رمان دیوانه عاشق
رمان دیوانه ی عاشق1
دیوانه ی عاشق روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست که یکدفعه صدای خنده ی روشنا بلند شد...نسرین دست از شستن ظرفا برداشت رفت طرف روشنا و گفت:روشنا مادر به چی می خندی؟! روشنا در حالی که می خندید دستشو گرفت جلو صورت نسرین و گفت:مامان دستم برید...داره ازش خون میاد. نسرین با بغض گفت:مادر این چیش خنده داره؟؟پاشو اصلا نمی خواد سالاد درست کنی. روشنا در حالی که بلند می شد بلند داد زد:چیزی نیست اهورا یه بریدگی جزئی، ناراحت نباش الان خونش بند میاد. نسرین گریش گرفته بود...نمی تونست باور کنه روشنا دیوونس...بعد از مرگ اهورا نامزد روشنا...روشنا دیگه هیچوقت حالش خوب نبود....تعادل روحی نداشت بود...هرچند تحت نظر پزشک بود اما درمان پزشکا تاثیر زیادی روی روشنا نداشت...نسرین چسب زخمی روی دست روشنا زد و از اشپزخونه بردش بیرون و نشوندش سر مبل...اشکای روشنا پشت سر هم پایین میومدن...صحنه ی تصادف جلوی چشمش رژه می رفت...جسم له شده اهورا...یکدفعه جیغ بلندی کشید و سرش رو گرفت بین دستاش...نسرین درحالی که گریه می کرد رفت سمت اشپزخونه...روشنا از جاش بلند شد و نشست یه گوشه و بلند بلند گریه کرد...بعد از پنج دقیقه یکدفعه اشکاش رو پاک کرد و رفت داخل اشپزخونه و روبه نسرین گفت:مامان...اهورا نگفت کی میاد؟ نسرین درحالی که اشکاش رو پاک می کرد گفت:چرا تو برو بگیر بخواب وقتی اومد صدات می کنم. روشنا خوشحال شد و رفت تو اتاقش انگار نه انگار الان داشت گریه می کرد. صدای زنگ در نسرین رو به خودش اورد...رفت سمت ایفون...از دیدن سیاوش خواهرزاده اش خیلی خوشحال شد چون در حال حاضر تنها کسی بود که می تو نست روشنا رو اروم کنه...سیاوش کفشاشو در اورد و رفت داخل...روزی یکبارو میومد اینجا اگه نمیومد اروم نمی گرفت.... سیاوش:سلاااااام...خاله باز این دخترت چشه؟صدا گریش کل خونه رو برداشته... نسرین:سلام عزیزم خوبی؟مامانینا خوبن؟ سیاوش:وای خاله ببخشید مگه این دخترت برای ادم حواس میذاره...بله خاله اونا هم خوبن...شما خوبین؟نسرین:مرسی خاله منم خوبم...خودت که میدونی چشه...والا تا همین چند دقیقه پیش خوب بود داشت میخندید اما یکدفعه رفت تو اتاق گریه کرد... سیاوش اهی کشید و به در اتاق روشنا خیره شد... نسرین:تو برو پیشش الان براتون یه چیزی میارم بخورین... سیاوش:مرسی خاله من باید برم شرکت کار دارم... نسرین:اصلا فکرشم نکن بذارم بدون نهار از اینجا بری...تازه فسنجونه... سیاوش:به به فکر نمیکنم بتونم از خیر این یکی بگذرم... نسرین خندید و رفت طرف اشپزخونه...سیاوشم رفت طرف اتاق روشنا یه تقه به در زد و رفت داخل...روشنا با دیدن سیاوش اشکاشو پاک کرد وگفت:تو که در میزنی ...
رمان دیوانه ی عاشق 2
سیاوش در ماشینو قفل کردو وارد مطب آراد شد...رفت طرف میز منشی...یکم با منشی حرف زدولی آخرم نشست سر صندلی تا نوبتش بشه....یه نیم ساعت با موبایلش مشغول بود تا نوبششد رفت داخل..آراد: به به چطوری سیا؟؟سیاوش:خوبم مرسی تو چطوری؟؟؟آراد:خداروشکر خوبم...سیاوش نشست سر مبل...آرادم از پشت میزش اومد بیرونو رفت نشست روبه روی سیاوش..آراد:گفتم برات قهوه بیارن..میخوری دیگه؟؟سیاوش:اره بابا...ظاهرا باهام کاری داشتی...آراد:آره درمورد روشناست...سیاوش:روشنا؟؟؟!!!چش شده؟؟آراد:هیچی بابا میخواستم بگم...همون لحظه در زده شد...خانوم شکوهی بعد از اینکه قهوه ها رو گذاشت رو میز رفت بیرون...سیاوش:خب بگو...آراد:آره داشتم میگفتم....موبایل آراد زنگ خورد...آراد معذرت خواهی کردو جواب موبایلشو داد...به سیاوشم اشاره کرد قهوه شو بخوره....آراد:جانم خوشگلم؟؟؟ـ........آراد:باشه بابایی...دیگه چی؟؟؟ـ........آراد:باشه عزیزم زود میام...خداحافظ...سیاوش:خب زود بگو تا یه چیز دیگه نشده....آراد:روشنا حالش خوب شد...دیگه نیازی به درمان نداره...سیاوش:چییییییی؟؟؟چطور اینقدر زود؟؟؟آراد:خودمم نمیدونم...ولی خداروشکر حالش خوبه خوب شده...حالا دیگه میتونی مراسم عروسیتونو راه بندازین.......سیاوش با صدای بلند زد زیر خنده...آراد:چیه؟؟بگو منم بخندم....سیاوش:تو....تو الان چی گفتی؟؟؟آراد:گفتم دیگه خیلی راحت میتونی مراسم عروسیتونو راه بندازین...این چیش خنده داره؟؟؟تا آراد اینو گفت سیاوش دوباره زد زیر خنده....آراد:مرضضض خو بگو برای چی میخندی؟؟؟دختر خالت خوب شد..حالا نوبت تو درمانت کنم؟؟؟؟!!!سیاوش:آخه منو روشنا...اونم ازدواج....آراد:مگه تو روشنا رو دوست نداری؟؟؟سیاوش:نه بابا چه حرفا میزنی....من روشی رو مثل خواهرم دوست دارم از بچگی تو بغل من بود....آراد:ااااااااا بابا بزرگ مگه چندسالته؟؟؟سیاوش:کووووفت....من بدبخت همش بیست هشت سالمه...آراد...آراد....اووووف مردم بس که این اسمو تکرار کردم.....دیوونه شدم فکر کنم دوباره باید درمان بشم....هیییییی واقعا چرا آراد همه فکرمو مشغول کرده...شاید عاشقش شدم..دوسش دارم ولی هنوز به مرز عاشقی نرسیدم...فعلا باید بیخیالش بشم...موبایلمو از رو پاتختی برداشتم...اوووف یه اسو سه تا زنگ همشم آراد بود...اسشو باز کردم....ـ روشنا چرا جواب نمیدی؟؟؟باشه به هر حال من ساعت 9 دمه خونتونم آماده باش.....چیییییییی؟؟؟؟؟؟!!!!به ساعت نگاه کردم....نه ربع کم بود....مثل فنر پریدم یه چیزی از کمدم دراوردمو پوشیدم...بدون هیچ آرایشی کیفمو برداشتم..رفتم بیرون....وووووی موبایلم...دوباره رفتم داخل اتاقم موبایلمو برداشتم....ـ من دارم میرم بیرون با آرادم......کفشامو تند پوشیدمو رفتم دمه در....ساعت موبایلمو نگاه کردم....نه ...
رمان دیوانه ی عاشق2
دوباره به در بسته خونشون نگاه کرد...نمیدونست کار درستی کرده که بدون اجازه اهورا میخواد بره مسافرت یا نه...هنوزم نمیفهمید چرا مادرش نذاشت زنگ بزنه اهورا...نگاشو از در بسته خونه گرفت و سوار ماشین سیاوش شد...با صدای سایه به خودش اومد... سایه:کجایی دختر خاله؟ روشنا:همینجام... سایه:قول میدم بهت خوش بگذره اجی...اهواز شهر قشنگی...من رفتم که به سیاوش گفتم تورو هم ببره دیگه... روشنا فقط سرشو تکون...تو اون وضعیت به تنها چیزی که فکر نمیکرد این بود که کجا میخوان برنو اون شهر چجوری...فقط نگران اهورا بود...دلشوره داشت هی به خودش میگفت اهورا ناراحت میشه بفهمه بدون اجازه اون رفتم مسافرت...سیاوش وقتی دید روشنا تو فکر سعی کرد باهاش سر صحبتو باز کنه.... سیاوش:روشنا به نظرت شبو قم بمونیم؟ روشنا شونهاشو انداخت بالا و چیزی نگفت...سیاوشم که اعصابش خورد شده بود به سایه گفت براش چایی بریزه و خودش ضبطو روشن کرد...دلش نمیخواست روشنا رو تو فکر و ناراحت ببینه....صدای مازیار فلاحی ارامش خاصی به سیاوش دادو اون راحت به رانندگیش ادامه داد... گل نازم دلم تنگه نذاشتن پیش همباشیم باید هر دو جدا از هم شریک درد و غمباشیم دلم تنگه واسه چشمات دلم تنگه گل نازم منم مثل تودلگیرم میدونم عاقبت یک شب از این دلتنگیمیمیرم دلم تنگه گل نازم نگی از تو جدابودم اگه پرسیدن اون کی بود نگی من بی وفابودم دلم تنگه واسه چشمات گل نازم دلم تنگه نذاشتن پیش همباشیم باید هر دو جدا از هم شریک درد و غمباشیم دلم تنگه واسه چشمات دلم تنگه گل نازم منم مثل تودلگیرم میدونم عاقبت یک شب از این دلتنگیمیمیرم دلم تنگه گل نازم نگی از تو جدابودم اگه پرسیدن اون کی بود نگی من بی وفابودم دلم تنگه واسه چشمات با صدای گریه ی روشنا از اینه نگاه روشنا کرد....محکم با دست کوبید تو پیشونیش اصلا حواسش نبود این اهنگو اهورا همیشه با ویلنش برای روشنا میزد...ماشینو زد کنار و از ماشین پیاده شد و سیگار دراورد و مشغول کشیدن شد...سایه که کاملا فهمیده بود چی شده از ماشین پیاده شد و رفت عقب نشستو روشنارو که داشت هق هق میکرد گرفت بغلش... سایه:چیه قربونت برم؟چرا گریه میکنی؟ روشنا فین فین کردو گفت:دلم برای اهورا تنگ شده...میدونی چند وقته ندیدمش... سایه:خب عزیزم حتما یه چیزی شده که نمیتونی ببینیش دیگه... روشنا اشکاشو پاک کردو گفت:مثلا چی؟یعنی ولم کرده رفته؟نه نه اهورا یه همچین کاری نمیکنه اون منو دوست داره... سایه:من نگفتم بهت خیانت کرده...شاید..شاید... سیاوش در ماشینو باز کردو گفت:بیا پایین سایه خودم باهاش حرف میزنم... بعد از یکم دوباره راه افتادن...تقریبا دو ساعتی بود تو راه بودن برای همین سیاوش پیشه استراحتگاه ...
رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)
آراد:اووووووف خدا چقدر امروز سرم شلوغ بود...یه کم از قهومو خوردمو دوباره به پرونده بیمار خیره شدم...تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد...ـ بله خانوم شکوهی؟؟؟خانوم شکوهی: آقای دکتر..خانوم...خانوم صالحی اومدن میخوان شمارو ببینن...داشتم فامیلشو زیرلب تکرار میکردم که یکدفعه چشام گرد شد..اون اینجا چیکار میکنه...خانوم شکوهی:آقای دکتر بفرستمشون داخل؟؟؟یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:بله...چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد و دراتاق باز شد...سحر اومد داخل..بدون اینکه عکس العملی نشون بدم به مبل اشاره کردمو گفتم:بفرمائید...سحر نشستو گفت: علیک سلام خوبی؟؟؟منم خوبم....ـ فکرنمیکنم برای احوالپرسی اومده باشی اینجا...چیکار داری؟؟؟؟سحر: هه درست حدس زدی اومدم آیلارو ببینم...از پشت میز پاشدمو نشستم روبه روش...ـ چی شد یکدفعه یادت اومد بچه هم داری؟؟؟سحر:همیشه یادم بود...کی و کجا ببینمش؟؟؟نیشخندی زدمو گفتم: ولی آیلار اصلا تورو نمیشناسه و فکرنمیکنم تمایلی به دیدنت داشته باشه...پس همین الان از مطب من بروبیرون...بدون توجه به حرف من پاشو انداخت رو پاشو گفت: شنیدم با یه دیوونه ازدواج کردی...نمیدونم چرا زناتو از مطبت انتخاب میکنی....اول منشیت بعد بیمارت...اون از کجا میدونه اردواج کردم؟؟؟؟ابروهامو دادم بالا و گفتم: اولا روشنا فقط یه مشکله روحی داشت و الان حالش از توهم بهتره...از کجا میدونی ازدواج کردم؟؟؟سحر: دیگه دیگه...دندونامو از حرص روهم فشار دادم...واقعا که حالم ازش بهم میخوره چطور روش میشه بشینه جلوم و راحت حرف بزنه...ـ بیمار دارم..این یعنی اینکه زودتر برو..از جاش پاشدو رفت سمت در...قبل از اینکه دروباز کنه گفت:من دوباره تورو به دست میارم و همینطور آیلارو...خندم گرفت چقدر خوش خیال و پروو...ـ ظاهرا حالت خوش نیست یه وقت برای مشاوره بگیر البته پیشه من نه دیگه نمیخوام ببینمت...نیشخند زدو رفت بیرون...درو محکم بهم کوبید...سرمو گرفتم بین دستامو پوووووفی کشیدم...روشنا:نگامو از آیلار گرفتمو به اون مرده نگاه کردم..ایستاده بود پیشه پایه برقو همینطور زل زده بود به منو سیگار میکشید..اعصابم داشت داغون میشد نمیدونستم کیه و چرا اینقدر مزاحمم میشه...با صدای آیلار به خودم اومدم...آیلار: بریم بستنی بخوریم؟؟؟؟ـ عزیزم میشه یه روز دیگه بستنی بخوریم؟؟؟؟الان باید بریم خونه..آیلار یکم مکث کردو گفت: باشه بریم...باهم رفتیم سوار ماشین شدیم...یه206از طرف پدرم برای پاگشا بود..اون مرده تا دمه ماشین دنبالمون اومد خیلی ترسیده بودم داشتم به معنای واقعی سکته میکردم...سوار ماشین که شدیم بلافاصله قفل مرکزیو زدمو راه افتادم...تا خونه فکرم مشغول بود..آیلارم خوابش برده بود...بغلش کردمو از ماشین پیاده ...
رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر
آرایشم که تموم شد از اتاق رفتم بیرونو وارد آشپزخونه شدم..هل هلکی میزو چیدمو کیکو از یخچال دراوردم شمع29رو گذاشتم رو کیک...از آشپزخونه رفتم بیرونو همه چراغارو به جز چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم وایسادم پشت در...آراد درو باز کرد ولی داخل نیومد فکرکنم خیلی تعجب کرده بود..در حالی که میومد داخل اسممو صدا میزد...خندم گرفته بود به زور جلو خودمو گرفته بودم..آراد در خونه رو بست منم زود دستمو گذاشتم سر چشاش...آراد: رووووشنااااا....خندیدمو چراغو روشن کردم...زودی برگشت طرفمو گفت: دختر سکته کردم...این کارا یعنی چی؟؟؟؟؟؟پشت چمشی نازک کردمو گفتم: سلام...اصلا تو از کجا فهمیدی منم؟؟؟؟آراد دستشو انداخت دورکمرمو گفت: از عطرت...چه خوشگل شدی...خبریه؟؟؟؟؟؟چشمکی زدمو گفتم: اوووووف آره اونم چه خبری!!!!دستشو گذاشت رو شکممو با نیش باز گفت: حامله ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چشم غره ای بهش رفتمو گفتم: نخیییر امروز یکی به دنیا اومده....یه...نذاشت حرفمو ادامه بدم با دست زد تو پیشونیشو گفت: ببخشید اصلا یادم نبود تولدته....ـ آرااااااااااااد...آراد: گفتم که ببخشید...نگاه عاقل اندر سفیهانه بهش کردمو گفتم: آخه تولد من الانه؟؟؟؟؟؟؟واقعا که...فکر کن ببین تو ماه مرداد چه اتفاقی افتاد...آراد: آهااااااااان...نه نه سالگرد ازدواجمون که نمیتونه باشه هنوز یه سال نشده...نکنه...نکنه تولد منه؟؟؟؟؟یا شاید تولد آیلاره...ـ اییییییی خدا...تولد تو دیگه...آراد خندیدو گفت: اااااا راست میگی؟؟؟ـ نه پس...راه افتادم سمت آشپزخونه آرادم اومد دنبالم...با دیدن میز گونمو بوسیدو گفت: ممنون عزیزم...خجالتم دادی...لبخندی زدمو گفتم: خواهش میکنم...آراد نشست سرمیزو گفت: راستی آیلار کجاست؟؟؟؟ـ خونه آرامه...آراد چشمکی زدو گفت: ایییییییی شیطون...خندیدمو نشستم کنارش...ـ خب حالا شمعارو فوت کن..آراد پیر شدیااااااا...آراد: نه بابا من تازه امروز میشه 30 سالم...شمعارو فوت کردو پشت سرش منو کشید طرف خودشو آروم گفت: خیلی دوست دارم...لبامو بوسید منم لبخندی بهش زدم سرمو گذاشتم رو سینش...ـ آراد آرزو کردی؟؟؟؟؟؟آراد: آره...ـ چه آرزویی کردی؟؟؟؟آراد: نه دیگه نمیشه بگم گلم...بعد از خوردن کیکو شام آراد رفت دستاشو بشوره منم زود رفتم داخل اتاق گیتارو کادوی آرادو اوردم..براش عطر گرفته بودم...نشستم سر مبل..آرادم اومد نشست کنارم...ـ آراد برام گیتار میزنی؟؟؟آراد: چرا که نه...گیتارو بده...گیتارو از کنارم برداشتمو دادم دستش...یه چشمک برام زد و شروع کرد به خوندن...همه دنیای منی و دنیاتمبیا دنیامو با قلبت یکی کنمیدونی عاشقت هستم بیش از حدکنارم عاشقانه زندگی کناینکه می فهمی حرفامو از چشمامچه حال خوبی به احساس من دادهنگاهمونو برنداریم از همحالا ...
رمان دیوانه ی عاشق4
امشب قراره آراد بیاد خواستگاری...مثل همیشه خاله اینا اینجان هرچی میشه زود میان خونمون...مامانو خاله داخل آشپزخونه بودن..منو سایه هم نشسته بودیم رو مبلو تلویزیون نگاه میکردیم البته من اصلا حواسم به تلویزیون نبود...مردا هم داشتن شطرنج بازی میکردن...یه نگاه به ساعت کردم...یه ساعت دیگه میومدن...دست سایه رو گرفتمو دنبال خودم کشیدم...رفتم داخل اتاقو نشستم سر تخت...سایه هم نشست رو صندلی میز آرایش...سایه: چته تو؟؟ـ هیچی چمه میخوام آماده بشم...سایه: خب چیکار من داشتی؟؟؟داشتم فیلم نگاه میکردم..ـ باید موهامو اتو بکشی...سایه: باشه من میرم بیرون لباستو پوشیدی صدام کن...وقتی سایه از اتاق رفت بیرون منم رفتم سمت کمدمو لباسمو از داخل کمد برداشتم...دیروز با سایه که رفتم بازار خریدمش...خیلی خوشگل بود... یه پیراهن تا بالای زانو که آستین های کوتاه تا روی بازوهام داشت و بالا تنش گلبهی رنگ بودو یقش هم هفتی..پایینشم مشکی بودو لباس تنگ و چسبونی بود...بعد از اینکه لباسمو پوشیدم سایه رو صدا کردم اومد داخل...نشستم سر میزو سایه مشغول اتو کشیدن موهام شد..بعد از اینکه کار سایه تموم شد موهامو یه طرفه زدمو یه تل همرنگ لباسم به سرم زدمو از اتاق رفتم بیرون...البته بعد از اینکه سایه به زور یکم آرایشم کرد...همه سر مبل نشسته بودیمو منتظر بودیم...استرس داشتم اونقدر استرس داشتم که حالت تهوع گرفته بودم..ترس داشتم از خیلی چیزا از اینکه سحر یه روز برگرده از مادر آراد و خیلی چیزهای دیگه...نمیدونم دارم کار درستی میکنم یا نه...مخم داره میپوکه اصلا حالم خوب نیست من تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم..قشنگ حس میکردم مادرو سیاوشو پدرم روم زوم کردن..سیاوش کنارم بود ظاهرا متوجه حاله خرابم شده بود..دستمو گرفت توی دستشو فشار داد..آروم دمه گوشم گفت:روشنا نگران هیچی نباش...به آراد اطمینان کن مطمئن باش اونقدر مرد هست که تورو به زنی که بهش خیانت کرده ترجیح نده...پس دلیلی برای نگرانیت وجود نداره..سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم..چرا خیلی دلیل برای نگرانیم وجود داشت...تو حاله خودم بودم که زنگو زدن....بابا رفت طرف آیفون منم پشت سر بقیه رفتم جلوی در هال...کف دستام عرق کرده بود...اول مامان آراد اومد فقط باهاش دست دادم.بهم پوزخند زد وای خدا من نمیتونم این زنو تحمل کنم....بعدش آرامو آیلار..آرامو چون شکمش اومده بود جلو نتونستم درست بغلش کنم...ولی آیلارو بغل کردمو سفت بوسیدمش..بعدش بابکو آخرین نفر آراد بود..وقتی دیدمش همه استرسم از بین رفت مثل آبی بود که رو آتیش ریخته شده باشه..دیگه هیچی برام مهم نبودو به جز آراد هیچی رو نمیدیدم... خدای من چه خوشگل شده بود بگم خشک شدم دروغ نگفتم با اون هیکلش کتو شلوار قهوه ...
رمان عاشق بودیم
دلربا لبخند کمرنگی زد و با تردید به سمت بهرام رفت هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که بهرام غرید و گفت : از من دور شو...دلربا نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت : واسه چی؟ حتما ازم دلخوری...ولی عزیزم قبول کن که اینکار رو بخاطر خودت کردم... و بعد نگاهش به ویلچری افتاد که کنار در اتاق بهرام بود سپس دوباره به بهرام نگریست و گفت : ویلچرت اونجاس...پس یعنی واقعا خوب شدی؟ می تونی راه بری؟ سعید بهم گفته بود حالت بهتر شده ولی فکر نمی کردم اینقدر خوب شده باشی... بهرام آهی کشید و گفت : تو سعید رو از کجا می شناسی؟ -من خیلی وقته می شناسمش...قبل از اینکه با هم ازدواج کنیم... -واقعا که...تو سعید رو می شناختی و میدونستی دوست صمیمی منه و با این وجود جلوی چشم اون با هر کس و ناکسی بیرون رفتی و خوش گذروندی....؟! -چی؟! چی میگی بهرام؟ ببینم سعید بهت زنگ زد ؟ بهرام نیشخندی زد و گفت : آره...بهم گفت... -پس همه چی رو فهمیدی؟ -آره...فهمیدم چقدر از من بدت میاد...می دونستم داری لحظه شماری می کنی تا ازم جدا بشی... بهرام این را گفت و دستانش را بر کاناپه فشار داد و سعی کرد به آرامی بلند شود ، دلربا وقتی دوباره بهرام را سر پا دید ناگهان به گریه افتاد ، بهرام با ناراحتی گفت : -اینقدر اشک تمساح جلوی من نریز...از دورویی متنفرم... دلربا جلوتر آمد و گفت : دورویی؟! بهرام در چشمان عسلی رنگ دلربا خیره شد و گفت : شنیدم توی دانشگاه واسه جدایی مون جشن گرفته بودی...حالا اینقدر از این جدایی خوشحالی که شیرینی پخش می کنی؟ دلربا با تعجب گفت : چی؟! شیرینی؟ من...؟! -پس من...؟ دلربا واقعا که...مگه من دوست نداشتم...تو چرا اینکار رو با من کردی...؟ حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از درون منفجر می شود ، سرگیجه گرفته بود و صدای غمگین بهرام درون گوشش طنین می انداخت . بهرام بدون توجه به وضعیت او ادامه داد : -لازم نبود نقش یه زن وفادار و حامی شوهر رو بازی کنی....دلربا...فقط میخواستم خودت باشی...فقط میخواستم دوستم داشته باشی... -دوست داشتم مگه غیر از اینه؟! -آره...منو احمق فرض کردی...و چه چیزی ناراحت کننده تر از اینه که کسی که با تموم وجود دوستش داری ...اینجور تو رو به بازی بگیره...؟ دلربا بسوی بهرام آمد و سعی کرد با در آغوش گرفتن او و مالیدن شانه هایش کمی آرامش کند ولی بهرام مانند برق گرفته ها از او جدا شد و گفت : -بسه...بسه دلربا...یکدفعه چه مهربون شدی...یادته؟ یادته التماس می کردم نری پیشم بمونی...خواسته زیادی بود ولی تو واسه من وقت نداشتی...به بهونه درس و دانشگاه میرفتی اون سهیل راد لعنتی رو می دیدی... -چی؟ سهیل راد....؟! چی داری میگی بهرام ؟ تو چرا همه چی رو باور... بهرام میان حرف او ...
رمان عاشق بودیم
دلربا به آرامی در اتاق را باز کرد و به بهرام که روی تخت خوابیده بود گفت : -دارم میرم دانشگاه...صبحونه ات آماده س ...روی میز آشپزخونه...برو و بخور!! بهرام نگاهش را به سمت دلربا انداخت و گفت : تو که می دونی با این ویلچر نمی تونم بیام توی آشپزخونه... دلربا کمی در فکر رفت ، سپس با لحنی که حاکی از شرمندگی بود گفت : -منو ببخش...وای اصلا حواسم نبود ...الآن میرم و صبحانه ت رو میارم اینجا... که بهرام با عجله گفت : نه ...نمی خواد ، تو برو... دلربا با تعجب گفت : آخه نمیشه که هیچی نخوری... بهرام روی تخت نیم خیز شد و گفت : مگه نشنیدی چی گفتم...برو و به درست برس...دوس ندارم دانشگاهت دیر بشه! دلربا کاملا وارد اتاق شد و در را پشت سر خود بست ، با عصبانیت به بهرام نگریست و گفت : -چرا با من اینجوری رفتار می کنی بهرام...؟! چه جوری بهت ثابت کنم دوست دارم... -نیازی نیست ثابت کنی... دلربا مقنعه روی سرش را کمی جلوتر آورد و کنار بهرام روی تخت نشست ، دستانش را لای موهای سیاه او برد و گفت : -برای من هیچی فرق نکرده...من هنوزم دوست دارم...!! -چرا اینقدر دروغ میگی؟!! دلربا اخمی کرد و گفت : دروغ؟! درباره چی...؟ چرا باید به تو دروغ بگم؟!!! -اگه منو دوس داری پس چرا داری تحملم می کنی...؟ چرا به جای اینکه بشینی پیش من با دوستای رنگ و وارنگت میری خوش گذرونی...؟ چرا دست توی دست اون... بهرام کمی مکث کرد و به چهره گر گرفته دلربا نگریست ، می خواست عکس العمل او را ببیند ولی دلربا تنها با بغض و چشمانی گریان به او می نگریست. -دست توی دست کی...؟ چرا ساکت شدی...؟! -حوصله ندارم باهات بحث کنم برو... -تو فکر می کنی من با کس دیگه ای ... -ساکت شو دلربا...حتی شنیدنش حالم رو بهم می زنه...! بهرام این را گفت و پتو را روی خود کشید ، می دانست که دلربا هنوز لبه تخت نشسته است آخر صدای گریه اش اتاق را پر کرده بود و وقتی هم که آرام شد گفت : آره...یه روز عاشق بودیم ولی حالا چی از اون عشق باقی مونده...؟ دلربا به آرامی از روی تخت بلند شد و پاورچین پاورچین بسوی در رفت که صدای بهرام باعث شد لحظه ای بایستد : -باید از هم جدا شیم...!! دلربا گوشه لبش را گاز گرفت و گفت : نه... بهرام پتو را پایین کشید و گفت : آره...من طلاقت میدم...دیگه راحت میشی دلربا خانم...مهریه ات هم کمال و تمام میدم...فقط تو رو خدا از زندگی من برو بیرون...که حالمو بهم می زنی...خیلی دوس دارم بدونم ایندفعه تورت رو واسه کی پهن کردی... دلربا باورش نمی شد که مردی که با نفرت به او نگاه می کند و این حرف ها را می زند ، بهرام باشد ... نتوانست چیزی بگوید... آب دهانش خشک شده بود و به سختی نفس می کشید ... احساس می کرد بین او و بهرام فاصله ای افتاده است که به این زودی ها حتی حقیقت هم نمی تواند آن ...
رمان عاشق بودیم1
قسمت اول :بهرام چشمهایش را به آرامی گشود و به اطراف نگریست ، در همان اتاق کوچک و دلگیر خودش بود ، با خود گفت : - پس یعنی همش خواب بود؟ دیگه هیچ وقت نمی تونم راه برم...دیگه محاله و نگاهش به تقویمی که روی دیوار روبه رو نصب بود افتاد ، سعی کرد خودش را روی تخت تکان دهد ولی برایش خیلی سخت بود ، دوباره پرنده نگاهش روی تقویم پر کشید درست پنج ماه از آن روز شوم می گذشت ، از آن روزی که بهرام برای همیشه راه رفتن را فراموش کرد... در افکار سیاه خود غرق بود که در اتاق باز شد و قامت ظریف و شکننده دلربا را کنار در دید ، دلربا لبخند مهربانی زد و سلام کرد و کنارش روی تخت خوابید چند بار دستش را در موهای سیاه بهرام فرو برد و بر لبانش بوسه زد ولی بوسه هایی کوتاه و بی احساس... شاید واقعا اینطور نبود ، ولی بهرام حس می کرد دلربا دیگر هیچ علاقه ای به او ندارد و سر اجبار تابحال وجود او را تحمل کرده است ... اگر اینطور هم بود و دلربا دیگر دوستش نداشت پس چرا لب تر نمی کرد ، بهرام فقط منتظر بود تا دلربا بگوید : " ازت خسته شدم... دلمو زدی...من مرد مفلوج نمیخوام " و یکی از همان جملات کافی بود تا بهرام هم در جواب بگوید : " منو ببخش ... تو لیاقت بهترین ها رو داری.... جوونی ات رو به پای من حروم نکن " ولی چیزی که بهرام را ناراحت می کرد این بود که دلربا اعتراضی نمی کرد ولی در رفتارو احساساتش سرد بود و بهرام از این تضاد ناراحت بود چرا که می دانست چشمان دلربا دیگر مانند سابق پر از محبت نیست ... چند لحظه ای از این هم آغوشی نگذشته بود که دلربا مانند برق گرفته ها از بهرام جدا شد و گفت : داره دیرم میشه... بهرام که مانند کودکی تشنه دریای محبت دلربا بود و می خواست با یک بوسه از لبان او سیراب شود گفت : - من بهت نیاز دارم ... امروز نرو ... پیش من بمون. دلربا به ساعت دیواری اشاره کرد و گفت : یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه... تو که دوس نداری دیر برسم؟ و بعد دوباره همان نگاه سرد را به سمتش پرتاب کرد ، بهرام سرش را تکان داد و گفت : زود برگرد ، دلم برات تنگ میشه... دلربا گفت : تا ظهر کلاس دارم ، بعد از اون هم با بچه ها می خوایم بریم رستوران .... غذات توی یخچاله... بردار و گرم کن...بای بای... و درحالیکه زیر لب یک آهنگ عاشقانه را زمزمه می کرد به سمت در رفت . -دلربا... -جانم؟ دلربا بسویش آمد و منتظر شنیدن صدایش شد . -میشه فردا نری دانشگاه... دلربا سرش را پایین انداخت و گفت : نه...آخه می دونی... درس آزمایشگاهی دارم ... مجبورم برم! و بدون کوچکترین نگاهی از اتاق خارج شد و در راپشت سرش بست . بهرام که از رفتار او عصبانی شده بود قاب عکس ازدواجشان را که روی میز آباژور بود برداشت و محکم به سمت در پرتاب کرد ، شیشه قاب خرد ...