیم شاهو حذف کنیم و با دزد و جلا و وزیر بازی کنیم و دوما همونطور که تو کیف هر دختر یه آینه و یه دستمال کاغذی هست ، تو جیب هر پسری هم یه خودکار و یه کاغذه . ضایه شدم ولی کیه که اهمیت میده ؟ والا ! دانین : بچه ها حوصله ام سر رفت میایید بازیو شروع کنیم یا نه ؟منو آرسیما خفه خونی گرفتیم و آرسیما یه کاغذ از تو جیبش در آورد و سه قسمت کرد . بعدم رو هر کدوم شاه و دزد و وزیر نوشت . کاغذا رو مچاله کردیمو بازی شروع شد . دور اول دانین کاغذا رو گرفت دستشو ریخت رو زمین . زود یکی رو برداشتم . هووووف . خداروشکر من جلادم . به آرسیما و دانین نگاه کردم . آرسیما گفت : من وزیرم . خب آقای آریایی هم دزده دیگه . آرسیما عین این کارآگاها یه نگاه به منو یه نگاه به دانین انداخت . دوباره یه نگاه به دانینو یه نگاه به من انداخت . من: وای آرسیما یه حدس خواستی بزنیا . آرسیما : خب من میگم ... اووووم... بابا دزده . من : هووووووووورا درست گفتی . حالا باید باباتو مجازات کنی . آرسما یکم فکر کردو گفت : بابا پاشو .دانین : پاشم چیکار کنم ؟- دِ پاشو یه لحظه . دانین از جاش پاشد . آرسیما: خب اون سطل آشغاله رو میبینی ؟- آره .- برو از روش بپر . - چیییی؟از خنده پخش شدم رو زمین . سطل آشغال انتخابیه آرسیما اونقدر بلند بود که بابا آروین خودم به اون قد بلندو هیکل ورزشکاریش به سختی میتونست ازروش بپره . دیگه وای به حال آریاییه خپل کوتاه . آریایی : آرسیما بابا یه نگاه به هیکل منم بندازا . - نمیشه همین که گفتم . آریایی یکم دور تر از سطل آشغال ایستاد و با اون گوشتاش شروع کرد به دویدن . یکم که نزدیک شد یه پرش بلند رو سطل آشغال انجام داد .خرررررت . منو آرسیما اول با تعجب به هم و بعد به دانین نگاه کردیم . صدا از طرف این بود؟ دانین به سمت آرسیما رفت و گفت : خیالت راحت شد ؟ دیدی چیکار کردی ؟من که هنوز تو هنگ بودم و نفهمیدم چی شده . من : چی شده ؟ صدای چی بود ؟ دانین شلوارشو نشونم داد . وای مامان یکی منو بگیره !! از خنده پخش شدم رو زمین . اندازه سه وجب فاق شلوارش پاره شده ...

  • رمان باده 63

    داشتم یکی از تابلوهامو کامل میکردم ..که صدا داد ارسلان شنیدم از اتاق رفتم بیرون امد تو کیفشو پرت کرد وسط خونه بلند گفت : مامان گرسنمه بدو ناهار بیار از پلها رفتم پایین گفتم: باز تو امدی خونه برس دست و روتو بشور بعد ناهار نگام به هیکل تپلش بودکه ولو شده بود رو کاناپه گفت : به جون تو خیلی گرسنمه ناهار چی گذاشتی رفتم تو اشپزخونه دستامو شستم روپوشمو دراوردم گذاشتم رو اپن گفتم: تو به غیر از شکم چیزی دیگی برات مهمه امد همونجوری نشست رو صندلی میز ناهار خوری گفت : وقتی گرسنمه هیچی برام مهم نیست عمه امد تو اشپزخونه دلا شد روموهای ارسلانو بوسید گفت : باده جان اذیت نکن پسرمو غذاشو بهش بده ناهار کشیدم گفتم : ارسلان تا دستاتو نشوری حق کشیدن نداری نگاش به ماکارانی که افتاد گفت : مامان عاشقتم . دوید رفت طرف دستشوی عمه هم صندلی کشید عقب نشست ارسلانم امد روپوششو در اورد گذاشت رو اپن امد نشست پشت میز براش ماکارانی ریختم شروع کرد خوردن نگام به پسر 7 سالم بود که دو لپی داشت ماکارانی میخورد چهرش شبیه من بود ولی رفتار حرکاتش کپ امیرعلی . چشمای سورمه ای داشت با پوست سفید موهاشم مثل موهای امیرعلی فر ریز بود روی پیشونیشو ..پشت گردنش ریخته بود . با صدای عمه نگامو از ارسلان گرفتم عمه : خودت نمیخوری من : نه منتظر امیرعلی میمونم . . ارسلان بلند شد با دستمال کاغذی رو میز دهنشو پاک کرد گفت : دستت درد نکن مامانی خیلی گرسنم بود من : برات دوتا ساندویج گذاشتم ... نخوردیشون گفت : زنگ تفریح اول خوردمشون 4تا باید ساندویج بهم بدی. برو بچه پرو یه نگاه به شکمت بکن ...از امشب باید رژیمت بدم با وحشت نگام کرد گفت : نه مامان توروخدا من اگه چیزی نخورم میمیرم عمه خدا نکنه عزیزم رو به من گفت : باده بچم چاق نیست ...تپل قد بکشه درست میشه . ارسلان یه سیب از تو ظرف میوه رو اپن ورداشت گاز زد گفت : راست میگه با تشر گفتم : ارسلان الان ناهار خوردی اون سیب دیگه چیه دوید از اشپزخونه رفت بیرون عمه هم باخنده سرشو تکون داد رفت از اشپزخونه بیرون از وقتی ناهید از این خونه رفته دیگه مستخدم نیاوردیم ...راستش نمیشد به هرکسی اعتماد کرد ...ناهید قابل اعتماد بود ...تو این 7 سال خودم کارای خونه میکنم ...غذا درست میکنم .... فقط هفتی یبار یکی میاد کل خونه تمیز میکنه میره ..یاد ناهید افتادم یه پسر 6 ساله داره به اسم امیر حسین ...پسر خوشگلی داره برعکس ارسلان هیچی نمیخوره به ذور باید بهش غذا بدن ...همش میگه خوشبحالت چقدر ارسلان خوبه هرچی بزاری جلوش میخوره . امیرحسین بکشی غذا نمیخوره ...با کتک باید بهش غذا بدیم . نگام به دیس ماکارانی که وسط میز بود افتاد عمه زیاد نخورد ولی نصفه دیس ارسلان خورد یه ...

  • رمان انتقام ما

    بی حوصله تر از اون بودم که بخوام برم دانشگاه. خودمو روی تخت ولو کردم و به اتفاقات این چند وقت اخیر فکر کردم. چی میشد اگه این دنیا اون جور که آدم دلش می خواست پیش می رفت! به گذشته ها فکر کردم. به روزی که اولین بار هونام رو دیدم. فکر کنم سال سوم بود. اون روز چه قدر به نظرم دوست داشتنی می اومد.گوشیم زنگ خورد. روی تخت نیم خیز شدم و گوشی رو برداشتم.- جانم بفرمایید؟- سلام دختر. کجایی؟- سلام فرنوش. چه طوری؟- من خوبم. اما مثل اینکه تو حالت خوب نیست.- من؟ چرا اتفاقا خیلی هم خوبم.- معلومه... دختر معلوم هست کجایی؟- خونه ام.- چرا دیشب نیومدی تولدم؟- آخ... اصلا حواسم نبود. ببخش فرنوش. به خدا یادم رفت.- صد بار زنگ زدم به موبایل و خونت.- ببخشید... موبایل سایلنت بود. تلفنم از پریز کشیده بودم!- مگه مرض داری؟- ای بابا... حالا بیخیال شو دیگه.... تولدت مبارک... پیرزن شدی دیگه.- زهر مار... پیرزن خودتی... والا. بیست و چهار سالشه به من می گه پیرزن!- هستی دیگه... عمه خوبه؟- آره...امروز می آی بریم بیرون؟- نوچ...حسش نیست.- وا... یعنی چی؟- یعنی اصلاً حال و حوصله بیرون و پاساژ و خرید و علافی رو ندارم.- اه... تو چرا انقدر دپسرده شدی؟- نمی دونم. خب فری کاری نداری؟- اولاً فری باباته... دوماً نخیر ندارم. اما بدجوری تو دلم موندا.- چی؟- نیومدی تولد.- بابا من که معذرت خواهی کردم... ببخش دیگه!- به خاطر گل روی خودم می بخشم. اما کادو می خواما.- غلط کردی... کاری نداری؟- بی ادب... نه برو افسرده... برو یه آهنگ غمگین بزار یه رمان مرگ و میر دار هم بگیر دستت. یه دستمال کاغذی هم بذار بغلت...- فرنوش؟- غلط کردم... چرا اینجوری می گی؟- فعلاً.- خدافظ.گوشی رو خاموش کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. هونام خدا بگم چی کارت کنه! منو از زندگیم انداختی.از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت کمدم. بد نبود یه سر و سامونی به لباسام می دادم. چند تا کیف و کفش از کمدم بیرون آوردم که چشمم افتاد به همون کیفم که تو مراسم چهلم آریا ازش استفاده کردم. یاد همون پاکت نامه افتادم. ای بابا چرا یادم رفته بود بخونمش؟سریع نامه رو باز کردم و مشغول خوندن شدم:آهوی خوشگلم سلام :- می دونم وقتی داری این نامه رو می خونی من زیر یه خروار خاکم... راستش فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه می خوام بمیرم تنم رو از اینکه هست سردتر می کنه. اما نمی تونم. باید برم. باید برم تا دیگه تو فرشته دوست داشتنی رو عذاب ندم! باید برم چون نمی تونم تحمل کنم که تو و هونام دست تو دست هم برین سر خونه و زندگیتون و من بمونم و یه دنیا حسرت...آره باید برم.آهو همیشه دوست داشتم می تونستم تو قلبت یه جایی هر چند کوچیک واسه خودم پیدا کنم. همیشه فکر می کردم می تونم یه کاری کنم که تو از من خوشت بیاد... اما ...

  • رمان ابرویم را پس بده از moon shine قسمت اول

    -کفش وجورابهاتو دربیار .. -چی ..؟ بغض تو گلوم وقطره های اشکم از هم سبقت گرفته بودن ..دیگه از این همه خفت به فغان اومده بودم ...خدایا من دارم به کدوم جرم بازجویی میشم ..؟ -گفتم کفش و جورابهاتو دربیار .. با اشکهایی که دیگه حتی نمیتونستم جلوی ریزششون رو بگیرم ...اروم کفشهام رو دراوردم ... کفشهای ساده وقدیمیم رو که حتی گوشه هاش زخمی بود ومجبور بودم به خاطر معلوم نشدن سوراخ های کنار کفشم جوراب مشکی بپوشم .. نمیخواستم جورابهام رو دربیارم ..نمیتونستم .. -یالالله گفتم جورابهات .. نمیخواستم ..خدایا میبینی؟ نمیخوام ..ولی بنده ات ...همین بندهءمغرورت ...داره زورم میکنه .. دستم به سمت جورابهام رفت یه قطره اشک درست کنار پام رو موزائیک افتاد که در باز شد .. -اینجا چه خبره ..؟ اونقدر خفت کشیده بودم که همون جور که خم بودم از درد تا شدم وصدای هق هقم اطاق رو گرفت . دستهام رو رو صورتم گذاشتم وزار زدم به بخت شومم  صدای امیر حافظ رو درست نمیشنیدم ولی معلوم بود که از دیدن پدرش اون هم تو این ساعت از روز تعجب کرده .. -سلام حاجی شما کجا ؟اینجا کجا .. -علیک سلام ..اینجا چه خبره ..؟ صدای طعنه امیز امیرحافظ چنگ زد به اعصاب ناارومم  -خانم دزدی کرده دارم دستش رو رو میکنم .. نفس حاج رسولی به قدری سنگین بود که حتی من هم میون هق هق هام صداش رو شنیدم .. -لا الله الا الله ..مگه تو خدایی که داری آبروی یه آدم رو میبری ..؟ -حاجی مطمئنم کارخودشه .. صدای نیمه بلند حاجی من رو هم ترسوند -میشنوی چی میگم امیر حافظ..؟دارم میگم مگه خدایی که همه چی رو بدونی .. -ولی حاجی .. -برو بیرون..برو بیرون تا بیشتر از این گند بالا نیاوردی .. اشکهام بی مهابا میریخت ..بهم گفته بود دزد ..تهمت دست کجی زده بود .. به من... به منی که برای یه لقمه نون حلال حاضربودم هرکاری بکنم حتی طی کشیدن کارخونه .. درکه بسته شد صدای گریه ام هم بلند تر شد ..اونقدر تحقیر شده بودم که میون همون زار زار گریه ام نالیدم ... -میبینی حاج رسولی ..میبینی پسرت با من چه کرده ..؟ صدای نادم حاج رسولی هم نتونست دلم رو اروم کنه .. -شرمنده ام دخترم .. -شرمندگی شما چی رو عوض میکنه حاج آقا ..؟ -بپوش دخترم .. اونقدر دلم پربود که بی توجه به تمام محبت هاش ..به تمام پدرگریهاش برام .. توپیدم ... -اگه دخترتون بودم اونوقت پسرتون بهم تهمت ناروا نمیزد ..منو اینجا گیر نمیانداخت که نکنه یه ریال از تو کارخونتون ببرم بیرون ..من رو نمیسپورد دست خانم شریفی تا لباسهام رو بگرده ... -بیشتر از این چوب کاریم نکن دختر جان .. امیرحافظ بچه است ...جوونه ..پخته نشده .. -حاج رسولی میدونید با ابروم بازی کرد؟ ..میدونید جلوی چند نفر خاروخفیفم کرد ..؟حالا من دیگه با چه رویی بین این ادمها سر بلند کنم ...

  • رمان "آبرویم را پس بده" 01

    -کفش وجورابهاتو دربیار ..-چی ..؟بغض تو گلوم وقطره های اشکم از هم سبقت گرفته بودن ..دیگه از این همه خفت به فغان اومده بودم ...خدایا من دارم به کدوم جرم بازجویی میشم ..؟-گفتم کفش و جورابهاتو دربیار ..با اشکهایی که دیگه حتی نمیتونستم جلوی ریزششون رو بگیرم ...اروم کفشهام رو دراوردم ...کفشهای ساده وقدیمیم رو که حتی گوشه هاش زخمی بود ومجبور بودم به خاطر معلوم نشدن سوراخ های کنار کفشم جوراب مشکی بپوشم ..نمیخواستم جورابهام رو دربیارم ..نمیتونستم ..-یالالله گفتم جورابهات ..نمیخواستم ..خدایا میبینی؟ نمیخوام ..ولی بنده ات ...همین بندهءمغرورت ...داره زورم میکنه ..دستم به سمت جورابهام رفت یه قطره اشک درست کنار پام رو موزائیک افتاد که در باز شد ..-اینجا چه خبره ..؟اونقدر خفت کشیده بودم که همون جور که خم بودم از درد تا شدم وصدای هق هقم اطاق رو گرفت . دستهام رو رو صورتم گذاشتم وزار زدم به بخت شومم صدای امیر حافظ رو درست نمیشنیدم ولی معلوم بود که از دیدن پدرش اون هم تو این ساعت از روز تعجب کرده ..-سلام حاجی شما کجا ؟اینجا کجا ..-علیک سلام ..اینجا چه خبره ..؟صدای طعنه امیز امیرحافظ چنگ زد به اعصاب ناارومم -خانم دزدی کرده دارم دستش رو رو میکنم ..نفس حاج رسولی به قدری سنگین بود که حتی من هم میون هق هق هام صداش رو شنیدم ..-لا الله الا الله ..مگه تو خدایی که داری آبروی یه آدم رو میبری ..؟-حاجی مطمئنم کارخودشه ..صدای نیمه بلند حاجی من رو هم ترسوند-میشنوی چی میگم امیر حافظ..؟دارم میگم مگه خدایی که همه چی رو بدونی ..-ولی حاجی ..-برو بیرون..برو بیرون تا بیشتر از این گند بالا نیاوردی ..اشکهام بی مهابا میریخت ..بهم گفته بود دزد ..تهمت دست کجی زده بود ..به من... به منی که برای یه لقمه نون حلال حاضربودم هرکاری بکنم حتی طی کشیدن کارخونه ..درکه بسته شد صدای گریه ام هم بلند تر شد ..اونقدر تحقیر شده بودم که میون همون زار زار گریه ام نالیدم ...-میبینی حاج رسولی ..میبینی پسرت با من چه کرده ..؟صدای نادم حاج رسولی هم نتونست دلم رو اروم کنه ..-شرمنده ام دخترم ..-شرمندگی شما چی رو عوض میکنه حاج آقا ..؟-بپوش دخترم ..اونقدر دلم پربود که بی توجه به تمام محبت هاش ..به تمام پدرگریهاش برام ..توپیدم ...-اگه دخترتون بودم اونوقت پسرتون بهم تهمت ناروا نمیزد ..منو اینجا گیر نمیانداخت که نکنه یه ریال از تو کارخونتون ببرم بیرون ..من رو نمیسپورد دست خانم شریفی تا لباسهام رو بگرده ...-بیشتر از این چوب کاریم نکن دختر جان .. امیرحافظ بچه است ...جوونه ..پخته نشده ..-حاج رسولی میدونید با ابروم بازی کرد؟ ..میدونید جلوی چند نفر خاروخفیفم کرد ..؟حالا من دیگه با چه رویی بین این ادمها سر بلند کنم ..زار ...

  • رمان قایم موشک های خانه مجردی ما 3

    میتونم بگم اون شب و اصلا نتونستم بخوابم بد جور هول برم داشته بود برای همینم اصلا خواب به چشم نداشتم وای اگه رضا میفهمید که من یه دخترم چه اتفاقی میافتاد برای همینم باید یه برنامه ریزی توپ برای کارای روزمره ام میکردم همون نصف شبی پا شدمو کاغذ و خودکار گرفتم دستم برنامه:1.صبح ساعت 5 از خواب پا میشم احتمالا رضا اون موقع خواب حوری و پریا رو میدید اون موقع بلند میشم ریش و سیبیلمو مرتب میکنم.2.روزای که صبح کلاس دارم باید قبل از رضا از خونه برم بیرون ساعت 6 میزنم بیرون و لباسامو بر میدارم میرم تو راه رو طبقه آخر عوض میکنم (طبقه آخر کسی زندگی نمیکرد)3.موقع اومدن هم باید برنامه رضا کامل دستم باشه بیام برم بالا عوض کنم بیام پایین4.رفیق بازی و رفت و آمد با دوستان هم تعطیل5.در ضمن باید یه جوری به رضا بفهمونم که رو اتاقم حساسم که یه وقت عین گوسفند سرشو پایین نندازه بیاد تو.طبق برنامه ساعت 5 که پا شدم کارامو انجام بدم دیدم صدا میاد برا همین اون ریش خوشگیل موشگیلمو چسبوندم به صورت نشستم و رفتم بیرون که دیدم به به آقا رضا پشت گازه با صدای خوشگل مردانم گفتم:-         چه خبرته سر صبحی؟-         دارم غذا درست میکنم-         کله سحر واجبه؟-         آخه امروز طرف صبح کلاس دارم مگه تو کلاس نداری؟-         چرا دارم بیا برو اینور دوباره خوشگل میشیا-         همینطوریشم هستم-         آخ اعتماد به سقف-         پس چی همینطوریشم کلی کشته مرده پشت سرم دارم-         آره دیگه کدوم دختری بدش میاد که هم شوهر کنه هم کلفت بگیره هم آشپز بیا برو بابا بعد آشپزی کردنت هر خنگ خدایی میتونه تشخیص بده که مشغول به چه کار شریفی بودی.بیا برو کنار بذار خودم درست میکنم هرچی باشه من تجربم بیشتر از توهبا دست به داخل آشپز خونه اشاره کرد و گفت:-         بفرما نیما جون این شما و اینم گو (قاشق رو هم داد دستم و ادامه داد)اینم میدان من رفتم حاضر شم.-         ای خاک بر اون سر نسناست که تعارفم برنمیداری-         تعارف اومد نیومد داره بچه-         راستی رضا کی میای خونه؟-         چیه نکنه میترسی؟قاشق انداختم طرفش ولی جا خالی داد و گفتم:-         نه احمق جون میخوام ببینم اگه دیر میای من منتظرت نباشم غذامو بخورم-         خدایا شکر که قبل از ازدواجم هم یه بوزینه رو مأمور کردی که منو برای سختی های بعد از ازدواجم آداپت کنه (بعد رو به من گفت) نه ضعیفه کوفت نکن بذار خودم میام باهم کوفت میکنیمگوشه چشمی نازک کردمو  گفتم خیلی بی نمکی خوشبختانه ظهر من قبل از رضا رسیدم خونه و تونستم خودمو آماده کنمو حدود نیم ساعت بعد از من هم رضا اومد سفره رو آماده کردمو نشستیم سر سفره ...

  • رمان کارد و پنیر((1))

    من نمی دونم چرا این ماشین باید جون بکنه تا دو زار راه بره ! اعصاب واسه آدم نمی ذاره تو این گرمای 40 درجه ، کولرم که نداره اَهالان هلاک میشم ! پنجره رو کشیدم پایین حداقل یکم هوا عوض بشه !سرعتُ بردم بالاتر تا چراغ قرمز نشده ردش کنم که از شانسم زد و قرمز شد ، منم طبق معمول در جا ترمز کردمجوری که از صداش حتی پلیس سر 4 راه هم با تعجب برگشت و نگاه کرد ، آرنجم رو گذاشتم لبه پنجره و صورتم رو زدم به دستم_ عینکتُ بر میداری چشممون به جمالت روشن بشه خانوم جنون سرعت !؟سرم رو چرخوندم سمت چپ ، یه ماشین مدل بالا مشکی دقیقا کنارم بوددو تا پسر که به نظر می رسید از من کم سن و سال تر باشند هم با ذوق داشتند نگاهم می کردندزیر چشمی به تایمر چراغ نگاه کردم 20 ثانیه !لبخند شیطونی زدم و گفتم :_ اگه تا چراغ قرمز بعدی بهم رسیدی چشمتم به جمالم روشن میشه !با آرامش دستمو تکون دادم و با 0 شدن تایمر پامو تا ته روی گاز فشار دادم ، من عاشق مسابقه بودم حیف که مامان نمی گذاشت برم رالی !خوب چی از این بهتر که حداقل با این ماشین داغون حال پسر مایه دارا رو بگیرم ؟تفریح سالم که میگن همینه … چشمم از توی آینه بهشون بودسرعتشون خوب بود اما مهارتی توی حرکات مارپیچ و لایی کشی نداشتند .دنده رو عوض کردم و خندیدم ، حیف که ضبط دادم تعمیرات جانبی وگرنه با موسیقی خیلی بیشتر خوش می گذره !پسره خودشُ رسوند کنارم ، شیشه رو داد پایین و با داد گفت :_ لگنتُ عشقه !بی توجه بازم گاز دادم ، دستی به فرمون کشیدم و گفتم :_عشقم ناراحت نشی ها ! لگن صورت قراضه خودشه … تو از سانتافه هم واسه من بالا تریاین راه هر روزم بود می دونستم تا چراغ بعدی چقدر مونده ، سرعتم رو کم کردم تا بهم برسه …دوست داشتم راننده رو ببینم نه کنار دستیه فضولش رو که مثل غاز سرش رو هوا بود ،تا رسیدند کنارم سریع با یه نگاه اجمالی فهمیدم اونی که پشت فرمونه نا وارده چون دو دستی پهن شده بود جلو ! لبخند زدم و بلند گفتم :_نامردی واسه دوستات تعریف نکنی !!در کسری از ثانیه پامو گذاشتم روی گاز و بدون راهنما پیچیدم تو فرعی سمت راست …می تونستم بفهمم چه حالی دارن ! اما حقشون بود حالا دو ساعت بمونند تو ترافیک و پشت چراغ قرمز تا دیگه با یه خانوم محترم مسابقه نگذارند !عینک رو انداختم رو صندلی کناری و گوشیم رو برداشتم ، شماره کیمیا رو گرفتم و زدم روی آیفون_الو سلام_سلام کیمیا جونم خوبی ؟_فدات شم ، چقدر دلم برات تنگ شده بود تو خوبی ؟_ما که دیروز 1 ساعت حرف زدیم انقدر دل نازک باشی نمی تونی دووم بیاری ها!_ قربون دل سنگیت بشم که انقدر با من فرق داره_خوب بسه لوس می شم انقدر تحویلم می گیری ، همه چی خوبه ؟_ آره خدا رو شکر ، ترانه هم اینجاست سلام می رسونه_ ...

  • رمان من؟ عشق؟ نه! قسمت اول

    - برنده ی این دوره از مسابقات نقاشی ، دوشیزه مهرسا نیکو نژادبه چهره ی پر از تحسین بابا نگاه کردم . تو دنیا برام هیچی مهم تر از خوشحال کردن بابا نبود . با لبخند مغرور روی لبش بهم نگاه میکرد . دختر ها و پسرهای دیگه ی آموزشگاه با حسرت به منو بابا نگاه میکردن . کم چیزی نبود . من دختر آروین نیکو نژاد بزرگ ترین نقاش آسیا بودم . اگه ازم بپرسن چی رو تو دنیا بیشتر از هرچیزی دوست داری بی درنگ میگم بابام . مامانمو که یادم نمیاد چون وقتی من به دنیا اومدم از دنیا رفت . بابا برای من هم بابا بود هم مامان بود هم دوست بود هم استاد بود هم همبازی و...... خلاصه همه ی زندگی من تو بابا خلاصه میشد . خودمم که مهرسا نیکونژاد هستم ساکن اِلِی یا همون لس آنجلس تک دختر آروین نیکونژاد فوق لیسانس نقاشی و گرافیک . با چهره ی بانمک و جذاب البته بیشتر بانمک . مو های بلوند ، پوست سفید ، بینی عروسکی و مهم تر از همه چشای آبی که به بابام رفته بود .وای مهرسای خل وسط مراسم اهدای جوایز رفتی تو تریپ تشریح چهره . جایزه رو از دوشیزه هربرت گرفتمو سر جام کنار بابا نشستم .بابا : گل کاشتی دختر، نفر اول اونم توی مسابقه ی بیوتی پیگچر کم چیزی نیست .- بله دیگه دست کم گرفتیابابا بادی به غبغبش داد و به شوخی گفت : بله و صد البته استاد عالی هم داشتی .دستمو به بازوی عضلانی بابا کوبیدم که فکر کنم دردش که هیچی شاید یکم قلقلکش اومد.ولی خدایی راست میگفت من هرچی بلد بودم از بابا یاد گرفتم . بالاخره بعد از یک ساعت و بیست و پنج دقیقه و شش ثاینه و دو صدم ثانیه جشنواره اهدای جایزه تموم شد و ما تونستیم برگردیم هتل .حوصله ام سر رفته شددید. از روی تخت بلند شدمو رفتم اتاق بابا . از اونجایی که اجازه گرفتن و در زدن توی فرهنگ لغت من معنی نداره بدون در زدن پریدم تو اتاقش .پریدم روی تخت بابا و بلند بلند گفتم : بابا بیدار شو بدبخت شدی . مهرسات از بین رفت .بابا مثل چی از خواب پرید و از هولش از رو تخت افتاد پایین .- مهرسا چی شده ؟و جواب من لبخند ژکوند روی لبم بود. بابا که فهمید سر کارش گذاشتم اومد آستیناشو بالا بزنه که بیفته دنبالم یهو دید اِاِاِاِاِ این که آستین نداره و تازه یادش اومد بدون لباس داره جلو من راه میره .صدای یه جیغ دخترونه توی اتاق پیچید . این...این... بابا بود ؟با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : این صدا از تو بود ؟- پس چی فکر کردی منم بلدم جیغ بزنم .قهقهه ام تو اتاق پیچید آخه به اون صدای با اباهت و پرستیژش یه همچین جیغ زنونه ای نمیومد.- پاشو دختر کم به من بخند . حالا چی کارم داشتی ؟- هان ؟ اِاِاِ خوب یادم نمیاد .- منو از خواب پروندی حالا یادت نمیاد چی کارم داشتی ؟- آهان میگم بابا آروینی ؟- بله ؟- بابا آروین ...