رمان روزهای رنگی

  • رمان روزهای رنگی

    رمان روزهای رنگی

    قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از Taraneh.n عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .   دانلود کتاب



  • دانلودرمان روزهاي رنگي نوشته ترانه.ن کاربرنودهشتيا براي موبايل(جاوا-اندرويد-ايفون)،کامپيوتر،تبلت،ايپ

    لینک موبایل لینک آندروید لینک تبلت/آیفون/آیپد

  • رمان روزای بارونی

    صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ... - تولد تولد تولدت مبارک ... پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت: - فوت کن دیگه فدات شم! جمعیت همه با هم خوندن: - بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی! پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت: - نمی خوام فوت کنم! صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت: - اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها! پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت: - چی می خوای مامان؟ - بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟ باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت: - بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه! پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت: - مال خودم بود! باباش شونه ای بالا انداخت و گفت: - خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست! قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید: - خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ... باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت: - هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی! مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت! توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت: - ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟ - گمشو منم الان می یام! - شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی! - مگه تو آدمی ... خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت: - بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد! - بترکی تا همین الان داشتی قر می دادی! - خوب خیلی وقت بود یه مهمونی ...

  • رمان روزهای خاکستری 15

    - ديديش ؟ - دخترمو ؟ - كامياب دختره ؟ - اره يه دختر خيلي ناز  . - بهت تبريك مي گم انشالله هميشه سلامت باشن من و سياوش عصري مي يام بيمارستان  . فقط امكان داره دير بشه  . - براي چي ؟ - اخه امروز توي يكي از همين بيمارستان ها يه نوزاد كوچولوي ديگه هم به دنيا اومده  . - كي پدر شده ؟ - اريا  . - تريا ؟! ولي اون كه مي گفت زوده  . - بچه هفت ماهه به دنيا اومده . لادن چند روز بود كه حالش بد شده بود دكتر مي گفت احتمال دنيا اومدن بچه زياده  . - بچه چي هست ؟ - يه پسر با اين كه نديدمش با نمك . - از قول ما تبريك بگو  . - حتما  .  تو ديگه نمي ياي دفتر  . - نه من اينجا خيلي كار دارم  . - به كارهات برس نگران اينجا هم نباش  . - باشه… فعلا خداحافظ . - به مهسا سلام برسون و تبريك بگو  . خداحافظ . ان روز با ديدن بچه هاي كامياب و اريا كاملا به فكر فرو رفته بود  .  در راه منزل سياوش كه او را غرق در فكر ديد پرسيد : - مي تونم بپرسم به چي داري فكر مي كني ؟ - به اين دوتا كوچولوي بانمك . - خيلي شيرين بودند  . - درسته .  سياوش ؟ - بله  . - دقت كردي كامياب امروز چقدر خوشحال بود  . - اره حواسم بود  .  خدارو شكر  . - تا به حال به اين خوشحالي نديدمش حتي زمان عقدش  .  من هم خيلي خوشحالم  . - تو براي چي ؟ - از خوشحالي كامياب و مهسا  . تا به امروز عذاب وجدان سختي داشتم  . سياوش لبخندي زد و گفت : - سها منم خوشحالم  .  هم خوشحال و هم خوشبخت  . - تو ديگه براي چي ؟ - با داشتن تو ديگه چيزي كم ندارم  . - سياوش  . - جون دلم  . - تو از من راضي هستي ؟ - خيلي بيشتر از اين كه فكرش رو بكني  . شايد پيش خودت فكر كني مگه امكان داره ادم يه مرتبه تا اين حد عوض بشه  . ولي اين رو بايد بگم همه چيز امكان پذيره من اين تحول رو مديون خدا و تمام عزيزانم هستم  . خدا رو شكر مي كنم كه منو از خواب غفلت بيدار كرد  . - بهتره بگي ما رو  . - سها اگه تو راضي نمي شدي باور كن همه زندگيمرو مي دادم تا بلاخره راضيت كنم كه فقط يه روز با من باشي  . سها نگاهش كرد و خنديد سياوش هم كه با خنده او مي خنديد گفت : - راست مي گفتند خيلي يه دنده و كله شقي ولي باورم نمي شد  . - حالا باورت شده ؟ - چه جورم  . - پس اذيتم نكني ها  . - من ! مطمين باش هيچ وقت اين كار رو نمي كنم  . بعد از كمي سكوت سها به سياوش كه در حال رانندگي بود نگاهي انداخت و گفت : - سياوش خيلي دوستت دارم  . او فقط با چشمان مهربان نگاهش كرد و لبخند زد هم به سها و هم به زندگي زيبايش  . ***************** - بدش ببينم اين كوچولورو  . - بيا بگيرش  . همان لحظه كامياب وارد اتاق شد و سيني شربت را روي ميز گذاشت و گفت : - سها دخترم خوشگله ؟ - اين كوچولو يه فرشته است  . - شكل كدوم يكيمونه  . - گلچيني از هر دوتونه  . اون چشاي سياش به پدرش رفته اما ...

  • رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی!!!۱۵

    نمیدونم چرا هول شدم اما به هرحال تکیمو از روی میز برداشتم و حواسمو دادم به خانم میانسال و نه خیلی جوونی که سمت میز اومده بود.حوصله و دل دماغ خوشرویی با این ادما رو نداشتم . همینطور که داشت سمت یکی از بطری ها دست میبرد منم یه گیلاسو پرکردم و دادم دستش.-بفرماییدیه نگاه به سر تاپام کرد و بعد به یه چشم غره و عشوه خرکی به سمت دیگه ای رفت . ارکستر هنوز کار خودشونو شروع نکرده بودن و چراغا هم روشن بود.میانگین سنی مهمونایی که اونجا بودن اصلا جوون نبود و فقط پناهی ودوستش و چندتا پسر بلا استثنا خشن دیگه جوون و توی رنجای سنی ۲۰ تا ۳۰ بودن.دختر جوون و کلا دختر هم که بینشون پیدا نمیشد.مهمونی یه جورایی حالت رسمی داشت و یه جوری تر حالت کاری.خدارو شکر هنوز کسی حتی نگاهش هم به میز ویسکی ها نیافتاده بود و منم خیال راحت یه گوشه وایساده بودم و ملتو دید میزدم.همه ی لباس مردا کت شلورای رسمی و شیک و لباس زنا هم پیراهنای بلند و اکثرا دنباله دار بودن.رنگی هم که زیاد دیده میشد مشکی!!!عجیب بود … و یه جورایی هم خشک و مرموز کم کم داشتم خسته میشدم که حواسمو دادم به ۱۲۳ ی نوازنده ی ارکستر.-خوب سلام به همه ی مهمونا و رفقای گلم …تعارف که با هیچکدومتون ندارم با اجازه ی ارمان شروع کنیم؟یکی از زنا که فوق العاده غلیظ ارایش کرده بود بلند گفت :((عروس رفته گل بچینه نیما ….))وجمعی زدن زیر خنده.نگاهمو سمت پناهی هدایت کردم توقع داشتم الان با غضب به اون زنه خیره شه ولی با یه پوزخند تکیه داده بود به اپن اشپزخونه کنار دوستش که روی صندلی های قرمز کنار اپن نشسته بودو با نگاه مرموزی به ارکستر و نه اون زن سزش و بعد هم دستشو تکون داد که ینی شروع کنین …ارکستر شروع به نواختن اهنگ خارجی کردن که نشنیده بودم ولی فوق العاده جو داشت .کم کم که نه به طور غافلگیر کنانه ای یهو کلی ادم اومدن سمت میز و منم هم هول شدم و هم ترسیدم.اما بعد گیلاسارو تند تند پر کردم و دادم دستشون.اونا هم بعضیا به یه نیم نگاه و بعضیا هم بدون اینکه سرشونو برگردونن شرابو میگرفتن و میرفتن .اینطوری واسه منم راحت تر بود .داشتم تمام گیلاسای روی میزو پر میکردم که با سر و صدای وارد شدن چند نفر برگشتم سمت در.یه مرد حدودا ۴۰ ساله و چند نفر پشتش وارد شده بودن و پناهیو دیدم که برای اولین بار از جاش تکون خورد و رفت سمت در.به نظر ادم مهمی میومد .موهای شقیقش سفید شده بودن و تار های سفید دیگه ای هم به صورت هایلایت (!)بین موهای مشکیش پیدا میشد.یه دست کت شلوار مشکی پوشیده بود با یه کراوات طوسی مشکی . و کالج های گرون قیمت مشکی.موهاشو هم مدل جورج کلونی زده بود و خیلی هم بهش بی شباهت نبود.همونطور که داشتم نگاهش میکردم اونم ...

  • روزهای رنگی

    ده روز گذشت و اون اتفاقی که منتظرش بودم کلا منتفی شد و رفت پی کارش. یعنی هیچی به هیچ جا!.... بی خیال... امید واهی چیز خوبی نیست. این روزها از بس بیخودی منتظر معجزه و اتفاق خوب بودم دیگه خسته شدم. شاید باید اتفاقهای خوب رو خلق کنم. شاید یه بستنی گردویی توی این تابستون همون اتفاق خوب باشه یا رفتن به یه گوشه دنج و چند دقیقه خلوت با خودم و آرزوهای دور و درازم همون قدر خوب باشه که یه ایمیل از سفارت خوبه!..... اتفاق خوب مگرنه اینه که یه کم خودمو پیدا کنم و از زندگی لذت ببرم؟... خب دیگه . حتی تماشای درختای کوچه باغ شرکت که سر توی هم کردن همونقدر لذت بخشه و طعم شیرین توت درخت روبروی شرکت...... این روزها راه میرم فارغ از نگاههایی که به قدمهام دوخته شدن. اگر بخوام به عمق قلبم برم خیلی درد دارم، خیلی.... یه دردهایی ته وجودم هستن که همیشه سوزش دردها رو در اعماق وجودم حس میکنم ولی نمیشه کاریش کرد. یه دردهایی خدا برات میذاره که خیلی هم بهت خوش نگذره و یه جای ای کاش داشته باشی..... اونم بیخیال... گاهی میخوام باهاش بجنگم ولی یه چیزی انگار نشسته جلوم میگه: همینه که هست و تو هیچ کاره هستی..... یه چیزایی راه تقدیرته و تو ناچاری اونو طی کنی..... این روزها اونقدر بالا و پایین داشتم که واقعا نمیدونم  چی خوبه و چی بد!. امروز دقیقا به این باور رسیدم که هرگز نمیشه بدون عبور زمان در مورد خوب یا بد بودن یه اتفاق تصمیم گرفت. فعلا زندگی با همه مشکلاتش در گذره و من دیگه منتظر چیز خاصی نیستم. همه چیز اون زمانی که باید اتفاق بیفته می افته و من ناچار از پذیرشم. این روزها یه کمی رنگی ترند. توی راه شرکت باز دارم فرانسه یاد میگیرم و توی اتوبوس سعی میکنم یه کمی مطالعه کنم. توی زمانهایی که خونه هستم بیشتر کانالهای فرانسه روشنه و احساس میکنم کلا اکوتم بهتر شده. ولی خیلی روحم از این جدال بی حاصل خسته است. دلم میخواد یکی بشینه کنارم و هی از آینده بگه ، هی بهم امید بده، هی قصه از آینده بگه حتی دروغ، حتی خیال حتی .... نمیدونم .... گاهی که زندگی دوستامو میبینم خیلی حس پشیمونی دارم که با چه اراده ای و با چه امیدی تغییر رو پذیرفتم  و به خودم جرأت دادم که از جام بلند بشم و قدم پیش بذارم ولی انگار تمام این مدت که من مسیر زندگی و کار و تحصیل رو زیگزاگ میپیمودم به امید فرداهای روشن، دوستام روی همون خط مستقیم حرکت میکردن و این شد که اونا هفت سال از من جلوترند درست اندازه همه اون عمری که من برای پیشرفت و ادامه تحصیل صرف کردم. اشکال نداره ، مهاجرت آخرین بلاتکلیفی هست که اجازه میدم توی زندگیم جا کنه. این بار دیگه دفعه آخره. بیشتر از این دیگه عمری ندارم صرف آزمون و خطا کنم. قالب وبلاگم عوض کردم ...

  • دانلود کتاب روزهای رنگی

    سلام امروز براتون کتاب روز های رنگی رو گذاشتم منبع این کتاب سایت نود و هشتیاست راستش خودم نخوندمش و نظری نمیتونم دربارش بدم  خب دیگه بریم سراغ دانلودش دانلود کتاب روزهای رنگی

  • رمان روزهای خاکستری15

    - ديديش ؟ - دخترمو ؟ - كامياب دختره ؟ - اره يه دختر خيلي ناز  . - بهت تبريك مي گم انشالله هميشه سلامت باشن من و سياوش عصري مي يام بيمارستان  . فقط امكان داره دير بشه  . - براي چي ؟ - اخه امروز توي يكي از همين بيمارستان ها يه نوزاد كوچولوي ديگه هم به دنيا اومده  . - كي پدر شده ؟ - اريا  . - تريا ؟! ولي اون كه مي گفت زوده  . - بچه هفت ماهه به دنيا اومده . لادن چند روز بود كه حالش بد شده بود دكتر مي گفت احتمال دنيا اومدن بچه زياده  . - بچه چي هست ؟ - يه پسر با اين كه نديدمش با نمك . - از قول ما تبريك بگو  . - حتما  .  تو ديگه نمي ياي دفتر  . - نه من اينجا خيلي كار دارم  . - به كارهات برس نگران اينجا هم نباش  . - باشه… فعلا خداحافظ . - به مهسا سلام برسون و تبريك بگو  . خداحافظ . ان روز با ديدن بچه هاي كامياب و اريا كاملا به فكر فرو رفته بود  .  در راه منزل سياوش كه او را غرق در فكر ديد پرسيد : - مي تونم بپرسم به چي داري فكر مي كني ؟ - به اين دوتا كوچولوي بانمك . - خيلي شيرين بودند  . - درسته .  سياوش ؟ - بله  . - دقت كردي كامياب امروز چقدر خوشحال بود  . - اره حواسم بود  .  خدارو شكر  . - تا به حال به اين خوشحالي نديدمش حتي زمان عقدش  .  من هم خيلي خوشحالم  . - تو براي چي ؟ - از خوشحالي كامياب و مهسا  . تا به امروز عذاب وجدان سختي داشتم  . سياوش لبخندي زد و گفت : - سها منم خوشحالم  .  هم خوشحال و هم خوشبخت  . - تو ديگه براي چي ؟ - با داشتن تو ديگه چيزي كم ندارم  . - سياوش  . - جون دلم  . - تو از من راضي هستي ؟ - خيلي بيشتر از اين كه فكرش رو بكني  . شايد پيش خودت فكر كني مگه امكان داره ادم يه مرتبه تا اين حد عوض بشه  . ولي اين رو بايد بگم همه چيز امكان پذيره من اين تحول رو مديون خدا و تمام عزيزانم هستم  . خدا رو شكر مي كنم كه منو از خواب غفلت بيدار كرد  . - بهتره بگي ما رو  . - سها اگه تو راضي نمي شدي باور كن همه زندگيمرو مي دادم تا بلاخره راضيت كنم كه فقط يه روز با من باشي  . سها نگاهش كرد و خنديد سياوش هم كه با خنده او مي خنديد گفت : - راست مي گفتند خيلي يه دنده و كله شقي ولي باورم نمي شد  . - حالا باورت شده ؟ - چه جورم  . - پس اذيتم نكني ها  . - من ! مطمين باش هيچ وقت اين كار رو نمي كنم  . بعد از كمي سكوت سها به سياوش كه در حال رانندگي بود نگاهي انداخت و گفت : - سياوش خيلي دوستت دارم  . او فقط با چشمان مهربان نگاهش كرد و لبخند زد هم به سها و هم به زندگي زيبايش  . ***************** - بدش ببينم اين كوچولورو  . - بيا بگيرش  . همان لحظه كامياب وارد اتاق شد و سيني شربت را روي ميز گذاشت و گفت : - سها دخترم خوشگله ؟ - اين كوچولو يه فرشته است  . - شكل كدوم يكيمونه  . - گلچيني از هر دوتونه  . اون چشاي سياش به پدرش رفته اما ...

  • رمان فراموشت خواهم کرد قسمت اول

    رمان فراموشت خواهم کرد قسمت اول

    رمان : فراموشت خواهم کرد نویسنده : لیلا مردانی تعداد صفحه :342 تعداد فصل : 35 فصل اول اگر انسان ها میدانستند فهمیدن چه درد عظیمی است هرگز آرزو نمی کردند زودتر روزهای کودکی را پشت سر بگذارند و بزرگ شوند روزهای کودکی ام قشنگترین دوران زندگیم بود . آن وقت ها نصرت خان را پدرم میدانستم و بانو جان را مادرم برای همین هم مهتاب و ماهان خواهر و برادرم محسوب میشدند اما خب خیلی زودتر از زمانی که باید بزرگ میشدم و زودتر از آنچه که باید حقایق زندگی ام را درک کردم اما اینکه نصرت خان فقط دایی من بود نیز نتوانست ذره ای از علاقه مرا نه به او نه نسبت به بقیه کم کند فقط موجب شد با وجود کم سن و سال بودنم برای بدست آوردن رضایت او و تلافی مهر و محبتش به هر کاری دست بزنم و با رویای برآورده کردن آرزوهایش روزها و سالهای کوکی و نوجوانی را پشت سر بگذارم اهواز را دوست داشتم زادگاهم بود و یادآور قشنگترین خاطرات کودکی و نوجوانی ام پرسه زدن در نخلستان ها و پیاده روی های هر روزه با مهتاب کنار آبی کارون بزرگترین شادی را به هر دومان هدیه می کرد و وجود شاد و جوانمان را طراوت میبخشید ماهان هم قبل از رفتنش به فرنگ هر از چند گاهی همراهمان میشد حتی یکبار منو مهتاب را به سینما برد آن روزها فیلم دختر لر مجددا روی پرده سینماهای اهواز بود و همه بچه های مدرسه برای دیدنش رفته بودند و همین باعث شده بود من و مهتاب دست به دامان ماهان شویم او مخالفتی نداشت به شرط آنکه نصرت خان بویی از ماجرا نبرد من ته دلم کمی نگران بودم برخلاف میل او رفتار کردن حتی اگر پنهانی بود از نظر من گناهی بزرگ محسوب میشد او برایم با ابهت ترین و مقتدرترین مرد دنیا و مهربانترین دایی روی زمین محسوب میشد مهر پدری جز آنچه او در حقم روا داشت برایم معنی دیگری نداشت به هر حال آنقدر مشتاق رفتن بودم که همه نگرانی هایم را از یاد بردم شبی که قرار بود برای آخرین سانس فیلم در سینما باشیم نصرت خان و بانو جان در مهمانی بزرگی در منزل بخشدار شهر شرکت داشتند چند بار چند دست لباشس پرو کردیم تا بالاخره یکی را با وسواس انتخاب کردیم و برای اولین بار رژ لب به لبهایمان زدیم بالاخره وقتی صدای اعتراض ماهان بلند شد هراسان دستی به موهایمان کشیدیم و برای آخرین بار در آیینه نگاهی به خودمان کردیم برخلاف من که موهایی سیاه و لخت و چشم و ابرویی مشکی داشتم مهتاب پوستی گندمی و مووهای بور و وزوزی داشت بانو جان معتقد بود که به عمه اش یعنی خاله من شباهت دارد خاله ای که هیچکدام از ما حتی ماهان که چند سالی از من و مهتاب بزرگتر بود ندیده بود یم وقتی از اتاق بیرون آمیدم بلقیس تنها خدمتکار خانه با دیدنمان ...