رمان منشی مدیر
منشی مدیر 1
بی حوصله روی صندلی تکانی خوردم و به دخترانی که با اضطراب کتاب های خود را ورق می زدند و با عجله مطالبی را میخواندند نگاهی کردم. ناخوداگاه لبخندی بروی لبانم نقش بست. زیر لب گفتم: این همه دنگ و فنگ برای منشی گرفتن خیلی مسخره اس!در همین هنگام در باز شد و دختری با قیافه غمگین و درهمی بیرون آمدو در حالیکه زیر لب می غرید از در خارج شد.از شانس افتضاح من، آخرین نفری بودم که مصاحبه و گزینش می شدم. از بی کاری بی حوصله شده بودم. کتاب شعری را که همیشه همراهم بود، از کیفم بیرون کشیدم و شروع به خواندن کردم. هنوز یک صفحه را به پایان نرسانده بودم که دختری با حالت نگران پرسید:- ببخشید خانوم. مگر از شعر و این چیزام سوال می کنند؟باحالت تدافعی گفتم:- شعر و این چیزام دیگه یعنی چی؟- منظورم ادبیاته دیگه.- نخیر اگر از ادبیات توی مصاحبه و گزینش سوال می پرسیدند شما یاد میگرفتید که چه کلماتی توی جمله تون بکار ببرید و چه کلماتی به کار ببرید. دوباره با حرص گفتم: شعر و این چیزام!دخترکه خیالش از این جانب راحت شده بود بی توجه به من که هنوز عصبانی بودم دوباره مشغول زیرو رو کردن کتابش شد. یک ساعت بعد بالاخره پیرمرد آبدارچی نام مرا صدا زد. تا به حال از شنیدن نامم تا این اندازه خوشحال نشده بودم. سریع از جا برخاستم و به طرف اتاق مصاحبه رفتم و در همان حال که روسری ام را جلوتر می کشیدم چند ضربه به در زدم و وارد شدم.برخلاف تصورم که فکر میکردم با زنی محجبه یا مردی میانسال با محاسن بلندی روبرو میشوم، با مردی جوان و خوش لباس مواجه شدم. مرد همانطور که دستانش را پشت سرش به هم قفل کرده بود و چشمانش را بسته بود گفت: بفرمایید تا شروع کنیم.به طرف تنها صندلی اتاق که درست روبروی او بود رفتم و نشستم. حالا بوی خوش ادکلنی که استفاده کرده بودرا استشمام میکردم. چهار شانه و قوی هیکل بود و از قرار معلوم می بایست قد بلندی داشته باشد.تقریبا یک دقیقه به همین منوال سپری شد. مرد جوان نفس عمیقی کشید و به خودش تکانی داد. فورا نگاهم را به زیر انداختم.پس از چند لحظه گفت: نام و نام خانوادگی ، سن و آخرین مدرک تحصیلی.سرم را بلند کردم و اورا دیدم که دستها را زیر چانه گذاشته بود و به انتظار شنیدن جواب سوالات ، من را نگاه میکرد.با اعتماد به نفس جواب دادم، رمینا رسام بیست و یک ساله، دیپلم.درحالی که سرش را تکان میداد گفت: رمینا چه معنی میده؟- توی فرهنگ لغت که نوشته طاهره و پاک، درست و غلطش رو نمی دونم.لبخندکمرنگی روی لبانش نقش بست وگفت:- می دونید وظیفه ی منشی چیه؟- به امور دفتری سروسامون میده.- واضح تر توضیح بدید.- خب به تلفن جواب میده. قرار ملاقات ها رو مشخص میکنه ....توی ...
منشی مدیر 13 ( قسمت آخر )
چند دقیقه بعد از اتاقم خارج شدم و به سمتی که مهمانان نشسته بودند رفتم و با صدای تقریبا ارامی سلام کردم مادر و پسر هر دو به احترامم از جا برخاستند در حالیکه با انها احوالپرسی می کردم انها را ارزیابی کردم بهمن فرق چندانی با عکسش نداشت ولی مادرش که چهره زیرکی داشت لحظه ای را برای نگاه کردن به من از دست نمی داد پس ار تعریف و تمجید از زیبایی من شروع به صحبت درباره محاسن پسرش کرد و در حالیکه روی سخنش بیشتر با مامان و بهناز بود با شوق و ذوق از اخلاق و شغل و وضعیت مالی تنها پسرش سخن می گفت نگاهی به مامان انداختم انگار از این همه تعریف خسته شده بود و با بی حوصلگی به صحبت ها گوش می داد در نظر پیرزن پسرش فوق العاده مهربان خانواده دوست و ست و دلباز بود وهمچین موصوف به صفات نیکوی دیگری بود که جمع شدن تمامی این صفات در یک فرد به نظر غیر ممکن می امد.نگاهی به بهمن انداختم لبخند خسته ای تحویلم داد گویا خود او هم از صحبت های مادرش خسته شده بود.....بالاخره بعد از یک ساعت پیرزن قصد رفتن کرد و دوباره تاکید کرد که برای گرفتن جواب دو روز دیگر تماس می گیرد با رفتن انها بهناز مقابلم نشست و گفت:خب رمینا جون نظرت چیه؟مختصر و مفید گفتم:بد نبودنبا قیافه وارفته ای پرسید:یعنی پسندیدی؟در حالیکه بر می خاستم گفتم:جواب این خواستگارا که از قبل معلوم بود به طور کلی گفتمخب خیالم راحت شد گفتم نکنه تو اقا رو بپسندی و من شرمنده رزا بشمدستش را فشردم و گفتم:خیالتون را حت باشه بهناز جونلبخندی زد و گفت:من دیگه باید برم فقط دیر نکنیدجواب مامان که می گفت نه خیالت راحت باشه باعث تعجبم شد گمان می کرد مثل همیشه از رفتن به جایی طفره برود ولی گویا فربد بدجنس خودش را حسابی در دل مامان جا کرده بود.با به یاد اوردن فربد دوباره حرصم گرفت و گفتم:منم که نمیامبا شنیدن صدای مامان که می پرسید کجا متوجه شدم که فکرم را با صدای بلند به زبان اورده ام و در حالیکه هول شده بودم گفتم:تولد دیگهچرا؟خب حتما مهمون زیادی دارنخب ما هم یکی از مهمونا در ضمن اقای فرهنگ همکار توئه گذشته از اون خیلی به ما کمک کرده نهایت بی ادبیه اگر دعوتشون رو رد کنیمچرا رد کنیم شما برید و از جانب منم تبریک بگیدرمینا علت اصلی نیومدنت رو بگودلیل خاصی ندارهدروغ می گی می دونی که از دروغ گفتن بدم می اد فقط ادمای بزدل می تونن خودشون رو راضی کنن و دروغ بگن.به من بگو رمینا اتفاقی افتاده؟نه یعنی چیز مهمی نیست من و اقای فرهنگ امروز یه کم با هم جروبحث داشتیمپس شما که با هم صحبت می کردید؟نکنه تو داری زیادی مته به خشخاش میذاری؟همکار و دوست نباید زود از دست هم دلگیر بشنابروهایم را به علامت تعجب بالا ...
♥ منشی مدیر 11 ♥
سی و شش روز بود که عمو از ایران رفته بود و لی هنوز به نبود او عادت نکرده بودم.هر چند عمو دیر امده بود و زود رفته بود ولی من در همین مدت کوتاه به او دل بسته بودم و برایش احساسا دلتنگی می کردم.روزها یکی پس از دیگری می امدند و می رفتند و من طبق معمول هر روز ساعت هفت و نیم از خانه خارج می شدم و ساعت چهار به خانه ساکت و همیشه خاموش خودمان باز می گشتم.روزهای زوج در شرکت بودم و روز های فرد برای در س خواندن و از بین بردن افت تحصیلی که بر اثر یک سال وقفه به وجود امده بود به کتابخانه یا به خانه عمو می رفتم.مامان در طول این مدت حتی یک بار سراغی از عمو نگرفت گویی اصلا برای او وجود خارجی نداشت.نمی دانم خبر داشت عمو سرمایه قابل توجهی برای من گذاشته بود یا نه.گویا تمام اخبار توسط بهناز به اطلاع او رسیده بود یا شاید خود عمو به او گفته بود و خواسته بود که مخالفتی نکند.به هر حال بر خلاف تصور من مامان با کارهای عمو مخالفت نکرد ولی خوشحال هم به نظر نمی رسید.یعنی هیچوقت شاد و خوشحال نبود.من دیگر به این رفتار مامان عادت کرده بودم و در خودم نیرویی نمی دیدم تا مامان را از پیله ای که چندین سال به عمد به دور خودش تنیده بود بیرون بیاورم.سعی کردم مثل گذشته که من و روزبه خودمان را سرگرم می کردیم خودم را به طریقی سرگرم کنم و این طریق در س خواندن بود.فردا می بایست برای ثبت نام ترم مهر به دانشگاه بروم انقدر خوشحال بودم که نمی توانستم بخوابم.با این که خسته بودم ولی خواب به چشمانم راه نمیافت انقدر از این پهلو به ان پهلو شدم که با کلافگی برخاستم و در اتاق قدم زدم.باز به یاد روزبه افتادم چطور می توانستم جای خالی روزبه را در دانشگاه و بد تر از ان در کلاس تحمل کنم.چه کسی می خواست جای روزبه بشیند.ای کاش حداقل من و روزبه همکلاس نبودیم.ناامید روی تخت افتادم.به یاد پدر افتادم که چقدر دوست داشت من و روزبه تحصیلات عالیه داشته باشیم ولی به ارزویش نرسید روزبه که جوان مرگ شد و اما من چه؟چرا نمی خواستم اخرین ارزوی پدر را براورده کنم.....و رو به عکس پدر که در تاریک روشن اتاق پیدا بود کردم و گفتم:اخه پدر من تازه به نبودن روزبه عادت کردم ولی اگر پامو توی دانشگاه بذارم دوباره به یادش می افتم متاسفم از این که من و روزبه نتونستیم ارزوی شما رو براورده کنیم وپشت به عکس کردم و چشمانم رو بستم و سعی کردم بخوابم.با تابش نور خورشید بر صورتم از خواب بیدار شدم.نگاهی به ساعت که هفت وبیست دقیقه را نشان می داد انداختم و دستانم را به سمت بالا کشیدم تا خستگی را از تن به در کنم که چشمم به عکس پدر افتاد با به یاد اوردن خوابی که دیده بودم به سرعت از روی تخت برخاستم تا برای رفتن به دانشگاه ...
رمان منشی مدیر5
نگذاشت ادامه بدهم و گفت: می دونم کارتون ضروریه حالا تا منو از این حس شیرین خواهش شما و اجابت اون بیرون نکشیدید زودتر شروع کنید ودستهایش را زیر شانه اش قلاب کرد و گفت: بی صبرانه منتظر شنیدن عرایض شما هستم.با حالتی عصبی سر تکان دادم و گفتم: ببینید اقای فرهنگ من امروز یه کاری برام پیش اومده که باید سر ساعت دو از شرکت برم بیرون... می تونم؟بدون اینکه جوابم رو بدهد گفت : خب خواهش دوم چی بود؟- البته این خواهش اصلی منه شما لطف کنید اگر طی این دو ساعتی که من شرکت نیستم مادرم تماس گرفت یه کاری بکنید که مامان متوجه نشه من از شرکت خارج شدم و به اقای فرهنگ که با تعجب به من خیره شده بود نگاهی انداختم و گفتم: میتونید کمکم کنید؟- در مورد خواهش اول بله ولی دومی..... خیر- من که گفتم خواهش اصلی من دومیه- بله فرمودید ولی سایز خواهشتون از استاندارد های جهانی یکم بزرگتره برای همین نمیتونم کمکی بکنم.با حرص بلند شدم و گفتم: پس می تونم برم.. بله؟- تونستنش بله ولی اگر مادرتون تماس گرفت چی؟- هیچی به لطف شما دیگه به من اطمینان نمیکنه- من مطمئنم مامانتون از اینکه به شما کمک نکردم خوشحال میشه- بله و اگر بفهمه یه تقدیرنامه طوماری واستون ارسال میکنه ولی حیف که من کار خودمو انجام میدم و شما فقط باعث ناراحتی و نگرانی مامان میشید همین و بس و قصد رفتن کردم که با صدای امرانه اقای فرهنگ که میگفت"بشینید" بروی صندلی نشستم- خب خانم رسام حالا که واقعا تصمیم دارید برید بهتره جدی تر صحبت کنیم . لطفا بگید راس ساعت دو کجا قراره برید؟درحالیکه سعی می کردم اعتماد به نفس خود را دوباره پیدا کنم گفتم: اگه بگم بهم کمک میکنید؟- اگر به صلاح شما باشه بله.در غیر این صورت نه تنها کمکتون نمی کنم بلکه اجازه نمیدم تا ساعت چهار از شرکت خارج شید و بعد هم یکراست می رسونمتون خونه خب حالا جواب بدید کجا؟- مکانش مشخص نیست میخوام کسی رو ببینم.- احیانا این فردی که میخواید ببینید بر حسب اتفاق مرد نیست؟- درست حدس زدید- پس اگر این حدسم درسته بقیشون غلط میشه خب چند سالشه و هدفش از این دیدار چیه؟نگاهی به ساعتم انداختم ساعت یک و بیست دقیقه بود تازه فهمیدم که او چه فکری درباره ی من کرده است برای این که او را شرمنده کنم تصمیم گرفتم طوری جواب بدهم که حدسش به یقین تبدیل شود و در آخر به او بگویم که با عمویم قرار دارم و از شرمندگی او به نفع خودم بهره مند شوم. و او را مجبور کنم کمکم کند. برای همین گفتم: چهل و سه سالشه و میخواد در مورد خودش حرف بزنه.- فکر نمیکنید یه کم سنش برای شما زیاده؟- من به سن و سال اون کاری ندارم؟سرش را تکانی داد و گفت: شما میدونید دارید چیکار می کنید؟- اره می دونم و مطمئنم که کارم ...