رمان کارد و پنیر

  • رمان کارد و پنیر((3))

    سر در نمی آوردم ! درسته که فامیلیشون با مامان یکی بود ، اما این چه معنی میده ؟ هیچ وقت از بچگی تا حالا اسمی از فامیل مامان حتی به گوشمم نخورده بودتا یادم بود شنیده بودم خانواده اش که فقط پدر و مادر پیرش بودند چندین سال پیش وقتی که ما خیلی بچه بودیم توی سانحه مردند اونم توی تبریزبخاطر همین ما فامیل مادری نداشتیم حتی قبرشون رو هم ندیده بودیم ! ولی خوب مامان چند وقت یه بار برای شادی روح والدینش خیرات می کردحالا معلوم نبود واقعا کس و کار و فامیلش بودند یا فقط یه تشابه اسمی بود و بس ، که به نظر من حدس دومم درست تر بودبا اصرار های فراوون افراشته و پسرش راضی شدم بریم تا با دیدن مامان همه چیز حل بشه ، به هر حال سامان یه بار خونمون اومده بود و مامان رو دیده بودوقتی توی ماشین نشستیم و سامان حرکت کرد شماره موبایلش رو گرفتممی دونستم که این ساعت سر کلاسه ، خیلی دیر جواب داد_سلام مامان_سلام کیانا جان بعدا زنگ بزن سر کلاسم_واجبه_خوب بگو_مهمون داریم ، تا نیم ساعت دیگه می رسند خونه_مهمون ؟ کی هست ؟_نمی دونم یعنی … چیزه خیره_نمیشه بعدا بیان ؟ من تا 1 کلاس دارم_حالا دو ساعت مرخصی بگیر !_آخه …_بخدا واجبه !_باشه ولی به حساب تو بعدا می رسم با این مهمونی دادنت ._زود بیای ها منتظرتم_باشه! خداحافظ_فعلاافراشته که گویا تمام مدت حواسش به مکالمه من بود برگشت سمت عقب و گفت :_مادرت کارمنده ؟نمی دونم چرا خوشم نمی اومد از اینکه در مورد مامان پرس و جو کنه ! شاید غیرتی شده بودم_بله ، دبیره ادبیاتهسرش رو تکون داد و گفت :_همیشه عاشق شعر و شاعری بود ، پس آخرشم به آرزوش رسید ، یادمه اون موقع ها دیوان حافظ رو بر می داشت و دور باغ از صبح تا شب راه می رفتمی خواست کل غزلیاتش رو حفظ کنه و از بر باشه !هر چی بیشتر از خصوصیات گم شده اش می گفت بیشتر می ترسیدم ، انگار داشت واقعا در مورد مامان من حرف می زد !تا وقتی برسیم خونه هزار جور فکر و خیال و حدس زد به سرم ، دلشوره داشتم و نمی دونستم چی می خواد پیش بیاداز پله ها رفتیم بالا ، نگاه کنجکاو و بهت زده افراشته نشون می داد که چقدر از دیدن محل زندگیمون متعجب شده انگار که اصلا این جور جاها رو ندیدهشایدم چون تازه از خارج برگشته بود براش تازگی داشت نمیدونم !کلید انداختم و به خیال اینکه مامان هنوز نرسیده رفتم تو ، اما با شنیدن صدای در صدای مامان هم بلند شد_کیانا تویی ؟افراشته صبر نکرد تا جواب بدم ، بدون اینکه کفش هاش رو در بیاره با قدم های بلندش اومد تو و داد زد :_شـــهره ؟مامان با چادر رنگیی که همیشه دوستش داشتم از توی اتاق اومد بیرون و متعجب گفت :_اینجا چه خبره ؟!دست به سینه وایستادم تا عکس العمل افراشته رو ببینم ، توقع ...



  • رمان کارد و پنیر((1))

    من نمی دونم چرا این ماشین باید جون بکنه تا دو زار راه بره ! اعصاب واسه آدم نمی ذاره تو این گرمای 40 درجه ، کولرم که نداره اَهالان هلاک میشم ! پنجره رو کشیدم پایین حداقل یکم هوا عوض بشه !سرعتُ بردم بالاتر تا چراغ قرمز نشده ردش کنم که از شانسم زد و قرمز شد ، منم طبق معمول در جا ترمز کردمجوری که از صداش حتی پلیس سر 4 راه هم با تعجب برگشت و نگاه کرد ، آرنجم رو گذاشتم لبه پنجره و صورتم رو زدم به دستم_ عینکتُ بر میداری چشممون به جمالت روشن بشه خانوم جنون سرعت !؟سرم رو چرخوندم سمت چپ ، یه ماشین مدل بالا مشکی دقیقا کنارم بوددو تا پسر که به نظر می رسید از من کم سن و سال تر باشند هم با ذوق داشتند نگاهم می کردندزیر چشمی به تایمر چراغ نگاه کردم 20 ثانیه !لبخند شیطونی زدم و گفتم :_ اگه تا چراغ قرمز بعدی بهم رسیدی چشمتم به جمالم روشن میشه !با آرامش دستمو تکون دادم و با 0 شدن تایمر پامو تا ته روی گاز فشار دادم ، من عاشق مسابقه بودم حیف که مامان نمی گذاشت برم رالی !خوب چی از این بهتر که حداقل با این ماشین داغون حال پسر مایه دارا رو بگیرم ؟تفریح سالم که میگن همینه … چشمم از توی آینه بهشون بودسرعتشون خوب بود اما مهارتی توی حرکات مارپیچ و لایی کشی نداشتند .دنده رو عوض کردم و خندیدم ، حیف که ضبط دادم تعمیرات جانبی وگرنه با موسیقی خیلی بیشتر خوش می گذره !پسره خودشُ رسوند کنارم ، شیشه رو داد پایین و با داد گفت :_ لگنتُ عشقه !بی توجه بازم گاز دادم ، دستی به فرمون کشیدم و گفتم :_عشقم ناراحت نشی ها ! لگن صورت قراضه خودشه … تو از سانتافه هم واسه من بالا تریاین راه هر روزم بود می دونستم تا چراغ بعدی چقدر مونده ، سرعتم رو کم کردم تا بهم برسه …دوست داشتم راننده رو ببینم نه کنار دستیه فضولش رو که مثل غاز سرش رو هوا بود ،تا رسیدند کنارم سریع با یه نگاه اجمالی فهمیدم اونی که پشت فرمونه نا وارده چون دو دستی پهن شده بود جلو ! لبخند زدم و بلند گفتم :_نامردی واسه دوستات تعریف نکنی !!در کسری از ثانیه پامو گذاشتم روی گاز و بدون راهنما پیچیدم تو فرعی سمت راست …می تونستم بفهمم چه حالی دارن ! اما حقشون بود حالا دو ساعت بمونند تو ترافیک و پشت چراغ قرمز تا دیگه با یه خانوم محترم مسابقه نگذارند !عینک رو انداختم رو صندلی کناری و گوشیم رو برداشتم ، شماره کیمیا رو گرفتم و زدم روی آیفون_الو سلام_سلام کیمیا جونم خوبی ؟_فدات شم ، چقدر دلم برات تنگ شده بود تو خوبی ؟_ما که دیروز 1 ساعت حرف زدیم انقدر دل نازک باشی نمی تونی دووم بیاری ها!_ قربون دل سنگیت بشم که انقدر با من فرق داره_خوب بسه لوس می شم انقدر تحویلم می گیری ، همه چی خوبه ؟_ آره خدا رو شکر ، ترانه هم اینجاست سلام می رسونه_ ...

  • رمان کارد و پنیر قسمت آخر 9

    یهو سامان پخ وحشتناکی گفت که باعث شد سه متر بپرم هوا … اونم با جیغ !قلبم افتاد … نفهمیدم چجوری نشستم و خودم رو کشیدم عقب ! نشسته بود و داشت مسخرم می کرد می خندید … بلند داد زدم_دیوونه به چی می خندی ؟ سکته کردم !_تو که انقدر ترسو نبودی_مثل غول اومدی بالا سر من از خواب بیدارم کردی با این قیافه توقع داشتی نترسم ؟_اولا که اینجا جای خوابیدن نیست ملت عبور می کنند .. دوما قیافه از این بهتر سراغ داری؟_برو بابا چه اعتماد به نفسیم داره !صورتم رو برگردوندم به سمت دریا …باد می زد و موج ها بیشتر از قبل شده بود ، سامان عقب تر از من نشسته بود_اعتماد به نفسو تو داری که پاتو میذاری رو گاز و فکر بعدشو نمیکنی !_منظور؟_جریمم کردن_یعنی چی؟_بهت گفتم چراغ قرمز شده بود گوش نکردی دیروز رفتم خلافی گرفتم دیدم جریمه ام کردن قبضشو آوردم بدم بهتضربان قلبم رفت بالا … به همین راحتی داشت می گفت منو شناخته ! دیگه انکار کردن که فایده نداشت … فقط داشتم از خجالت آب می شدم_فدای سرم …_من از وقتی با تو آشنا شدم کلا هیچ خلافی نکردم اونوقت خودت انقدر راحت داری از خلاف حرف میزنی؟_مگه قبلا چیکار می کردی ؟ سبقت غیر مجاز داشتی ؟_منظورم خلاف های دیگست ! شیطنت … جوونی ، خوش گذرونی_نکنه من پلیس بودم که ازم ترسیدی؟_نترسیدم … تلنگر زدی بهم_واقعا ؟ پس دستم درد نکنه_هه آره ایشالا که اجرشو خدا بهت بدهخندم گرفت ، مثل گوهر داشت دعا می کرد ، نه بچه جدی متحول شده بود … اما دوست نداشت در موردش حرف بزنه_راستی کیانا تو دیزی دوست داری دیگه ؟بازم می خواست اذیت کنه ! پوفی کردم و برگشتم سمتش … ترجیح دادم رو در رو باهاش حرف بزنم_آره خیلی دوست دارم_خوبه ، گفتم شاید کیمیا فقط دوست داشته باشه_از کجا فهمیدی که من اومدم توی خونه ات ؟_صورتی بود دیگه !_درست جواب بده میرما_فکر کردی خیلی زرنگی ؟ میای تو خونه ی من آهنگ مورد علاقمو گوش میدی با جرات واسه خودت چرخ میزنی فضولی میکنی اونوقت سریع میگی کیمیایی توقع داری من باور کنم اون در حد تو فضوله ؟البته از حق نگذریم یه لحظه انقدر چشمات پر از معصومیت شد که شک کردم ، حتی با اینکه سرفه می کردی !اس ام اس زدم به کیمیا و پرسیدم اصفهان خوش میگذره اونم جواب داد در حال حاضر تو فصل امتحانا نه … تو جلوم بودی پس کیانا بودی ..از آسانسورم که ترسیدی ، هنوزم نمی دونی که چقدر از کیمیا خودمونی تری … میشینی پشت فرمون و تخته گاز میری بعد به روی خودتم نمیاری که دست فرمون تو رو کسی ندارهیعنی واقعا من در این حد خنگم که نشناسمت ؟ ببخشیدا ولی اون روز مطمئن شدم یکم آی کیوت پایینهشونه ام رو انداختم بالا و سعی کردم بی تفاوت جواب بدم_واقعا رها ازم خواست تا بیام به ...

  • رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر

    من نمی دونم چرا این ماشین باید جون بکنه تا دو زار راه بره ! اعصاب واسه آدم نمی ذاره تو این گرمای 40 درجه ، کولرم که نداره اَهالان هلاک میشم ! پنجره رو کشیدم پایین حداقل یکم هوا عوض بشه !سرعتُ بردم بالاتر تا چراغ قرمز نشده ردش کنم که از شانسم زد و قرمز شد ، منم طبق معمول در جا ترمز کردمجوری که از صداش حتی پلیس سر 4 راه هم با تعجب برگشت و نگاه کرد ، آرنجم رو گذاشتم لبه پنجره و صورتم رو زدم به دستم_ عینکتُ بر میداری چشممون به جمالت روشن بشه خانوم جنون سرعت !؟سرم رو چرخوندم سمت چپ ، یه ماشین مدل بالا مشکی دقیقا کنارم بوددو تا پسر که به نظر می رسید از من کم سن و سال تر باشند هم با ذوق داشتند نگاهم می کردندزیر چشمی به تایمر چراغ نگاه کردم 20 ثانیه !لبخند شیطونی زدم و گفتم :_ اگه تا چراغ قرمز بعدی بهم رسیدی چشمتم به جمالم روشن میشه !با آرامش دستمو تکون دادم و با 0 شدن تایمر پامو تا ته روی گاز فشار دادم ، من عاشق مسابقه بودم حیف که مامان نمی گذاشت برم رالی !خوب چی از این بهتر که حداقل با این ماشین داغون حال پسر مایه دارا رو بگیرم ؟تفریح سالم که میگن همینه … چشمم از توی آینه بهشون بودسرعتشون خوب بود اما مهارتی توی حرکات مارپیچ و لایی کشی نداشتند .دنده رو عوض کردم و خندیدم ، حیف که ضبط دادم تعمیرات جانبی وگرنه با موسیقی خیلی بیشتر خوش می گذره !پسره خودشُ رسوند کنارم ، شیشه رو داد پایین و با داد گفت :_ لگنتُ عشقه !بی توجه بازم گاز دادم ، دستی به فرمون کشیدم و گفتم :_عشقم ناراحت نشی ها ! لگن صورت قراضه خودشه … تو از سانتافه هم واسه من بالا تریاین راه هر روزم بود می دونستم تا چراغ بعدی چقدر مونده ، سرعتم رو کم کردم تا بهم برسه …دوست داشتم راننده رو ببینم نه کنار دستیه فضولش رو که مثل غاز سرش رو هوا بود ،تا رسیدند کنارم سریع با یه نگاه اجمالی فهمیدم اونی که پشت فرمونه نا وارده چون دو دستی پهن شده بود جلو ! لبخند زدم و بلند گفتم :_نامردی واسه دوستات تعریف نکنی !!در کسری از ثانیه پامو گذاشتم روی گاز و بدون راهنما پیچیدم تو فرعی سمت راست …می تونستم بفهمم چه حالی دارن ! اما حقشون بود حالا دو ساعت بمونند تو ترافیک و پشت چراغ قرمز تا دیگه با یه خانوم محترم مسابقه نگذارند !عینک رو انداختم رو صندلی کناری و گوشیم رو برداشتم ، شماره کیمیا رو گرفتم و زدم روی آیفون_الو سلام_سلام کیمیا جونم خوبی ؟_فدات شم ، چقدر دلم برات تنگ شده بود تو خوبی ؟_ما که دیروز 1 ساعت حرف زدیم انقدر دل نازک باشی نمی تونی دووم بیاری ها!_ قربون دل سنگیت بشم که انقدر با من فرق داره_خوب بسه لوس می شم انقدر تحویلم می گیری ، همه چی خوبه ؟_ آره خدا رو شکر ، ترانه هم اینجاست ...

  • رمان کارد و پنیر 15

    ساعت از 10 گذشته بود که بیدار شدم ، تمام استخون هام خشک شده بود ، انگار توی سرم یه چیزی تکون می خورد و دنگ دنگ می کرد مطمئن بودم با شاهکار دیشبم سرما خوردمُ گلوم چرک میکنه و کار دستم میده ... بلاخره آدمیزاده دیگه ممکنه هر لحظه یه بی عقلی بکنه . گرسنه ام بود ، رفتم پایین تا صبحانه بخورم همون لحظه ی اول گوهر از دیدن قیافه ام فهمید یه بلایی سرم اومده ... به زور بهم شیر گرم و کلی چیزای مقوی داد بخورم تا یه وقت حالم بدتر از این نشه ، البته به تجویز خودم مسکن و قرص سرما خوردگی هم انداختم تو حلقم تا حالم مناسب بشه ! خدا رو شکر مامان با اقاجون رفته بود بیرون حداقل اون دیگه گیر نمی داد چی شده . سعی می کردم اصلا به سامان و هر چیزی که بهش مربوط می شد فکر نکنم ، گرچه فقط سعی می کردم ! ولی خوب انقدر اوضاع ذهنیم خراب بود که نمی تونستم کاری کنم ، یه کاسه از سوپی که گوهر برام پخته بود خوردم تا زودتر برم بیرون . توی حیاط داشتم ماشین رو روشن می کردم که مامان سر رسید _کجا کیانا ؟ _سلام _علیک سلام ، کجا میری این وقت ظهر ؟ _زود بر میگردم _تو حالت خوبه ؟ چرا رنگ و رو نداری؟ _خوبم مامان جونم ، می خوام برم پیش بابا انگار باشنیدن اسم بابا گرد غم پاشیدن روی صورتش _مگه خواب نما شدی ؟ _نه دلم براش تنگه _پس وایسا منم میام _شما چرا ؟ _خوب منم دلم تنگ شده از وقتی اومدیم اینجا نرفتم دیدنش حتما از دستم دلخوره _خیالت راحت بابا از تنها کسی که دلخور نمیشه شمایی ، بعدشم من می خواهم تنها برم یکم باهاش خلوت کنم ... آخر هفته باهم میریم اینو که گفتم سرش رو تکون داد و قبول کرد گرچه معلوم بود هوایی شده .... تازه راه افتاده بودم که رها زنگ زد ، انگار بر عکسه یه روز که آدم اعصاب نداره همه هجوم میارن طرفش تا احوالپرسی باهاش کنند . پوفی کردم و ماشن رو زدم کنار _بله _سلام کیانا خانوم احوال شما ؟ _ سلام خوبم مرسی _منم خوبم فدات شم _خدا رو شکر _عجب رویی داری ! میگم خونه ای بیام پیشت ؟ از توی آینه چشمم افتاد به یه مرده که داشت کنار سطل های مکانیزه ، آشغال ها رو جمع می کرد ... اعصابم ریخت بهمانقدر لباس هاش داغون و پاره بود که دلم ریش شد براش_الو ؟ _هان ؟ _خونه نیستی نه ؟ _نه اومدم بیرون _ایول ، آدرس بده منم میام _کجا !؟ _هر جا تو رفتی دیگه _جای جالبی نیست که بیای _می خوای بپیچونیا _دارم میرم قبرستون زد زیر خنده ... کلا سر خوش بود _آخ دلم لک زده بود برام فاتحه خونی واسه اهل قبور _بس که خجسته ای ! فقط مونده رو سر این بدبختها هوار بشی _همینو بگو ... حالا میگم خودم بیام قبرستون یا تو مرام میذاری میای دنبالم ؟ _من اگه نصف تو زبون داشتم مطمئنم معدل لیسانسم زیر 18 نمی شد _خوب یکم همنشینی کن برای ارشدت خوبه _حاضر ...

  • رمان کارد و پنیر 15

    ساعت از 10 گذشته بود که بیدار شدم ، تمام استخون هام خشک شده بود ، انگار توی سرم یه چیزی تکون می خورد و دنگ دنگ می کرد مطمئن بودم با شاهکار دیشبم سرما خوردمُ گلوم چرک میکنه و کار دستم میده ... بلاخره آدمیزاده دیگه ممکنه هر لحظه یه بی عقلی بکنه . گرسنه ام بود ، رفتم پایین تا صبحانه بخورم همون لحظه ی اول گوهر از دیدن قیافه ام فهمید یه بلایی سرم اومده ... به زور بهم شیر گرم و کلی چیزای مقوی داد بخورم تا یه وقت حالم بدتر از این نشه ، البته به تجویز خودم مسکن و قرص سرما خوردگی هم انداختم تو حلقم تا حالم مناسب بشه ! خدا رو شکر مامان با اقاجون رفته بود بیرون حداقل اون دیگه گیر نمی داد چی شده . سعی می کردم اصلا به سامان و هر چیزی که بهش مربوط می شد فکر نکنم ، گرچه فقط سعی می کردم ! ولی خوب انقدر اوضاع ذهنیم خراب بود که نمی تونستم کاری کنم ، یه کاسه از سوپی که گوهر برام پخته بود خوردم تا زودتر برم بیرون . توی حیاط داشتم ماشین رو روشن می کردم که مامان سر رسید _کجا کیانا ؟ _سلام _علیک سلام ، کجا میری این وقت ظهر ؟ _زود بر میگردم _تو حالت خوبه ؟ چرا رنگ و رو نداری؟ _خوبم مامان جونم ، می خوام برم پیش بابا انگار باشنیدن اسم بابا گرد غم پاشیدن روی صورتش _مگه خواب نما شدی ؟ _نه دلم براش تنگه _پس وایسا منم میام _شما چرا ؟ _خوب منم دلم تنگ شده از وقتی اومدیم اینجا نرفتم دیدنش حتما از دستم دلخوره _خیالت راحت بابا از تنها کسی که دلخور نمیشه شمایی ، بعدشم من می خواهم تنها برم یکم باهاش خلوت کنم ... آخر هفته باهم میریم اینو که گفتم سرش رو تکون داد و قبول کرد گرچه معلوم بود هوایی شده .... تازه راه افتاده بودم که رها زنگ زد ، انگار بر عکسه یه روز که آدم اعصاب نداره همه هجوم میارن طرفش تا احوالپرسی باهاش کنند . پوفی کردم و ماشن رو زدم کنار _بله _سلام کیانا خانوم احوال شما ؟ _ سلام خوبم مرسی _منم خوبم فدات شم _خدا رو شکر _عجب رویی داری ! میگم خونه ای بیام پیشت ؟ از توی آینه چشمم افتاد به یه مرده که داشت کنار سطل های مکانیزه ، آشغال ها رو جمع می کرد ... اعصابم ریخت بهمانقدر لباس هاش داغون و پاره بود که دلم ریش شد براش_الو ؟ _هان ؟ _خونه نیستی نه ؟ _نه اومدم بیرون _ایول ، آدرس بده منم میام _کجا !؟ _هر جا تو رفتی دیگه _جای جالبی نیست که بیای _می خوای بپیچونیا _دارم میرم قبرستون زد زیر خنده ... کلا سر خوش بود _آخ دلم لک زده بود برام فاتحه خونی واسه اهل قبور _بس که خجسته ای ! فقط مونده رو سر این بدبختها هوار بشی _همینو بگو ... حالا میگم خودم بیام قبرستون یا تو مرام میذاری میای دنبالم ؟ _من اگه نصف تو زبون داشتم مطمئنم معدل لیسانسم زیر 18 نمی شد _خوب یکم همنشینی کن برای ...

  • رمان کارد و پنیر (قسمت آخر)

    داشت پشت سرم راه می اومد_اونروز که دعوامون شد قسم خوردم که دیگه دور سامی جون بودنه این و اون رو خط بکشم ، دلم آرامش می خواست .. دوست داشتم یکی باشه که تو فکرم باشه نه ده تا .. یکی باشه که فکر و ذکرش خودم باشم و بساعصابم داغون بود که رفتم پیش مانی ، ما هیچی از هم پنهون نداریم همه چیزو براش گفتم ... خوشحال شد که تصمیم گرفتم عوض بشم ، پیشنهاد داد که یه مدت چشم تو چشم تو نشم ، گفت تو اون خونه نباشم بهتره ... رفتم خونه خودمیکی یکی همه ی گذشته ام رو که نه اما نقاط سیاهش رو حداقل کم رنگ کردم و ازشون دل کندم ، سخت بود اما شدنی بود ! من مردونه پا گذاشتم توی جاده ای که خودت نا خواسته پیش روم گذاشتی کیانا .. شاید اگر تو نمی اومدی تو زندگیم هیچ وقت از این باتلاقی که توش بودم و خودمم خبر نداشتم بیرون نمیرفتمیاد خوابی که اون شب دیدم افتادم ! ازم کمک خواست ، تو باتلاق گیر کرده بود .. من نجاتش دادم ._تموم عمرم هیچ دختری رو به جز خواهرم فرنوش و رها دوست نداشتم ، با هیچ دختری خیلی صمیمی نشدم و دل هیچکسی رو نشکوندم ... من فقط یکم بازیگوش بودم . دلم نمی خواهد دیگه از خونه فراری باشم من خودمو پیدا کردم حالا با اطمینان در مورد خودم حرف می زنم توام نمی تونی دیگه مخالفم باشیچقدر صداش تحکم داشت ، واقعا مرد تر از قبل شده بود !...اگه چاره داشتم همونجا بهش می گفتم که با رفتنت منم دلتنگ شدم و تازه فهمیدم که چه حسی بهت دارم ، عاشقت شدم و تو نگاهم رنگ عوض کردی .. اما خوب غرور دخترانه رو نمی شد به همین راحتی ها بشکنم ! اونم در مقابل سامان ..._نمی خوای چیزی بگی ؟_چرا ، هوا گرمه !_خوب ؟_هیچی دیگه یه شربت خنک می چسبه_بعدش ؟_بعدش احتمالا نوبت دیزی خوردن میشه_کیانـــا !با دادی که زد برگشتم ، نا فرم رفته بودم رو اعصابش ..._چته ؟زل زد به چشم هام ..._بگو که توام عاشق شدی_مزخرف نگو سامان !_نمی تونی منو بپیچونی ... بگودلم می خواست حرف هاش رو باور کنم اما هنوز ازش مطمئن نبودم مخصوصا با چیزایی که دیده و شنیده بودم ، اگه منو دوست داشت پس چرا عکس کیمیا تو لب تابش بود ؟ چرا رفته بود اصفهان دیدن کیمیا !؟ انگار متوجه شد که مرددم تا چیزی بپرسم_چی می خوای بگی ؟_تو که میگی صادق باش چرا خودت صد بار رنگ عوض می کنی ؟_من ؟_تو کیمیا رو دوست داشتی ، غیر از اینه ؟مثلا می خواستم بهش یه دستی بزنم ! بعد از چند لحظه یهو رنگ نگاهش عوض شد .. ترسیدم .. دستش رو کرد توی موهاش و با ناراحتی سرش رو انداخت پایین_بهتره در مورد گذشته حرف نزنیم ، مانی بیشتر و بهتر میتونه خوشبختش بکنهداشتم می مردم ... باورم نمی شد !_دوستش داشتی ؟ سامان !_حرف زدن چه فایده ای داره ... وقتی فهمیدم که مانی عاشقه خودمو کشیدم کناردستام ...

  • رمان کارد و پنیر 8

    وقتی وارد رستوران شدیم هممون محیطش رو پسندیدیم ... البته برام عجیب بود که چرا همچین جاده ی طول و درازی باید فقط به یه رستوران ختم بشه اما خوب حتما مدلشون بود دیگهبعد از سفارش غذا سه تایی همه ی جریانات اخیر رو برای مانی تعریف کردیم اولش باور نمی کرد و مدام مسخره می کردولی با نشونی هایی که بهش می دادیم کم کم مطمئن شد که حرفامون درسته و ما فامیلای جدیدشون محسوب می شویمعکس العملش خوب و قشنگ بود ، حداقل از سامان خیلی خوش برخورد تر بودکاملا معلوم بود که خوشحال شده و دوست داره که بیشتر از ماجرا سر در بیاره ...دو ساعتی رو که اونجا بودیم تقریبا به تخلیه ی اطلاعاتی گذروندیم البته دو طرفه ، هم ما از اون ها در مورد همه چیز حتی خانواده ها سوال می کردیم هم اونها از ما ...این وسط گوشی سامان مثل خروس بی محل یه سره زنگ می خورد که یا جواب نمی داد یا می پیچوندبنده خدا کلی از میعاد های عاشقانه اش رو بخاطر ما کنسل کرده بود حتما این چند روزه !وقتی از رستوران اومدیم بیرون تا سوار ماشین بشیم سامان یهو وایستاد و برگشت سمت ما با کنجکاوی نگاهمون کرد بعد گفت :_کیانا ؟کیمیا که می دونست اینجور مواقع خیلی خوبه سکوت کنه مثل من چیزی نگفت ... مانی خندید_یعنی الان ما باید حدس بزنیم کدومتون کیاناست ؟سامان که انگار یه چیزی کشف کرده بود خیره شد به کیمیا و گفت :_حدس زدن نمی خواد فقط کافیه یکم باهوش باشی تا بفهمی کی کدومه !یکم نزدیک کیمیا رفت ، داشتم حرص می خوردم ... فقط دلم می خواست اشتباه بکنه تا حالش رو بگیرمخودخواه ! انگار رو پیشونیمون نوشته ... خوبه که فعلا داره اشتباه حدس میزنهمانی دستاش رو کوبید بهم و گفت :_وایسا نگو .... آقا شرط می بندیم که سامان بدون اینکه شما راهنمایی کنید یا حرفی بزنید بتونه بشناستونکیمیا :_سر چی شرط می بندید اونوقت ؟چیزی که سر گلوم مونده رو می خواستم بگم بخاطر همین سریع گفتم :_اگر باخت باید به حرف ما گوش بده و فردا کاری رو که میگیم انجام بدهابروش رو داد بالا اما به جاش مانی پرسید :_خوب چه کاری ؟خیلی خونسرد جوابش رو دادم :_کار سختی نیست فقط یکم جربزه می خوادسامان با اعتماد به نفس سرش رو بالا گرفت و گفت : باشه قبولهاز طرز نگاه کردنش فهمیدم که حالا می دونه من که بیشتر حرف زدم کیانام بخاطر همین گفتم :_خوب پس شما برگردید تا ما یکم جابه جایی کنیم فکر کنم در حال حاضر لو رفتیم !بدون حرف پشتشون رو کردند سمت ما ... کیمیا اومد پیشم و اروم گفت :_زرنگ خانوم اگر برد چی ؟ یادت رفت اینو ازش بپرسی_حالا ... تو فقط هر چی شد صحبت نکن همینجامون رو با هم عوض کردیم چون تصور کردم ممکنه خیال کنه برای اینکه رد گم کنیم سر جای خودمون مونده باشیمکیمیا بهشون گفت :_برگردیدخیلی ...

  • رمان کارد و پنیر 10

    روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم که گوهر گفت سامان اومدهتازه داشت بهم خوش می گذشت نبودن نامحرم که دوباره سر و کله اش پیدا شد ، چه روییم داشتم یک درصد فکر نمی کردم ممکنه وجود ما تو خونه اشون موجب سلب آسایش شده باشه فقط بر عکسش رو می دیدم که به نفع خودمون بود !روسریم رو سرم کردم و دوباره برگشتم سر جام ، چهار روزی بود که ندیده بودمش دیدن دوباره اش بد نبود !فکر کنم بیشتر از یک ربع طول کشید اما خبری ازش نشد ، با تعجب رفتم پشت پنجره ببینم چه خبره ، گوشه ی پرده رو زدم بالا و با چشم دنبالش گشتمبه ماشینش تکیه داده بود و داشت با گوشی حرف می زد ، عجب دخترایی پیدا میشوند نمیذاره طرف پاش برسه به خونه اشاخم هام تو هم بود ، فاصله زیاد بود ولی دوست داشتم لب خونی کنم بخاطر همین زل زده بودم بهشفکر نمی کردم غافلگیرم کنه ولی کرد ! یهو مستقیم بهم خیره شد و خندید ، چشم هام گرد شد و هول شدمتنها کاری که تونستم بکنم این بود که پرده رو انداختم و با سرعت باد دوباره نشستم روی همون مبل و مجله رو برداشتمآبروم رفت ، الان فکر می کنه چشم انتظارش بودم ! چقدر تیزه از کجا فهمید دارم دید می زنماعصابم خورد شده بود در حد تیم ملی ، صدای در ورودی اومد اما خودم رو به نشنیدن زدم به جز من و گوهر کسی خونه نبودگوهر اومد استقبال گویا دلش برای سامان تنگ شده بود کلی قربون صدقه اش رفت خوبه حالا سفر تفریحی رفته بوده اینهمه بهش می گفت خسته نباشید !_بشین عزیزم الان برات شربت خنک میارم_دستت درد نکنه اتفاقا خیلی تشنمه_الهی بمیرم الان اومدمدیگه خیلی ضایع بود بهش سلام نکنم وقتی صاف اومد و رو به روم وایستاد ، خیلی معمولی مثل همیشه نگاهش کردم_سلام_علیک سلامدوباره سرم رو بردم توی جدول ، خوب شد این دستم بودا ! نشست دو تا مبل اون طرف تر_کسی خونه نیست ؟_نه رفتند بیرون_تو چرا نرفتی ؟_حوصله نداشتمانگار یه چیز مهم کشف کرده باشه زود پرسید_چرا ؟_باید بگم ؟_بگی بد نیست_چون خوشم نمیاد برم خونه ی فامیلایی که نمی شناسمشون !گوهر سینی که توش دو تا لیوان و یه پارچ شربت تمشک بود رو آورد گذاشت روی میز و رفت_به به من عاشق شربت های خوشمزه ی گوهرم هیچ جایی همچین چیزی پیدا نمیشه ، بریزم برات ؟_یکملیوان رو پر کرد و داد دستم ، خوبه گفتم یکم ! یه نفس لیوان خودش رو سر کشید ، تیکه داد به مبل و چشم هاش رو بست_خیلی خسته ام کاش مامان رو می دیدم و می خوابیدمایش ! بچه ننه ... نتونستم جلوی زبونمُ بگیرم ، داشتم سر خودکار رو با دست نابود می کردم_خسته چرا ؟ مگه مسافرت اونم تفریحی آدم خسته میکنه ؟چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست_خوب آره_پس فرقش با سفرهای دیگه چیه ؟_بلاخره خوشیه زیادم خستگی میاره ...