رمان لالایی بیداری
رمان لالایی بیداری(1)
به نام خدا لالایی بیداری صدای تق تق کفشم رو سنگ سرد پله تو فضا پیچید. مثل یه ریتم، مثل ضربان قلبم... همیشگی شده بود. تق .. تق... تق .... حتی تعدادشم حفظ بودم. چشم بسته می تونستم فقط با صدای برخورد کف کفشم با زمین راهم و پیدا کنم. نایلون توی دستم و جابه جا کردم. کیفم و رو شونه ام بالاتر انداختم. به راهروی سمت چپ پیچیدم. با سر به همه سلام کردم. دیگه همه رو میشناختم. نگاه های همیشه پر سوالشون فقط یه لبخند می نشوند رو لبهام. حتی زمزمه ی حرفهاشون و میشنیدم و بی توجه رد میشدم. -: دوباره اومد. -: سر وقت. -: تا کی می خواد بیاد؟ -: بگو کی خسته میشه؟ تو دلم لبخند زدم. پشت در سفید ایستادم دستم و گرفتم به دستگیره و با لبخندی که به چشمهاشون زدم با یه هول در و باز کردم. **** جمعه 26 آذر دست به کمر با سری کج شده رو به عقب به ساختمون بلند 5 طبقه نگاه کردم. اخم روی پیشونیم بیشتر شد. خیلی بلنده.... سرم و پایین آوردم و به حیاط بزرگ آپارتمان خیره شدم. استخر بزرگش با خاک پر شده بود و یه آلاچیق با نمای چوب وسط باغچه ی بزرگ درست کرده بودن. ستونهاش با گلهای خودرو پیچیده شده بود. -: جیـــــــــــــــغ ... اینجا عالیه.. عالیه.. من عاشق اینجام. نگاه پر اخم و دلخورم و به سمت شراره بردم. حس می کنم بهم خیانت شده، شراره داره خیانت میکنه. نگاهم و دید. دستهاش و که با همه ی هیجانش از هم باز کرده بود تو هوا خشک شد. رو سنگ فرش وسط باغچه ایستاده بود و با هیجان خونه رو بو می کشید. نگاه دلخورم لبهاش و بست و خود به خود دستهاش پایین اومد. سرش و یکم پایین آورد و با صدای آرومتری گفت: خوب اینجا رو دوست دارم... نگاه ثابت و خیره ام و ازش گرفتم. راه افتادم سمت ساختمون و از پله ها بالا رفتم و یه لنگه از در شیشه ای ساختمون و باز کردم و واردش شدم. شراره حق نداشت اینجا رو دوست داشته باشه. نه انقدر سریع. طبقه ی اول ... مثل قبل... مثل قدیم.... اما قبل و قدیم کجا و الان کجا.... همیشه از فضولی بدم میومد اما حالا... هر کسی که بخواد بره خونه اش از جلوی در خونه ی ما رد میشه. این یعنی صدا .. این یعنی سر و صدا... این یعنی شکستن سکوت و آرامش.. این یعنی مزاحمت... اخمم بیشتر شد. نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم و در واحدمون و باز کردم. خونه ی بزرگی بود. نه به بزرگی قبلی. نه به قشنگی قبلی. نه به با صفائیه قبلی... وارد شدم و چشم دوختم به دیوارهای سفید. درهای شیک و آشپزخونه ی اپن بزرگ سمت راست. از این آشپزخونه هم بدم میومد. از اپن بودنش بدم میومد. آشپزخونه باید بسته باشه. باید دیوار داشته باشه. باید محافظت بشه از چشم هر غریبه ای که پا تو خونه میزاره. باید حریم داشته باشه. باید بتونی توش راحت باشی. رومو از آشپزخونه گرفتم ...
رمان لالایـی بیـداری(2)
خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش کردم.با اون لبخند همیشه پهنش نگام کرد و عینک باریکش رو یکم فرستاد بالا و گفت: بذارید کمکتون کنم شما چرا تو زحمت افتادید کارگرا هستن.بی اختیار اخمام رفت تو هم و کمی سرم رو کشیدم عقب. سعی کردم حدالمقدور جلوی صورتش نباشم و از یه زاویه ی دیگه ببینمش. من: ممنونم خودم می تونم ببرم شما به بقیه کمک کنید.بی توجه به حرف من دستش رو جلو آورد و گرفت اون سر کارتن و تو صورتم گفت: این چه حرفیه؟ خسته میشید بدینش به من.اخمام بیشتر شد. جدی گفتم: آقا مهدی خودم می....مهدی: این چه حرفیه به خدا ناراحت میشم با من تعارف کنید.اخمام شد یه خط صاف و دستم ول شد. مهدی لبخندش گشادتر از همیشه شد و چرخید و با جعبه رفت بالای پله ها.لبهام و رو هم فشار دادم و با حرص تو جیبهام دنبال دستمال گشتم.پژمان: باز آب پاشیت کرد؟اخمم رو کشیدم سمتش و بی حرف نگاش کردم. یه خنده ای کرد و گفت: تو جیبمه. می تونی برش داری؟یکم باسنش و متمایل من کرد که یعنی بردار. با همون اخم یه ابروم رفت بالا. چی فکر کرده بود که من دست به جیب مبارک می زنم؟اما دستمال و می خواستم. نمیتونستمم حرف بزنم. فقط خیره شدم به باسن یه وری شده اش. خودش خندید و رو به السا که تازه اومده بود کرد و گفت: السا خانم اگه میشه این دستمال و از جیب من در بیارین. یه جورایی دیدن این دوتا که جلوی بقیه چقدر معذب حرف می زنن و رعایت می کنن جالب بود. اونم وقتی که چند بار خودم قربون صدقه رفتناشون و تو این کنج و اون کنج دیده بودم.السا یه نگاهی به جفتمون کرد و با دیدن اخمای تو هم من یه لبخند گشاد زد و تا تهش و خوند. با خنده رفت سمت باسن و جیب پژمان و بیحرف دست کرد تو جیبش و دستمال در آورد و گرفت سمتم. سریع ازش گرفتم و تند تند صورتم و پاک کردم. بیچاره مهدی پسر خوبی بود ولی نمیدونم چرا به من که می رسید آب پاشیش شروع میشد. یه سلام می کرد و یه پارچ تُف رو صورتم خالی می کرد. یه وقتهایی یاد کلاه قرمزی و آقای مجری می افتادم که مجری مدام کلاه قرمزی و می فرستاد عقب تا کمتر تُفی بشه.صورتم و که کامل پاک کردم تازه تونستم دهنم و باز کنم و نفس بکشم. هر چند کار این صورت با یه دستمال درست نمیشد باید می رفتم صورتم و میشستم اما خوب تا بالا و تو خونه برسم حداقل می تونستم دهنم و باز کنم.برگشتم دیدم این دوتا با هم مشغول حرف زدنن. بی حرف راهمو گرفتم و از پله ها بالا رفتم.مهدی کارتن و تو خونه گذاشته بود و داشت میومد بیرون.تا دیدمش یه قدم رفتم بیرون و فقط نگاش کردم. دوباره لبخند زد و گفت نمیدونستم کجا بزارمش گذاشتم گوشه ی حال. یه متشکرم گفتم و سری تکون داد و رفت. یه نفس راحت کشیدم که دوباره تُفیم نکرده ...
رمان لالایی بیداری(3)
-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من. بالشتم رو به گند کشیدی. اه مگه خرسی این جوری خوابیدی بیدار شو دیگه. صداش رو اعصاب بود. با همه ی روانم بازی می کرد. چرا خفه نمیشه؟ مدام با اون صدای جیغ مانندش تو یه ریتم خاص غر می زد. برای ساکن کردنش بدون اینکه چشمهام و باز کنم از تخت پایین اومدم و بدون بالشت و هیچی دراز کشیدم کف زمین تا به ادامه ی خوابم برسم. السا: دیوونه شدی؟ اونجا چرا خوابیدی؟ تنت درد می گیره. زیر لب غریدم: خفه شو.... صدای بلندش قطع شد و فقط زمزمه های زیر لبیش باقی موند. می تونستم با عمیق تر شدن خوابم اون وزوزش رو نادیده بگیرم. تازه داشتم بر می گشتم به خواب شیرینم که صدای بلند تلویزیون و بعدم بلند بلند حرف زدن آرمین و جیغ های لج درآر سونیا آخرین تیر خلاصی رو به رویام زد و خواب قشنگم برای همیشه محو شد. با اخم رو زمین نشستم و عصبی چشمهام رو باز کردم. کار هر روزشونه. یه درصد به کسی که ممکنه خواب باشه اهمیت نمیدن. الان دلم یه دعوای بزرگ می خواست که فقط داد بزنم اما چه فایده. ترجیح دادم فقط اخمم و بکنم و اخلاق خوشگل سگیمو تو خاموشی نشون بدم. از جام بلند شدم. السا: بیدار شدی؟ الان چه وقت خواب بود دختر شب خوابت نمی بره. چرا یهو رفتی؟ ما اصلا نفهمیدیم. آشم نخوردی. مامان برات آورده. بی توجه به حرفهای تموم نشدنیش از اتاق اومدم بیرون. طبق معمول آرمین بلند بلند حرف می زد. این پسر اصلا چیزی به اسم صدای پایین رو نشنیده بود و درکش نمی کرد. گل سر سبد مونم که تشریف داشت اما خبری از ننه باباش نبود. بی حوصله پوفی کشیدم و خیره شدم به سونیا که چسبیده به مامان پشت سرش راه می رفت و دهنش رو تا جای ممکن باز کرده بود و یه گریه ی متظاهرانه راه انداخته بود که بیشتر صدا داشت تا اشک و مدام میگفت " دایی آرمین اذیتم کرده ". مطمئنن باز آرمین رفته سمتش که بغلش کنه و ببوستش این بچه هم لوس شده نذاشته و اونم باهاش قهر کرده. بچه هم کم طاقت فکر می کنه اگه چغلیش رو بکنه شاید دوباره با هم دوست بشن. یعنی من مرده ی هوش این کودکانم. رفته پسره رو پیش مامان باباش بده کرده تازه انتظار داره بازم بیاد سمتش. به موهای مشکی پریشونِ فرِ تو هم گره خودش که آزاد دور صورتش ریخته بود نگاه کردم. بی اختیار دستم رفت سمت موهام. درسته که میگن حلال زاده به داییش میره اما این دختر مطمئنن یه اسکن از خاله اشه. شاید برای همینم هست که کمتر از هر کس دیگه ای با هم می سازیم. چون انتظاراتمون یکیه. دوباره دستی به صورتم کشیدم و رفتم سمت دستشویی. لازم نبود بپرسم تا السا کل اتفاقاتی که در نبود و بود من افتاده رو برام تعریف کنه. من نمی دونم این دختر با این شم ...
رمان لالایی بیداری(6)
در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند. مثل تموم این مدت پر انرژی.از همون دم در شروع میکنم. من: سلام بر عزیز خودم. امروز حالت چه طوره؟ خوبی؟ خستگیت تموم شد؟ دوست داری منو ببینی؟خودم به حرفم میخندم. هر چند خنده ی مسخره ایه. خنده ایه که تو دلم بیشتر شکل یه بغضه.با قدم های محکم میزم سمت میز کنار تخت. نایلون و خالی میکنم و آبمیوه ها رو می چینم تو یخچال. هر چند کار بیهوده ایه. به اسم اون میارمش اما به شکم خودم و بقیه تموم میشه. ولی شده کار همیشگیم. میرم کنار تخت. پتوی روش و صاف میکنم. حالا وقتشه. سرم و بلند میکنم و به صورتش خیره میشم. به چشمهای بسته اش. چشمهای همیشه بسته اش.دلم تنگ شده برای رنگ چشات. کی بازشون میکنی؟لبخند کجی میزنم. جوابم و خودم میدم.من: تو همیشه زیادی صبور بودی. همیشه..... **** در یخچال و باز کردم و بطری آب و بیرون کشیدم. یه لیوان آب یخ ریختم. عجیبه که توی این هوای سرد، بازم آب یخ یه چیز دیگه است. به خاطر بابا که قند داره و هیچ چیز عطشش و مثل آب یخ برطرف نمیکنه ما همیشه زمستون تا تابستون یخ و آب یخ داریم. اون موقع ها که خونه امون حیاط داشت زمستونا موقع ناهار و شام به نوبت هر کدوممون پارچ آب به دست راهی حیاط میشدیم تا از شیر آب تو حیاط آب بگیریم. آبی که تو لوله های، تو سرمای زمستون مونده، خود به خود بهتر از 10 تا یخچال یخ بود. اما حالا.... لیوان آبم و آب کشیدم و گذاشتمش تو آب چکون و رفتم تو اتاقم. خونه چه آرامشی داشت. تنهایی هم یه وقتهایی خیلی میچسبه. وقتی آرمینی نیست که با قلدریش بره رو اعصابمون. یا بابایی که بخواد با بهانه بی بهانه از سر بی حوصلگی به پرو پای همه بپیچه. یا مامانی که از همه ی دنیا گله کنه، از شوهر نکردن من تا دوست دختر آرمین و زیادی تو خونه موندن بابا و نامزد بودن زیاد السا و پژمان. وقتی السایی نیست که هی فک بزنه و مخ من و با رویاهاش تیلیت کنه یا افروزی که حرف از این دورهمی اون دورهمیش بگه و یا حتی سونیایی که بخواد تک به تک تمام وسایلم و با خونسردی به غارت ببره. وقتی خونه ساکته. وقتی همه چیز آرومه وقتی من می تونم با خیال راحت تو این سکوت و سکون لبخند بزنم. کاش مامان بیشتر با خانمهای همسایه بیرون میرفتن. این جوری تنهاییم تو خونه بیشتر میشد. پشت میزم نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. می تونستم با خیال راحت به مقاله ام برسم. با آرامش سرم و بردم تو لب تاپ. -: اه خیلی خنگی فرزین اون جوری پاس میدن؟ درست توپ و بزن. -: برو بابا خودت بلد نیستی. تو درست شوت کن تا منم درست برات بندازم. -: تو اگه بازی بلد بودی و خنگ نبودی که میدونستی چه جوری توپ و بگیری. -: اوی سامان با داداش من درست صحبت کنا. خنگ ...
رمان لالایی بیداری 26
کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا یه چیزی درست نباشه. امروز همون روزه. روز عروسی خواهر کوچولوم السای بی خیال که فکر می کردم هیچ مشکلی تو دنیا نمیتونه ناراحتش کنه، اما تو زمان نیازم فهمیدم آدمها همیشه اون چیزی که ظاهرشون نشون میده نیستن باید تو آدمها دقیق شد باید عمقشونو دید باید کشفشون کرد. یک هفته ی قبل بالاخره خونه ی السا اینا درست شد و چیده شد. یه خونهی یه خوابه یه خیابون بالاتر از خونهی خودمون. جمع و جور و نقلی اما قشنگ. وسایلو که توش چیدیم شد یه خونه برای یه زندگی تازه. کنار در خونه ایستاده بودم و دست به سینه به کل خونه نگاه می کردم، یه حسی داشتم یه چیزی مثل خوشحالی و امید. نمیدونم قیافه ام یا نگاهم چه جوری بود اما اونقدر تو اجزای خونه غرق شده بودم که نفهمیدم کی آیدین اومد و کی از پشت دست انداخت دورم و سرش و گذاشت رو شونه ام و آروم گفت: ببخشید که نتونستم یه همچین خونه ای برات بسازم. شرمنده که نشد... وقتش و نداشتم. لبخندی زدم و دستمو گذاشتم رو دستهاش و گونه امو کشیدم به سرش و گفتم: به وقتش درستش می کنی. من شب عروسی خودمو خیلی دوست داشتم چون مثل بقیهی عروسها نبود. من و تو خاص بودیم... من اونو دوست داشتم.... تو گوشم نفس کشید و بوسه ای رو گونه ام نشوند و گفت: شرمندهام از اینکه نتونستم اون چیزی که لایقشی و بهت بدم. اخمی کردم و پشت چشمی براش نارک کردم و گفتم: به وقتش ازت میگیرم. لبخندی زدم و برای کم کردن حس بدی که داشت رو انگشتهای پام بلند شدم و بوسه ای رو گونه اش نشوندم. بهش دروغ نگفتم. شاید یه همچین خونه ای می خواستم اما از زندگی که الان داشتم هم راضی بودم. به وقتش همه چیز و برام آماده میکنه و من می تونم یه زندگی آروم داشته باشم. فقط باید وقتش بشه.... ترجیح دادم به جای رفتن به آرایشگاه تو خونه حاضر شم. به کمک آیدا موهای فرمو پشت سرم جمع کردم و چند تا گیره ی نقره ای تو موهام فرو بردم. و دو دسته ی فر از موهامم از دو طرف صورتم آویزون کردم. یه دستی هم به سرو صورتم کشیدم. حقیقتاً اعصاب آرایشگاه و کشیده شدن موهامو نداشتم. همین جوری در عین سادگی موهام قشنگ شده بود. تو خونه تنها بودم و سعی می کردم لباس بلند مشکیمو که با پولک مونجوق های نقره ای یه کمربند نقره ای براش دوخته بودن تنم کنم. پوشیدنش راحت بود اما بستن زیپش مکافات داشت. درگیر بودم و سعی می کردن تنهایی زیپش و ببندم. بدبختی هم این بود که کسی تو خونه نبود. آیدا که بعد از حاضر شدنش رفته بود پایین. مامان مژگان هم طفلی از صبح کمک مامان بود دو دقیقه اومد دوش گرفت و حاضر شد و دوباره رفت. بابا رو هم که بی خیال. آیدینم که از صبح یه لنگه پا دنبال راست ...
رمان لالایی بیداری 17
بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه قدم اومد جلوم. اگه خودمو کنترل نکرده بودم رفته بودم تو بغلش. متعجب یه قدم عقب رفتم و خیره شدم بهش ببینم چرا راهمو سد کرده. یکم زل زل نگام کرد. سرشو انداخت پایین و با نوک کفشش سنگیزه های فرضی روی زمین و جا به جا کرد. سرمو کج و خم کردم ببینم آخر حرف میزنه یا نه. یهو دستشو آورد جلو. یکم خودمو عقب کشیدم. چشمهامو با طمانینهاز صورتش گرفتم و خیره شدم به دستی که جلو اومده بود. یه اسکناس نوی تا نخورده لای انگشتهاش بود. با تردید دست جلو بردم و اسکناس و گرفتم. یه اسکناس 10000 تومنی بود. من: این... چیه؟ سرش و بلند کرد و یه جایی کنار سرمو نگاه کرد و با تک سرفه ای گفت: ته کیسه ایه. ابروهام پرید بالا. ته کیسه ای اونم 10 تومن؟ با صدای بلند گفتم: ته کیسه ای که انقدر نمیشه. سری تکمون داد و پرسید: چرا نمیشه؟ اخه من چی بهش می گفتم؟ با آرومترین صدای ممکن و شمرده شمرده گفتم: ته کیسه ای چیزیه که میدن بمونه تو کیفه آدم که کیفش خالی نشه. خوب وقتی انقدر زیاد باشه چه جوری آدم وسوسه نشه که خرجش کنه؟ یه لبخند کج زد و گفت: از اون لحاظ. سری تکون دادم که یعنی" بله از این لحاظ." دست کرد تو جیبش و یه سکه در آورد و با شستش زد زیرش و فرستادش هوا و چند دور چرخید و بعد رو هوا تو مشتش گرفتش و مشتش و آورد جلوی صورتم باز کرد. با دقت خیره شدم به سکه ی کوچیک کف دستش. یه سکه ی قدیمی 1 ریالی بود. با دهن باز به اون سکه ی قدیمی که شاید به جرات می تونستم بگم 20 سالی میشد که ندیده بودمش شایدم بیشتر خیره شدم و گفتم: این.... آیدین: مگه نگفتی ته کیسه ای باید جوری باشه که خرجش نکنی. پس اینو بگیر. اینو پدر بزرگم 22 سال پیش روز عید غدیر بهم داد. همیشه همراهمه. بگیرش. باورم نمیشد یه همچین چیزی که از نظر معنوی انقدر براش ارزش داشت بده به من. خیره به سکه سری تکون دادم و گفتم: نه اینو نمی خوام. این برای خودته. یادگاریه. محکم گفت: می خوام مال تو باشه. دستشو جلوتر آورد. نامطمئن دستم و جلو بردم و سکه رو از تو دستش گرفتم. لبخندی رو لبهام نشست. این سکه ی با ارزش و تو مشتم گرفتم. اسکناس و بردم جلو و گفتم: این... لبخند عمیقی زد همراه یه چشمک گفت: این که مال خودت بود. اون یکی عیدیِ اضافه اته. دستی تکون داد و بدون اینکه خداحافظی کنه از کنارم رد شد و رفت سمت بالای کوچه. کمی به مسیر رفتنش خیره شدم. -: آرام رفتی آشغال بزاری یا تولید کنی؟ کجا موندی؟ بیا دیگه. صدای بلند السا که از آیفون پخش شد از عالم هپروت بیرونم آورد. وای کلی معطل کرده بودم. خوب بود که جلوی دوربین آیفون نبودیم وگرنه السا رسوامون می کرد. تند از در حیاط وارد شدم و رفتم تو اتاق. دیگه ...
رمان لالایی بیداری 24
از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی خونه میشم. امشب احتمالاً سونیا میاد خونه ی ما، باید دست پر باشم.بچه چشمش به کیفه منه ببینه چی از توش در میاد.از وقتی آیدین خوابید یه جورایی ریتم زندگی همه بهم خورد. به خاطر حالت مریضی که داره همیشه باید یکی پیشش باشه. چون اون نه بیهوشه نه تو کماست.... اون فقط خوابیده. و چون این خواب طولانیه و غذا خوردنش در حد سِرُمِ برای همین هر آن ممکنه قند خونش بیاد پایین و دچار افت فشار بشه و اونوقته که اتفاق خیلی خیلی بدی می افته. به خاطر همین نمیشه تنهاش گذاشت.حدود یک ماه قبل وقتی آرمین بالا سر آیدین بود یه همچین حالتی بهش دست میده اما چون آرمین خیلی سریع متوجه ی حال اون میشه و دکترها رو خبر میکنه خدا رو شکر بخیر می گذره و چقدر آرمین ترسیده بود. حدود یک روز کامل مات مونده بود و نیم تونست حرف بزنه. در آخر که رفتم تو اتاقش تا ازش بابت زود عمل کردنش تشکر کنم با دیدنم بغض کرد و اشک ریخت و گفت: خیلی وحشتناک بود. یه لحظه حس کردم همه چیز تموم شد.و من درکش می کردم. بغلش کردم و سعی کردم بغضمو فرو بدم و آرومش کنم.من از خدام بود که شب و روزم و پیشش میموندم اما نمیزارن. نه مامان بابای خودم نه پدر و مادر آیدین.هیچکی دلش نمی خواد یه تازه عروس تمام وقتش و تو بیمارستان بالا سر شوهر خوابیده اش باشه. شاید فکر میکنن بهم آسیب میزنه، دچار افسردگیم میکنه یا شاید میترسن دیوونه بشم.شبها پدر آیدین یا پژمان یا آرمین پیشش میمونن و روزها نوبتیه.من چون به آموزشگاه تعهد دارمو باید تا پایان ترم کلاسهام ادامه داشته باشه وقتم برای با آیدین موندن کمه. اون زمانها مادرش پیششه.دلم به کار نیست... دوست دارم تمام وقتم و با آیدین باشم حتی با وجود اینکه خوابه.گاهی اونقدر این خوابش طولانی و عمیق میشه و اونقدر افت فشار پیدا می کنه که تو خواب بیهوش میشه. سعی می کنن بهوشش بیارن و فشارش و بالا ببرن.هر بار که این جوری میشه من میمیرمو زنده میشم.سخته پشت در بشینی و منتظر بمونی ببینی عزیزت مقاومت میکنه یا نه. خیلی سخته.کلید می ندازم و وارد خونه میشم. پسر بچه ها تو حیاط مشغول بازین. با لبخند به بازیشون و بحثشون نگاه می کنم.فرهاد میبینتم و از همون فاصله داد میزنه.فرهاد: سلام خاله آرام.قبل اینکه بتونم جوابش و بدم بقیه ی بچه ها هم بر می گردن سمتم و یهو چند صدا با هم سلام می کنن.لبخندم عمیق تر میشه دست میبرم تو کیفم و در حین جواب دادن بهشون اشاره می کنم که نزدیکتر بیان.بچه ها جلو میان و دورم جمع میشن. نفری یکی یه شکلات بهشون میدم. میدونم دوست دارن.با لبخند ازم تشکر میکنن. دستی به سرشون میکشم و ازشون خداحافظی میکنم ...
لالایی بیداری..
این مقدمه کتاب............آهنگ پوست شیر ابیقلب تو قلب پرندهپوستت اما پوست شیرزندون تن و رها کنای پرنده پر بگیراون ور جنگل تن سبزپشت دشت سر به دامناون ور روزای تاریکپشت این شبای روشنبرای باور بودنجایی باید باشه شایدبرای لمس تن عشقکسی باید باشه بایدکه سر خستگیاتوبه روی سینه بگیرهبرای دلواپسی هاتواسه سادگیت بمیرهقلب تو قلب پرندهپوستت اما پوست شیرزندون تن و رها کنای پرنده پر بگیرحرف تنهایی قدیمیاما تلخ و سینه سوزهاولین و آخرین حرفحرف هر روز و هنوزهتنهایی شاید یه راههراهیه تا بی نهایتقصه ی همیشه تکرارهجرت و هجرت و هجرتاما تو این راه که همراهجز هجوم خار و خس نیستکسی شاید باشه شایدکسی که دستاش قفس نیستقلب تو قلب پرندهپوستت اما پوست شیرزندون تن و رها کنای پرنده پر بگیر
رمان لالایی بیداری 25
-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست.سری تکون داد و آهی کشید و گفت: آرام تو نمیفهمی همش می ترسم و استرس دارم که نکنه بعد این همه آزمایش و عکسی که تو این مدت ازم گرفتن یهو دکتر بیاد و بگه نمی تونم برگردم خونه.دستی به صورتش کشید و من به این فکر کردم که واقعاً فکر می کنه من نمیفهمم؟ منی که هر لحظه امو با این استرس سپری می کنم من نمیدونم اون چی میکشه؟چرا... خوب میدونم چی میگه و حسش چیه برای همینم بعد بهوش اومدنش با بدجنسی تموم تا صبح لب باز نکردم و به کسی نگفتم تا بتونم حداقل برای یه شب، فقط یه شب بعد تموم این استرسها و انتظارها برای خودم داشته باشمش. صبح که تلفن دستم گرفتم و به همه خبر دادم دیگه لحظه ای نبود که بتونیم تنها باشیم.همش یا کلی آدم دورو برمون بودن یا اینکه آیدین نبود.مدام در حال آزمایش دادن و عکس گرفتن و سی تی اسکن و چیزهای دیگه بود.فکرهامو پس زدم و لبخندی نثار صورت نگرانش کردم و گفتم: عزیز دلم نگران نباش. این همه آزمایش برای همین بود دیگه، برای اینکه مطمئن بشن حالا حالا ها انرژیتو حفظ می کنی.آرومتر گفتم: حداقل یه هفته ای بیداری.دوباره لبخند زدم. تا خواست لب باز کنه و جوابمو بده در باز شد و اول دکتر و بعد مژگان خانم اینا و مامان اینا وارد شدن.دکتر هم بعد خوش و بش و حال احوال از وضعیت آیدین گفت و امیدوار بود که تا چند وقت بیدار بمونه.به حدی خوشحال بودم که نمیدونستم چه جوری ابرازش کنم. خندیدن درست و حسابی هم بلد نبودم فقط گوشه ی لبم مدام کج میشد سمت بالا. این نشون دهنده ی اوج خوشحالیم بود.آیدینم از ذوقش یه لحظه دستمو ول نمی کرد.همه که خیالشون از برگشت آیدین به خونه راحت شد کم کم از اتاق بیرون رفتن و من موندم و آیدین و دکتر که داشت توصیه های آخر و به آیدین می کرد و ازش می خواست زیاد دچار هیجان نشه.حرفهاش که تموم شد نگاهش چرخید رو دستهای قفل شده امون و سرشو بلند کرد و نگاهی با لبخند به صورت من کرد و رو به آیدین گفت: هیچ وقت این دستها رو ول نکن چون تو بدترین شرایط که پدر و مادرتم نا امید شده بودن دستت و ول نکرد.لبخندی رو لب آیدین نشست و فشار انگشتهاش دور دستم بیشتر شد و برگشت و نگاهی گرم بهم انداخت و گفت: مطمئن باشید آقای دکتر تا هر وقت که بخواد و بتونم کنارش میمونم.حرفش به دل می نشست اما غم داشت تو اوج خوشی هم میتونستم غم کلامش و حس کنم و منظور حرفهاش و که شاید با بی منظوری گفته باشه اما حرف و امید و نگرانی دلش توش هویدا بود.منم می ترسیدم اما الان وقت ترسیدن نبود. آیدین باید تا مدتهای طولانی این دست و نگه داره و من هر کاری می کنم که این حلقهی انگشتها هیچ وقت باز نشه.از دکتر تشکر و خداحافظی کردیم و به مامان اینا ...
رمان لالایی بیداری قسمت اخر
وقتی بالاخره راهی خونهی السا اینا شدیم آیدین مثل ندید بدیدا کلی شیرینی خرید و اصلا به جیغ کشیدنای من که بابا من این همه کیک آوردم توجهی نکرد و وقتی هم که رسیدیم خونه اشون از همون دم در با صدای بلند اعلام کرد که: مبارکم باشه دارم بابا میشم.اونقدر یهویی گفت که اولاً همه چند ثانیه هنگ کامل بودن تا بالاخره مغزهاشون جواب داد که منظور حرفش چی بود و دوماً من تا بناگوش سرخ شدم و خجالت کشیدم نه از جمع ها نه اونا چندان مهم نبودن جوونا که خودی بودن فقط از بابای خودم و آیدین خجالت کشیدم.آخه حامله شدن زنت انقدر افتخار آمیزه که تو بوق و کُرنا میکنی برای اعلامش. بابا زشته بده پسر انقدر بی حیا.شاید امل بازی باشه یا نظریه ی احد بوق اما من شخصاً روم نمیشد که به بابام بگم: باباجون من شوهر کردم، حامله شدم.مخصوصاً که این پژمان و سعید بی شعور بلند بلند رو به آیدین گفتن: شما کی وقت کردین که حالا خبر حاملگی بهمون میدین.و وقتی فهمیدن 4 ماهمه سعید سقلمه ای به پهلوی آیدین زد و گفت: از فرصتها خوب استفاده کردی مگه نه؟ مردی....یعنی به حدی من خجالت زده شدم که توصیفی نداشت. اصلا یکی نبود بگه شما فضولید که میپرسید. ما از فرصت استفاده کردیم یا نکردیم باید به رومون بیارید؟شاید یکی از دلایل اینکه این حرفها باعث میشد خجالت بکشم این بود که من هنوز خودمو به عنوان دختری که ازدواج کرده و از خونه ی باباش رفته نمیدیدم. شاید چون هنوز مزه ی مستقل شدن و نچشیده بودم.هر چی که بود من اونشب کلی خجالت کشیدم و بچه ها کلی تبریک گفتن و خوشحال شدن و باباها هر کدوم پیشونیم و پر مهر بوسیدن و مامانم به گریه افتاد و السا بغض کرد و افروز بدبختم تا چند ساعت داشت سونیا رو قانع می کرد که این بچه ای که قراره بدنیا بیاد قراره هم بازیش بشه و نیازی نیست که اونو تو استخر غرقش کنه تا دیگه وجود نداشته باشه و حتی اگه اونم باشه هنوزم همه سونیا رو بیشتر از اون بچه دوست دارن.و من مرتبا باید مراقب میبودم که سونیا یه وقت نیاد جفت پا بره تو شکمم.یعنی بدبختیه که من دارم از دست این کودک. شوهرم و بچه امو باید از چنگالش حفظ کنم.در نهایتم وقتی آیدین بغلش کرد و کلی بوسیدش و در آخرم بهش متذکر شد که اگرم بچه دار بشیم بازم سونیا عشق عموشه بچه ی فنچول قانع شد که بیخیال تخیلات اقدام به قتل فرزند بدنیا نیومده ی من بشه.اونشب به هر جا که نگاه می کردم رو لب هر آدم یه لبخند میدیم.و این لبخند معانی مختلفی داشت. برای پدرامون شاید لبخندی بود از سر آرامش.برای مادرامون لبخندی برای عاقبت به خیری بچه هاشون.لبخند آیدا شاید سرخوشی بود از جمع شدن همه ی آدم هایی که دوستشون داره یکجا و سلامت.لبخند آیدین سرشار بود ...