رمان های قشنگ

  • رمان عشق واقعا قشنگ

    رمان عشق واقعا قشنگ هر کی میخواست یه زندگی عاشقانه رو مثال بزنه بی اختیار زندگی سام و مولی رو بیاد می آورد.یه زندگی پر از مهر و محبت.تو دانشگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ،سلیقه های مشترکی داشتن ،هر دو زیبا ،باهوش و عاشق صداقت و پاکی بودن و خیل زود زندگی شون رو تو کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا اخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن تو شادی دوستان و خانواده هاشون اغاز کردن.همه چیشون رویایی بودو با هم قرار گذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد اوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هم بودن رو از یاد نبرن.واسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن .با اینکه 5 سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردند .وقتی همدیگه رو تو اغوش میگرفتند دلاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشودنی اسمونی فرا میگرفت.همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اونروز دیر تر به خونه اومد، گرفته بود دل و دماغی نداشت مولی اینو به حساب گرفتاری کارش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه هم این قضیه تکرار شد وقتایی که دیر میکرد مولی دهها بار تلفن میزد اما سام در دسترس نبود ووقتی به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات مولی که کجا بودو چرا دیر کرده نداشت.برای مولی عجیب بود باورش نمیشد زندگی قشنگش گرفتار طوفان شده باشه .بدتر از همه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود. تا اینکه تصمیم گرفت سام رو تحت نظر بگیره اولین جرقه های ظنش با پیدا شدن چند موی بلوند رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بوی غریبه عطر زنانه شک اونو بیشتر کرد .نه نه این غیر ممکن بود اما با دیدن چندین پیامک عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد . سام عزیزش به اون و عشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردیها بی اعتناییهاو دوریها سام رو فهمیده بود.دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کرد .مرد ارزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود.اون شب سام در مقابل تمام گریه ها و فریادهای مولی فقط سکوت کرد.کار از کار گذشته بود .صبح مولی چمدونش رو بست و با دلی مملواز نفرت سام رو ترک کرد وبا اولین پرواز به شهر خودش برگشت..روزهای اول منتظر یک معجزه بود،شاید اینا همش خواب بود .اما نبود .همه چی تموم شده بود.اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کرد سام رو با تمام خاطراتش فراموش کنه.هر چند هر روز هزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا ارزو میکرد.ولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت. .3سال گذشت و یه روز بطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهیاش ...



  • رمان عاشقانه

    رمان عاشقانه

    در دانشگاه هم دختر با هوشی بود که پسرهای زیادی رو به خود جذب میکرد    ولی اون از هیچ کدوم از پسر های دانشگاه خوشش نمی امد همیشه به خود می گفت پسر ها ارزش اینو که یه دختر بهشون علاقه مند باشه رو ندارند اونا به عنوان یه دستمال از یه دختر استفاده می کنن و بعد استفاده پرتش میکنن یه گوشه و نگاهش هم نمی کنن   اصلا به عشق اعتقاد نداشت نه اینکه بگه اصلا وجود نداره فقط می گفت هیچ عشقی سرانجام نداره اگر هم الان زن و شوهر هایی وجود داره برای اینه که عاشق هم نیستند فقط به هم علاقه دارند یا در بیشتر موارد دارند همدیگرو تحمل می کنن.... به خاطر همین زیاد به پسر های دورو برش اهمیت نمیداد...   باید تو همین دو3روزه به استادش خبر میداد استادش رییس یک بیمارستان معروف بود که به خاطر علاقه ای که به عسل داشت او را انتخاب کرده بود آقای صالحی مردی در حدود 53ساله بود که به دلیل نداشتن فرزند علاقه ی خاصی به عسل داشت... عسل با مادر و پدرش در این مورد صحبت کرده بود انها قبول کردند دوستانش هم گفتند  دیوونگی کرده اگر قبول نکنه خودش هم عاشق این کار شده بود به همین خاطر رفته بود به بیمارستانی که استادش رییس آن بود    حس اضطرابی تمام وجودشو فرا گرفته بود خودش خوب نمی دانست چرا ولی حس عجیبی داشت انگار که این مسئله تاثیر زیادی بر زندگی زیادی داشت و زندگی او را به کلی تغییر می داد با این حال سعی کرد به خودش مسلط باشد دم در ورودی چشم هایش را بست و سعی کرد آرام شود بعد با نیرویی تازه وارد شود.    عسل بشدت از اسانسور می ترسید و هیچ وقت سوار نمیشد از اطلاعات پرسید که کجا می تواند رییس را ببیند متصدی جواب داد که در حال ویزیت بیماری هستند و باید به طبقه ی 5 بروند  خیلی ناراحت شد چون باید بدون آسانسور می رفت زیر لب گفت: تازه اولشه   ولی سعی کرد به چیز های خوب فکر کند به حالت دو پله ها را طی کرد تو پاگرد طبقه ی سوم ناگهان پسر جوانی که روپوشی سفیدی بر تن داشت جلویش ظاهر شد نزدیک بود با هم بر خورد کنند ولی عسل سریع خود را کنترل کرد ولی تعادلش را از دست داد لحظه ای  در اغوش پسرجای گرفت ولی سریع خود را بیرون کشیدو شرمگین گفت: -متاسفم عجله داشتم... پسر که متعجب بود گفت: -شما همراه مریض هستید؟چرا از اسانسور استفاده نمی کنید ؟ عسل که نمی خواست غرور خود را بشکند و دلیلش را بگوید گفت: معذرت می خواهم من باید برم و شروع کرد به طی کردن پله ها. پزشک جوان نظاره گر رفتن عسل بود عسل   به طبقه ی 4 کمی مکث کردو خودش را سرزنش کرد -همیشه باید کار های اشتباه کنی .....حالا اگرهمکارش بشی حتما بهت میخنده و بهت می گه خانوم دکتر ترسو..... تو همین افکار بود که صدای استادش را شنید _خانم سعادت اومدید ...

  • رمان های بسیار قشنگ

    هرگز رهایم مکن پسر خاله ی رها عاشق رها میشه و با هم عقد میکنن اما چند روز مونده به عروسیشون دختری وارد زندگی علی میشه و این دختری نیست به جز مینا دوست رها............. بقیه اشو بخونید عشق زمستونی  قرار نبود فریاد دلم فهیمه بخاطر اتفاقی که در کودکیش دیده قادر به حرف زدن نیست طاهره دوست اوست و همیشه نقش زبان فهیمه را بعضی میکند . طاهره و فهیمه به دنبال کار میگردند به فهیمه کار با یک کودک ناشنوا پیشنهاد میشود فهیمه میپذیرد روزی او با دایی کودک برخورد میکند. پیمان (دایی کودک) او را مسخره میکند و با فهیمه سربسر میگذارد طاهره با فهیمه به سراغ پیمان میرود و این باعث عشق میان طاهره و پیمان میشود. طاهره همیشه به فهیمه میگوید تو باید زن برادر من شوی در حالی که فهیمه هیچگاه برادر طاهره را ندیده .زمانی که آندو هم را میبینند… وفای عهد تقلب رمان در مورد دختر شاد و سرزنده ای به اسم نادیا هست که همه نانادی صداش میکنن و خدای تقلبه. کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب به انتها رسونده و دریای راههای تقلبه و انقدر حرفه ای که تا به حال سابقه تقلب گرفتنه ازش رو هیچ بنی بشری به چشم ندیده اما از بد روزگار بالاخره دستش برا یه نفر رو میشه و این سراغاز یه تنفر عمیق و شاید در انتها عشقی بزرگ و پر از تجربه های ریز و درشتی که بالاخره ببینیم نقلب توانگر کند مرد را یا نکند!!… قصه عشق ترگل داستان در مورد دختري شيطون وبازيگوش به اسم ترگل است که دل خوشي از پسر عمه تازه از خارج برگشته اش نداره وهزار تا بلا سرش مياره حالا بماند که ارمين هم تلافي مي کرده ولي ... عشق یا عادت توسکا فوق العاده قشنگ ادامه (قرار نبود ) دختری از جنس همه دخترا ... که ناخواسته وارد راهی می شه که براش خیلی چیزا به وجود  می یاره ... شهرت ... رقابت ... ثروت ... و چیزی که توی عقلش هم نمی گنجید هیچ وقت ... عشق!!! عشقی از نوع ناب در روزگاری که نامش هم کیمیاست ...   آنتی عشق میشا و هامین دختر خاله و پسر خاله هستند که میشا یه دختر مستقله که خیلی سرزنده و شاده و دوست داره خودش برای زندگیش تصمیم بگیره  اما دیگران با ابراز نظراتشون مانع میشن . هامين پسريه كه 12 ساله خارج از ايران زندگي ميكنه و حالا  ميخواد برگرده ، كه از قضا اونم دوست داره خودش واسه زندگيش تصميم بگيره ، حالا اگه گذاشتن.. باعشق شدنیه فراموشی اتفاق عاشقی درباره ی یک دخترس به اسم آرمیلا که دوست داره شوهرش بر حسب اتفاق وارد زندیگیش بشه و برا همین همه ی خواستگاراش رو رد میکنه اما حالا یه خواستگاری براش پیدا شده که خانوادش کاملا راضین و .........ادامه ماجرا پرهام دختری پولدار که عاشق مستخدمشون میشه که پسری جونه به نام آرش و خبر نداره که ارش ...

  • رمان های خوشگل موشگل(راهنما)

    اولین رمانهایی که میزارم وشماره ندارن زیادی خوشملن ونمیشه گفت کدومشون بهتره اما بقیه رو شماره گذاری الویتی کردم که اگه جاتون بودم کدوم رو اول میخوندم.   رمان غزال رمان درباره دختری به نام غزال.دختر پرجنب وجوش وسوگلی کل خانواده سراج.غزال تو مدرسه با دختری هم کلاس ودوست میشه که توی جشن تولدسها میفهمه که پدر سها دوست قدیمی پدرش بوده وطی اون با هم رابطه خانوادگی وصمیمی پیدا میکنن .سها دوتا داداش داره به اسم سهیل وسپهر که سهیل از غزال اینا کوچیک ترن اما سپهر دانشجوی مهندسی عمران وتو روم زندگی وتحصیل میکنه واز ایران گریزونه وبه هیچ وجهه قصد اومدن به ایران رو نداره .اما طی اتفاقاتی سپهر بر میاد ایران وتو یه اتفاق جالب  با غزال آشنا میشه اولش گریبان گیر یه هوس میشه نسبت به غزال آخه آقا سپهر ما که خوشگل وجذابم هست به اندازه تارای سرش دوست دختر داره رفتار غزال وروکم کنی ها این بین باعث میشه سپهر عاشق غزال سنگدل ما بشه حالا آیا سپپهر میتونه غزال قصه ما رو که پسرعمو وخواستگاراش کم نیستن رو عاشق خودش کنه یا نه ؟خوب باید خودت بخونی تا بفهمی. رمان طلائیه  طائیه یه دختر خوشگل وپرخواستگار ه که تو اصفهان تو یه خانواده نسبتا مذهبی زندگی میکنه .طی اتفاقی که برای طلائیه تو چند سال قبل افتاده اون مجبوره به همه خواستگار هاش با عیب وایراد گذاشتن روشون جواب رد بده تا آبرو خانوادش نره اما میزنه یه فوتبالیست معروف وخوشگل جذاب بی عیب ونقص میاد خواستگاریش البته اردوان به اجبار پدر ومادرش میاد خواستگاری طلائیه هم برای رد کردن این خواستگار حسابی خودشو میپوشونه که چشم اردوان نگیرتش ومیخواد به التماس ودست وپای اردوان بیفته که راهش رو بکشه بره اما خود اردوان زودتر به حرف میاد ومیگه نامزد داره واصلا قصد ازدواج با اون رو نداره وبرای اینکه مامان وباباش دست از سرش بر دارن اومده ومیخواد طلائیه بخیال اون بشه .طلائیه هم که میبینه همه چی بروقف مراده واگه ازدواج با اون کنه اردوان عمرا سمتش بیاد جواب بله رو میده وازدواج میکنن در طی این مدت هم اردوان ریخت قیافه طلائیه رو ندیده حتی تو عروسی هم نمیبینه شب عروسی میرن تهران و تو خونه اردوان که دوبلکس مستقر میشن البته تو دوطبقه جدا گانه و باز هم اردوان طلائیه رو نمیبنه وبعدش اتفاقات خیلی قشنگ و جالبی میوفته که این کتاب رو تبدیل میکنه به یه کتاب محشر. رمان این روزها داستان مربوط میشه به یه دختر به اسم الهه که تو یه خانواده متوسط تو تهران به دنیا اومده به خاطر وضع پدرش تا دیپلم میخونه وبعد میخواد دیپلم کامپیوتر بگیره ومشغول به کار بشه ترانه دوست شروشیطونش هم به دنبال الهه راه میوفته ومیرن ...

  • رمان قرار نبود

    - خب بریم دیگه ... مانی و شایان اون پایین علف که زیر پاشون سبز شد هیچی ... گلم دادن ... من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره. با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:- انگار جدی جدی لباسه اندازته ...- پ ن پ شوخی شوخی یه ذره تو روش خندیدم تا اندازه ام شد وگرنه هی قر می یومد سرم ...چنگی توی موهاش زد و گفت:- دخترا همه اش فکر می کنن گوله نمکن ...- پسرا هم همه اش فکر می کنن خدای جذابیتن و همه اشون اعتماد به نفس کاذب و غرور حال به هم زن دارن ...- واسه همینه که می میرین واسه غرور پسرا؟!!!- حالا که پسرا دارن تلپ تلپ غش و ضعف می کنن واسه دخترای مغرور ...با باز شدن در آسانسور بحث ادامه پیدا نکرد و هر دو سوار شدیم. در آسانسور داشت بسته می شد که یه دفعه آرتان خم شد و سریع دنباله لباسمو کشید داخل. اگه جمعش نکرده بود لباس جر خورده بود. باید تشکر می کردم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. لباسو رها کرد و زیر لب غر زد:- دست و پا چلفتی ....- نخود هر آش ... شاید من می خواستم لباسم پاره بشه این مجلس حال به هم زن به هم بخوره از شر تو راحت بشم ...- تو؟! تو از شر من راحت بشی؟ تو از خداته با من باشی این اداهات هم همه اش فیلمه ....- آرتان در خواب بیند پنبه دانه ... آرزو که بر جوانان عیب نیست پسر جون ...- ای وای مادر ببخشید تاریک بود موی سفیدتون رو ندیدم ...صدای ضبط شده خانومه توی آسانسور گفت:- لابی ...در داشت باز می شد سریع اومدم بیرون که حس کردم لباسم گیر کرده و داره کشیده می شه. چون سرعتم زیاد بود و تقریبا با حالت دو ...

  • دلنوشته های قشنگ بلیدئی..

    حدایی تکدیر دیما، یک سالگی چوکلوکی دابا بو وکتی آیی یا برزاد دور دئه کندیته پمشکا دل یکینی هسته که تو آیی یا گره"‏"در مقابل تقدیر خداوند،مثل کودکی یک ساله باش که وقتی او را به هوا می اندازی میخندد چون ایمان دارد که او را خواهی گرفت!.."ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ "دگه داب بو(تگیر که)...چه بوتوکانی کندگا مترس،بلی بوتوک مانه!"‏"متفاوت باش...نترس از تمسخر مترسک ها،بگذار مترسک بمانند!" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ "مردمانی واستا تگیر مکه،ایی مردم هر روچ ترا دگه دابی لوٹه"بخاطر مردم تغییر نکن،این جماعت هر روز تو را جور دیگری می خواهند ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بچه ها کی میدونی این دلنوشته ها به چه زبان محلی هست؟؟؟؟؟؟  

  • رمان عشق عسلی

    جمعیت زیادی بود بااینکه فامیل زیادی نداشتیم اما دوست خانوادگی خیلی داشتیم و اغلب همکارای بابا رو از بچگی می شناختیم..دخترا عسل رو یه دقیقه ول نمی کردن و از اول تا آخر دورش کرده بودن و با هم میرقصیدن..خیلی خوشحال بودم..منی که تا اون موقع جلو هیچ کس نرقصیده بودم بالاخره طلسمم باطل شد و رقصیدم..اون شب خیلی زودگذشت..یعنی در واقع تمام روزای قشنگ زندگی زود می گذرن...بعد از جشن همراه عسل به خونه ای که بابا به عنوان هدیه بهمون داد رفتیم همه ی اونجا رو طبق سلیقه ی عسل چیدم دوست نداشتم هیچ چیز برخلاف میلش باشه...وقتی رسیدیم عسل گفت:-آخیش دارم از خستگی میمیرم...-خدا نکنه عزیزم...برو یه دوش بگیر بیا بخوابیم..-تو دوش نمی گیری؟؟-چرا همین جا دوش میگیرمآخه خونه ی جدیدمون دو تا سرویس بهداشتی داشت یکی توی اتاق خواب یکی هم توی راهرو نزدیک هال..بعد از یه دوش سریع رفتم توی اتاق خواب که دیدم عسل گرفته خوابیده..دیوونه..مگه حموم نکرد..-عسل حمام نرفتی؟؟-آره-اینقدر زود؟-آره مگه میخواستم چکار کنم؟؟خوابم میاد-عسل بخدا دیوونه ای جیغ زد_خودتیعاشق همین جیغ جیغ کردناش بودم...اون شب هم گذشت...البته خیلی خوش گذشت...خدایا هیچ وقت این خوشی ها رو ازمون نگیر...صبح وقتی بیدار شدم دیدم عسل هنوز خوابیده..دلم نیومد بیدارش کنم..سرشو روی سینم گذاشتم و چشمامو بستم..با صدای عسل از خواب بیدار شدم..عسل-دو تا مخصوص با یه نوشابه خانواده-...-چقدر دیگه؟؟-...-ممنون خدافظروی تخت نشستم و گفتم:-کی بود؟-راکی-کی:-بابا آقای راکی فست فود سر کوچه-فست فود برای چی؟-برای اینکه ساعت دو ظهره و من گرسنمه-ساعت دو اِ؟-آره جناب خوب خوابیدین؟؟-بله سرکار..-بلند شو این جارو مرتب کن من کار دارم-چکار داری؟-یه کار شخصیچشمامو تنگ کردم و گفتم:-چه کاری-استراحت بعد هم زد زیر خنده بالش رو برداشتم که به سمتش پرت کنم اما از اتاق دوید بیرون و بالش به در خورد...بعد هم خندیدم و با صدای بلند گفتم:-اینم از صبح اول زندگیه دیو و دلبرعسل اومد داخل و گفت:-دیو خودتیا-خب معلومه دیگه تو هم دلبری عسلمخندید و رفت تا به استراحتش برسه..حالا من موندم چی رو دقیقا باید تمیز کنم..!!! امروز عصر به سمت ترکیه پرواز داریم برای ماه عسل...بابا گفت که قبل از رفتن میایم خونتون تا باهاتون خداحافظی کنیم...خونه مثل بازار شام بود عسل داشت لباسا هارو جمع میکرد..-کیا بیا اینجا-جونم خانومم-این تی شرتتو بیارم یا اون سرمه ایه؟؟-خودت کدومو دوس داری؟-دو تاش-خب دو تا رو بزار-آخه خیلی لباس بردم می ترسم اضافه بار بخوریم-فدای سرت گلم هر چی خواستی برای خودت بردایا نه اونجا بگی یادم رفتاومد جلو گونمو بوسید و گفت:-باشه داداشیاین حرفو که زد از عصبانیت ...

  • رمان قرار نبود

    نه اون حرف می زد نه من ... فقط نفسای عمیق می کشیدم. دوست داشتم بوی عطر تلخشو توی مشامم ذخیره کنم. رفت توی پارکینگ ... ولی ماشینش که توی پارکینگ نبود. همینطور که دنبالش می رفتم یهو چشمم افتاد به پرشیای خودم با تعجب نگاش کردم. اونم با لبخند شونه بالا انداخت. لبخند منم عمیق تر شد و بدون اینکه چیزی بپرسم سوار شدم. دوست داشتم پیش خودم فکرای قشنگ دخترونه بکنم. دوست داشتم اینطور فکر بکنم که اونم از زور دلتنگی دست به دامن ماشینم شده. منتظر بودم راه بیفته ولی خبری نشد. برگشتم نگاش کنم و با نگام بپرسم چرا وایساده که یهو داغ شدم ... آخ خدا چه آرامشی! آغوش آرتان شده بود همه دنیای من. دستش روی کمرم لغزید و زمزمه وار گفت:- هیچی نگو ... می خوام اعتراف کنم که دلم برای هم خونه ام خیلی تنگ شده بود ...می خواستم سرش داد بزنم. مشت بزنم تو سینه اش ... بگم اگه دلت تنگ شده بود پس کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا اس ام اس ندادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟ من که اسیر نبودم ... باهام بیرون از خونه قرار می ذاشتی. ولی شاید از این پسر مغرور نباید اینهمه انتظار داشته باشم. همین که اینو گفت خودش به دنیایی می ارزید. نیاز نبود دیگه گله کنم .... جای گله ای باقی نمونده بود! شالم افتاد ... دست کشید توی موهام و گفت:- موی فر بهت خیلی می یاد ...بازم چیزی نگفتم بغض کرده بودم. آرتانم دوباره مهربون شده بودم ... دوباره داشت منو دیوونه می کرد. گفت:- فکر نمی کردم امشب اینجا ببینمت ...سرمو توی گردنش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. ریشش تا توی گردنش در اومده بود ولی زبریشو هم دوست داشتم. بالاخره منو از خودش جدا کرد. پیشینیمو با مهر بوسید و گفت:- خوشحالم که پیشمی ...لبخندی زدم و چیزی نگفتم. خندید:- زبونتو موش خورده؟زبونمو در آوردم. دوباره تبدیل شدم به همون ترسای شیطون. گفتم:- نخیر ... دارمش سه متره ... شالمو کشید روی سرم و گفت:- خدا به داد من برسه ...خندیدم. دستمو گرفت و گفت:- نمی خوای چیزی بگی؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- منم دلم برات تنگ شده بود ...گله ای که من باید می کردمو اون کرد. - برای همین برگشتی خونه ...- با بابا چی کار می کردم؟ منتظر بودم تو بیای دنبالم ... فکر می کردم دوره هم خونه بودنمون دیگه تموم شده ...- تا اونجایی که من می دونم قرارمون یه سال بود ... الان که تازه شش ماه شده.یعنی شش ماه دیگه باید جدا می شدیم؟! نه خدا! یک ماهش منو داغون کرد ... چه جوری می تونم دوریشو برای همیشه تحمل کنم؟ به روی خودم نیاوردم ولی و گفتم:- چرا نیومدی دنبالم؟ بابام حق داشت ... باید از دلش در می آوردی ...- فکر می کنی نیومدم؟! - یه بار ...- یه بار اومدم خونه ... بقیه اشو رفتم شرکت بابات ...نتونستم جلوی حیرتمو بگیرم و گفتم:- راست می گی؟!دماغمو فشار داد ...

  • رمان قرار نبود

    شام رو که آوردن من هنوزم سر جام نشسته بودم. آرتان دوباره درگیر پذیرایی شده بود و حواسش به من نبود ... شاید حتی اون لحظه قشنگ رو هم فراموش کرده بود ولی من حسابی تو فکرش بودم ... بعد از اینکه میز شام چیده شد همه یکی یه بشقاب برداشتن و رفتن سر میز تا هر چی که می خوان بکشن ... ولی من حتی میل به غذا هم نداشتم. بنفشه اومد کنارم و گفت:- پاشو برا من کلاس نذار ...- تو آدمی که من بخوام برات کلاس بذارم؟- ببین با من یکی به دو نکنا ... از دست تو و آرتان دلم خونه!- وا چرا؟- فقط دوست پسر من این وسط زیادی بود؟- خب می خواستی به آرتان بگی دعوتش کنه ... یا می خواستی با خودت بیاریش ...- بهراد با کلاس تر از این حرفاست که بدون دعوت جایی بره ... منم رو به شوهر تو نمی زدم ...- باشه بابا خانوم! ببخشید من شرمنده که امشب بهتون خوش نگذشت ...شبنم با یه بشقاب پر غذا اومد و گفت:- کی گفته خوش نگذشت؟ خیلی هم خوش گذشت .... گوش به حرف این نده کسی نبود باهاش برقصه دپسرده شده. بنفشه زد تو سر شبنم و رفت که برای خودش غذا بیاره. پیدا بود که حسابی با بهراد صمیمی شده. وگرنه بنفشه آدمی نبود که به خاطر کسی تو سرش بزنه ... بیخیال به میز غذا نگاه کردم. چطور بود که من هیچ اشتهایی نداشتم؟! ظهرم که غذای درست و حسابی نخورده بودم. شبنم کنارم نشسته و در حالی که غذاشو می خورد گفت:- تو چرا نمی ری غذا بیاری؟- فعلا اشتها ندارم ...- اوهو! چه لفظ قلم! - شامتو کوفت کن ...شبنم شانه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد ... آرتان در حالی که یه بشقاب غذا دستش بود و مشغول صحبت با یکی از دوستاش بود بهمون نزدیک شد. آنچنان گرم حرف زدن بود که فکر کنم اصلا منو ندید ... توی همین فکرا بودم که دستشو با بشقاب گرفت به طرف من. اصلا به من نگاه هم نمی کرد و داشت سرشو در تایید حرفای دوستش تکون می داد. حس خوبی بهم دست داد و بشقاب رو گرفتم و گذاشتم روی پام. از هر غذایی یه کم برام کشیده بود. حتی نگام نکرد که ازش تشکر کنم. ازم فاصله گرفت و با دوستش به اون سمت سالن رفتن شبنم که داشت خیره خیره به ما نگاه می کرد بعد از رفتن آرتان خندید و گفت:- ای بسوزه پدر عاشقی!خندیدم ... از ته دل. اشتهام یهو باز شد و شروع کردم به خوردن.همه مهمونا رفته بودن ... آرتان مشغول جمع کردن ظرفای اضافه بود ... حتی حال نداشتم یه تیکه چیز جا به جا کنم فقط می خواستم بخوابم. باید ازش تشکر می کردم ... بایت مهمونی ... بابت تولدم ... بابت توجهش ... ولی چطور؟! اون به خاطر عکسا اینقدر منو عصبی کرده بود که الان هنوز هم نمی تونستم خودمو راضی کنم و برم ازش تشکر کنم. تو دلم گفتم:- همون موقع ازش تشکر کردی ... بیخیال دیگه بیا برو بخواب. از جا بلند شدم. سر جاش ایستاد و نگام کرد. کرواتش شل شل دور گردنش بود ...