رمان سقوط هواپیما

  • رمان سقوط هواپیما (7)

    ساویننگاهمو از آینه بهش دختم ...-جانم مامان!-....-بله خوبم !-....-بله مطمئنم!-....-نه نه مــــ ...-....-اصلا!!!-....-چشم ... سلام برسونید.-....-خدا نگهدار!با تموم شدن مکالمش شونه ای بالا انداختم و حواسمو جمع رانندگی کردم .....با بوقی که زدم آقای زارع در رو باز کرد و ما وارد عمارت شدیم ...با توقف ماشین مامان گفت:-عزیزم رسیدیم!لبخندی زد و پیاده شد ... راستی اسمش چی بود؟ اَه یادم رفت توی برگه ترخیص اسمشو ببینم!با حرص پیاده شدم!وارد ویلا که شدیم سارا با سرو صدا ازمون استقبال کرد !سارا-سلـــــــــــــــام بر قهرمان پوریا !با گفتن این جمله ساناز که پشت سر سارا بود زد زیر خند ...ساناز – اِ ... سارا ...سارا به این دختر مثلا قهرمان چشمکی زد و گفت :-شوخی بود مگه نه؟قهرمان بالبخند جوابشو داد:-البته!از دیدنتون خوشحالم!سارا-می تو هانی!-منم همینطور گلم!مامان که تا حالا نظاره گر این گفتوگو بود گفت:-خوب بچه ها اذیتش نکنی ... گلم بیا بریم اتاقتو نشون بدم ... وسایلت رو هم یک ساعت پیش رسد ... چمدونت تو اتاقه ...قهرمان لبخند تشکر آمیزی زد :-ممنون!-خواهش میکنم ...به محض این که از سالن خارج شدن سارا آویزون بازو هام شد:سارا-وای ساوین این دختره چه خوشگله!با بی تفاوتی شونمو بالا انداختم که صدای ساناز در اومد:ساناز-ساوین اغراق نکن که واقعا جذاب و خوشکله!من-مبارک صاحبش!سارا نچ نچی کرد و من پیش خودم فکر کردم که این دختر مجهول واقعا خوشگله!.بئاتریکسوارد اتاق شدم ... هوای گرم و مطبوعی که به صورتم خورد که باعث شد لبخندی به روی صورتم بیاد!با رضایت به اتاق جلوم نگاه کردم همه چیز به رنگ کرم و قهوه ای دیزاین شده بود ...به سمت ترانه جون برگشتم:-ممنون واقعا نمی دونم چطوری ازتون تشکر بکنم!اخم ظریفی کرد:-دیگه نشنوم از این حرفا بزنی خانم خانما!لبخندی زدم:-بازم ممنون.-کاری نکردم گلم ... خوب دیگه لباساتو عوض کنکه نیم ساعت دیگه میخوایم عصرونه بخوریم!-چشم!-چیزی لازم داشتی صدام کن راستی حمام ، دستشویی هم اونجاست ...و به سمت دری کهداخل اتاق بود اشاره کرد.من-ممنون!-خواهش میکنم گلم میبینمت ...بعد از گفتن این جمله از اتاق خارج شد ...تا خواستم حرکتی بکنم گوشیم زنگ خورد ... گوشیمو از تو کیفم در اوردم ... نیوشا بود ... لبخندی زدم:من-بله؟-سلام!-سلام ... خوبی؟با خنده:-من باید این سوالو بپرسم!-اَه گمشو نیوشا!-عفت کلامت را عشق است!-نیوشـــــا!-جــــــــانم؟-چرا زنگ زدی؟-آها تو اصلا میتونی کار بکنی؟-آره!-چی؟هواپیما دقیقا چند دقیقه بعد از این که پریدی منفجر شد یعنی ممکن بود بمیری!تو الان باید استراحت کنی!-من خوبم!-یعنی اصلا از نظر روحی مشکل نداری؟-نه نیوشا من خوبم.با صدای گرفته ای گفت :-تو رو خدا بی خیالش شو و استراحت ...



  • رمان سقوط هواپیما (2)

    بئاتریکس دست مهمانداری که با عجله از توی کابین خلبان میومد رو گرفتم خیلی خشک ازش پرسیدم : -چی شده ؟ بدبخت از قیافم ترسید و باصدایی که لرزشش آشکارا معلوم بود گفت : -خانم راستش ... یه نگاه ترسناک بهش انداختم که مثل فرفره شروع به حرف زدن کرد : -را ... راستش از اون جایی که وضع هوا خرابه و سوخت تموم شده موتور ها دارن یکی یکی خاموش میشن ! -چطور سوخت کمه؟ -نمیدونم خانم احتمالا اشتباه شده ! -خوب بریم به سمت نزدیک ترین خشکی ! - ارتفاع تا زمین زیاده بدون وجود سوخت قادر به برگشت نیستیم ... دوباره هواپیما تکون بدی خورد که تمام چراغ های داخل هواپیما خاموش شد و پشتش صدای یکی از مهماندارا اومد : - خانمها آقایون چند لحظه ... هواپیما دچار مشکل شده .... و کلی شرو ور که من فقط یه جملهاش تو مغزم میچرخید : -باید بپرید هر چه زود تر ! با ناباوری به مهماندار نگاه کردم .... -زیر هر صندلی یه چتر نجات هست ... مجبورید که بپرید خلبان قبل از این که برق هواپیما قطع شه وضعیت رو گزارش داد نیرو های ساحلی برای کمک میان فقط الان سریع باید بپرید ! من تا حالا از ارتفاع پریدم توی سوئیس اما نه با این ارتفاع زیاد ... تازه اون موقع چند نفر اسکورتم میکردن اما الان ... واقعا گیج شده بودم ... که یه دفعه چشمم به همون خانواده افتاد دختره داشت گریه میکرد و به آقایی گه گمونم شوهرش بود میگفت: -چی کار کنم نه من و نه تو نمیتونیم دو تا بچه بغل کنیم ... منم که تازه ماجرا رو فهمیده بودم به سختی از جام بلند شدم : -من میتونم کمکتون کنم ! دختر و پسره با تعجب به من نگاه کردن که با لحن جدی ای ادامه دادم : -من قبلا هم از هواپیما پریدم ... نذاشت ادامه بدم ... -پریدی؟ -آره ! نمیدونم چی توی نگاهم بود که بهم اعتماد کرد .... . . -خوب پوریا . عزیزم ما وقت زیادی نداریم ازت میخوام منو محکم بغل کنی و اصلا ولم نکنی باشه ؟ آروم سری تکون داد و محکم چسبید بهم سریع با طناب مخصوص به خودم محکمش کردم کوله ام رو که تو یه کیسه مخصوص ضد ضربه و آب بود رو رو کولم گذاشتم و چتر رو روش محکم کردم ... کلاه مخصوص رو روی سر پوریا گذاشتم تو همین موقع مهماندار در رو باز کرد ... در هواپیما که باز شد هجوم باد باعث شد تا کلاهم از سرم در بیاد و مو های طلاییم تو هوا پخش بشه ....سریع کلاه مخصوص رو سرم کردم نفس عمیقی کشیدم و با ذکر نام خدا اولین نفر از هواپیما پریدم ..... پوریا سفت بهم چسبیده بود وقتی فاصله رو مناسب دیدم ضامن چتر رو آروم کشیدم باز نشد ثانیه ها تند تند میگذشتند یه بار دیگه و این بار محکم تر کشیدمش که باز شد ... آب دهنمو قورت دادم با پاهام پوریا رو چسبیدم دسته های چتر رو گرفتم تا به یه منطقه نزدیک به ساحل هدایتش کنم چون قطعا به ساحل نمیرسیدم ...

  • رمان سقوط هواپیما (10)

    ساوینچشمامو با حرص ریز کردم ... این چه افادس! البته افاده هم نیستا ! ولی چرا هس ... همچین ابروشو میندازه بالا گفتم حالا چی شد؟داشتم با پرهام درباره یکی از نقشه ها صحبت میکردم که صدای زنگ در اومد ... مهری خانم که درو باز کرد خاله ترنم و شوهرش آقامهران و رویا و بردیا اومدن ... پوف حالا کی حوصله این دختره رو داره ... اه !همه به احترامشون بلند شدیم ... با خاله که روبوسی کردم چشمم افتاد به رویا و دختر قهرمانه ...رویا با حرص دستش رو دراز کرد که قهرمان با تعجب یه نگاه به سرتاپاش انداخت و آروم نوک انگشت رویا رو واسه خالی نبودن عریضه لمس کرد و سریع دستشو انداخت... خندم گرفت ... البته بدبخت حق داشت ... تیپ جلف رویا رو چه به ژستای باکلاس این خانم؟همه با خانواده خاله اینا سلام کردیم و خاله هم کلی قهرمانمونو تحویل گرفت فقط تو این بین از نگاه های بردیا به قهرمان خوشم نیومد ...اوف باید اسم دختره رو از ساناز میپرسیدم خسته شدم بس گفتم قهرمان ...از شانسم ساناز دقیقا کنارم نشست ... یواش زدم به بازوشو با صدای آرومی گفتم:-میگم ساناز!-هوم؟-اسم این دختره چیه؟با خنده برگشت سمتم:-مگه نمیدونی؟-نه!با ذوق گفت:-یه اسم باحالی داره که نگو!یه تا ابرومو انداختم بالا :-چی؟از اسم من باحال تر؟به چشمام نگاه کرد:-بئاتریکس!-جـــــانم؟نگاهی پر تحسین به سمت بئاتریکس انداخت و گفت:-من که خیلی خوشم اومد از اسمش ... تکه ... اصلا همه چیز این دختر تکه!سرمو آروم تکون دادم و رفتم تو فکر ...بئاتریکسبا تعجب به دختری که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم ... مانتو کوتاه چسبون نارنجی جیغ ... شلوار و شال سبز جیغ ... کیف و کفش باشنه 10 سانتی مشکی و آرایش غلیظ به رنگ نارنجی ... دستشو با حرص به سمتم دراز کرد که سریع نوک انگشتمو به دستش زدم ... ایــــی ... توی چند کلمه براتون توصیفش میکنم ... جلف ، بی کلاس ، گند اخلاق ...بعد از اون به خانم و آقای مسنی که فکر کنم مادرو پدر دختره بودن سلام کردم که با گرمی پاسخ دادن ... اومدم بشینم که نگاهم به پسری که کمی دورتر از من ایستاده بود افتاد ... با لبخند خاصی سرشو به نشانه سلام تکون داد که با بی تفاوتی بهش پاسخ دادم ...ساناز داشت ماجرای هواپیما رو تعریف میکرد که کم کم بحث کشیده شد به سمت من ... اون خانمه که حالا فهمیده بودم اسمش ترنمه و خاله ساراس رو کرد بهم و با لبخند پرسید :-خوب عزیزم دانشجویی؟متین جواب دادم_خیر شاغل هستم!-جدا ؟ چی کار میکنی؟-دیزاینرم!سارا پرید وسط:-خاله کجای کاری ایشون مدیر شرکت بی.اس دیزاینه!آقا امید (پدر هرکول) که چند دقیقه پیش به جمع ما پیوسته بود با بهت گفت:-جدا؟من فکر میکردم شخص مسنی اون شرکت رو اداره میکنه!تعجب کردم:-چطور؟-آخه تعریف کاراتونو خیلی ...

  • رمان سقوط هواپیما (11)

    ساوینیکم لازانیا گذاشتم توی بشقابم که نگاهم خورد به بردیا ... اخم کردم با شیفتگی داشت به بئاتریکس که خیلی آروم غذا می خورد نگاه میکرد ... بزرگتر ها درباره اقتصاد و سارا اینا در باره موزیک ویدئو جدید آرمین 2afm صحبت میکردن!سارا مثل همیشه داشت غش و ضعف میرفت واسش :-ویــــی کلیپش محشر بود مخصوصا اونجا که میگه (صداشو کمی کلفت کرد): بگو بینم هنوزم باهاشیا این بدبخت هم رفت قاطی داداشیا ...اینو گه گفت میز رفت رو هوا ... بیچاره سارا هنگ کرد ... از اونجایی که دوست داشتم از این دلقک بازیای سارا قهقهه بزنم ولی خوب نمیشد ...لبخندی زدم و برای این که بیشتر از این لبخندم معلوم نشه دستی به لبام کشیدم ...سارا با حالت قهر گونه ای گفت:-تو حس بودما!بعد دوباره دستاشو بهم زد :-داشتم میگفتم ، این قسمتو که میخوند رو تابوت دختره خاک میریخت منم که فقط لایک میفرستم براش ... اصلا خوبش کرد دختره نکبتو ... جان من قیافه ی پسره رو دیدین ؟چهرشو جمع کرد:-آخه آرمین به این خوشگلی ... خوشتیپی ... خوش هیکلی ... اونوقت دختره رفت چسبید به اون یارو ...سرشو با تاسف تکون داد ...با صدای بئاتریکس سرمو بالا اوردم ...بئاتریکس-واجب شد کلیپشو ببینم .سارا با ذوق-آره آره عالیه ... اصلا یه ....دیگه به حرفاشون گوش نکردم و خودمو با غدام مشغول کردم ...شام رو با وجود شوخیای سارا و مامان اینا تو محیط دوستانه ای خوردیم ...بعد از شام خاله اینا رفتن و تاکید کردن که فردا شب بریم رستوران ... دخترا هم رفتن بالا منو پرهامم نشستیم تا یه دست شطرنج بازی کنیم ...یه نگاه به ساعتم کردم ... از یک گذشته بود ... ولی من اصلا خوابم نمی اومد ... دستی به چشمام کشیدم ... به ذهنم اومد که برم دوش بگیرم ... نه دوش؟ اونم تو این هوا؟ بزار فردا میرم ... تاه باید با پرهام یه سری نقشه کشی کنیم ... با این فکر سرمو گذاشتم رو بالشت ...بئاتریکس-ترانه جون من رفتم!همونطور که تند تند از پله های ورودی ویلا میومد پایین گفت :-آخه دختر اول صبحی کجا میخوای بری ؟ اونم بدون صبحونه؟با لبخند جواب دادم :-اِ ترانه جون من که صبحونه خوردم .اخم ظریفی کرد:-یه لیوان نسکافه که نمیشه صبحونه ... بیا گلم بیا اینو تو راه بخور تا ضعف نکنی ...و درحالی که لقمه بزرگی رو بهم میداد گونمو با لبخند بوسید:-برو مادر خدا پشتو پناهت.با تعجب یه نگاه به لقمه ی توی دستم انداختم و گفتم:-ممنون ! خداحافظ!با لبخند عمیقی برام دست تکون داد ...سوار تاکسی که شدم آدرس رو از توی این باکس مسیج هام که دیشب نیوشا فرستاده بود برای مرده خوندم که سری تکون داد.یه نگاه به لقمه انداختم ... نون پنیر با خیار بود ... تا حالا تو همچین شرایطی نبودم ... احساس دختر بچه ای رو داشتم که انگار روز اول مدرسه رو در پیش داره ...

  • رمان سقوط هواپیما (5)

    بئاتریکسباسارا روی مبل نشستیم ... سارا –راستی اسمت چیه؟-بئاتریکس.جیغ بلندی زد که پریدم ... همون موقع صدای داد آقای هرکول دراومد(لقب جدید ساوین بدبخت)بهش نگاه کردم،قهوه ریخته بود رو دستش ... با ابروی بالا رفته داشتم به حرکاتش نگاه میکردم ... داشتم خودمو میکشتم که نخندم ... چهرم کم کم داشت سرخ میشد ... از سالن که زد بیرون زدم زیر خنده ... نه به اون هیکل هرکولیش نه به این رفتارش ... سارا که نگاهش بهم خورد گفت :-وای مامان چه خوشگل میخندی!و بعد دستشو فروکرد تو چالم ... سارا-این ساوین که نمی زاره به چالش دست بزنیم ... تو دلم مونده.سرمو با خنده تکون دادم که با هیجان گفت:-جان من اسمت چی بود؟-بئاتریکس.-اوه ... خفن!خوشمان آمد.خواستم جوابشو بدم که همون پسره توی هواپیما رو دیدم ... همون همسر ساناز ...بعد از سلام و احوال پرسی،سارا با هیجان در حالی که ادای هرکول رو در میورد ماجرا رو شرح داد و آقا پرهام هم با خنده دست دو قلو های بانمکش رو گرفت و از سالن خارج شد.یه نگاه به نسکافه ام که روی میز بود انداختم،لبخند محوی گوشه لبم رو گرفت ... عاشق نسکافه بودم.طبق عادت یه تای ابرومو دادم بالا و خیلی شیک نسکافه و برداشتم و آروم یه جرعه ازش نوشیدم که هرکول هم تشریف فرما شد و پشت سرش آقا پرهام و دو قلو ها اومدن با خنده و سروصدا اومدن داخل.نگاهمو از دوقلوها گرفتم و سرمو نرم چرخوندم که دیدم هرکول روی مبل روبه روم نشسته و با چشمای ریز شده نگام میکنه ... اَه این دیگه چشه؟ با بی تفاوتی نگاهمو ازش گرفتم و به سارا گوش دادم که داشت آمار کل فامیلشونو میریخت بیرون! ...ساوین چشمامو با حرص ریز کردم ... این چه افادس! البته افاده هم نیستا ! ولی چرا هس ... همچین ابروشو میندازه بالا گفتم حالا چی شد؟ داشتم با پرهام درباره یکی از نقشه ها صحبت میکردم که صدای زنگ در اومد ... مهری خانم که درو باز کرد خاله ترنم و شوهرش آقامهران و رویا و بردیا اومدن ... پوف حالا کی حوصله این دختره رو داره ... اه !همه به احترامشون بلند شدیم ... با خاله که روبوسی کردم چشمم افتاد به رویا و دختر قهرمانه ... رویا با حرص دستش رو دراز کرد که قهرمان با تعجب یه نگاه به سرتاپاش انداخت و آروم نوک انگشت رویا رو واسه خالی نبودن عریضه لمس کرد و سریع دستشو انداخت... خندم گرفت ... البته بدبخت حق داشت ... تیپ جلف رویا رو چه به ژستای باکلاس این خانم؟همه با خانواده خاله اینا سلام کردیم و خاله هم کلی قهرمانمونو تحویل گرفت فقط تو این بین از نگاه های بردیا به قهرمان خوشم نیومد ...اوف باید اسم دختره رو از ساناز میپرسیدم خسته شدم بس گفتم قهرمان ...از شانسم ساناز دقیقا کنارم نشست ... یواش زدم به بازوشو با صدای آرومی گفتم:-میگم ...