رمان پلیسی عملیات مشترک

  • رمان عملیات مشترک 10

    برای چند لحظه توی چشماش خیره شدم ... احساس کردم چقدر دوست دارم غرورم رو کنار بذارم و شروع کنم از سوزش زخم پیشونیم تا درد بازو و خستگی مزمن بدنم براش غر زدن .. مثل همون وقتا که میبریدم ... و بغل بابا در حد یه قطره اشک و چهار تا جمله آرومم میکرد ... ولی ...نفسمو به شدت بیرون دادم و بدون اینکه در جوابش چیزی بگم دوباره پشت بهش با قدم هایی که سعی میکردم تند تر و محکم تر باشه حرکت کردن ... موقعی که به بالا ی تپه رسیدم ... تمام صورتم پر شده بود از دونه های خیس عرق و سعی میکردم نفس های تند و منقطعم رو کنترل کنم ... ولی انگار هیچ کدوم از نگاه تیز بین رایان دور نموند چون بلافاصله گفت : - بهتره بشینیم ... - من خوبم ! از جواب سریع و تا حدودی بی فکر من خنده ی محوی روی صورتش نشست و گفت : - جفتمون خسته ایم ! بهتره سعی نکنی قایم کنی ... چون سوسوی بی رمق چشمات همه چی رو لو میده ... لبمو تر کردم و با فاصله ی کمی کنارش نشستم و زانوهامو تو بغلم جمع کردم ... - گاهی وقت ها حس میکنم اگه قرار بود یه خواهر داشتم ... خیلی شبیه تو میشد ... چونم رو روی زانوم گذاشتم و سرمو کمی خم کردم سمتش : - چطور؟!! لبخندی زد و دستی تو موهاش کشید ... - نمیدونم .. شاید چون توی این چند وقت یه حس برادرانه بهت پیدا کردم ... سرمو آروم تکون دادم و دوباره به سنگریزه های روی تپه خیره شدم . ... هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گفت : - اونجارو ... سرمو بالا آوردم ... اشعه های خورشید آروم آروم داشت از پهنه ی آسمون در میومد ... صحنه ی قشنگی بود ... بی اختیار لبخند زدم و به حالت تشکر نگاهی بهش انداختم .. اونم خندید و با چشمک به روبرو اشاره زد... نمیدونم چند دقیقه بی حرف به روبرو و بیرون آمدن خورشید توی آسمون خیره شده بودیم...که چشمام کم کم از خستگی زیاد و شاید سکوت فضای اطراف و یا بعضا حس آرامش و اعتماد از حضور رایان هگرم شد و خیلی زود به یه خواب عمیق سحر گاهی برفتم ... *** با صدای اسمم بلافاصله هوشیار شدم و اولین چیزی که چشم باز کردم دیدم صورت خندون رایان بود ... بلافاصله سر جام نیم خیز شدم و همین باعث شد پیرهن لباس رایان که روم بود بیفته رو پاهام ... - خیلی وقته خوابیدم ... در حالی که داشت با تفنگش ور میرفت لبخند کمرنگی زد و گفت : - نه .. یه سات نشد فکر کنم.. خمیازه ای کشیدم و در حالیکه یکی از چشمامو میمالیدم با صدای گرفته ای گفتم : - هنوز بیسیم نزدن ؟! - نه؟! دلم میخواست بپرسم اگه نه پس مرض داشتی بیدارم کردی که گفت : - بیا یه چیزی بخور ته دلتو بگیره ... دوباره به بدنم کش و قوسی دادم و از جام بلند شدم و رفتم سمتش ... روی یه روسری مانند دوتا پاکت شیر بود و یه بسته بیسکوئیت ... همین طور که پیراهنش رو سمتش میگرفتم ... بلافاصله چهار زانو نشستم ...



  • رمان عملیات مشترک1

    عملیات مشترک نام:جسیکا تیلورملیت:ایرانیسن:25درجه:مامور ویژه بخش عملیات های فوق سرینظامی بودن و نظامی بار امدن توی خون و سرشته وجود خاندان ما بود پدربزگم افسر نیروی دریایی بود و پدرم افسر پلیس و من هم دنباله رو راه پدر و پدربزرگ پدرم مرد خوبی بود و البته نظامی قابلی می گم بود چون الان نیست سال پیش در حین عملیات انهدام و دستگیری باند بزرگ قاچاق انسان کشته شد روز خاکسپاری پدر اشک نریختم فقط به تابوت پر ابهتی که بر دوش سربازان جوان حمل می شد خیره شدم پدرم هم در روز مرگ پدرش اشک نریخت این اشک نریختن از سر سنگ دلی و سرد مهری نبود یک قانون بود.اره یک قانون.اصلی که بنیان گذارش پدربزرگم بود و نانوشته ملزم به اجرا:یک افسر حتی در سخت ترین و غم انگیزترین لحظه زندگیش اشک نمی ریزد زیرا که اشک نشانه ضعف است و ضعف عامل نابودی یک افسرروز خاکسپاری لباس نظامی به تن داشتم بعد از اینکه سربازان جوان تابوت پدر را پایین آوردن همگی عقب کشیدن.فاصله بین من و تابوت پدر ده قدم بود ده قدم را رژه رفتم و رو به روی تابوت پدر احترام نظامی دادم دلم اشک می ریخت اما چشمانم نه.سخنرانی بر سر جنازه پدر سختترین کار ممکن بود اما من ادم روزای سخت بودمپشت تریبن قرار گرفتم مقتدرانه سر بلند کردم و با صدای صاف و لحن جدی و همیشگی خودم شروع کردم:من جسیکا تیلور فرزند جان تیلور به داشتن پدری شجاع و دلیر مفتخرم و از اینکه پدرم در راه دفاع از منافع انسانی جان خود را فدا کرد ابراز خرسندی می کنم و در همین مکان و در همین لحظه با پدر عهد می بندم که چون سربازی وظیفه شناس در راه برقراری عدل و دفاع از انسانیت قدم بردارم و همیشه وی را الگوی انسان دوستی خود قرار دهم. روحش شاد و قرین رحمت بادخم شدم و تابوت پدر را بوسیدم و عقب گرد به کنار فرمانده پدر برگشتم روز خاکسپاری پدر بی تردید غم انگیز ترین لحظه زندگیم بود اما باز هم از قانون نانوشته پیروی کردم اشک نریختم حتی در خفااز 15 سالگی آموزش نظامی دیدم و در سن 22 سالگی یعنی 3 سال پیش از دانشکده فارغ التحصیل شدم یک افسر معمولی مثل پدر اما همیشه آرزو داشتم پا از محدوده پدر فراتر بگذارم همین طور هم شد نمرات بالا و سربلند بیرون امدن از آزمون های تئوری و عملی بخش عملیات ویژه باعث شد به استخدام این گروه در بیام.2 سال آموزش متداوم دیدم اینبار نه در پادگان بلکه در کوهستان و کویر شرایط سختی بود اما خوب کار کشته بارمون آورد 1 سالی بود که مشغول به کار شده بودیم اما کارای که به ما محول میشد عملیات سری نبود بیشتر قتل های خیابانی و سرقت های مسلحانه را پیگیری می کردیم.کار دشواری نبود که حدس بزنیم هنوز هم تحت آزمایش و آزمونیم .خبر کشته شدن ...

  • رمان عملیات عاشقانه

    یا خدا این صدای جیغ از کجا میاد. درجا میشینم نگاه میکنم به دور و ورم انگار از تو تخت منه صدا. اوپـــــــــــس این که صدای زنگ گوشیمه از عسلی کنار تخت برش می دارم و نگاش میکنم. ساعت 7 چه زود صبح شدا من هنوز خوابم میاد . با یک نگاه غمگین از تخت خوابم دل میکنم و خودمو جلوی آینه نگاه میکنم عادتمه مبخوام انقد خودمو نگاه کنم تا یاد بگیرم مثل آدم بخوابم که صب مثل این آنگولایی ها بیدار نشم. وای که چقد من حرف زدم...خود درگیری دارم دیگه .صورتمو شستم و مسواک زدم خوب حالا وقت حاضر شدنه می پرسین کجا؟(به شما چه؟) شرکت سرکار بدبختی تو این وضعیت که انتظار ندارین ول بچرخم خوب اول ضد آفتاب میزنم بعد فرمژه(آخه مژه هام فر نیست فقط از این درازای بی خاصیت) ریمل و مداد چشم یک رژ صورتی خفن موهامو جل(ژل) میزنم و می بندمشون چتریهامو درس میکنم حله بریم سراغ لباس یک مانتوی آبی روشن یک شلوار مشکی لوله یک دونه از این مقنعه شکلکی ها با یک کفش پاشنه 3 سانتی.از پله ها سر میخورم میام پایین وایـــــــــــــی مامانم با چاقو وایساده جلو پله ها(یا امام زاده بیژن تک چرخ باز) جاقو دیگه واسه چیه قیافمو مثل گربه شرک کردم که نکنه اون چاقو رو بکنه تو شکمم.سلام مامان قشنگممامان-زهرمار...تو دوباره مثل الاغ از اون بالا سر خوردی و مثل گوریل انگوری سروصدا راه انداختی(من ممنونم از این همه توجه)-(مامان ترو خدا اینقدر شرمنده نکن منو) این چاقو چیه دستت؟-خیر سرم اگه تو بذاری داشتم صبونه میخوردم-ببخشید خب فدات شم به منم یه لقمه می دی دیرمه برم-وایسا برات بیارم آخر تو خودتو میکشی انقد هیچی نمیخورینگام به آینه بزرگ راهرو میفته یک دختر لاغر توی یک مانتوی آبی یک دوران من اصلا لاغر نبودم اتفاقا خیلیم تپل بودم تا سال سوم دبیرستان دیدم اینطوری پیش بره دیگه از دروازه اصلی خونه تو نمیام به همین خاطر عزممو جذب کردم و شروع کردم لاغر کردن چهار ماه تمام ب جای غذا عناب میخوردم شده بودم یک بز تمام معنا ولی خب نتیجش خوب بود.مامان لقمه به دست با یک لیوان آب پرتقال میاد سمتم-دستت طلا مهنازی بووس-صد دفعه اینم صدو یک دفعه مهناز نه مامانبرمیگردم با دستم براش بوس میفرستم . با دو پله های حیاط رو میام پایین که سکندری میخورم و نزدیکه با مخ بیام پایین مرگ مغزی شم(دور از جونم). سوییچمو در میارم و Genesisخوشکل قرمزمو سوار میشم.با یه تکاف از خونه میزنم بیرونخوبه رییس شرکتم وگرنه تا حالا صد بار اخراج شده بودم همچین میگم شرکت هرکس ندونه فک میکنه بیل گیتسم. فقط یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتره دیگه والا اوه راستی یادم رفت خودمو براتون معرفی کنم من مهیاس سلیمی هستم.از یه خانواده متمول(تقریبا) ...

  • رمان عملیات مشترک2

     از قسمت بازرسی خارج شدم .بدجور احساس خستگی می کردم اینجور مواقع حتما باید قهوه می خوردم به کافی شاپ فرودگاه رفتم و گوشه ای دنج نشستم به عادت همیشگی قهوه تلخ سفارش دادم مشغول مزه مزه کردن قهوم بودم که صندلی رو به روم عقب کشیده شد و چهره ای اشنا روی آن جا خوش کردترک پست در حین ماموریت !!!!!!!!!.جالبه کارای عجیبی می کنیدسروان-پستم و تحویل دادم جناب بازپرس سوالی مونده که بی جواب گذاشته باشمسروان ایمانی دست به سینه به صندلی تکیه داد همون طور خیره به چشمام گفت:تناقضزبان مادریم خوبه اما نه تا این حد میشه ترجمه کنیدسروان-تناقض یعنی حرف ادم با رفتارش جور در نیادحرف من با رفتارم جور در نمی آد؟یه چیز این وسط اشتباههدر حالی که با خونسردی تمام قهوه امو میل می کردم گفتم:مثلا؟طرز راه رفتن حرف زدن ایستادن نگاه کردن و حتی اندام شما به یه دختر معمولی نمی خورهبه چی می خوره؟سروان-همین واسم سواله.تو کی هستی؟در حالی که از سر میز بلند می شدم گفتم:یکتا ثابت فرزند سهراب 25 ساله ایرانی الاصل مقیم انگلستانبی توجه به حضور سروان ساکم و برداشتم و از کافی شاپ بیرون زدم سروان در حالی که پشت سرم قدم بر می داشت گفت:یکتا ثابت فرزند سهراب 25 ساله ایران الاصل مقیم انگلستان... این شخص و می شناسی؟برگشتم و به عکسی که بالا گرفته بود نگاه کردم عکس مایکل دپ بود.چه جالب یعنی اینقدر روابط تهران لندن حسنه شده که اینا هم دنبال قاتل پرنس می گردن پوزخندی زدمسروان عکس مایکل را به طرف خودش برگردوند و گفت:قیافه اش شبیه دلقکاست؟نهسروان- پس به چی پوزخند زدی؟به اینکه شماای که نمی تونی جنس دختر و از پسر تشخیص بدی چه جوری این همه درجه کاشتن رو شونه ات.من چه شباهتی به این دارم که نیم ساعت باید الاف سوال جوابای شما می شدمسروان که عصبانی شده بود گفت:خوب توقع درک ازتون ندارم به هر حال پلیسی فکر کردن تیزی خاص خودش و مطلبه که از مردم عادی توقع همچین درکی را نمیشه داشتاوه چه به خودشم می نازهخیلی خوب جناب پلیس حالا که به این نتیجه رسیدین بنده یک فرد عادیم اجازه مرخصی می فرمایدسروان-نگفتی می شناسیش؟نخیر بازپرسبدون لحظه معتلی به راه افتادم و از فرودگاه بیرون زدم.تاکسی گرفتم و به سمت خانه ای که واسم محیا شده بود حرکت کردممرکز شهر در کوچه باغی بزرگ خانه قدیمی در را باز کردم .حیاط خانه پر بود برگ های خشک .وسط حیاط حوضی کوچک قرار داشت .سوز بدی می وزید .هوا سرد بود اما خوب من به سرمای شدید عادت داشتم .تمیرنات سختی را در کوهستان های برفی گذرونده بودم .داخل خانه شدم .خونه ی فوق العاده ای نبود اما خوب نمی شد گفت بده.خوبی اش به این بود که همسایه نداشتم اخه شنیده بودم همسایه ...

  • رمان عملیات عاشقانه 1

    یا خدا این صدای جیغ از کجا میاد. درجا میشینم نگاه میکنم به دور و ورم انگار از تو تخت منه صدا. اوپـــــــــــس این که صدای زنگ گوشیمه از عسلی کنار تخت برش می دارم و نگاش میکنم. ساعت 7 چه زود صبح شدا من هنوز خوابم میاد . با یک نگاه غمگین از تخت خوابم دل میکنم و خودمو جلوی آینه نگاه میکنم عادتمه مبخوام انقد خودمو نگاه کنم تا یاد بگیرم مثل آدم بخوابم که صب مثل این آنگولایی ها بیدار نشم. وای که چقد من حرف زدم...خود درگیری دارم دیگه .صورتمو شستم و مسواک زدم خوب حالا وقت حاضر شدنه می پرسین کجا؟(به شما چه؟) شرکت سرکار بدبختی تو این وضعیت که انتظار ندارین ول بچرخم خوب اول ضد آفتاب میزنم بعد فرمژه(آخه مژه هام فر نیست فقط از این درازای بی خاصیت) ریمل و مداد چشم یک رژ صورتی خفن موهامو جل(ژل) میزنم و می بندمشون چتریهامو درس میکنم حله بریم سراغ لباس یک مانتوی آبی روشن یک شلوار مشکی لوله یک دونه از این مقنعه شکلکی ها با یک کفش پاشنه 3 سانتی.از پله ها سر میخورم میام پایین وایـــــــــــــی مامانم با چاقو وایساده جلو پله ها(یا امام زاده بیژن تک چرخ باز) جاقو دیگه واسه چیه قیافمو مثل گربه شرک کردم که نکنه اون چاقو رو بکنه تو شکمم.سلام مامان قشنگممامان-زهرمار...تو دوباره مثل الاغ از اون بالا سر خوردی و مثل گوریل انگوری سروصدا راه انداختی(من ممنونم از این همه توجه)-(مامان ترو خدا اینقدر شرمنده نکن منو) این چاقو چیه دستت؟-خیر سرم اگه تو بذاری داشتم صبونه میخوردم -ببخشید خب فدات شم به منم یه لقمه می دی دیرمه برم-وایسا برات بیارم آخر تو خودتو میکشی انقد هیچی نمیخورینگام به آینه بزرگ راهرو میفته یک دختر لاغر توی یک مانتوی آبی یک دوران من اصلا لاغر نبودم اتفاقا خیلیم تپل بودم تا سال سوم دبیرستان دیدم اینطوری پیش بره دیگه از دروازه اصلی خونه تو نمیام به همین خاطر عزممو جذب کردم و شروع کردم لاغر کردن چهار ماه تمام ب جای غذا عناب میخوردم شده بودم یک بز تمام معنا ولی خب نتیجش خوب بود.مامان لقمه به دست با یک لیوان آب پرتقال میاد سمتم-دستت طلا مهنازی بووس-صد دفعه اینم صدو یک دفعه مهناز نه مامانبرمیگردم با دستم براش بوس میفرستم . با دو پله های حیاط رو میام پایین که سکندری میخورم و نزدیکه با مخ بیام پایین مرگ مغزی شم(دور از جونم). سوییچمو در میارم و Genesisخوشکل قرمزمو سوار میشم.با یه تکاف از خونه میزنم بیرونخوبه رییس شرکتم وگرنه تا حالا صد بار اخراج شده بودم همچین میگم شرکت هرکس ندونه فک میکنه بیل گیتسم. فقط یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتره دیگه والا اوه راستی یادم رفت خودمو براتون معرفی کنم من مهیاس سلیمی هستم.از یه خانواده متمول(تقریبا) ...

  • رمان عملیات عاشقانه 10

    چند دقیقه بعد دوباره در زدن اینبار از چشمی نگاه کردم تا مطمئن شم شاهین درو باز میکنم-وای خسته شدم از کت کول افتادم ضعیفه این خرید ها رو بگیر-بدشون به من چند ثانیه میخ نگام میکنه یک بسته که نمیدونم چیه رو میده دستم-اینا رو بذار تو اتاق من و زود بیادر پاکت رو باز میکنم لباسهمیذارمش کنار تخت و به سمت صاحب لباس پرواز میکنم اخی چه شوور کاری دارم داره سیب زمینی ها رو میشوره-خسته نباشی کدبانو -بله دیگه وقتی تو به فکر بزک دوزکی من بدبخت باید کاراتو بکنم زن از صبح تا شب همش خونه باباتی نه به من میرسی نه به این بچه ها طفلک ها شبیه این سومالی های فقر زده شدن-خوبه بابا بیا کنار نخواستیم اونا اگه بچه های تو ان که عمرا فقر زده بشن شروع میکنم به حاضر کردن مواد هر چی که اماده میشد رو میریزم تو ظرف جلوم تمام مدت شاهین دست به سینه زل زده به من بعد از اینکه سس و ادویه رو میزنم دستای شاهین از پشتمیشینه تو ظرفه -اِ نکن بچه -همیشه تو خونه مامان این کارو میداد من انجام بدم اخه نه اینکه من قوی ام و دستام هم بزرگههمین طور که تو بغلشم دوتایی شروع میکنیم ورز دادن و مخلوط کردن موادخدا وکیلی از اول این ماموریت من هر کار خاک بر سری که تا حالا نکرده بودم انجام دادم یا همش بغل اینم یا در حال کـــارای دیگهبا انگشتم یک تیکه الویه میزنم رو دماغش اونمبا دست تمام صورتمو الویه میکنه-شاهین نکن شام امشب حروم میشه-میخوای برای اینکه حروم نشه من بپیچمت لای نون بخورمت؟از این هیچی بعید نیست بلند میشم و فرار میکنم شاهین –کجا میری چرا در رفتی ؟و غش غــــش میخندهدست و رومو میشورم و به این فک میکنم که اگه بخواد بذاره بره من خیلی غصه میخورممیز رو میچینه و خودش میشینه پشت میز چشم ازش بر نمیدارم اگه بذارتم کنار چی؟ اگه بگه هیچ حسی بهم نداره؟ قلبم فشرده میشهمن که بهش علاقه ای ندارم دارم؟ پس چرا اینقدر ناراحت میشم از فکر اینکه فقط به خاطر این ماموریت منو بخواددستشو جلو صورتم تکون میده و نمیذاره بیشتر از این فکر کنم شاهین – کجایی مهیاس یک ساعته دارم صدات میکنم محو جمال من شده بودی؟-خب حالا تحفه داشتم فکر میکردم کاش به رهام هم میگفتیم اونم بیاد گناه داره تنهاییاخماش میره تو هم – حالا که نگفتیم غذا تو بخورنمیدونم چرا دروغ گفتم من که به رهام فکر نمیکردم اخه چه دلیلی داره به یک قاچاقچی دیوونه فکر کنم بیشتر دلم میخواد به سرگرد خوشتیپ روبروم فکر کنم-اگه خیلی دلت میخواد برو پیشش-نه تا اون حد اما یک ظرف میریزم ببر براش یهو منفجر شد دستشو کوبید رو میز –ممنون من سیر شدم اگه خیلی دلت میخواد خودت براش ببردیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بلند بلند زدم زیر خنده.....یک ...

  • رمان عملیات عاشقانه 1

    یا خدا این صدای جیغ از کجا میاد. درجا میشینم نگاه میکنم به دور و ورم انگار از تو تخت منه صدا. اوپـــــــــــس این که صدای زنگ گوشیمه از عسلی کنار تخت برش می دارم و نگاش میکنم. ساعت 7 چه زود صبح شدا من هنوز خوابم میاد . با یک نگاه غمگین از تخت خوابم دل میکنم و خودمو جلوی آینه نگاه میکنم عادتمه مبخوام انقد خودمو نگاه کنم تا یاد بگیرم مثل آدم بخوابم که صب مثل این آنگولایی ها بیدار نشم. وای که چقد من حرف زدم...خود درگیری دارم دیگه .صورتمو شستم و مسواک زدم خوب حالا وقت حاضر شدنه می پرسین کجا؟(به شما چه؟) شرکت سرکار بدبختی تو این وضعیت که انتظار ندارین ول بچرخم خوب اول ضد آفتاب میزنم بعد فرمژه(آخه مژه هام فر نیست فقط از این درازای بی خاصیت) ریمل و مداد چشم یک رژ صورتی خفن موهامو جل(ژل) میزنم و می بندمشون چتریهامو درس میکنم حله بریم سراغ لباس یک مانتوی آبی روشن یک شلوار مشکی لوله یک دونه از این مقنعه شکلکی ها با یک کفش پاشنه 3 سانتی.از پله ها سر میخورم میام پایین وایـــــــــــــی مامانم با چاقو وایساده جلو پله ها(یا امام زاده بیژن تک چرخ باز) جاقو دیگه واسه چیه قیافمو مثل گربه شرک کردم که نکنه اون چاقو رو بکنه تو شکمم.سلام مامان قشنگممامان-زهرمار...تو دوباره مثل الاغ از اون بالا سر خوردی و مثل گوریل انگوری سروصدا راه انداختی(من ممنونم از این همه توجه)-(مامان ترو خدا اینقدر شرمنده نکن منو) این چاقو چیه دستت؟-خیر سرم اگه تو بذاری داشتم صبونه میخوردم -ببخشید خب فدات شم به منم یه لقمه می دی دیرمه برم-وایسا برات بیارم آخر تو خودتو میکشی انقد هیچی نمیخورینگام به آینه بزرگ راهرو میفته یک دختر لاغر توی یک مانتوی آبی یک دوران من اصلا لاغر نبودم اتفاقا خیلیم تپل بودم تا سال سوم دبیرستان دیدم اینطوری پیش بره دیگه از دروازه اصلی خونه تو نمیام به همین خاطر عزممو جذب کردم و شروع کردم لاغر کردن چهار ماه تمام ب جای غذا عناب میخوردم شده بودم یک بز تمام معنا ولی خب نتیجش خوب بود.مامان لقمه به دست با یک لیوان آب پرتقال میاد سمتم-دستت طلا مهنازی بووس-صد دفعه اینم صدو یک دفعه مهناز نه مامانبرمیگردم با دستم براش بوس میفرستم . با دو پله های حیاط رو میام پایین که سکندری میخورم و نزدیکه با مخ بیام پایین مرگ مغزی شم(دور از جونم). سوییچمو در میارم و Genesisخوشکل قرمزمو سوار میشم.با یه تکاف از خونه میزنم بیرونخوبه رییس شرکتم وگرنه تا حالا صد بار اخراج شده بودم همچین میگم شرکت هرکس ندونه فک میکنه بیل گیتسم. فقط یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتره دیگه والا اوه راستی یادم رفت خودمو براتون معرفی کنم من مهیاس سلیمی هستم.از یه خانواده متمول(تقریبا) ...

  • رمان عملیات عاشقانه6

    ساناز حسابی خورد تو پرش اخه مهیار رو دوست داشت لابد فکر میکرد عکس خودشهالبته مهیار هم عاشق ساناز بود خودش بهم گفته بود ساناز رو دوست دارهو من عین خواهرشم و محبتش به من خیلی فرق میکنهمهیار اومد بالای سرم –من میخواستم بذارمش واسه تولدت کادو بدم بهت اما نشد دیگهبلند شدم پیشونیشو بوسیدم -اشکال نداره داداشیاخمهای ساناز باز شد اما مشت شاهین نهاصلا نگاهشو از عکسم بر نمی داشتاین عکسو مهیار خودش ازم انداخته بود یک پیراهن خواب بنفش جیغ تنمه موهامو بازدورم ریختم پارسال که رفته بودیم شمال رفته بود تو اتاق همه و ازشون وقتی خواببودن عکس انداخته بود چقدر صبحش به عکساش خندیدیممثلا عمو حسین عمو مهردادکه تو حال خوابشون برده بود رو زمین همو بغل کرده بودن یا بابام با دهن باز خوابیدهبود و خر و پف میکرد مهیار هم اداش رو در میاورد تنها کسی که بیدار بود من بودمداشتم رو بالکن به دریا نگاه میکردم خیلی عکس نازی هر چی بهش گفتماین عکسو به منم بده قبول نکرد که نکردمهیار وقتی نگاه شاهین رو دید تابلو رو گرفت سمتش -شاهین جون بیا ماله تو فک کنم خیلی ازش خوشت اومده من واسه تولدشیه فکر دیگه میکنم فقط منو نزن عمو شاهین شاهین بدون هیچ لبخندی تابلو رو گرفت اروم اما جوری که همه بشنون گفتم-شاهین هـــــاپو بعد هم خودم بطری رو چرخوندم افتاد سمت منو سمیرا-جرات (میترسم بگم حقیقت رسوام کنه جنبه نداره که بیشعور)بلند شد رفت اشپزخونه (خدایا خودت بهم رحم کن سری قبل مجبورم کرد یک شیشه ابلیمو بخورم تا یک هفته معدم میسوخت)دوباره یک لیوان دستشه وایمیسته جلوم اینو بخور-سمیرا تو هر دفعه این معده منو نابود نکنی نمیشه نه ؟ این دیگه چه کوفتیه-حرف نباشه بخــــور تا قلپ اول رو خوردم بوی بد زیره رو فهمیدم تو دنیا فقط از این زیره خیلی خیلی بدم میاد همه هم میدونن بوش بهم میخوره روانی میشمخدا لعنتت کنه سمی تمام محتویات دهنم رو خالی کردم رو صورت روبروییم که از قضا خود سمیرا بود-اه دیوونه این چه کاری بود کردیتا سمی بره صورتشو بشوره بطری رو چرخوندم این دفعه مهیار و شاهین شاهین -میترسم بگم جرات انتقام بگیرید ازم همون حقیقت-چقدر مهسان رو دوست داری؟-اونقدر که جونمم براش میدمقلبم لرزید از حرفش (اما تو دلم گفتم اره خودتی شاهین جــون مگه نباید حقیقت رو بگی ؟)بطری این بار به منو شاهین افتاد شاهین با یه قیافه مظلوم نگام کرد و گفت – جرات-باید اسب من شی بعد هم اروم گفتم اخه خیلی خوب سواری میدیبچه ها همه دست و سوت زدن شاهین برزخی برزخی چهار زانو نشست زمین منمپریدم پشتش حتی بزرگتر ها هم داشتن نگاهمون میکردنمنم که سو استفاده گر میزدم پشت شاهین و میگفتم برو اسب خوبم برو ...

  • رمان عملیات عاشقانه 12

    ازش جدا میشم و میرم سمت جمع دخترا با خیلی از بچه های شرکت دوستم-مهیاس جون دو دقیقه شوهرتو ول کن به ما هم برس-سورناز جون شوهرم رو ول کنم تو میای منو بگیری؟-اره عزیزم -اگه من زنت بشم یارو همدمت بشم اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی؟-با ساتور میزنم از وسط نصفت میکنم-من زن سروناز نمیشم اگه بشم کشته میشمکلی با بچه ها حرف زدیم و خندیدیم هر بار که زیر چشمی به شاهین نگاه میکردم اونو متوجه خودم میدیدم یعنی دوسم داره؟ دیگه نمیره؟-مهیاس بسه بلند شو برو پیش شوهرت که میخواد با نگاه سرمون رو ببرهسریع از جام بلند میشم-پس از خودتون پذیرایی کنید دیگه-دخترم دخترای قدیم ببین چه از خدا خواسته بودا به حرف اخرشون لبخند میزنم و میرم سمت جمع اقایون شاهین پیش امینی و مهران ایستاده و با یک ژست خاص به میز تکیه زدهقربون قد و بالات بشم مرد که اینقدر دیلاقیوقتی میرسم بهشون شاهین و مهران همزمان دستشون رو میارن سمتم دستم روتو دست مهران میذارم و کنارش می ایستم حقته شاهین جونمنو میذاری میری؟-همین الان ذکر و خیر شما بود خانوم مهندس-داشتیم میگفتیم خیلی خوب پیشرفت کردید توی این مدتخودمو بهش نزدیک تر میکنم-به داداشم رفتم دیگهلپمو میکشه -ابجی کوچیکه خودمی دیگه-یکم بهم نون قرض بدیدمهران بغلشو باز میکنه -بیا شاهین جون بیا عمویی تو هم خیلی پیشرفت کردی شاهین دستشو پس میزنه برو بابا-همینه دیگه لیاقت نداریبعد هم زیر گوشم میگه میرم یک چیزی بیارم بخوریدحالا فقط منم و شاهین اصلا نفهمیدم امینی کی رفت-باهام تو باغ قدم میزنی؟جلوتر ازش راه می افتم جلوی در مامان اینا رو دیدم و بهشون گفتم با شاهین میریم تو باغ قدم بزنیم ننه ما هم همچین نیشش باز شد انگار میریم کارای خاک بر سری بکنیملبخند شاهین هم کم از مامانم نداشت نبره بی ابروم کنه؟-مهیاس نگفتم بریم دوی ماراتن اروم تر راه برو من نمی دونم با اون کفشهات چطور اینقدر تند راه میریقدم هام رو اهسته تر میکنم دستشو میندازه دور شونم تقلا میکنم تا ولم کنهبرم میگردونه میگیرتم تو بغلش مامانم یک چیز میدونست دیگه-از این دوری خسته شدم دیگه حتی اگه منم گفتم تو ولم نکندلم برای لحن صداش ضعف رفت اما نباید خودمو ببازم با دستام میزنمش-من برای هر ادمی فقط یک شانس قائلم تو شانستو از دست دادی-تو از چیزی خبر نداری بذار توضیح بدم-هه دیر شده برای توضیح دادن میفهمی دیــــــــر شده اون موقع که گردنبند رو پس فرستادی باید به توضیح فکر میکردیدستشو میکنه تو پیراهنش و گردنبندشو میاره بیرون-ببینش اینجاست لعنتی ایناهاش کلافه ولم میکنه و دور خودش میچرخه -حالا که نمیخوای بشنوی باشه هر وقت خواستی بهم بگوبهش پشت میکنم و میرم سمت ته باغ ...

  • رمان عملیات عاشقانه

    اسمش : عملیات عاشقانهنویسنده :سرمه ژانر: عشقی پلیسی سعی کردم طنز هم داشته باشه کلا اهل مقدمه چینی نیستم اما مهم ترین قسمت داستان خلاصه: یک دختر داریم شیطونه شوخ شلووووغ اما به موقعش حسابی مغرور یک پسر داریم سرگرد مغرور اما دلش شیطنت میخواد ادمه بلاخره این دو تا میخوان با هم یک پرونده مهم رو حل کنن در کنار این پرونده چی میشه خدا میدونه جلدشم بزودی میذارمرمان قشنگیه نخونین از دستتون رفته و به قول خودم  نصف عمرتون باد هواست.