رمان در نگاهت گم شدم

  • رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 1 )

    مقدمه: صدای بلند خنده هایم، گوشم را پیچاند تا نشنوم صدای پوزخند رعب انگیز سرنوشتم را! در کش و قوس نگاهم، ناگاه چشمانم به نگاهت برخورد کرد؛ که حاصل تصادف نگاهمان، باعث شد مسیرم را فراموش کنم و دست در دستان پر مهرت، ترک دیار آشنایم را بگویم! گرمای دستانت برای یک دنیای من کافی بود تا بسوزم در آتش عشق نگاهت! با تو بودم، با من بودی ... ولی نمی دانم چه شد که لحظه ای صدای نعره های سرنوشت شد صدای تو! همان صدایی که نجواهای عاشقانه برایم می سرود! ولی ناخواسته نمی دانم چه شد؟! که دیگر گرمای دستانت را هم نداشتم! و تنها در دوره ی یخبندان زندگیم یخ زدم و فراموش شدم! در جوار تو، ولی بی تو شکستم! از یادها رفتم؛ تا برسم به حال ساده که بتوانم خودم صرف کنم؛ نوع گردش زندگیم را! ولی صرف و نحوم مثل همیشه خوب نبود! چون تو نبودی تا همسفرم شوی برای بازگشت به دیار عشق! گفتم: - دوست دارم، دوست داری، دوست دارد، دوست دا ... ولی صدای تو بی امان زمزمه می کرد؛ جای من که با ناباوری گوش می کردم: - دوستت دارم! بی امان ... با من بمان!!                             روی یکی از نیمکتای پارک نشستم و به دنیای قشنگ بچه ها نگاه می کنم. عجیب دلم گرفته! مثل خیلی از روزا. دوست دارم سرمو بذارم رو شونه ی یه نفرو تا می تونم اشک بریزم و اون دلداریم بده! اما خیلی وقته که دیگه چنین آدمیو توی زندگیم سراغ ندارم. واقعا چی شد که زندگیم به این جا رسید؟! انگار آخر راهم. حس می کنم تنها موجود اضافه ی روی زمینم! با صدای گریه ی یه دختربچه به خودم میام. رو زمین افتاده و کسی نیست که بلندش کنه؛ از رو نیمکت پارک بلند می شم و خودمو به دختر بچه می رسونم. جلوش زانو می زنم و کمک می کنم بلند شه! - خوبی خانوم خانوما؟ دختربچه با هق هق می گه: - زانوم خیلی درد می کنه! نگاهی به زانوش می ندازم که می بینم زانوش یه کوچولو زخم شده! زخمش سطحیه؛ از تو کیفم یه چسب زخم در میارم و رو زانوش می زنم. با مهربونی لبخندی می زنم و می گم: - حالا زودِ زود خوب می شه! اسمت چیه خانوم کوچولو؟ با صدایی بغض آلود می گه: - مامانم گفته اسممو به غریبه ها نگم! یه لبخند غمگین رو لبام می شینه. -آفرین خانوم کوچولو! همیشه به حرف مامانت گوش کن! صدای یه زن رو می شنوم: - لعیا چی شده؟ لعیا: - مامانی زانوم زخم شد؛ این خانوم برام چسب زد! به سمت مادر لعیا برمی گردم و می گم: - سلام خانوم! مادر لعیا: - سلام. ممنونم بابت لطفتون! - خواهش می کنم. انجام وظیفه بود! دختر شیرین زبونی دارید. ازم تشکر می کنه و به لعیا می گه: - لعیا از خانوم تشکر کن! دیگه باید بریم. لعیا: - مرسی خانوم! - خواهش می کنم خانومی! یه شکلات از جیب مانتوم در میارم و می گم: - اینم جایزت به خاطر این که دختر خوبی ...



  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

    انقدر ناز و شیرین حرف میزد که حس میکردم صداش مثل صدای ادم بزرگاس....ولی جابه جا گفتن حروف توی ادا کردن کلمات میشد فهمید که یه بچه جلو روم وایستاده....دستاشو گرفتم و اطرافمو نگاه کردم.... -مامانت چه رنگی پوشیده بود؟ -سبز چمنی.... از تشبیهش خندم گرفت....هرچقدر دور و برمو نگاه کردم ادمی با این مشخصات پیدا نکردم....خودمم نگران شدم....نکنه مامانش و پیدا نکنه....اون منطقه رو خیلی خوب میشناختم... سریع دست پسره رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش.... -کوچولو اگه دوست داری مامانتو پیدا کنی تند تند بیا.... کمی قیافش اروم تر شده بود....رسیدیم جلو در کلانتری.... -خب عزیزم اسمت چیه؟ -ارسلان.... -فامیلیتم میدونی؟ -آره میدونم؛شاهدی.... لبخندی اروم بخش بهش زدم....ناخوداگاه ذهنم جرقه ای زد....خدایا اگه بسپرمش دست پلیس چی میشه؟نتونن مامانشو پیدا کنن چی؟اونوقت میره پیش بچه های بی سرپرست توپرورشگاه....نه فضاش قشنگ نیست...نمیتونم پسر بچه به این نازیو ول کنم به امون خدا...این بچه همینجوری الکی و سر بی دقتی نمیتونست گم شده باشه....مخصوصاً اینکه کسی با اون مشخصات دنبالش نمیگشت اون نزدیکی...پس ازش پرسیدم: -یکم درمورد مامان و بابات بهم اطلاعات میدی؟ کمی نگاهم کرد و با همون صدای نازک و خوشگلش که سعی داشت کلفتش کنه گفت: -بابام مُرده...یعنی اصلاً من بابامو ندیدم....مامانم پیش داییم میشه...همش زنداییم به داییم غر میزنه که ما کی میریم خونه خودمون...ولی ما خونه نداریم...همیشه هم داییم با زنداییم سر ما دعوا دارن...دوست ندارم اونجا باشم...خیلی جای بدیه...داییمم عصبانیتشو سر مامانم خورد میکنه و بهش میگه چرا با بابام ازدواج کرده...ولی بابام خیلی خوشگل بود....چشماش همرنگ چشمای خودم بود....مامانمم همیشه ناراحته...دوست ندارم برم اونجا.... دلم گرفت....به چشمای لبالب از اشکش خیره شدم که کم مونده بود اشکش بریزه....لبخندمو غلیظ تر کردم و گفتم: -دوست داری بیای پیش من؟دوست داری با من باشی؟ کمی لباشو غنچه کرد و گفت: -توام قول میدی مثل مامانم برام قصه بگی؟باهام بازی کنی؟قول میدی مثل مامانم گریه نکنی؟من از گریه بدم میاد....تازه چندروز پیشم مامان داشت زیر لب میگفت کاش میشد از این زندگی خلاص شم....اخه میدونی چیه؟داییم پولاش هرروز داره کمتر میشه.... سرمو خم کردم و روبه روش زانو زدم..... از پیشونیش بوسیدم و بغلش کردم....دربستی گرفتم و ادرس خونمونو بهش دادم.... -خانوم اسمتون چیه؟ لبخندی زدم و گفتم: -از این به بعد پرستش صدام کن....چون تویی میگم پرستش صدام کنیا وگرنه همه بهم میگن پرستش خانوم.... دوباره ساکت نشست....متوجه پلاستیک طرح داری تو دستش شدم.... -میتونم اون پلاستیک توی دستتو ببینم؟ سری تکون ...

  • رمان ادم و حوا قسمت ششم

    اومد به سمتمون . نگاه از زمین نگرفت .مادرش ، مامان و رضوان و خاله رو بهش معرفی کرد . خیلی متین سلام کرد . و خوش امد گفت .مادرش من رو نشون داد .درستکار – ایشون رو هم که به خاطر داری !سری تکون داد .امیرمهدی – بله . خوش اومدین خانوم صداقت پیشه .گر گرفتم . حس کردم همه دارن چهارچشمی ما رو نگاه می کنن . انگار بخوان مچمون رو بگیرن . سر به زیر انداختم ." ممنون " آرومی گفتم . و نفس عمیقی کشیدم تا اون گر گرفتگی از بین بره .امیرمهدی جعبه ی تو دستش رو جلومون گرفت .امیرمهدی – بفرمایید .مامان و رضوان و خاله با لبخند شیرینی برداشتن و تشکر کردن . ولی دست من خشک شده بود و جلو نمی رفت .امیرمهدی به سمتم متمایل شد . و آروم گفت .امیرمهدی – چرا بر نمی دارین ؟با هزار بدبختی دست بردم و یکی برداشتم . زیر نگاه های مادرش بدجور دست و پام رو گم کرده بودم . انگار قرار بود با همون دیدار اول بیان خواستگاریم و من نگران بودم مورد توجه قرار نگیرم . یا کار اشتباهی انجام بدم .خانوم درستکار با دست تعارمون کرد .درستکار – بفرمایید داخل . بفرمایید . منزل خودتونه .مامان و رضوان جواب تعارفش رو با لبخند دادن و همراه خاله راه افتادن سمت دری که نشون داد . اما من نمی تونستم نگاه از امیرمهدی بردارم و برم .یه جوری بود ! کلافه نبود . ناراحت نبود . شاد نبود . ذوق نداشت . اما یه جوری بود . حس می کردم لبخند محوی روی لباشه . و هنوز از دیدنم شگفت زده ست .با دور شدن مامان و رضوان و خاله همراه مادر و خواهر امیرمهدی ، به ناچار نگاه ازش گرفتم و راه افتادم .اما امیرمهدی سر جاش ایستاده بود و تکون نمی خورد .از کنارش رد شدم و عطر حضورش رو به ریه هام کشیدم . بدجور دلم هوای اذیت کردنش رو کرد .آخه مرد هم انقدر آروم ؟ انقدر معصوم و مظلوم ؟ انقدر بی حرف و ساکت ؟خوب اون خوی شیطونم با این خصلت های امیرمهدی بدجور تو وجودم بالا و پایین می پرید . ولی تو خونه شون و جلوی اون همه آدم که مطمئناً از اقوام و آشناهای امیرمهدی بودن ؛ ممکن نبود .تو حیاطشون دو تا قالی بزرگ پهن کرده بودن و خانوما اونجا نشسته بودن .رفتم و کنار رضوان نشستم که داشت به مهرداد زنگ می زد که بگه ده دقیقه ای طولش بده ؛ بعد بیاد دنبالمون . حواسم به حرفای رضوان بود . که سعی داشت هم آروم حرف بزنه که کسی صداش رو نشنوه و هم مهرداد رو راضی کنه . معلوم بود مهرداد داره غر می زنه .با صدای " یاالله " گفتن کسی همه به سمت در برگشتیم .امیرمهدی بود با یه سینی حاوی لیوان های شربت . شربت های آلبالو و پرتقال .اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود . بعد هم آروم گفت .امیرمهدی – من می رم تا جایی و بر می گردم .نرگس – کجا می ری ؟با لحن اطمینان بخشی گفت ...

  • رمان عشق و خرافات 2

    - گلرخ خانم باید اینبار میخش را محکم بکوبد تا دیگر آقای نوربخش جرأت نکند او را طلاق بدهد. این همه سال تنهایی و چشم انتظاری را تحمل کرد دیگر بس است.تو گفتی باید بار دیگر سیامک را از نزدیک ببینیم و پای حرفهایش بنشینیم. اگر به راستی از اعمال و کردار خود پشیمان شده باشد دیگر امکان سهو و خطای مجدد نمی رود. هر دوی آنها به قدر کافی زجر کشیدند و برای بچه هایشان هم خوب است که با یکدیگر آشتی کنند. بعد از من پرسیدی، عمه پنجاه سالگی اش را جشن نگرفت؟گفتم او بعد از متارکه دیگر برای خود جشن نگرفت.آقا شمس گفت خداکند عسل هم با شوهرش آشتی کند و به سر خانه و زندگی خود برگردد. آقا کوروش جوان زیاد بدی نبود منتها آنقدر که کارش را دوست داشت به عسل خانم توجه نشان نمی داد. حالا شاید وقتی بفهمد مادر و پدرش دارند با هم آشتی می کنند او هم به فکر بیفتد و با شوهرش آشتی کند. من که هر وقت تو چهرهٔ معصوم و بی گناه داریوش نگاه می کنم جگرم می سوزد و به خودم می گم این بچه چه گناهی کرده که باید تنها و غریب باشه.تو گفتی همهٔ ما تنها و بی کسیم و هیچ کدام ما برای نمونه خوشبخت زندگی نکرد اما حالا شاید زندگیمان تغییر کند. کاش من و کیارش هم از هم طلاق گرفته بودیم و امیدی داشتم که روزی بار دیگر با هم زندگی کنیم.ننه مریم که دچار احساس شده بود اشک از دیده فرو بارید و پیاپی آه کشید و به سختی توانست بگوید غصه نخور تو هم خدایی داری.در گورستان وقتی همه پیاده شدیم و به سوی آرامگاه خانوادگی به حرکت درآمدیم تو در کنار گلرخ گام برداشتی و شروع به صحبت کردی که جای حدس نبود و به یقین داشتی او را از مکالمهٔ تلفنی باخبر میکردی. پدرت ما را گذاشته بود و به سراغ مسئول آرامگاه ها رفته بود تا اجازه دفن بگیرد و هنگامی که با یک کارگر به ما پیوست بر لبش لبخند بود. آقا شمس و ننه مریم پس از آن که کارگر قبری دو وجبی گود کرد در جعبه چوبی را باز کردند و کیسه ای به دست کارگر دادند و او در گور کوچک گذاشت و چاله را پر کرد و پرسید سنگ چی، لازم دارد؟ پدرت گفت هنوز در این مورد تصمیم نگرفته ایم شاید سنگ کوچکی بیندازیم.و به این ترتیب جده بدون هیچ دردسری کنار نیاکان دیگر به خاک سپرده شد. بعد از آن مرد دعاخوان وارد شد و به قرائت کتاب آسمانی پرداخت و برای آمرزش روح تازه دفن شده و دیگر امواتمان فاتحه خواند و از آرامگاه خارج شد. عمه بهجت با گل و گلاب قبور را معطر کرد و برادرت با پخش کردن خرما و میوه به زیارت کنندگان قبور دیگر آمرزش برای امواتمان خرید. من حس کردم که عمه گلرخ بیتابی میکند و دوست دارد که هر چه زودتر برگردیم. می توانستم حالش را درک کنم و به همین خاطر وقتی مادرم و مادرت خواستند ...

  • رمان با نگاهت ارامم کن 12 قسمت اخررررررررررررررررررررررررررررر

    با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم-هر کی می خوای باش برام فرقی نداره من می خوام برگردم کشورم-انی رو اعصاب من راه نرو من می گم تو اینجا م یمونی می مونیدستمو گرفت و مجبورم کرد روی تخت بشینم ...خودشم روی صندلی نشست و یه پاشو روی اون یکی انداختعاشق همین زورگویی هاش بودم ...خل بودم دیگه منم عشق و اینجوری دوست داشتم همراه با غرور و تعصب و غیرت-خب می شنومکلافه گفتم-چیو می خوای بشنویپوزخندی زد-جسدتو برام اورده بودناها پس اینو بگو بی شعور ناراحت بود که نمرده بودم-چیه خیلی ناراحتی که نمردم-فقط می خوام جواب سوالمو بشنوم ...اون جسدا مال کی بود ؟-اووف من ز کجا بدونم مال کی بود ...بعد از این که تو رفتی اونا دست و پامونو و تا تونستن امید و کتک زدن بعدشا که فهمیدن تو پلیسی اتابک سروش و کشت-خب-هیچی دیگه تو وسایلم گشتن و تنها چیزی که به دردشون خورد حلقه بود اونو گرفتن و رفتن ...همین ...-همین ...پس اونجا بهتون بد نگذشتهدیگه خونم به جوش رسیده بود-ساکت شو رامین تو نمی دونی اون یه هفته چی به سر من و امید اومد ...اون بیچاره دائم به خاطر من کتک می خورد ...شانس اوردیم لحظه اخر تونستیم فرار کنیم وگرنه الان باید ور دل یکی از شیخ های عرب می بودم و ...با تو دهنی که از رامین خوردم ساکت شدم ...چشماش شده بود دو تا کاسه خون-اونا غلط می کردن می فرستادنتاز سر جام بلند شدم و به طرف در رفتم-در و باز کن می خوام برم-کجا-امید منتظره-کوفت و امید ...درد و امید ...تو هیج جا نمیری اگه خیلی دلتنگشی زنگ بزن بیاد اینجابا این حرفش یه تای ابروم بالا پرید-زنگ می زنما-خب زنگ بزنگوشیمو از داخل جیبم بیرون اوردم و شماره امید و گرفتمرامین –بذارش رو بلند گواخه این چه عادت بدی بود که اینا داشتن شاید ادم نخواد حرفاشونو بشنوی فضولگوشی و رو بلند گو گذاشتمبعد از 5 تا بوق بالاخره اقا رضایت دادن گوشی و بردارن-سلام امید-سلام انی جون ...رفتی دیدن یار خوش می گذرهزیر چشمی به رامین نگاه کردم که با شیطنت داشت نگاهم می کردزهر مار پسره خل داشت بهم تیکه می نداخت و ریز ریز می خندید-کوفت ...امید بلندشو بیا اینجا-اوهو خودتو راه دادن که داری مهمون دعوت می کنی ؟-ئه لوس نشو دیگه بلند شو بیا-اوکی میام ...اصلا می دونی چیه به خاطر تو نمیام من دلم برای اون سرگرد گند اخلاق تنگ شدهرامین یه لبخند محسوس گوشه لبش نقش بست ولی مثلا می خواست نشون بده که خیلی جذبه داره چون داشت به زور اخمی روی پیشونیش می کاشت-پس منتظرتیم-اوکی زود میام تا حالشو جا بیارموای امید ساکت باش دیگه چیزی نگفتم و تلفن و بی خداحافظی قطع کردمبا صدای رامین نگاهمو بهش دوختمبهتره بری تو اتاقت لباساتو عوض کنی-همین جوری راحتم-گفتم برو لباستو عوض کنزیر ...

  • رمان عشق و خرافات 6

    نیذ کودکمان را آمده کرد و تو هم آماده رفتن شدی.وقتی بدرقه تان میکردم گفتم مراقب هر دو باش.با رفتن آنها احساس امنیت و آسودگی کردم و به جده گفتم دخترم رفت مهمانی اما برمیگردد.وارد ساختمان که شدم دیدم مادر و پانیذ سر کاناپه را گرفته اند و دارند پشت در قفل شده میگذارند.به مادر گفتم:این چه کاری است؟گفت:من یقین دارم شبحی وجود ندارد و کسی میخواهد ما را بترساند و از خانه فراری دهد.خواستم دیدن شبح را بهنگام پیدا کردن بهارمست بازگو کنم اما دلم بحال پانیذ سوخت که ناخواسته وارد معرکه ما شده بود و بخود گفتم چه ایراد دارد که دلشان خوش شود.بعد مادر چراغ خواب را بیرون آورد و گفت:امشب هم چراغ خواب روشن میماند و هم مهتابی.پانیذ از جرات و شهامت مادر دلگرم شد ولی نه آنقدر که بتواند به شهامت او بسنده کند و تنها در اتاقش بخوابد.او ترس خود را با عنوان کردن اینکه جای خالی محبوبه خانم و پانیذ کوچولو امشب در کنارم خالی است نشان داد و مادر با فراست خود متوجه این ترس گردید و گفت:آیا میتوانی حضور مرا تحمل کنی؟پانیذ خندید و گفت:اگر شما بتوانید مرا تحمل کنید من خوشحال میشوم.مادر گفت:میخواهم موضوعی را به هر دوی شما بگویم اما دوست دارم رازدار باشید و تا این قضیه روشن نشده با هیچکس صحبت نکنید حتی نمیخواهم محبوبه هم مطلع شود.من صبح رفتم پیش دوستی و آنچه اتفاق در این باغ افتاده را برایش شرح دادم و از او چاره جویی کردم او بمن اطمینان داد که فردی میخواهد با ترساندن ما ما را وادار به ترک باغ کند تا به مقصودی برسد و آن هدف و مقصود نه ما هستیم و نه اثاث خانه بلکه هر چه هست در همین باغ است که با بودن ما رسیدن به آن غیرممکن است.ما باید هوشیار باشیم و نگذاریم نقشه اش عملی شود.پانیذ پرسید:یعنی گم شدن بهار مست هم کار او بوده؟مادر سر فرود آورد و گفت:او آدمی است که خوب به زوایای این باغ وارد است بهمین خاطر است که به آسانی آمد و شد میکند و ما نمیتوانیم او را ببینیم.امشب با گذاشتن کاناپه پشت در متوجه خواهیم شد که او از کجا داخل و خارج میشود.اگر راه سرداب فقط از طریق کمد باشد که ما هم در کمد و هم در اتاق را قفل کرده ایم و پشت آنهم کاناپه گذاشته ایم.اگر بخواهد با کلید وارد شود کاناپه را مجبور است که عقب براند و ما متوجه کار او میشویم.شما راحت بخواب من و کامیاب بیدار میمانیم و این ماجرا را همین امشب خاتمه میدهیم.پانیذ پرسید:اگر او صلاح داشت و به شما حمله کرد چی؟مادر سرتکان داد و گفت:نه او جرات اینکار را ندارد چرا که هر یک از ما اگر آسیب ببیند پای مامورین به باغ باز شده و نقشه او بهرحال با شکست روبرو میشود این است که من اطمینان دارم او فقط قصد ارعاب ...