رمان مریم باورم کن

  • رمان باورم کن

    به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب نبود برا همین ماها تصمیم گرفتیم هر روز یکیمون بریم پیشش. النازم طفلی انقدر که نگران مریم بود اومده بود تهران تا بتونه پیش مریم بمونه. با درسا تو دانشگاه بودیم. صبح امتحان داشتیم. آخ چقدر از کلاس تو تابستون بدم میومد. نمی دونم چرا خر شده بودم و واحد برداشته بودم. به غلط کردن افتاده بودم. خوب شد که تموم شد وگرنه خیر این 6 واحدو می خوردم و حذفشون می کردم. همچین خوشحال از تموم شدم امتحانامون داشتیم می رفتیم از دانشگاه بیرون که موبایلم زنگ خورد. گوشیمو در آوردم. الناز بود. امروز رفته بود پیش مریم. دکمه وصل تماس و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم. من: به سلام به خاله گرامی. چه خبر؟ مامان کوچولومون خوبه؟ چه می کنید؟؟؟ صدای مضطرب الناز تو گوشی پیچید. الناز: آنید کجایید؟ صداش خیلی مضطرب بود. یعنی چی شده بود؟ نگران و با هول گفتم: دانشگاه امتحانمون تموم شد. الناز: آنید شروین بیمارستانه؟ نگرانتر گفتم: آره چه طور. الناز: کدوم بیمارستان من : .... صدای الناز و شنیدم که میگفت: آقا برید بیمارستان ..... من: الناز چی شده؟ حالت خوبه ؟ بیمارستان چرا می خواین برین؟ الناز: آنید با درسا بیاین بیمارستان. مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان. تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟ چرا؟ چی شده؟ الناز: بیاین بیمارستان میگم بهتون. الان نمی تونم. منتظرتونم. من: باشه من الان زنگ می زنم به شروین میگم شما دارید می رید اونجا. الناز باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. درسا: آنید چی شده؟ بیمارستان برای چیه؟ به شروین زنگ زدم. تو همون حال دست درسا رو گرفتم و کشیدمش تا تند تر راه بیاد . به سمت خروجی دانشگاه رفتیم. اومدم کنار خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم. شروین با سومین بوق جواب داد. سریع بهش گفتم که مریم حالش بد شده و الناز داره میارتش بیمارستان شما و من و درسا هم داریم میایم. دل تو دلم نبود. درسا مدام پوست لبشو می کند. یعنی مریم چرا حالش بد شده؟ اون نباید مریض بشه برای بچه اش خوب نیست مخصوصا" که بچه اولشه. ------------تا خود بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدیم، فقط دستهامون و از اضطراب و نگرانی تو هم قفل کرده بودیم و فشار می دادیم. نرسیده به بیمارستان پول تاکسی و حساب کردم و تا ماشین نگه داشت خودمون و پرت کردیم پایین. دوییدیم سمت بیمارستان و تو همون حال به الناز زنگ زدم. گفت کجا بریم. تند و تند و نگران طبقه ها و اتاقها رو نگاه کردیم تا بالاخره چشمم به الناز افتاد که کنار یه تخت ایستاده بود. رفتیم جلو. خدایا مریم رو تخت خوابیده بود و به دستش سرم بود. مات به سقف نگاه می کرد. النازم به پهنای صورتش اشک می ریخت. قدمهامون کند شد. با ترس رفتیم جلو. یه نگاه ...



  • رمان مریم باورم کن

    به میز که نزدیک میشم دستم رو میگیره و انگشتانش را مابین انگشتانم قفل میکنه زودتر از من سلام میکنه و باعث میشه سرها به سوی ما برگرده ... منهم نگاهش میکنم اما اون بی توجه به من جواب احوال پرسی های بقیه رومیده....نگاه ماهرخ و مادرم را لحظه ای روی دستهامون میبینم و لبخند زدنش رو....گیج میشم نگاهی به کیارش میندازمو لبخند ژیگولش و به این نتیجه میرسم که واقعا مادرم دامادش رو بیشتر از من دوست داره! لبخندی میزنم و با مهربانی جواب احوالپرسی مژده خانوم رو که از من خواسته مادر صداش کنم میدم کیارش صندلیی را بیرون میکشه و با نگاه از من میخواد که بنشینم ... بی حرف روی صندلی میشینم و کیارش نیز صندلی کناریه من میشینه.... با خجالت زیر چشمی نگاهی به مهدیو پدرم و پدرشوهرم میندازم که در سکوت غذا میخوردند....با دیدن دیس برنج روبه روم و دستهای دراز شده .... لبخندی بی اختیار رو لبام میشینه! اینکه هرلحظه حس میکنم کنارمه و بهم توجه میکنه احساس ارامش میکنم حتی اگر رمزالود ترین ادم دنیا باشه حتی اگه عجیب غریب ترین مرد دنیا باشه! کمی از برنج توی بشقابم ریختم و از خورشت کنار دستم هم چند قاشق برمیدارم بشقابو مقابل کیارش میذارم ..پرسشگرانه نگاهم میکنه.... اروم میگم --من دوباره میکشم این برای تو! بعد نگاهمو ازش میگیرم و دوباره بشقابمو با کمی برنجو خورشت پر میکنم.... --کیارش جان منو پدرت یه برنامه چیندیم واسه چند روز دیگه که عیده کیارش مودبانه قاشقش رو داخل بشقابش گذاشت و پرسید --چه برنامه ای پدرجون؟ توی دلم برای این ژست ادبی و خودشیرینش زبون درازی کردم تا دلم خنک بشه....پدرجون؟؟؟!!!! بابا نگاهی به پدر کیارش انداخت ... پدرکیارش کمی سرش رو متمایل کردو در عینی که با سالاد توی بشقابش بازی میکرد با هیجانی پنهان گفت -- خانوم بزرگ ازما و خانواده ی اقای صبوری دعوت کرده که برای عید ویلاشون بریم اونجا بقیه هم حضور دارند و موقیعیت خوبی برای اشنایی بیشتر مریم با خانواده ی ما پیش میاد توی دلم یکی بالا پایین میپریدو میگفت اخ جوووووون...یکیم انگار قل قل راه انداخته بود از استرس....مسافرت با کیارش؟...خانواده اش؟...مادربزرگ پیرو رمز الودش؟....یه ان به ذهنم رسید راستی کیارش به مادربزرگش نرفته؟!!!! قطعا که خیلی شبیه هم اند! با این تفاوت که اون بدقلقه و خودخواه اما کیارش؟ اونم به نظرم بدقلقه! خودخواهه! ندیدی مریم چطور تورو تا اینجا اورد؟ --نظر شما چیه عروس خانوم؟ یه ان از سوال پرسیده شده جا میخورمو سریع سرمو بالا میگیرمو میگم --من؟ کیارش کنار گوشم میگه --منظورشون شماله! ازین حواس پرتیه خودم توی دلم برای خودم یه خط بدوبیراه مینویسمو امضا میکنم.... --هرچی که شما بگین! وبعد ...

  • رمان باورم کن-20

    به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب نبود برا همین ماها تصمیم گرفتیم هر روز یکیمون بریم پیشش. النازم طفلی انقدر که نگران مریم بود اومده بود تهران تا بتونه پیش مریم بمونه. با درسا تو دانشگاه بودیم. صبح امتحان داشتیم. آخ چقدر از کلاس تو تابستون بدم میومد. نمی دونم چرا خر شده بودم و واحد برداشته بودم. به غلط کردن افتاده بودم. خوب شد که تموم شد وگرنه خیر این 6 واحدو می خوردم و حذفشون می کردم. همچین خوشحال از تموم شدم امتحانامون داشتیم می رفتیم از دانشگاه بیرون که موبایلم زنگ خورد. گوشیمو در آوردم. الناز بود. امروز رفته بود پیش مریم. دکمه وصل تماس و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم. من: به سلام به خاله گرامی. چه خبر؟ مامان کوچولومون خوبه؟ چه می کنید؟؟؟ صدای مضطرب الناز تو گوشی پیچید. الناز: آنید کجایید؟ صداش خیلی مضطرب بود. یعنی چی شده بود؟ نگران و با هول گفتم: دانشگاه امتحانمون تموم شد. الناز: آنید شروین بیمارستانه؟ نگرانتر گفتم: آره چه طور. الناز: کدوم بیمارستان من : .... صدای الناز و شنیدم که میگفت: آقا برید بیمارستان ..... من: الناز چی شده؟ حالت خوبه ؟ بیمارستان چرا می خواین برین؟ الناز: آنید با درسا بیاین بیمارستان. مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان. تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟ چرا؟ چی شده؟ الناز: بیاین بیمارستان میگم بهتون. الان نمی تونم. منتظرتونم. من: باشه من الان زنگ می زنم به شروین میگم شما دارید می رید اونجا. الناز باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. درسا: آنید چی شده؟ بیمارستان برای چیه؟ به شروین زنگ زدم. تو همون حال دست درسا رو گرفتم و کشیدمش تا تند تر راه بیاد . به سمت خروجی دانشگاه رفتیم. اومدم کنار خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم. شروین با سومین بوق جواب داد. سریع بهش گفتم که مریم حالش بد شده و الناز داره میارتش بیمارستان شما و من و درسا هم داریم میایم. دل تو دلم نبود. درسا مدام پوست لبشو می کند. یعنی مریم چرا حالش بد شده؟ اون نباید مریض بشه برای بچه اش خوب نیست مخصوصا" که بچه اولشه. تا خود بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدیم، فقط دستهامون و از اضطراب و نگرانی تو هم قفل کرده بودیم و فشار می دادیم. نرسیده به بیمارستان پول تاکسی و حساب کردم و تا ماشین نگه داشت خودمون و پرت کردیم پایین. دوییدیم سمت بیمارستان و تو همون حال به الناز زنگ زدم. گفت کجا بریم. تند و تند و نگران طبقه ها و اتاقها رو نگاه کردیم تا بالاخره چشمم به الناز افتاد که کنار یه تخت ایستاده بود. رفتیم جلو. خدایا مریم رو تخت خوابیده بود و به دستش سرم بود. مات به سقف نگاه می کرد. النازم به پهنای صورتش اشک می ریخت. قدمهامون کند شد. با ترس رفتیم جلو. یه نگاه به الناز ...

  • رمان مریم باورم کن

    داشتم اهسته وشمرده پله های دانشگاهو پایین میامدم نمیخواستم مثل قبل ینی فقط همون یک بار پام به چادرم گیر کنه و بیافتم ودر انتها سوژه ی یه مشت پسر بیکاروالدوله بشم.... _مریم صبر کن سنا هنوز سر امتحانه الان میاد دستمو از دستگیره ی روی پله برداشتم و برگشتم سمت فاطمه که سر پله ها ایستاده بود فاطمه_حالا چه عجله ای مریم؟...چند دقیقه دیرتر زودتر مهم نیست کمی فکر کردم _مطمئنی الان میاد ؟ فاطمه_اره پله های رفته رو دوباره برگشتم....با فاطمه کمی بافاصله از در کلاس ایستاده بودیم که چندپسر از کلاس بیرون اومدن....چادرمو کمی جلوتر کشیدم ونگاهمو به سمت دیگه ای دوختم.... --هی کیارش --چیه؟ --اونجا یه چادر سیاه میبینم --کو کجاست؟؟ --بابا دقت کن اون گوشه --اهان --ببریم با خودمون شمال برای جنگل؟ --اره بد فکری نیست نفسمو با حرص فوت کردم بیرون....از کیارشو تمام دارودسته اش متنفر بودم ... فاطمه که متوجه صحبت اون دوتا شده بود روشو کرد سمتمو گفت--ولشون کن چرتو پرت زیاد میگن بیشعورا!! اهسته سرمو بلند کردم و اون درست زمانی بود که کیارش زل زده بودو داشت نگام میکرد رومو کردم اونور....پسره ی بی شخصیت ...هربار باید مزه اشو بپرونه... فاطمه--ااا سنا اومد تکیه امو از دیوار گرفتم و باخنده رفتم سمت سنا... --سنا چطور بود؟ سنا یه نگاه به سقف کردو بعد به منو فاطمه سنا--عالی بود...البته ینی پاس میشم! خنده ارومی کردمو گفتم--خدا نکشتت دختر همچین میگه عالی بود که ادم فکر میکنه نمره کاملو گرفته! فاطمه-- تو هنوز اینو نشناختی این فقط میره اون تو که پاس بشه همه که مثل تو خر نمیزنن برن تو با ناله بگن میشیم نوزده دست دوتاییشونو کشیدم وگفتم -- چه دل پرییم دارن...زود باشین دیر شد الان مامان صداش در میاد وقتی رسیدیم به پله ها دوباره ایستادم و با احتیاط پله هارو اومدم پایین.... در خونه رو باز کردم....خونه خیلی ساکت و سوت و کور بود بلند گفتم --سلام بر اهل خونه کسی نیست؟؟ یه دفعه علی عین جن پرید جلوم و درحالی که بالا پایین میپرید میگفت --مریم چرا همش واسه تو خواستگار میاد بابا شوهر کن برو خونه ی بخت منو سربازام از دست خواستگارای تو و مامان خونه خسته شدیم!!!!!!!! چادرمو از سرم دراوردم وبه کمد کنار در اویزون کردم....رفتم سمت علی دستاشو گرفتم --علی ! جون ابجی تو دوست داری من ازینجا برم....؟ سرشو کج کردو گفت --نه مریم من تو رو دوست دارم... موهاشو بهم ریختمو گفتم --ابجی به قربونت... --مریم! برگشتم سمت مهدی.... --سلام مهدی در حالی که داشت کتشو تنش میکرد اومد سمتم --سلام به رو ماهت چرا دیر کردی؟ --به خاطر امتحان وایسادم اومد روبروی اینه وایساد و درحالی که موهاشو شونه میزد گفت--امروز قرار ...

  • رمان باورم کن

    ما برگشتیم. الان تهرانیم. امشب عروسی مهساست و فردا شبم بابا و مامان شروین قراره بیان. شروین که کلی ذوق زده است.اما من از هیجان رو به موتم. نه شروین نه طراوت جون هیچی در مورد بابا مامان شروین نمیگن. من فقط می دونم این زن و شوهر به عشق و محبت به هم تو کل فامیل معروفن. یعنی عشقولانه تر از این دوتا تا حالا تو فامیل نبوده.آخه اینم شد توضیح؟؟؟؟ هیچکی نمیاد بگه اخلاقشون چه جوریه. خوبن؟ بدن؟ اخموان؟ شادن؟ هیچچچچچچچچچچچچچچچچهمه فقط با یه لبخند نگاهم میکنن. وقتی هم که ازشون در موردشون سوال میکنم می خندن و می گن خودت می بینی می فهمی.بابا یکی نیست بگه دلهره اضطراب من به کنار، من تا فردا شب از فضولی می میرم.بی خی الان باید به فکر عروسی مهسا باشم. همه دخترها اومدن. حتی مریم.وقتی با شروین از در باغ وارد شدیم با چشم دنبال دخترها میگشتم.اوه اوه تروخدا ببین همه چه روشن فکر شدن. غیر مریم و الناز و درسا، مهام و آیدینم بودن.قشنگ کش آوردم. این دوتا پرو دوست پسراشونم ورداشته بودن آورده بودن . برم بزنم لهشون کنم این دوتا رو.رفتیم پیش بچه ها و اول مریم و بغل کردم و یه بوس محکم کردمش و بعد به درسا و الناز چشم غره رفتم.این دوتا هم با نیش باز به من نگاه می کردن. مهام داشت با شروین حرف می زد و آیدین و بهش معرفی می کرد.مریم که ما سه تا رو دید که برا هم چشم و ابرو میایم خندید و گفت: بی خیالشون شو این دوتا دیگه مجازن.برگشتم با تعجب نگاهش کردم.من: یعنی چی که مجازن؟مریم با لبخند به الناز و درسا اشاره کرد و گفت: مهام از درسا خواستگاری کرده درسا هم بله داده البته هنوز خواستگاری رسمی مونده فقط زنگ زده تاریخشو اوکی کردن.النازم که رسما" با آیدین نامزد شده.با جیغ گفتم: چیییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییاونقدر بلند گفتم که از بین اون همه صدای دوف دوف آهنگ جیغ من بلند تر از همه به گوش رسید و پسرها متعجب برگشتن سمتمون که من فقط برا ماسمالی نیشمو باز کردم.من: یعنی چی رسما" نامزدن؟ کی آخه؟ چرا بی خبر؟ چرا کسی به من نگفت؟الناز یه اخمی بهم کرد و گفت: هیچم بی خبر نبود. همه می دونستن تو هم اگه اون گوشی وامونده ات روشن بود و می شد پیدات کرد بهت میگفتم.با تعجب بهش نگاه کردم. تازه یادم افتاد که دقیقا" از اون روزی که داشتیم می رفتیم شمال من این گوشیمو انداختم تو کیفتم و تا حالا یه نگاهم بهش ننداختم. یعنی اونقدر تو این مدت هیجان زده و مشغول بودم که اصلا" حواسم به گوشیم که یه زمانی به جونم بسته بود نبود.این بار نیش من بود که باز شد. اونم برای غذر خواهی. اما مگه الناز کوتاه میومد. آخرشم مجبور شدم برای دفاع از خودم از بابام مایع بزارم.برگشتم گفتم: خوب ما رفته بودیم ...

  • رمان باورم کن

    رفتم تو سالن و کتاب و دادم به طراوت جون کلی تشکر کرد و منم گفتم وظیفه ام بود و بعدم نشستم رو مبل خودم. یکم بعد شروین اومد و نشست کنارم رو همون مبل دونفره که من نشسته بودم. طراوت جون سرش تو کتاب بود و حواسش به ما دوتا نبود. شروین ناراحت و کلافه بود. داشتم نگاهش می کردم که برگشت و نگاهم کرد. خودشو کشید سمتم و آروم گفت: آنید تا کی ما باید این جوری بمونیم؟ اخمش رفت توهم یه دست به موهاش کشید و گفت: آنید برام سخته بفهم. عزیز دلم. گل پسرم. می فهمیدمش. برای خودمم سخت بود اما نمی دونستم چی کار کنیم. یعنی کلا" من تعطیل بودم.فقط با نگاه متاسف بهش نگاه کردم.یهو اخمش غلیظ شد و با حرص و عصبی اما صدای پایینی گفت: اصلا" این موش و گربه بازی کردنا چه معنی داره؟ چرا تو باید جلوم باشی و من نتونم حتی بهت ابراز علاقه کنم؟ چرا با وجود این همه احساسی که بهت دارم باید مثل پرستار مادر بزرگم باهات رفتار کنم. من می خوام همه بدونن که چه حسی بهت دارم. خودمو کشتم تا تو بفهمی چه حسی دارم.از همون روز که داستان باباتو گفتی فهمیدم به همه مردها بی اعتمادی. بعدم که ماجرای آرشام پیش اومد مطمئن شدم نمی تونی به کسی اطمینان کنی. اما با حسهایی که نسبت بهت پیدا کرده بودم با اینکه خودمم دقیقا" نمی دونستم چیه اما می خواستم یه جورایی بهت بفهمونم که مردها مثل هم نیستن. خودمو کشتم تا من و بشناسی. همون جور که هستم. تا ذره ذره حسم کنی. بهم اعتماد کنی. هر کاری کردم تا بهت بفهمونم چه حسی بهت دارم. ازت حمایت کردم. تو نقشه هات کمکت کردم. می دونی چقدر سخته که بفهمی یه آدم برات با بقیه فرق داره اما اگه بهش بگی ممکنه تا آخر عمر از دستش بدی؟ می دونی چقدر سخت بود که باهات تو یه اتاق باشم و جلوی خودمو بگیرم تا بهت نزدیک نشم؟ تا نبوسمت؟وقتی تو خواب بهم مشت و لگد زدی و مجبورشدم بغلت کنم کلی ذوق زده شدم. وقتی ترسیدی و کشیدمت تو بغلم و تو هیچی نگفتی رو ابرها بودم. وقتی خودت اومدی و بوسیدیم فکر کردم که احساست و شناختی. اما .....وقتی تو بازی بوسیدمتو بعدش پاکش نکردی. از تو چشمهات فهمیدم بهم حسی داری. که دوستم داری. اما خودت هنوز نفهمیدیش.آنید سخت بود فهموندن احساسم به تو و سخت تر بود فهموندن احساس تو به خودت. حالا که همه این سختی ها رو گذروندم داری خودتو ازم دریغ میکنی؟ حتی آغوشتو؟ آنید نمی تونم ... نمی تونم ببینم جلوم راه می ری، می خندی، حرف می زنی اما من حتی نمی تونم دستت و بگیرم. بغضم گرفته بود. پس شروین بیچاره از خیلی قبل تر من و دوست داشت و چقدرم بدبخت زجر کشید تا این و به من احمق بفهمونه.همه این حرفها رو با بغض و عصبانیت آروم بهم می گفت.چقدر دوست داشتم نازش کنم. که بغلش کنم.شروین یکم بلند تر ...