رمان وحشی امادلبر

  • وحشی امادلبر5

    مام تلاشم رو کردم تا من و شهلا توی یک اتاق باشیم..و خوشبختانه تونستم حرفم رو به کرسی بنوشونم..طبقه ی پایین توی یک راهرو که به جایی دید نداشت چند تا اتاق بود...همه ی این اتاق ها مخصوص خدمتکار ها حساب میشد..و توی هر اتاق دو نفر قرار میگرفتن..اتاق تجهیزات زیادی نداشت...دو تا تختخواب و یک کمد..همین...خوبیه اتاق ها این بود که سرویس بهداشتی و حموم هم داشت...بعد از اینکه دوش گرفتم پیرهن رسمیه سفید رنگ رو به همراه یک شلوار پارچه ای پوشیدم....شهلا که بعد از من حموم رفته بود بیرون اومد...وقتی من رو حاضر دید به سمتم اومد و متعجب گفت:--کجا میری؟بهش نگاه انداختم...عادت به پاسخگو بودن نداشتم..ولی این بچه تر از اون بود که بخوام در برابرش خودخواه و بی رحم باشم...--میرم دوری این اطراف بزنم..تو چشمام نگاه کرد و گفت:--تو چطوری انقدر خونسردی شینا؟اینکه ما دزدیده شدیم اصلا برات مهم نیست؟ به سمت در حرکت کردم..دستگیره رو گرفتم و بدون اینکه برگردم گفتم:--عادت کردم خودم رو باشرایط وفق بدم..و بیرون رفتم...نگاهی به اطرافم انداختم..خواسته بودن که از اتاق هامون خارج نشیم تا مسولیت ها رو مشخص کنند..قرار بود شب کسایی رو که رقص خوب و چهره های جذابی داشتن برای مهمونی انتخاب کنن...از راهرو خارج شدم...باید سر از این کاخ در میاوردم تا راحت بتونم روزهای آینده رو سر کنم...چون لباس خدمتکار ها رو پوشیده بودم چیزی نمیگفتن...انقدر خونه مجلل و باشکوه و بزرگ بود که خودم رو گم میکردم...برای روز اول نباید زیاد کنجکاوی به خرج میدادم..چون ممکن بود شک کنن..برای همین به سمت جایی که فکر میکردم آشپزخونه اس رفتم.....جلوی در آشپزخونه ایستادم..در کمال تعجبم فقط دو تا خدمتکار بودن...یکی جوون و اون یکی میانسال...توی دیدشون نبود...اونی که مسن تر بود شیشه ی مشروبی رو به سمت دختر جوون تر گرفته بود و با قیافه ای تو هم گفت:--بهت میگم اینو بگیر ببر..الان میان یه چیزی بهمون میگن..زود باش دختر...--نمیبرم زهرا خانم...بده یکی دیگه ببره..من خسته شدم..الان دو روزه داریم جون میکنیم.خانمه شیشه ی مشروب رو گذاشت روی میز و گفت:--ای خدا منو مرگ بده از دست تو دختر..اخه به کی بدم؟میبینی که تمام خدمتکار های آشپزخونه رو بردن انبار..خدمتکار های دیگه هم که دارن کار میکنن..الان فقط تو بیکاری..--دو دقیقه من نشستم..نمیتونی ببینی؟--اگه مریم خانم بود که نمیتونستی نفس بکشی..تا چشمش رو دور میبینی از زیر کار در میری..اینبار بیاد میزارم کف دستش..موقعیت رو مناسب دیدم..رفتم جلو و گفتم:--بدین من میبرم..توجهشون به سمت من جلب شد...متعجب نگاهم کردن...زهرا خانم چشماش رو ریز کرد و گفت:--تو کی هستی؟--از خدمتکارهای جدیدم.--پس ...



  • رمان وحشی امادلبر1

    گاهی به بچه های توی زمین انداختم...دایره ای زده بودن و در حال انجام تمرینات سبک آخر بودن ...میدونستن تمام حرکاتشون زیر نظر منه برای همین جز صدای کمک مربیم که حرکات رو توضیح میداد حرف دیگه ای زده نمیشد....صدای سارا کمک مربیه اولم رو که اهل هامبورگ بود از کنار گوشم شنیدم:_بهترنبود یه مدت استراحت میکردی؟برگشتم نگاهش کردم...در حالیکه سعی میکرد چشماش رو ازم بدزده گفت:_شنیدم تو ایران رسمه وقتی کسی میمیره براش چهلم میگیرن...و تو هم که بزرگترین دختر...نزاشتم حرفش رو کامل بزنه..برگشتم دوباره به تمرین بچه ها نگاه کردم و خیلی خشک گفتم:_واسه ی همون روز بلیت گرفتم _ولی آقای کازان که گفتن میتونی از فردا بری..چرا اینکار و میکنی شینا؟صداش پرتردید شد و با کمی مکث ادامه داد:_تو با خونوادت مشکل داشتی؟لبام رو تر کردم...دستم رو تو جیب شلوارک ورزشیم فرو بردم و به سمت بچه ها حرکت کردم....با چشم به مهرسا تنها بازیکن ایرانیه تیم که خودم به اینجا آوردمش اشاره کردم...بلافاصله اومد سمتم...منتظر نگاهم کرد.با نگاهم زیر نظر گرفته بودمش ودر همون حال گفتم:_بعد از تمرین بچه ها تو میمونی و 30 دور ,دور زمین فوتسال میدوی..چشمای مهرسا گرد شد...ولی چیزی نگفت...سارا با صدایی متعجب گفت:_30 دور؟برای چی؟دیروز که بازی رو بردیم!!مهرسا بهترین بازیکن ما بود..سرم رو کمی کج کردم و بدون نگاه کردن به سارا گفتم:-یک ایرانی هرگز اشتباه نمیکنه..حتی کوچکترین اشتباه میتونه غیر قابل جبران باشه.صداش رو کمی آروم کرد و گفت:_ولی 30 دور خیلی زیاده...الان بدن مهرسا آمادگی نداره..ممکنه بهش فشار بیاد...مهرسا:انجامش میدم.در حالیکه برمیگشتم گفتم:_باید انجام بدی...و راهم رو گرفتم و به سمت رختکن رفتم...یک ساله که به عنوان مربیه یکی از تیم های سرشناس فوتسال بانوان لندن کار میکنم...روحیه ی خشن و خودخواهی دارم..مدرک مربیگریم رو وقتی22 سالم بود گرفتم ..حرف سختگیر بودنم بین تمام تیم های فوتسال انگلستان پیچیده...این بین مهرسا با همه ی بازیکن ها برام فرق داره...باید ساخته بشه..باید بهترین بشه...سختگیری هایی که میکنم فقط برای خودشه..یک ایرانی توانشو داره...بیشتر از اون چیزی که خودش فکر کنه...لباسم رو عوض کردم...بعد از اینکه با مربی هام و کادر تیمم صحبت کردم از باشگاه خارج شدم...سوارماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم...خونه ی جمع و جور و کوچیک صد متریم...اینجا رو بیشتر از کاخی که پدرم تو ایران ساخته دوست دارم...اینجا آرامش دارم...یعنی به خودم تلقین میکنم که دوست دارم...اومدم اینجا که دور باشم...دور باشم از خونوادم...بعد از فوت برادرم تو خیابون...زیر پل...جایی که کارتون خوابا هستن...جایی که آدمای ...

  • وحشی امادلبر20

    ***در سالن رو باز کردم و وارد شدم...خونه غرق در سکوت بود...حتی حوصله ی نگاه کردن به ساعت رو هم نداشتم...ولی مطمئنن از دوازده گذشته بود که هیچ خدمتکاری توی سالن دیده نمیشد...همیشه بدم میومد از اینکه نصفه شب توی خونه رفت و آمد باشه...برای همین یکی از قوانین اصلی ویلای من سکوت بعد از نیمه شب بود....از پله ها بالا رفتم...بالای پله ها عارف محرم ترین و مورد اعتماد ترین فردی که برام کار میکرد ایستاده بود...با دیدنم سر خم کرد...کنارش ایستادم...نگاهی به در اتاق شینا انداختم و گفتم:--خانم از اتاق خارج نشدن؟در حالیکه سرش پایین بود گفت:--خیر آقا..هنوز از اتاقشون بیرون نیومدن.--کسی هم وارد اتاق نشده؟--خیر...کمی خیالم آسوده شد...سری تکون دادم و به طرف اتاقم رفتم...جلوی در مکثی کردم...نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم...دو تا دکمه ی بسته ی پیرهنم رو باز کردم و با یه حرکت از تنم بیرون آوردمش..حوصله ی آویزون کردنش رو داخل کمد نداشتم..هیچ رمقی برام نمونده بود...روی تخت نشستم...انقدر ذهن و فکرم درگیر بود که فرصتی برای انجام کارهای دیگه نداشتم...نباید انکار میکردم که دیگه اون کیان سابق نیستم...قلبم محکم تر از هر زمانی میکوبید...میکوبید و انگار میخواست فریاد بزنه...چیزی رو فریاد بزنه که هنوز نمیتونستم بفهممش...چون درکش نمیکردم...برام گنگ بود...نامفهوم بود...انگار قلبم هذیون میگفت و میخواست من رو هم با این هذیون ها درگیر کنه...من به شینا میل عجیبی داشتم..یه گرایش...شاید هم حسی ناشناخته...هرچی که بود گاهی اوقات عذابم میداد و گاهی اوقات خوشایند بود...یعنی در عرض یک ماه به این روز افتاده بودم؟!!چرا فکر میکردم این احساس که هنوز نمیدونم چیه , توی قلبم ریشه کرده بود...از مدتها قبل...و الان فقط داره خودش رو نشون میده...میلی که به شینا داشتم چی بود؟!!میتونست میل ج*نسی باشه؟!میل به رابطه داشتن باهاش...یا چشیدن طعم اون لبهای زیبا؟!!واقعا این بود؟!!پوزخند روی لبام اومد...پوزخندی که از دلم سرچشمه میگرفت...و انقدر عمیق و و معنا دار بود که فکر های بیهوده ی قبل رو بیرون ریخت...لبهای شینا...بدنش...اندامش...همه ی چیزایی که شینا داشت با تنها اشاره ای برام فراهم میشد...نه اینکه من بزرگترین تاجر ترکیه بودم؟!!نه اینکه دختر های زیادی در حسرت گوشه چشمی از من بودن تا مهارت هاشون رو روی تخت بهم نشون بدن..؟!!زیباتر از شینا...جذاب تر از اون...دلبر و طناز تر از اون رو داشتم...ولی شینا چی داشت که ذهنم رو منحرف میکرد؟!!چی داشت که فکر یه مرد 32 ساله و دنیا دیده رو که به چیزی جز تجارت و خوش گذرونی فکر نمیکرد درگیر کرده بود؟!!بخاطر اخلاق خاصش بود؟!یا اینکه اون نگاه بی رحم؟!چشمام رو بستم...تصورش ...

  • وحشی امادلبر22

    **روی مبل های قهوه ای رنگ سالن نشیمن نشسته بودیم..همونطور که به شینا نگاه میکردم فنجان قهوه رو روی میز گذاشتم...درست رو به روی من نشسته بود ولی حواسش جای دیگه ای بود...صورتش رو آرایش ملایمی پوشانده بود و لباس نسبتا پوشیده ای به همراه شلوار جین به تن داشت...صدای کوروش که قسمت دیگه ای از مبل ها نشسته بود سکوت رو شکست:--اوضاع تجارت توی ترکیه چطوره؟کمی به طرف جایی که نشسته بود متمایل شدم و با لبخند مخصوص به خودم گفتم:--چطور؟نکنه میخوای تجارت توی ایران رو بسپری به بابات و خودت بیای اینجا؟!خنده ی ملایمی کرد و گفت:--نه..اصلا همچین قصدی ندارم..کارم اونجا دیگه گرفته..اگه بخوام بیام اینجا کلی وقت میبره تا بخوام خودم رو مطرح کنم...حاضر نیستم همچین ریسک بزرگی بکنم...پاهام رو روی هم انداختم و شینا رو زیر نظر گرفتم و گفتم:--باید واسه داشتن بعضی چیزا ریسک کرد...سرم رو به طرف کوروش برگروندم و ادامه دادم:--اگه ریسک نکنی همیشه درجا میزنی!--من هم اهل ریسکم ولی نه به این خطرناکی...اگه بیام و همه ی داشته هام رو ببازم دیگه توان دوباره ساختنش رو توی خودم نمیبینم...راستش واسه کار دیگه ای ازت سوال کردم..--چه کاری؟نفس عمیقی کشید...یکم تعلل کرد و گفت:--من یه رفیقی توی ایران دارم...تازه کارش رو شروع کرده ومیخواد با یه حرکت خودش رو بالا بکشه...تصمیم داره توی صادرات نمد و پارچه های بافته نشده به ترکیه فعالیت کنه...چند وقت پیش این رو بهم گفت...خیلی داره دنبال راهی برای اینکار میگرده...حالا که تو رو دیدم میخواستم بدونم میتونی کمکش کنی؟کمی فکر کردم و گفتم:--ایران توی کیفیت و مرغوبیت نمد واقعا عالی عمل کرده...ولی متاسفانه من نمیتونم کاری بکنم..چون اینجور موارد جزء ریزه کاری های واردات ترکیه حساب میشن و من با موارد خاص تر کار میکنم...نفت...سوخت های معدنی و یا حتی مس...البته موارد جزئی تر هم توی حوزه ی فعالیت های من هستند ولی تا به حال نمد وارد نکردم و فکر نمیکنم سود زیادی برای من داشته باشه....کوروش که تا الان روی زانوهاش خم شده بود کمرش رو صاف کرد و به مبل تکیه داد و گفت:--اوه..اصلا یادم نبود...راست میگی...فکر کنم بهتره خودش یه راه حلی پیدا کنه...خندیدم و گفتم:--درسته من فعالیتی توی این قسمت ندارم ولی امشب میگم یکی از خدمتکارها شماره ی وارد کننده ی این محصول رو برات بیاره...اون میتونه به دوستت کمک کنه..لبخند محجوبانه ای زد و گفت:--واقعا ممنونم..--خواهش میکنم.نگاهی به شینا انداختم و گفتم:--برو ببین منیر کجا مونده؟وقتی خدیجه خانم نباشه یادشون میره چطور باید سرویس بدن.شینا خواست بلند بشه که کوروش با خونسردی گفت:--فکر میکنم همین یه فنجان قهوه بس باشه...امشب ...

  • دانلودروزای بارونی

    قبل از دانلود رمان دقت کنین بعد این که رمان رو دانلود کردیناونو از حالت زیپ در بیارین

  • دانلودرمان افسونگر برای موبایل

    دانلودرمان افسونگر برای موبایل

      نام کتاب : افسونگر نویسنده : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۳۵۹  خلاصه داستان :تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد … افسونگرش کردند ………قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از هما پور اصفهانی (باران۶۹)  عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .  دانلود کتاب