رمان سه دقیقه سرعت
رمان سه دقیقه سرعت-7
تا صبح نتونست چشم رو هم بذاره.صبح خیلی زود رفت سراغ علیرضا.علیرضا درحالی که چشماشو میمالید درو براش باز کردپارسا وارد خونه شد .خبری از علیرضا نبود.حتما باز گرفته خوابیده.در اتاقشو باز کرد و داخل شد. - پاشو علیرضا این چه وضعشه؟ علیرضا با صدای کشدار و خواب آلودی گفت:آخه تو خروسی؟بذار بخوابم - پاشو باهات کار دارم.میخوام یه کاری برام انجام بدی - خوب شد من اومدم نه؟چیه؟باز کارت گیر کرده؟شدم مشکل گشا!!!بنال ببینم چی میگی؟ - علیرضا باید یه مدت مواظب مامانم و پریسا باشی.خیلی نگرانشونم. - مگه خودت مردی؟اگه قصد مردن داری قبلش تو وصیت نامت یه چیزی برا من کنار بذارمن محض رضای خدا از خونوادت مواظبت نمیکنم. - مرده شورتو ببرن.می خوام یه خونه براشون پیدا کنی.صلاح نیس تو اون خونه بمونن. - پارسا داری نگرانم میکنی.میخوای چیکار کنی؟ - تو کاریت نباشه.فقط کاری که من میگمو انجام بده - غلط کردی مگه الکیه؟ - تو نمیتونی مث آدم حرف بزنی؟دهنشو باز میکنه یه کلمه حرف بزنه قبل از حرف فحش میاد بیرون - خل بازیاتو بذار کنار پارسا.نکنه میخوای بری سراغ اون پسره یاشار؟ علیرضا عصبی شده بود.از همون 4 سال پیش مخالف این بود که پارسا پرونده رو به عهده بگیره.تموم سعیش رو کرده بود تا منصرفش کنه اما هیچ کس حریف پارسا نمیشه.کلی بحث کردن آخرش پارسا گفت:نمی خوای یه کاری رو انجام بدی نگرانی رو بهونه نکن..اما یادت باشهاگه اون نامرد بلایی سر مامانم و پریسا بیاره تقصیر تو هم هس. اتفاقی براشون نمیفته ولی اون یاشاری که من شناختم نامرد تر از این حرفاس. نیس...یعنی نمیتونه باشه.من نمیذارم.همین امروز یه خونه براشون پیدا میکنم.نیازی به اسباب کشی هم نیس.اونطوری جلب توجه میشه. بعد درحالی که غرغر میکردبطری آب رو سر کشید.پارسا راضی به نظر میرسید.خیالش از بابت خونوادش راحت شده بود.از علیرضا خداحافظی کرد و به طرف اداره رفت.باید پرونده رو به کس دیگه ای تحویل میداد.یه کپی از همه ی مدارکی که حاصل دست رنج خودش بود رو هم برا خودش برداشت ********* نگاهی به کیفش انداخت همه ی اون چیزی که لازم داشت رو برداشته بود.آماده ی هر اتفاقی بود.تنها نقطه ضعف یاشارو میدونست و از همین باید استفاده میکرد تا بهش برسه.درسته،نقطه ضعف یاشار آیسل بود،آیسل ستایش... *********** زنگ درو برای چندمین بار زد اما کسی جواب نمیداد. - از اینجا رفتن سرگرد به طرف صدا برگشت.یکی از همسایه ها بود.اتفاقا باهاش آشنا بود آقای علیلو:سلام سرگرد راستین.حالتون؟ - سلام ممنون.شما خوب هستین؟گفتین دکتر معتمدی ...
رمان سه دقیقه سرعت-5 و6
اون شب سرگرد تا نیمه های شب بیدار بود و روی پرونده ی آیسل کار میکرد.وقتی خسته شده بود پنجره ی اتاقش رو باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت....اگه مادرش میفهمید که باز تا دیر وقت بیدار بود یه هفته غر میزد!!! صبح طبق عادت همیشگی زود بیدار شد.بعد خوندن نمازش برای ورزش به پارک نزدیک خونشون رفت.داشت ورزش میکرد که یکی دستشو گذاشت رو شونش که سرگرد هم تو یه چشم به هم زدی دستشو پیچوندو خواست نقش زمینش کنه که صدای اون بیچاره هم دراومد:رفیق نفهم بی شعور نامرد خشن بی خاصیت اینم رفتاره تو داری؟نفلمون کردی بابا ول کن این دستو.اگه جای من یه پیرمرد بود که تموم استخوناشو شکسته بودی!!! پارسا با شنیدن صدای اون شخص برگشت و با دیدن علیرضا خیلی خوشحال شد.دوست قدیمیش کسی که از هر فرصتی برای کمک به پارسا استفاده میکرد.دو سالی بود که خارج از کشور اقامت داشت و الان برگشته بود.... پارسا:نه که تو خیلی با معرفتی؟دوساله رفته یه زنگ هم نزده.اون ور بهت ساخته ها همدیگه رو تو آغوش گرفتن. علیرضا: زنگ نزدم ایمیل که فرستادم.جواب هیچ کدومشونو نمیدادی - باور کن تو این دو سال سرم خیلی شلوغ بود وقتی برای چک کردن ایمیلای شخصیم نداشتم - هنوز درگیر همون پرونده ای؟بعد این همه مدت به نتیجه ای نرسیدی؟ - آره هنوز داریم دور خودمون میچرخیم.بگذریم چی شد برگشتی؟ - ناراحتی برم؟!!! - هرجور میلته...!! - بابا با مرام شرمنده میفرمایین - لوس نشو کی اومدی؟ - چند روزی میشه... - پس چرا خبرش به من نرسیده بود؟ - یه سری کارای عقب افتاده داشتم....کسی خبر نداره هنوز....امروز اومدم به محله ی قدیمی مون یه سر بزنم که تو رو دیدم بعد از کمی صحبت از هم خداحفظی کردن و قرار شد تا علیرضا برای شام به خونه ی سرگرد بره. ساعتی بعد تو دفترش نشسته بود و مشغول کار بود که یاد آیسل افتاد.امروز دکتر به معاینش میرفت.فایلای کامپیوترشو مرتب کرد و از دفتر بیرون رفت.سوار ماشینش شد و به طرف بیمارستان حرکت کرد. از پذیرش شماره اتاق آیسل رو پرسید.وقتی به اتاق مورد نظرش رسید دکتر معالجش هم وارد اتاق شد.خودش رو معرفی کرد منتظر نتیجه بود.پزشک عکس های آیسل رو از نظر گذروند و بعد گفت:هیچ تغییری رخ نداده سرگرد:دکتر مطمئنین؟من خودم دیدم که حرکت کرد - ولی نتایج که اینطور نشون نمیده اون اشتباه ندیده بود باید این موضوع رو ثابت میکرد.خودش باید برای پیگیری موضوع میرفت.سروان رضایی رو صدا کرد.آیسلو مرخص کردن.الان سه تایی سوار ماشین سرگرد بودن.اگه برای جابجایی آیسل به مامور خانم نیاز نداشت از سروان رضایی نمیخواست همراهش بره.اتفاقات ...
رمان سه دقیقه سرعت-10 Mohadese mohamadi
یاشار بااینکه نمیخواست اون دختر بهش نزدیک بشه ولی مجبور شد ...زنگی به رامبد زد و خبر داد که آیسلو پیدا کرده.نیم ساعت بعد جلوی خونش بودن.در رو با ریموت باز کرد و به داخل رفت.مسافت حیاط تا ساختمون اصلی رو با ماشین طی کرد... نگارهی به دختر انداخت که با چشمانی گرد شده اطراف رو نگاه میکرد.حتما از دیدن خونه تعجب کرده بود.دختر ساده ای به نظر میرسید و همچنین بامزه.چون ناخود آگاه و بدون اینکه بدونه با آدامسش بادکنک درست میکرد.یاشار لبخندی زد و پیاده شد.چند نفر خدمتکار به سمت اونا اومدن...با اشاره ی یاشار آیسلو به داخل بردن.یاشار میخواست بره داخل که متوجه شد اون دختر هنوز مات و مبهوت توی ماشین نشسته و مث بچه های ندید بدید دور و برشو نگاه میکنه!!!در طرف اونو باز کرد و گفت:نمیخواین پیاده شین؟ دختر به خودش اومدومثلا خواست خودشو جمع و جور کنه که موفق هم نبود، شاید هم نمیخواست.باید عادی رفتار میکرد یه دختر معمولی از دیدن اونجا انگشت به دهن میموند اما فقط یه دختر معمولی نه شیوا!!! پشت سر یاشار وارد خونه شد.یه حسی به شیوا میگفت که هیچ چیز اونطوری که به نظر میرسه نیست.نگاهی به یاشار انداخت که داشت با یه آقایی صحبت میکرد یه مرد میانسال که موهاش تقریبا همگی سفید شده بودن اما چهرش بود که سنش رو کمتر نشون میداد(فهمیدین که این آقاهه کیه؟این جمله رو قبلا هم تو پست دوم خوندین)دوباره نگاهی به یاشارانداخت.شیوا از بچگی آموزش دیده بود که با این باند روبه رو بشه.شاید وقتش رسیده بود که انتقامشو بگیره.... نزدیک تر وفت تا بهتر متوجه حرفاشون بشه. یاشار سعی داشت آروم صحبت کنه اما گوشای شیوا تیزتر از اینا بود:پس میتونم مث همیشه همه چی رو به دکتر سالاری عزیز بسپرم؟ دکتر:بله نگران نباشین اون حالش خوبه.همه چی نتیجه داده صحبتاشون داشت تموم میشد شیوا نزدیک یه گلدون عتیقه شد خم شد و این ور و اون ورشو نگاه کرد.زیر لب هم یه چیزایی میگفتتو همین حین دستش خورد به گلدون ...با دست پاچگی خواست مانع افتادنش بشه که یکی رو هوا گرفتش.سرشو بالا گرفت ...یاشار بود.با شرمندگی گفت:ببخشین.حواسم نبود.... یاشار خنده ای کرد.گلدونو گذاشت روی میز و گفت:با من بیا تو همون طبقه در یکی از اتاقارو باز کرد هردو وارد شدنددکتر سالاری بالا سر آیسل بود اون دو هم نزدیک تختش شدن.یاشار نشست روی تخت شیوا:میشناسینش؟ یاشار:تقریبا - حالش خوبه؟ - خیلی بهتر از قبلشه - این زخمای صورتش...به خاطر تصادف نیستن نمیدونین چی شده؟ یاشار دید اگه ادامه بده باید کلی اطلاعات بهش می داد که نمیخواست بده.بنابراین حرفو عوض کرد:تا شب حالش خوب میشه و شما میتونین برین - ولی ...
رمان سه دقیقه سرعت-14
از چیزی که فهمیده بود ترسید با تردید نگاهی به بالا انداخت همون اتاقی که اون دو دختر توش بودن پنجره اتاق هنوز باز بود چشمش به تیکه ی دیگه ی گیره افتاد که لای سنگ های کار شده توی نمای ساختمان بود اول اتاقی که رضایی گزارش رو داده بود دقیقا کنار همین اتاق بود چند قدم عقب تر رفت یه چیزی شبیه به سیم به نرده های تراس بسته شده بود سیم و جمع کرده بودن ولی گره اش باز نشده بود صدای قدم هایی رو شنید با تمام توانش از اونجا دور شد از دیوار بالا رفت و همین که خواست به اون طرف دیوار بپره صدای رامبد رو شنید که فریاد میزد: بگیریدش نذارید فرار کنه.پرید پایین فضای پشت ساختمان پر بود از درخت ولی باز هم در امان نبود چون داشتن به طرفش تیراندازی میکردن .داشت به جاده نزدیک میشد اگه نمیرسید کارش تموم بود.صدای رفت و امد ماشین ها بهترین صدایی بود که میتوانست بشنوه پشت یکی از درخت ها قایم شد هنوز داشتن تعقیبش میکردن اونم جواب تیراندازیشونو داد دو نفر از اونا رو زخمی کرده بود اونا سه نفر بودن یه نفرشون هنوز دنبالش بود عقب عقب حرکت میکرد و تو همین حین تیراندازی هم میکرد همین که به جاده رسید جلوی یکی از ماشین ها رو گرفت میخواست سوار شه که گلوله ای به کتفش برخورد کرد و نتونست سوار شه ماشینی که ایستاده بود هم فکر کرد که اون خلافکاره از این فرصت برای فرار استفاده کرد چهره ی خندون دختر کوچولوش و نگرانیهای همسر مهربونش لحظه ای از ذهنش نمیرفت با اخرین گلوله ای که براش باقی مونده بود به طرف اونی که دنبالش بود شلیک کرد گلوله به قلبش اصابت کرد. به زحمت از جاش بلند شد مطمئن نبود ولی حدس میزد که دیگه کسی دنبالش نیاد اینکه قصد کشتنش رو داشتن یعنی شناسایی شده بود. این مدت که به باند کیاراد نفوذ کرده بود خیلی خوب شناخته بودش به این راحتی ها دم به تله نمیداد میکروفونی که جاسازی کرده بود حتما لو رفته بود خوب میدونست که ازبین نبردنش چون اگه از بین میرفت از پشتیبانی افرادی رو برای کمک بهش میفرستادن. حتما مسیر رو هم تغییر دادن.سعی داشت جلوی یکی از ماشین ها رو بگیره ولی چون اسیب دیده بود کار مشکلی بود ماشین ها با سرعت در حالی که براش بوق میزدن از کنارش رد میشدن .اگر اینطوری ادامه پیدا میکرد توانش به خاطر خونریزی تحلیل میرفت. با یه دست زخمشو فشار داد.عرق سردی رو پیشونیش نشسته بود. تمام زحمتاش تو یه روز به هدر رفته بود.احساس سرخوردگی وجودش رو گرفته بود.چطوری باید با بقیه رو به رو میشد؟اشتباه جبران ناپذیری مرتکب شده بود.چند قدمی جلو تر رفت تا اون افکار ازاردهنده رو پشت سرش جا بزاره. جلوی اولین ماشینی رو که به سمتش میومد رو گرفت. در کنار راننده رو باز کرد ...
رمان اتفاق عاشقی11
مانتوم رو تو تنم صاف کردم و نشستم پشت فرمون و رفتم سمت شرکت...تا وارد شدم گوشم زنگ خورد...ااا نازنین بود(نازنین رو یادتونه؟؟؟منشی بابای آرمیلاست...شوهرش هم سامان همکاره آرمیلاست)من-جانم نازنین؟؟؟نازنین با لحن ناز و آروم همیشگیش گفت:سلام آرمیلا جان...خوبی؟؟؟من-ممنون عزیزم...کاری داری؟؟؟بیام بالا؟؟؟نازنین-شرکتی؟؟؟من-آره...نازنین-آخه پدرتون گفتن شاید نیای...گفتم بهت خبر بدم تا بگم امروز ساعت نه یک جلسه مهم داریم که بیای...حالا که دیگه شرکتی...پس میبینمت...کاری نداری؟؟؟من-ممنون عزیزم...باشه...به امید دیدار...گوشی رو قطع کردم و لبخند زدم...بابا حق داشت...با اون وضعی که من دیشب اومدم خونه هر کی جاش بود میگفت امروز رو مثل چی استراحت میکنم...رفتم تو آزمایشگاه و روپوشم رو پوشیدم...اشراقی سمت چپ آزمایشگاه داشت با گوشیش حرف میزد...دیگه اشراقی هم مهم نبود...اون یکی که غرورم رو شکسته بود اما من دیگه اون آرمیلا نیستم...آرمیلایی که غرورش شکست دود شد و رفت هوا...با قدم های محکم رفتم سمت کارام...اشراقی متوجه ام شد اما من خودم رو زدم به کوچه علی چپ...شتر دیدی ندیدی...از تشبیه اشراقی به شتر خندم گرفت...ده دقیقه داشتم به محلول ها ور میرفتم و نتایج رو یادداشت میکردم که یکی از پشت زد تو کمرم...برگشتم و فاطمه رو پشت سرم دیدم...من-خدا بگم چکارت بکنه فاطمه...فاطی خندید و گفت:عروس...خندیدم و گفتم:تو که عروس شدی رفت...فاطی-غلط کن...من هنوز از اون لباس سفید خوشگل ها نپوشیدم...خندیدم و گفتم:آدم باش دیوونه...فاطی-آرمیلا باورم نمیشه چه همچی داره زود زود میگذره...امتحان فردا رو بدیم ترم دو تا مونده به آخرمون تموم میشه...خندیدم و گفتم:عجب دیوونه ای هستی تو...ترم دوتا مونده به آخر چه صیغه ایه؟؟؟فاطی لبش رو گاز گرفت و گفت:بلا بدور...صیغه ای نیست که عقدیه...ابروم رو انداختم بالا و گفتم:چه خبره شیطون شدی؟؟؟سرش رو انداخت پایین و گفت:دو هفته دیگه جشن نامزدیمه خواهر...جیغ خفیفی از شادی زدم و گفتم:وای فاطمه راس میگی؟؟؟عزیزمی...با شادی گفت:فردا باید برم...بعد امتحان...مرخصی رو برام رد میکنی؟؟؟من-آره راحت باش عزیزم...هر چی باشه نامزدیته دیگه...زود گفت:تو کی میای؟؟؟من-چه روزیه؟؟؟فاطی-امروز دوشنبه است...دو هفته دیگه پنجشنبه مراسمه...میشه بیست و چهارِ هشت...من-چه باحال...دو چهار تا هشت تا...دوتایی خندیدیم و فاطی گفت:به چه چیزایی فکر میکنی...حالا کی میای؟؟؟من-احتمالا سه شنبه حرکت کنم...فاطی-برو بابا دیره که...من-نه دیگه زودتر ضایع است...راستی ساعت نه بابا جلسه گذاشته...فاطی-آره تو برد زده بودن...بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:یک ربع دیگه...ده دقیقه نشستیم با هم روی تحقیقم کار کردیم و بعد رفتیم ...
رمان قرعه به نام سه نفر 16
با شنیدن صدای مهیب ِ انفجار تند سرش را بلند کرد..هر سه با وحشت در جایشان ایستادند و به ساختمان که در اتش شعله می کشید و می سوخت خیره شدند..جمعیت جیغ و فریاد راه انداخته بودند و در این بین دخترها با شوکی عظیم به اتش نگاه می کردند ..با صدای بلند انفجار به خودشان امدند..شیشه و پنجره های طبقه ی اول با این انفجار شکسته و به بیرون پرتاب شدند..هر سه جیغ بلندی کشیدند و در میان جمعیت دنبال راهی برای فرار از ان ازدحام و محیط وحشتناک می گشتند..تارا که خواهرانش را گم کرده بود ایستاد و صدایشان زد..در میان ان همه شلوغی پیدا کردنشان کار اسانی نبود..یک نفر که با شتاب از کنارش رد می شد به او تنه ی محکمی زد که پرت شد رو زمین و از درد فریاد کشید..قبل ازانکه به او اسیبی برسد راشا دستش را گرفت و بلندش کرد..جمعیت با ترس از کنارش رد می شدند و به انها تنه می زدند..راشا او را روی دست بلند کرد..تارا دستانش را به دور گردن او حلقه کرد و سرش را در سینه ی پهن و مردانه ش مخفی کرد..ترلان با صدای بلند تانیا و تارا را صدا می زد ولی اثری از انها نیافت..با وحشت به اطرافش نگاه می کرد..مهمانان در حال دویدن محکم به او تنه می زدند در این میان دستش محکم کشیده شد..برگشت و بلند جیغ کشید..اما با دیدن رایان ساکت شد..گریه ش به هق هق تبدیل شده بود..رایان او را در اغوش گرفت..فرصتی برای ارام کردنش نداشت..باید از ان محیط ِ پر از تشویش و خطرناک دور می شدند..همانطور که او را در اغوش داشت همراه جمعیت شروع به دویدن کرد..ترلان سرش را روی سینه ی او گذاشت و عطر تنش را که ترکیبی از ادکلن ِ تند و تلخش بود به مشام کشید..چشمانش را بست و حس کرد در ان اغوش گرم و امن خطری تهدیدش نخواهد کرد..از این رو محکم او را درا غوش گرفت و رهایش نکرد..تانیا هق هق می کرد و در همان حال با صدای بلند جیغ می کشید..نگاهی به اطرافش انداخت..اثری از ترلان و تارا ندید..کناری ایستاده بود و گاهی به جمعیت وحشت زده که با شتاب می دویدند و هر یک به فکر راهی برای فرار از ان محیط بودند و گاهی هم به ساختمانی که در اتش شعله ور بود و می سوخت خیره می شد..علت اتش سوزی را نمی دانست ولی نگران خواهرانش بود..با شنیدن صدای رادوین با ترس نگاهش به ان سمت کشیده شد..درست کنارش ایستاده بود..-اینجا چکار می کنی؟..مگه نمی بینی خطرناکه..با هق هق نگاهش کرد : را..رادوین خواهرام..اونا نیستند..نمی..نمی دونم کجان..رادوین با دیدن اشک ها و نگاه ملتمس ِ تانیا اخم هایش درهم رفت..کلافه دستی میان موهایش کشید..دست سرد و لرزان تانیا را در دستان گرمش گرفت و فشرد..ارام زیر گوشش گفت: نگران نباش..رایان و راشا مواظبشون هستن..باید ازاینجا بریم..پس اروم باش..با همین چند جمله قلب ...
رمان قرعه به نام سه نفر 10
این رادوین بود که سکوت بینمون رو شکست..تموم مدت سرم پایین بود ..نه از شرمندگی..به خاطر اینکه دوست نداشتم تو چشماش زل بزنم و اون از تو نگام بخونه برادری که همیشه مورد اعتمادش بود اینطور در حقش خیانت کرده..--چرا ساکت شدید؟!..همین حالا یکیتون باید برای من توضیح بده که اینجا چه خبره؟!..صداش رفته رفته اوج می گرفت..معلوم بود خیلی عصبانیه..به رایان نگاه کردم..سمت راستم نشسته بود..به پشتی مبل تکیه داده و با اخم زل زده بود به میز وسط سالن..--هی..با هر دوتونم..پس چرا خفه خون گرفتید؟..اینبار نگاهش کردم..اروم گفتم :چی می خوای بشنوی رادوین؟!..اینکه منه خر با دادن یه پیشنهاده احمقانه خواستم یه فکره آنی رو به حقیقت تبدیل کنم؟!..برای اینکه رایان رو پشت میله های زندان نبینم و کاری براش بکنم این خریت رو کردم و اون رو هم وارد چنین بازی ناجوانمردانه ای کردم..چی می خوای بدونی رادوین؟!..چــی؟!..اینکه وارد بازی شدم و خواستم تارا رو به خودم علاقه مند کنم ولی همه چیز غیرمنتظره بود..من نخواستم که توی اون مهمونی ببینمش ولی دیدم..نخواستم باهاش برقصم ودستشو بگیرم ولی اینکارو کردم..من ازعمد با علم به دونستن حضور تارا به اون جشن تولد نرفتم که الان بگم همه ش نقشه بود..نه رادوین..نه..من و تارا ناخواسته وارد این راه شدیم..من می خواستم ولی اونطور که برای خودم نقشه کشیده بودم نشد..نخواستم عاشقش بشم ولی شدم..نمی خواستم از روی عشق بهش نزدیک بشم ولی شدم..به ارواحه خاک بابا و مامان هیچ وقت بهش نظر بد نداشتم و ندارم..به خدا قسم هر چی بوده از روی علاقه بوده..می دونی که من هر وقت ارواح خاکشون رو قسم بخورم یعنی دارم حقیقت رو میگم..سکوت کوتاهی کردم و با آه عمیقی ادامه دادم :امشب خودمو کشیدم کنار...به عشقم اعتراف کردم ولی..گفتم که فراموش کنه چون حیفه بخواد حتی به من فکر کنه..تارا برای من زیاده رادوین..اون دختره و یک احساس پاک داره..از تو نگاهش..از تو تک تک حرف ها و جملاتش این رو می فهمم..امشب نمه اشک رو توی چشماش دیدم وقتی گفت ای کاش هیچ وقت بهم اعتراف نمی کردی و ای کاش حرفاتو پیش خودت نگه می داشتی ..قلبم مثل هیزم تو اتیش گر گرفت..به خدا نمی خواستم اینطور بشه..یه فکر اشتباه بود..مثل همیشه عجولانه تصمیم گرفتم ولی خیلی زود هم پشیمون شدم..سکوت کردم.. رایان از جا بلند شد و رفت کنار پنجره..همونطور که به بیرون نگاه می کرد نفس عمیق کشید و گفت : تو چی می دونی رادوین؟!..چه می دونی که تو این دل صاب مرده ی من چه خبره؟!..تا چند روز دیگه مهلت چکام می رسه و وقت پاس کردنشون میشه..وقتی طلبکارا بفهمن توی حسابم کوفت هم نیست یک راست می فرستنم اب خنک نوش جان کنم..اون همه دزدی کردیم هیچ کدوم گیر نیافتادیم..ولی ...