رمان ناعادلانه قضاوت کردم

  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم6

    کند شدن ثانیه ها رو نمی تونم تحمل کنم ، نگرانی بیش از حد همراه باران و نممی تونم تحمل کنم ، در بسته ی اتاق عمل و نمی تونم تحمل کنم ، صدای باراد و که می گه کی می یای خونه نمی تونم تحمل کنم . خدایا غلط کردم ، کسی نیست جز من و تو ، اینجا تو اوج تنهایی و درد دارم میگم غلط کردم .باران الان داره میجنگه ، شایدم نه شاید نمی جنگه تا راحت بشه ، راهت بشه از این دنیایی که من تو ساختن نقش داشتم .یه نقش و رنگ پر رنگ . شاید سیاه بودم و زندگیشو سیاه کرده بودم .خدایا من خیلی وقته که به اشتباهم پی بردم ، خیلی وقته که تو رویاهام و تو خاطراتم باران هست شاید از همون اول هم فراموش نشده بود ولی الان جایی ایستادم که راهی نیست تا باران . راهی نیست تا اتاقی که دارن میجنگن تا باران و سالم از اون اتاق بیارن بیرون .بعد از دیدن پرونده ، گفتن که امکان بازگشت کمه ولی من خودخواهانه میخواستم برگرده ، اون باید برگرده ، نه به خاطر من که از خدامه که برگرده ولی به خاطر باراد ، به خاطر بچه ای که خیلی مونده تا بزرگ بشه ، خیلی مونده تا یه چیزاهایی رو درک کنه ، خیلی مونده تا یه چیزهایی رو تجربه کنه .تو اتاق ، رو صندلی نشستم و زل زدم به ساعت دیواری . زل زدم تا ببینم کار میکنه یا نه . اگه کار میکنه چرا جلو نمی ره ، چرا زودتر تموم نمیشه تا باران بیاد بیرون از اون اتاق لعنتی که شده مایه ی عذابم . تازه دارم میفهم وقتی هایی که میرم تو اتاق واسه عمل ، کسایی که بیرون ایستادن چه حالی دارن ، تازه دارم می فهمم از دست دادن ، واسه همیشه چه قدر درد و نگرانی داره .نمی خوام پشت در منتظر بمونم ، نمی خوام اونجا بمونم و ذکر های همراه باران و بشنوم ، بشنوم که چه قدر دورم از باران ، چه قدر دور از همه ی وجودم . نمی خوام پشت اون در وایستم و نگاه ناباور همه ی اونایی که سعی میکنن نگاهشونو کنترل کنم ببینم . نمی خوام اونجا بایستم و ببینم از در نمی یاد بیرون .تو اتاقم ، منتظر می مونم . منتظر اینکه باران برگرده . قوی بود که اگه نبود تا اینجا نمی تونست پیش بره ، ولی اگه قدرتش تموم شده باشه .خدایا ، از تو می خوام ، از تو می خوام باران.هنوز خیره به ساعتم که در اتاق باز میشه و پرستار می یاد داخل - دکتر ، مریضتون از اتاق عمل آوردن بیرون نگاهش میکنم و از رو صندلی بلند میشم و از اتاق می یام بیرون ، پشت سره من داره می یاد - کجا بردنش - مراقبت های ویژه- دکترش کجاست - داشتن با همراه بیمار حرف میزدن میرم سمتشون . میدیدم که داشتن با هم حرف میزدم . منو که می بینه لبخندی میشینه رو لبش ، با لبخندش دلم آروم میگیره .- چی شد احسان جان- فعلا اوضاع آرومه می دونستم تا 2 ساعت بعد از عمل با این مشکل نمی تونن تشخیص بدن تا وقتی که خود ...



  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم9

    ساعت 8 شب بود که باراد و بردم خونه و تا دمه آسانسور باهاش رفتم ولی دیگه بالا نرفتم . نمی خواستم الان باهاش روبرو بشم . کاش زودتر تصمیم بگیره . خسته شدم از این بلاتکلیفی از این همه دوری .مسیر خونه رو نمیرم . دلم نمیخواست برگردم خونه ، خیابون ها رو پشت سر هم رد می کنم بدون مقصد مشخصی .یاد اون روزایی که باران اومده بود تو زندگیم ، یا خنده هاش که خنده رو می کاشت رو لبام ، یاد کنکور دادنش ، یاد همه ی وقت هایی کهه با هم بودیم ، یاد دوست داشتناش .یاد اون روزای نحس که سیاه بود ، یاد اون روزی که رفت ، پیداش نمی کردم ، یاد اون روز تو بیمارستان .همه ی خاطراتش و دارم مرور می کنم . از همون روز و تا همین الان . نمی دونم واقعا با این سن چطوری به اینجا رسیدم . خسته شدم از این همه فشار روحی که باید تحمل کنم ، تمرکز رو کارم تو بیمارستان ، سر کله زدن با مامان و غزیز که مادام بهونه باراد و میگیرن ، قولی که به عزیز داده بودم هنوز عملی نکرده بودم ، هنوز عزیز باران و ندیده بود و من ازش واقعا خجالت میکشم . خسته از دست باران که هیچ جوره کوتاه نمی یومد و من واقعا کم اورده بودم .با پیشنهادی که بهش داده بودم آخرین برگه رو ، رو کرده بودم و امیدوار بودم تا حداقل بهش فکر کنه . خیلی خودخواهم ولی نمی دونم دیگه باید چی کار کنم .اگه قبول کنه ، اگه اجازه بده کنارش باشم ، شوهرش باشم ولی خیلی خوش خیالی اگه فکر کنم قبول میکنه . خیابون ها کم کم خلوت میشه و ماشین ها کمتر و کمتر ، ولی هنوز قصدی ندارم واسه رفتن به خونه . دلمو ، زندگیمو ، همه چیزمو پیش باراد جا گذاشته بودم و الان هیج جا آروم و قرار نداشتم .باران در بسته میشه و من که دیگه انرژی ندارم واسه ایستادن می شینم رو زمین . وسط اتاق نزدیک در رو زمین نشستم هنوز به در خیره شدم . چرا دوباره برگشته بود و داشت باهام بازی میکرد ، اشک هام می یاد پایین ، خسته شدم از این ضعیف بودم . اما من تنها نیستم ، من یه مادرم . همه رو تحمل می کنم به خاطر باراد . دوری باراد اونقدر سخت بود که دیگه طاقتم تموم شد ، اونقدر سخت بود نبودنش ، ندیدن پسر کوچولوم که به امید اون فقط داشتم زندگی میکردم . اون که رفت ، امید منم رفت ولی الان که باراد اینجاست ، کنار من ، تو خونه ی بردیا . انگاری خوب بود ولی در اصلا اینطوری نبود وقتی اون روز تو بیمارستان چشمامو باز کردم و دیدمش ، فکر کردم خیاله ، فکر کردم هنوزم دارم تو رویاهام بردیا رو می بینم ، صداش کردم ، حوابمو داد و من چه قدر تو اون لحظه احساس خوبی داشتم که تو رویا داشتم می دیدمش . حتی تو رویا هم می تونستم نگرانی تو چهره شو احساس کنم . ولی بعد فهمیدم رویا نیست ، خیال نیست ، واقعیته . واقعیت بردیا مثل یه پتک ...

  • دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)

    دانلود رمان ناعادلانه قضاوت کردم(جلد 2)

        قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از آسایا آریایی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)  

  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم5

    لبخند میزنه - اولین بار بود اینطوری شدماولین بار بود پس چرا نمی تونستم باور کنم . نفس هاش حالت عادی پیدا کرده . - بازم میگم ....- نگو خوبم .- باشه ، باشه تو که منو نصفه عمر کردی- الان که خوبم - خوبه که خوبی عزیزم ، اگه یک بار دیگه این حالت بهت دست داد حتما بهم بگو ، باشه ؟- چشم - می تونی بلند بشی سرشو تکون میده و آروم جابه جا میشه . کمکش میکنم که رو تخت بشینه - ساعت چنده بردیا ، دیرم نشه - نه قوربونت برم دیرت نمیشه به تخت تکیه میده .- اینجوری بهتره ، یکم بشین الان می یام از اتاق می یام بیرون و یه لیوان آب میوه براش می برم .- مرسی - نوش جان کنارش می شینم تا آخر آبمیوه شو بخور . به این فکر میکنم نباید با یکم دویدن به این حالت دربیاد ولی شاید به خاطر گرما و استرس باشه ، البته امیدوارم که اینطوری باشه .امروز باران یکم خرید داشت و من خونه بودم . گفته بود که یه سر می یاد اینجا ولی همین که در و باز کردم باران و تو آسانسور نیمه بی هوش دیدم .وسط کوچه یه سگ کوچک دنبالش کرده بود و در حد مرگ ترسیده بود و فقط تونسته بود تا تو آسانسور خودشو نگه دار .نصف آبمیوه شو خورده . دارم نگاهش میکنم که لیوان و سمتم میگیره :- میخوری - آره خودمو می کشم جلو و لیوان و از دستش میگیرم و لبامو می زارم رو لباش . شیرینی آب میوه با شیرینی لباش مخلوطه خوبی شده .چشمام باز میکنم و به چشم های بستش نگاه میکنم - بارانم - جانم - با هم بریم خرید چشماشو باز میکنه ، درخشش چشماش دیونه ام میکنه - واقعا- آره دستاشو باز میکنم و پست گردنم قفل میکنه . لیوان آبمیوه رو دستم گرفتم و بردم کنار تا نریزه . با اون دستم بغلش میکنم - وای عاشقتم خندم میگیره - فقط چون دارم باهات می یام خرید عاشقمی - نه خیرم ، کلا عاشقتم با هم رفتیم خرید . همه چی با باران مهیج بود . باران 17 سالش بود و تو بهترین دوران زندگیش بود ، خوشحال بود ، شاد و سرزنده بود و این همه انرژی که داشت من و هم شارژ میکرد . روبروی یه تاکسی تلفنی نگه میدارم . یه ماشین واسه باران می گیرم و وسایلشو میزارم تو ماشین . کرایه رو حساب میکنم و میرم تو ماشین . - برم ؟- می ری ؟- نرم؟دستمو دراز میکنم و دستشو دستم میگیرم . یه بوسه میزنم رو دستش - برو با خنده از ماشین پیاده میشه . دوست نداشتم لحظه هایی که با باران بودم تموم بشه .مشتاق بودم روزی رو ببینم که واسه دیدن باران هیچ سدی نداشته باشم . ماشین و روشن می کنم و من راه می یوفتم سمت خونه .یکم راهمو دور تر می کنم تا دیرتر از باران برسم خونه . موقعی که ماشین و پارک میکردم باران داشت تقلا میکرد تا وسایلشو از دمه در بیاره تو حیاط . ماشین و پار ک می کنم و راه اومده رو برمیگردم سمت در تا کمکش کنم .- کمک نمی خوای باران خانم ...

  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم8

    سرشو تکون میده - تو خونه است - میشه لطفا برید صداشون کنید ، من تو ماشین منتظرش می مونم کار واجبی دارم . - الان صداش میکنم - بابا تو نمی یای - تو برو تو عزیزم ، بابا کار داره سری تکون میده و همنجوی که واسه دوست باران حرف میزنه میره داخل و من برمیگردم داخل ماشین .چند دقیقه ای طول میکشه تا باران بیاد بیرون از خونه . می یاد سمت ماشین و در و باز میکنه و میشینه ، خوبیش اینه که حداقل دیگه مقاومت نمی کنه .- کاری داشتی ؟- سلام - کارتو بگو- راجع به خونه استسکوت میکنه - آپارتمان هست ولی اگه تو نخوای بری اونجا می تونم یه جای دیگه رو پیدا کنم- برام فرقی نداره - پس مشکلی نیست . هر وقت خواستی می تونیم بریم اونجا سرشو تکون میده - باید یکم کارمو انجام بدم - اوکی ولی باراد خیلی بی قراری میکنه - بزارش پیش من بمونه تا اون موقعدلتنگش میشم ولی قبول میکنم - باشه ، ولی فقط دور روز . زودتر کاراتو انجام بده ، منم فرداا اون خونه رو روبراه میکنمبا تلخی محضی میگه :- متوجه منظورم تدی تو اون پیام - چـــی ؟- جابه جا شدم نمی خوام کسی رو ببینم نفس عصبانیمو میدم بیرون - باز برگشتیم سر جای اول ، باران اگه قرار باشه من باراد و نبینم اصلا واسه چی اون پیشنهادو به تو دادم صدام میره بالا- این حرف آخرمه باران ، اگه باراد و میخوای حضور منم باید تو زندگیت تحمل کنی و اگه نه مطمئن باش به ماه نمیکشه میرم البته با باراد . صدای اونم بالا میره - سر من داد نزن ، تو چی کاره ی منی که با من این جوری حرف میزنی ... ؟ فکر کردی آسونه هر روز تو رو تحمل کنم - مجبور نیستی ؟هر دوتامون شمشیرامونو از رو بسته بودیم . من باید کوتاه می یومدم ، خودم م یدونستم ولی نه الان . اگه الان کوتاه بیام باران پشت پا میزنه به همه چی و خواهان باران بود ولی من می خواستم کنارش باشم و اون اینو نمی دید . با حرص به صندلی تکیه میده و دستاشو تو بغلش میگیره- عوض شدی .. نه ؟ اینجوری می خوای جبران کنی ؟- تو اجازه دادی میگه..؟- تو این چند روزه چی کار کردی جز اینکه منو تحت فشار قرار بدی - چاره ی دیگه هم دارم مگه ، به هیچ سراطی مستقیم نیستی . هر کاری می کنم کوتاه نمی یای .با لحنی خاصی میپرسه :- تو واقعا پشیمونی ؟نگاهش میکنم . نگاهم نمیکنه . دستمو میزارم رو بازشو . سرش برمیگرده سمتم .- معلومه که پشیمونم ، درک حرف هام انقدر سخته ؟- حرف نمی خوام ، مرد می خوام که به حرف هاش عمل کنهبا صدای آرومی میگم :- تو اگه بخوای ، تو اگه بزاریچند دقیقه ای میگذره که در و باز میکنه - کارامو انجام میدم و فردا بهت زنگ میزنم - شب بخیر شب به خیر آرومی میگه و از ماشین پیاده میشه . تا بره تو خونه با نگاه تعقیبش میکنم . چه قدر سخت بود دل کندن از این خونه ...

  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم7

    سر جاش وایمیسته و سرشو برمیگردونه عقب . نگاهش سنگین بود . چاره ای نیست باران هیج جوره حاضر نمیشد حتی حرفامو گوش بده ، مجبور بودم پای باراد و بکشم وسط . من یه زندگی خوب واسه هر سه مون می خواستم .- یعنی چی ؟- باراد الان شناسنامه داره ، قانونا الان بچه ی منه و قانون این اجازه رو به کسی نمی ده که تنها زندگی میکنه - چرت و پرت نگو ، مگه تو این چند سسال با من نبود - چرا ، ولی اگه می دونستم اجازه نمی دادم - تو این حق و نداری - خودت این حق و بهم دادی ، یادته ؟- اون موقع شرایط من فرق می کرد ، من مجبور بودم سرمو بدون هیچ مفهومی تکون میدم . فاصله رو کم کی کنم ، خودش اینجاست ولی کرش اینجا نیست . - می یای ؟چشماش پر شده از اشک - تو بچمو بهم میدی . نه ...؟- حرف میزنیم ، باشه ؟سرشو آروم تکون میده - باشه ، ولی من بچمو می گیرم ازت ، همونجوری که خودم بهت دادم همون جوری ام میگیرم .ال میره بیرون و منم چند ثانیه بعد از اون میرم پیش بقیه .حسام چند تا نکته رو به باران یادآوری میکنه و دو تا قرص هم به داروهاش اضافه میکنه . حالش خوب بود و بدنش به حالت نرمال برگششته بود و خدا میدونه من چه قدر بابت خوب بودنش شاکرم .باران و همراهش بلند می شن و من اهسان هم به تبعیت از اونا بلند می شیم .- ممنون آقای دکتر - خواهش میکنم خانم . فقط مراقب باشید درسته که حالتون خوبه ولی به هیج وجه وسیله ی سنگین بلند نمی کنید .- حتما ، با اجازتون سرمو واسه حسام تکون میدم و اونم با خنده سرشو تکون میده و از اتاق در می یایم بیرون .- بریم باران ؟همرا باران منتظره و باران به حرف می یاد - سحر جان ، من خودم می یام خونه تو برو یه نگاهی به من میکنه و میگه - میخوای منم باهات بیام - نه تو برو ، منم زود می یام با شک خداحافظی میکنه و میره . هنوز پنج دقیقه بود که جدا شیدم بهم پیام و داد که اذیتش نکنم . من واقعا نمی خواستم اذیتش کنم ، من دوسش داشتم .آروم کنار هم از بیمارستان می یام بیرون . پرستارا دارن با تعجب نگاهمون میکنن ، مهم نیست و واسه باران هم اصلا مهم نبود چون اصلا تو این دنیا نبود و شدید تو فکر بود .میرم سیمت ماشین . مستاصل کنار ماشین ایستاده ، قدم می زارم و میرم جلو در و باز می کنم و اشاره می کنم که بشینه ، با نگاهی گرفته سوار میشه . منم می رم می شینم و ماشین و روشن می کنم .از خیابون ها می گذرم ، مقصدم مشخص بود . بهترین و اروم ترین جایی که می تونستم با باران حرف بزنم .سرشو تکیه داده به صندلی و سکوت کرده . اصرار داشتم به شکستن این سکوت ولی حرفی نمی زنم ، می خواستم به حرف هایی که تو اتاق معاینه زدم فکر کنه ، شرایط و درک کنه . اگه باران ، باراد و می خواست نمی تونستم ازش دور نگه دارم ولی منم به اونا احتیاج داشتم . همین ...

  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم3

    میخوام راست باشه از اتاق کار می یام بیرون ، باید با عزیز حرف بزنم کسی تو پذیرایی نیست ، - زهرا خانم کمی طول می کشه - بله آقا - عزیز کجاست ؟- والا چی بگم ، خیلی ناراحت بود رفت ساختمون خودشون - مرسی خیلی وقت بود که دیگه اونجا نمی رفت ، اما حالا باران باز اومده بود و زندگی همه رو با اومدنش تحت تاثیر قرار میداد این بار به نحوی دیگه .در و باز میکنم و داخل میشم . طبقه پایین رو میگردم ولی نیست میرم بالا اتاق باران .هر پله ای که میرم بالا یه خاطره ازش می یاد جلوی چشمم پله ها رو یکی یکی بالا میرم . پشت در اتاق باران می ایستم ، چند تا نفس عمیق میکشم و در و باز میکنم .عزیز رو تک صندلی اتاق باران نشسته و عکس باران تو دستشه و داره نگاهش میکنه .میرم و رو تخت می شینم . نمی دونم باید چی بگم ولی اینو خوب میدونم که الان باید اینجا باشم .- دیدی چی گفت ؟ میگفت بچه داره ، یه پسر . باران من مادر شده . باران بچه است اما الان یه مادر .- عزیز نمی دونم چی بگم و چی کار کنم .سرشو بلند میکنه و نگاهم میکنه- هر کاری میکنی بکن ولی دیگه اشتباه نکن ، دیگه نمی زارم از دستم بره . چهار ساله از دستش دادم و تو حسرتش سوختم دیگه نمی زارم از دستم بره .- نمی خواد کسی رو ببینه- راضیش میکنم ، من مادربزرگشم . هر چند همون موقع هم که پشتشو خالی کردم مادربزرگش بودم - یعنی اون بچه ...نمی زاره حرفمو تموم کنم - یکبار اشتباه کردی ، دوباره همون اشتباه رو تکرار نکن. همون موقع هم گفتم دروغه ، گفتم باران من این کار رو نمیکنه ولی اینقدر آشفته بودی که باورنکردی . معامله بدی با باران کردیم ولی حالا می تونیم جبران کنیم .- اگه واسه آزمایش نیاید چی ؟- آزمایشسرمو می ندازم پایین ، خجالت میکشم از عزیز- قرار آزمایش بدیم ببینیم واقعا پسر من هست یا- معلوم میشه ؟- آره عزیز معلوم میشه یکم میگذره ، هردومون ساکتیم . چند دقیقه بعد عزیز به سختی از رو صندلی بلند میشه- شانس زیاد منتظر نمونه ، پس منتظرش نزارو بعد میره بیرون . عزیز که از اتاق می ره بیرون رو تخت دراز میکشم اتاقش هنوز هونجوریه ، هیچ تغیری نکرده فقط جای خالیش تو ذوق می زنه .حرف های عزیز آرومم میکنه حالا میدونم میخوام چی کار کنم . میخوام جبران کنم .به سقف اتاق خیره شدم و دستامو گذاشتم زیر سرم ، دوست دارم زمان موقف بشه و من تو این حالت بمونم .امیدوارم ، به فردا امیدوارم که باران رو ببینم ، باران رو میخواستم تنها کسی بود که تا این حد خواستارش بودم . کاش ببخشه ، کاش فراموش کنه ، کاش زودتر یادش بره اتفاق هایی که افتاده ولی حق میدم بهش اگه نبخشه ، اگه یادش نره .چشمامو و می بندم .یا روزی می یوفتم که باران تنها بود ، ترسیده بود ، تو اوج ترس بازم خواستنی بود .وقتی ...

  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم4

    با گفتن شب بخیر دست باراد و میگیرم و میریم سمت اتاقی که مامان براش درنظر گرفته . دست توپولش تو دستام گم شده ولی محکم گرفتمش ، انگاری نمیخوام بره ، نمی خوام دوباره گمشون کنم . باراد یه نشونه بود ، یه نشونه از باران ، یه نشونه از زمانی که شاید خیلی دور بود .در اتاق و باز میکنم و لامپ و میزنم تا اتاق رو روشن کنم . بعد از من باراد آهسته وارد اتاق میشه . داره به اتاق نگاه میکنه ، سرشو اطراف می چرخونه و نگاه میکنه . به ماشین بزرگی که گوشه اتاق به سلیقه مامان خریداری شده که میرسه یه لبخند میشنه رو لبش و چشماش باز باز میشه .خواب از شرس انگاری که کاملا پریده .- اون مال منه ؟با دستش داره به ماشین اشاره میکنه . میرم جلو و خم میشم . بغلش میکنم و دوتایی میشینیم رو تخت .- آره عزیزم ، مال شماست - میشه برم از جلو نگاش کنم سرمو تکون میرم و به ثانیه نمیکشه از بغلم خودشو میکشه پایین و میره سمت ماشین . اول یه دور دور ماشین می چرخه و آروم میخزه تو ماشین . یه ماشین کوچک که یه پسر بچه کوچک پشتش نشسته خیلی دیدنی شده . دیدنی تر از هر جیزی که تا الان دیدم .- راه هم میره ؟خندمو حفظ میکنم و میرم سمتش . رو زمین کنار ماشین می شینم - راه میره ولی اینجا نمیشه . اگه دوست داشتی فردا میرم تو حیاط تا تو راه ببریشبا خوشحالی دستاشو میکوبه به هم و دوباره فرمون و می چرخونه . انگار که داره راه میره .هونجوری که نگاهش به ماشین و داره وسایلشو نگاه میکنه میگه :- تو کجا بودی ؟- من ؟- آره دیگه ، مامان همیشه میگفت رفتی مسافرت . کجا رفته بودی ؟از حرفی که شندیم انگار یه سطل آب یخ ریخت روم . مسافرت . الان من چی به این بچه بگم . بگم کجا رفته بودم . آخه کدوم مسافرتی این همه سال طول میکشه . چی بگم به این بچه ، بگم که پدرت با مادرت چی کار کرد ، بگم که اصلا نمی دونستم تو این سالها بارادی هم وجود داشته ، بگم اصلا نمی دونستم مادرش کجاست ... چی بگم .مسافرت .. خوب چی باید می گفت ، چی باید میگفت تا کوتاهی منو جبران کنه ، چی باید می گفت تا جبران کارایی رو من نبودم تا براش انجام بدم بکنه .الان چی باید می گفتم .....- یه جای دور ؟- خیلی دور بود کم آوردم ، جلوی یه پسر بچه که از قضا پسرمم بود کم آورده بودم . سرمو تکون میدم - خوب باشه اونقدر راحت حرفشو زد و اونقدر راحت بی خیال شد که باور نکردم . پس همیشه همینطوریه ، همیشه زود میگذره از موضوعات اطرافش .- من میخوام بخوابم- خوب می تونی رو تخت بخوابی - یعنی با همینا بخوابم اینو میگه و به لباساش اشاره میکنه - مامان میگه هیچ وقت نباید با لباس های بیرون رفت رو تخت .تازه می فهمم چی میگه - الان میرم چمدونتو می یارم از رو زمین بلند میشم و میرم سمت در قبل اینکه کامل از اتاق بیرون ...

  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم1

    چشمامو می بندم ، نور رنگی خیلی بدی تو سالن میچرخه ، سر درد گرفتم ، از اینهمه شلوغی ، سر و صدا .داشتم با حسام یکی از دوستام که تو مهمونی دیده بودمش حرف میزدم ولی تقریبا هیچی نمی فهمیدم این همهمه اجازه نمیداد چیزی بشنوم فقط سرمو تکون میدادم ، با حسام یکم دورتر میریم و یه گوشه می ایستیم .بهتر شد ، حداقل صدای همدیگرو میشنویم.- کی اومدی حالا...؟- یه هفته ای میشه.- خوبه ، اون موقع که اومده بودی همش سرگرم بودی ولی این دفعه باید کلی باهم وقت بگذرونیمنگاهش میکنم ، پنج سال پیش که برگشته بود خیلی وقت ها با هم بیرون میرفتیم حالا الان میگه سرگرم بودی . میخنده- خوب بابا من سرگرم بودم .- دیوانه یکم با هم حرف میزنیم ، از بچه ها میگه ، از اینکه چی کارا کردن تو این چند سال .- میمونی دیگه ؟- اگه بشه - چرا نشه ، میشه خوبشم میشهبه لیندا نگاه میکنم... این لیندا هم که انگار نه انگار از صبح منو هزار جا برده حالام بی خیال نمیشه . رد نگاهمو دنبال میکنه- خیلی خانم زیبایهزبیا بود ، شاید اگه اینقدر آرایش نمی کرد زیباتر میشد ، شاید اگه اونطوری تیپ نمی زد بهتر میشد .. هزار دفعه گفتم اینجوری نگردد ولی کو گوش شنوا ، جواب کوتاهی میدم- آره - همین ، بابا این بیچاره از اون موقع که اومدی آویزونت بود تا من نجاتت دادم . اینقدر محبت میکنه من یه جوری میشم تو فقط میگی آره ...؟- چی بگم ، بگم نه - بی احساسی دیگه ، ببین چطوری نگات میکنه- بی خیال حسام- ببین تو رو خدا ، خدا شانس بده ما که از این شانسا نداریم- خجالت بکش - راست میگم دیگه ، پیر شدم رفت ، 33 سالمه هنوز تنهای تنهای تنهام- تو که راست میگی - باور کن به جون اون دختره..به سمتی که اشاره کرده نگاه میکنم... دختر زیبایی بود یا نبودشو نمیدونم چون واقعا اینقدر آرایش داشت که اصلا مشخص نبود ، هیکل بدی نداشت ولی از اون تیپ هایی بود که من اصلا نمی پسندیدم .سرمو با خنده تکون میدم - مشخصه کاملایکم با حسام حرف میزنم و بعد میرم سراغ لیندا . خواهش میکنم بردیا- لیندا خستم ، - یه کم دیگه بمونیم میریم دیگه عزیزمبا بی حوصلگی دستمو از تو دستش درمیارم بیرون- فقط نیم ساعت ، بعدش میرم با تو یا بی تو .- مرسی عزیزمدیگه کم کم دارم از خستگی بیهوش میشم ، این مهمونی هم که امروز واقع بد موقع بود .یکی از دوستای لیندا می یاد کنارمون و میشینه ، از نگاه خیره ای که میکنه خوشم نمی یاد ، بیخیال میشم ولی اون بیخیال نمیشه لیندام که کلا تعطیل ، با یه ببخشید بلند میشم و میرم یه نوشیدنی برمیدارم ، از شلوغی کلافه شدم ،میرم سمت آلاچیق های تو حیاط .باید یه فکری بکنم نمیشه ، الان یه هفته ای هست اومدم و فقط مهمونی و بیرون رفتن با دوستا و البته لیندا .دوست دارم دوباره ...

  • رمان ناعادلانه قضاوت کردم2

    سالها گذشته ولی من تو گذشته ها زندگیمو باختم...ازدواج... تشکیل خانواده .... برام مفهومی نداشت... بقیه فکر میکردنند به خاطر خیانت باران بود که دیگه سمت ازدواج نمی رفتم ولی خودم که می دونم .. یاد باران اجازه نمی داد... میخواستم فراموش کنم ولی یاد اون از قدرت من بیشتر بود...باران گفت دروغه ولی من باور نکردم... اگه دروغ بود کجا رفت .. با رفتنش مطمعن شدم که جایی رو داره که بره به دور از من ، به دور از عزیز، به دور از علی .. جایی رو داره که بره.....کاش نمی رفت.. کاش سکوت نمیکرده .. کاش میگفت کجا بوده..ولی دیگه دیره واسه این فکرا .. باران رفته ، چهار ساله که رفته .... چهارسالنمی دونم تو این سالها چی کار کرده .. نمی دونم تو این سالها با کی بوده .. البته مهم نیست برام.....!!!!مهم نبود..؟.. خودمو قول میزدم همیشه دوست داشتم بدونم کجاست... درسته با من نبود ولی دوست داشتم بدونم با کیه .. خوشبخته.... بودن با یه مرد دیگه ارزششو داشت.. ارزش جدایی از عزیز .. ارزش جدایی از علی که می شندیم تو این سالها چی کشید.... مطمعن ارزش جدایی از من داشت که رفت... نمی دونم باران دل باران هیچ وقت با من نبود یا..... .هوا گرگ و میش شده .... داره کم کم صبح میشه .. آروم از روی تاب می یام پایین .. با دستم گردنمو میگیرم.... میرم سمت ساختمون... تو خاموشی مطلق بود..... نگاهم میره سمت اتاق باران .. سمت ساختمون عزیز ... دیگه کسی اونجا زندگی نمیکنه........ افسوس میرم تو ساختمون .... صدایی نمی یاد ، همه خواب بودن.. خوبه .. اگه الان مامان بیدار بود باز شروع میکرد به نصیحت کردن و پیشنهاد دادن...لباسامو عوض میکنم و دراز میکشم رو تخت... تو خواب و بیداری بودم انگار .. بازم کابوس همیشگی.... بازم کابوس باران...بیخیال خوابیدن میشم و میشینم رو تخت... امروز بد هوای باران رو کردم ... میرم و سمت کتابخونه... هنوز که هنوزه عکس اشو نگه داشتم ، عکس هایی که با هم انداخته بودیم ، همون موقعی که با هم بودیم ، همون موقعی که فکر میکردم عاشقمه...هیچ وقت نفهمیدم چرا اون عکس ها رو پاره نکردم ، چرا ، چرا هنوز داشتم به عکس هاش نگاه میکردم و می سوختم تو دوریش...صورتشو لمس میکنم ... انگاری که اینجاست... تو عکی می خنده ... عاشق لبخندش شدم ... .. باران چی داشت که منو اینجوری شیفته خودش کرد...شیفته کم بود .. باران واسم همه چی بود .. همه چی ...صبح شده بود ... از همین که چشمامو باز میکنم عکس باران می یاد می یاد جلو چشمام...از دیدن عکس ها عصبانی میشم ....لعنتـــــــــی ......یه دوش میگیرم و میرم پایین...همه سر میز نشستن ... سلام میدم یه صندلی میکشم بیرون و می شینم - دیشب دیر اومدی ؟سرمو بلند میکنم و به مامان نگاه میکنم- با لیندا مهمونی بودیمبا لبخند سرشو تکون میده ... میدونم الان ...

  • جدید و پرطرفدارترین رمان ها

    پرطرفدار ترین ها:قدرت دریای من/قلب یخی من/ناعادلانه قضاوتم کردند/ناعادلانه قضاوت کردم/باران/سوخته دامانم/ببار بارانجدیدترین ها:بباربارون:موضوع اصلی رمان در خصوص دختریه به اسم سوگل..دختری مهربون با نگاهی مملو از غم..سوگل ِ قصه ی ما دلش پر از غصه ست..سراسر زندگیش پر شده از دروغ..دروغ اون هم از جانب ادمایی که یک روزی فکر می کرد دوستش دارند..ولی حقایق گاها اونطور نیستند که ما می بینیم و هر روز با نگاهی بی تفاوت از کنارشون می گذریم..بارون تو این رمان نماد پاکی و ارامشه..نماد برکت و نعمت از جانب پروردگار..توی هر قطره از بارون وجود پاک خداوند احساس میشه..بارونی که بر سر گناهکاران می باره تا وجودشون رو از سیاهی پاک کنه..سوگل هنوز اول راهه ولی تو همین اولین گام طعم خیانت رو می چشه..با چشم هر اونچه که نباید ببینه رو می بینه..شاهد حوادثیه که در عین واقعی بودن تلخ ترین لحظات رو براش رقم می زنند..تلخی هایی رو که می تونه تا مدتها زندگی ساده ش رو تحت شعاع قرار بده..دختر ِ ساده و بی الایش قصه ی ما کم کم می فهمه که برای ادامه ی زندگی باید محکم بود..می خواد که بمونه و بجنگه..در برابر مشکلات سد بشه و نذاره سیاهی به درون قلب مهربونش نفوذ کنه..سوگل نمی خواد که از جنس سنگ باشه..می خواد که از جنس نسیم باشه..از جنس گلبرگ..از جنس آرامش..از جنس باران....عاری از هر بدی که اطرافش رو پر کرده..و زمانی که از دنیا بریده..درست تو یه شب بارونی..تو مسیری نامعلوم..اتفاقی براش میافته که سرنوشتش رو به کل تغییر میده..سرنوشتی که خواسته یا ناخواسته رقم خورده و آبستن ِ اتفاقاتیه که قراره قلب دو دلداده رو به بازی بگیره..دو نفر که محکوم به چیدن میوه ی ممنوعه ی زندگیشون هستند..و این آغاز ماجراست....تمنابرای نفس کشیدن:داستانمون درباره ی دختر شاد و شنگول و فوضولیه به اسم تمنا دقیقا موقع برگشت از ازجلسه کنکور تو ترافیک با پسری به اسم هیراد اشنا میشه  یه پسر مغرور و خشک و... افسرده از جایی که تمنای ما زیادی فضوله حسابی تو خلوتش سرک میکشه و ته و توی قضیه رو درمیاره و عزمشو جزم میکنه که هیرادو از اون حالت در بیاره حالا به راه و روش خودش که اصلا باب میل هیراد نیستسر موضاعاتی تمنا هیرادو مجبور میکنه که بزاره تو خونش زندگی کنه البته به شرطی که تنها نباشه و هیرادم باهاش بره...حالا هیرادی که اصلا با اصل وجود تمنا مشکل داره میتونه بااین موضوع کنار بیاد نویسنده:(shadinn)دوخواهر: خلاصه.......نویسنده(فرنازنویسنده وب)ازدواج به سبک کنکوری:یه دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و برخلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی ...