رمان شبگرد تنها
شبگرد تنها
خلاصه داستان: داستان در رابطه با دختری به نام بارانه كه عاشق پسر بسیار زیبایی به نام شروین میشه كه در گذشته در عشق شكست خورده ... چشمای باران شباهت زیادی با چشمای دختری كه قبلا شروین می خواسته داشته ... اتفاقی برای باران میفته كه همه چیز عوض میشه ....(با حاله بخونینش)رمان قشنگیه توصیه میکنم بخونیدتعریفشوزیادشنیدم پایان خوش...منبع: نگاهلینک کمکیلینک مستقیم وجار
رمان در امتداد باران (18)
فصل دوم :" مسافرين محترم ضمن اينكه كادر پرواز آرزو مي كند كه تا اين لحظه سفري خوش را سپري كرده باشيد به اطلاع شما مي رساند كه هواپيما تا دقايقي ديگر در فرودگاه امام خميني تهران به زمين خواهد نشست . لطفا كمربندهاي ايمني را بسته و صندلي را به حالت اوليه خود بازگردانيد . "هنگامه نگاهي به صدرا انداخت كه سرش را به پشتي صندلي هواپيما تكيه داده و در خوابي آرام فرو رفته بود . اين دوره سه ماهه براي او چون اكتشافي رويايي از سرزميني ناشناخته گذشته بود . سردي بيش از حد هواي سوئيس هم حتي نتوانسته بود اندكي از حرارتي كه بودن در كنار صدرا در وجودش افروخته بود را كاهش دهد . وقتي در فرودگاه پدر او را بي قيد و شرط به صدرا سپرد اندكي عصبي شده بود و حس كودك خردسالي راداشت كه به اردو مي رود و والدينش از ترس شيطنتهاي او را به دست مربي سختگيري مي سپارند تا مبادا خرابكاري به بار بياورد . وقتي به لوزان رسيدند هردوي آنها اقامتگاههاي پيشنهادي از طرف دانشگاه لوزان را رد كرده و درهتل زيبايي كنار درياچه ژنو اقامت كردند. گرچه تمام شهر در اين سه ماه پوشيده از برف و يخ بود اما زيبايي رويايي و آرامشش چيزي بود كه هر دوي آنها به آن نياز داشتند . روزهاي اول هنگامه سعي مي كرد كه چندان اهميتي به برنامه صدرا و رفت و آمدهايش ندهد و خود به تنهايي مسير بين هتل و دانشكده را طي مي كرد . اما وقتي ديد كه صدرا با چه وقارو احترامي آزادي هاي فردي او را محترم مي شمارد خيالش از بابت فضولي هاي احتمالي راحت شد . گاهي حس مي كرد كه صدرا به هيچ عنوان در پي اين نيست كه مراقب او باشد و به قولي كه به پدرش داده عمل كند،اما اتفاقي كه افتاد اورا كاملا از اشتباه در آورد . يك غروب سرد زمستاني هنگامه كه دلش از اينهمه بارش بي وقفه برف گرفته بود و دلتنگي براي خانواده مزيد بر علت شده بود پالتوي پوست خاكستري رنگش را بپوشيد و شال و كلاه قرمز تيره اش را بر سر نهاد و در حالي كه شلوار گرم و چكمه هاي خز دار مشكي و زيبايش را پوشيده بود از هتل خارج شد . دقيقا روبروي هتل كافه ساحلي كوچك و زيبايي بود كه حتي در اين فصل سال هم شلوغ و پر تردد به نظر مي رسيد . زيبايي هاي طبيعي لوزان خيره كننده بود خصوصا اينكه اين شهر روي سه تپه واقع شده و جغرافياي خاص و رويايي را به تصوير مي كشيد . و اين طبيعت زيبا باعث هجوم توريستهاي مختلف به آنجا مي شد . معماري اين شهر نيز بسيار زيبا و چشمگير بود ساختمانهايي با معماري كهن كه فضاي داخلي آنها به صورت مدرن دكوراسيون شده بود سقفهاي پوشيده از سفالهاي قرمز و سنگفرشهاي طوسي و تيره .... هنگامه از سرماي استخوان سوز بيرون به داخل كافه پناه برد .كنار پنجره اي رو به درياچه نشست ...
رمان تقلب قسمت 18
دستای داغ و ملتهب خودش روش حلقه شدن. فشار دستاش لحظه به لحظه ترسون تر و گر گرفته ترم میکرد و نگاهم تب داشت. صورتم داغ داغ بود و بالاخره به طرف صورتم برگشت و سر من آروم پایین و پایین تر رفت. *********** نادیای من تنش داغ داغ بود و تنها حایل، دستای من. صورتش گر گرفته بود و سرش رو از شرم زیر انداخته بود. دستام و آروم از روی تن بلورش برداشتم . به طرف صورتش بردم و با تلاش سرش رو بالاخره بالا گرفتم. حالا نگاهش وحشتزده بود و ترسون و گرم. پر از ترس و در عین حال خواستن. منم میخواستم. انگار هر دو به این ترس پر از آرامش نیاز داشتیم و من بیشتر تا شاید کمی آروم بگیرم. و اون تنها کسی بود که قدرت آروم کردنم رو داشت. - گرمای لبهای پیمان رو روی لبهام حس میکردم و چشمام هنوز بسته بود. بالاخره باید عادت میکردم و هیچ زمانی بهتر از اون لحظه نبود. آروم چشمام رو باز کردم و تو چشماش دوختم. نگاهمون تو هم گره خورده بود و فشار دستاش دور بازوم بیشتر و بیشتر میشد. شاید تنها مانع برای تو آغوش هم فرو رفتن پای من بود که حتی حاضر نبود نیم قدم جاش رو تغییر بده و با دل پر خواهش ما راه بیاد. نگاه هر دومون وقتی روش ثابت شد دوباره خندیدیم و من بی خیال شونه ام رو بالا انداختم. دستش به سمت گره کرواتش رفت و کمی شلش کرد و همزمان دو دکمه بالایی پیرهنش رو باز کرد. میدونستم داره گر میگیره. وقتی من با اون شرایط گر گرفته بودم دیگه حال اون که معلوم بود. دستم رو آروم بالا بردم و دکمه های پیرهنش رو باز کردم تا از این گرما خلاصش کنم. صورتم رو آروم تو سینه گرم و پر قدرتش پنهون کردم و فقط نفس کشیدم. *********** نمیدونم چند ساعت گذشته بود. حتی نمیدونم کی از حصار اون دامن پف دار خلاص شده بودم. نمیدونم از کی تنها گرمامون آغوش هم شده بود. فقط میدونم که عمرش انقدر کوتاه بوده که به چشمم همین چند دیقه پیش میومد. ولی این رو خوب میدونستم که گذاشتن اسم عشق رو حس پیمان به خودم، ناچیز بود. انقدر ناچیز که قابل تصور نبود. شاید هیچ واژه ای نتونه اونهمه احساسش رو به من نشون بده. پیمانی که امشب جای آریانا رو گرفته بود و با مهربونی دستاش بین ناله های من لای دندونام قرار گرفته بود تا سکوت شب تنها تو خونه گرم خودمون شکسته بشه. پیمانی که با تمام خستگی و تو نیمه شب، باز انقدر به فکرم بود که مقابلم بشینه و آروم پای گچ گرفته ام رو توی کیسه کنه و بعد کمکم کنه تا دوش بگیرم و سبک بخوابم. پیمانی که حتی کمکم کرده بود تا غسل کنم که مبادا به دلم اون تمیزی نچسبه. و چه بی توقع تمام این کارها رو کرده بود و در مقابل نگاه شرمزده من جوری وانمود کرده بود که مبادا حتی یه لحظه حس سر بار و محتاج کمک بودن بهم دست بده. و تمام اون شب یه ...
رمان عشق چیز دیگری است 3
رها رو گوشه خیابون مضطرب می بینه.سریع پیاده میشه و به جای هر سلام و حرفی یه سیلی میزنه تو گوش رها): اینو زدم تا دیگه از این غلطا نکنی.حالا تا دومی رو نخوردی بگو کدوم گوری بودی و اینجا تو خیابون اونم این موقع شب چه غلطی میکنی؟ (ترس تمام وجودش رو گرفته.هیچوقت یاشا رو انقدر عصبانی ندیده بود در حالیکه کنترلی رو اشکاش و صدای لرزانش نداره): م...ن ... مهمو... نی ... دوس...تم ... بود و - چیه رها نبینم به تته پته افتادی؟ یاشا غلط کردم . تو رو خدا داد نزن سرم...یعنی اون مهمونی کوفتی انقدر ارزش داشت که به خاطرش همچین دروغی به مامان بابات بگی؟ که اینجور الان بخوای بلرزی؟ هان لعنتی؟ اشکاتو پاک کن و عین آدم بگو جریان چیه؟ زود باشرها با ترس شروع میکنه فعریف کردن: دوس پسر مریم همکلاسیم مهمونی گربته بود.مریمم نمی خواس تنها بره. منم که اگه به مامان میگفتم می خوام برم مهمونی میخواس ته و توی ماحرا رو دراره و اگه میفهمید مختلته هم که عمرا میذاش برم. منم وقتی دیدم بابا و مامان مطب هستن و 10 11 زودتر بر نمی گردن زنگ زدم مطب و به مامان گفتم با تو دارم می رم بیرون. به مریمم گفتم ساعت 10 خدافظی می کنیم که من قبل مامانم اینا برسم. ولی از شانس گند ما کمیته ریخت و با بدبختی تونستم فرار کنم و از اونجا دور شم که سر از اینجا در آوردم. یاشا تو رو خدا اینجوری نگام نکن.منو ببخش.ک.ن من به مامان هیچی نگو. تو رو خدا.با داد رها واقعا که. عقده چهار تا پسر بچه 16 17 ساله دیدن داشتی که همچین غلطی کردی؟ اگه گرفته بودنت چه ... ای میخواستی بخوری؟ تو فکر نکردی وقتی به منه از همه جا بی خبر زنگ بزنن بگن دیگه دیره رها رو بیار خونه چی باید بگم؟ تو از اعتماد مامانت، بابات، من سو استفاده کردی. رها از تو انتظاز نداشتم. متاسفم اما باید به مامانت راستش رو بگم. ) - (با اضطراب و وحشت زده و صدای کمی بلند در حالیکه گوله گوله داره اشک می ریزه): نه نه تو رو خدا... غلط کردم. دیگه قول میدم تکرار نشه. به جون خودم.اصلا به جون تو یاشا. خواهش میک...(حالا دیگه به نفس نفس افتاده) - (از رو صندلی با عصبانیت بلند میشه و به سمت رها میاد و رها رو محکم تکون میده. انگار میخواد با این کار اونو به حال برگردونه): تو چته باز؟ رها رها. چی میگی؟ یاشا کدومه؟باز رفته یه دنیای دیگه؟ من یزدانم. اینجام دفتر منه. (یه نفس بلند میکشه و با قدمای سنگین به سمت صندلیش بر میگرده) - (وای رها چه موقع تو خواب و خیال رفتن بود باز. اه. اومدی خیر سرت درستش کنی مثلا؟ تو که گند زدی رفت پی کارش): من ... من هیچ جا.... نرف... - (با عصبانیت): ساکت شو رها. بشین و دو دیقه ساکت شو. نمی هواد باز ببافی - من یزدان من - (با صدای بلند): گفتم ساکت شو تا عصبانی ترم نکردی. - (یه سکوت ...
رمان ستاره ی پنهان
رمان ستاره پنهان نویسنده: مهسا زهیری کاربر انجمن نود و هشتیا خلاصه داستان: از یک خانواده ی سنتی با سطح اجتماعی معمولی دختری بلند میشه که از شرایط پیش روش ناراضیه و امیدواره که بتونه روی پای خودش بایسته و با مشکلاتی که ناخواسته باهاش مواجه شده کنار بیاد. ماجرا از خوندن وصیت نامه ای شروع میشه که قرار بود زندگی این دختر رو بعد از مدت ها ناراحتی و بی سر و سامونی عوض کنه اما ظاهراً به این ناراحتی ها دامن می زنه و سبب آشناییش با شخصی میشه که زمین تا آسمون باهاش تفاوت داره..