رمان خوابگاه

  • رمان خوابگاه قسمت 41

    «یاسمین44»عروسک و صندل هایی که هانی برام خریده بود رو گذاشتم توی طبقه.. فرشته نشسته بود روی صندلی و درباره هانا و هانی برام صحبت میکرد ... سریع یه مانتو درآوردم و پوشیدم و گفتم : -فرشته ... مُخم پکید .. اینو که گفتم خندید و گفت : فرشته : کوفت...اصلا من رو بگو دارم اطلاعات میدم بهت... پامو کوبیدم روی زمین و گفتم : -من نمیخوام برم...نمیدونم اینا چرا همش گیر دادن به من... فرشته : حالا بده مهمونی دعوتت کردن ؟! -دِ میخوام مهمونی دعوت نکنن... الان میرم اونجا باید اون دوتا ملک موتُ تحمل کنم... خندید و گفت : ملک موت... -واقعا هم که ملک موتن... فرشته : غر نزن...سریع میگذره دیگه... -حیف که مجبورم ...وگرنه نمی رفتم... فقط من نمی فهمم چرا خودِ زن عمو بهمزنگ نمی زنه ؟!.. فرشته : خب حتما سرش شلوغه دیگه... -چی بگم والا... شالم رو که اتو کرده بودم رو زدم روی سرم و موهامو جلوی آیینه مرتب کردم و دادم زیر شال... -خب..پس من رفتم... خواستم برم بیرون که فرشته گفت : وایسا...اینو یادت رفت... برگشتم عقب و به کیف مشکی رنگی که توی دست فرشته بود نگاه کردم... -نمی تونم فرشته... عادت ندارم... فرشته : منم اول مثل تو بودم ..بدون کیف همه حجا میرفتم..اما حالا اگه کیف نداشته باشم انگار هیچی ندارم...کل زندگیم تو کیفمه... -فری گیر نده... کیفو پرت کرد کنارش و گفت : باشه..هر طور راحتی..به سلامت... لبخند زدم و گفتم : خداحافظ... رفتم پایین...هانی نشسته بود توی حیاط.. با دیدنش لبخند اومد روی لبم...سعی کردم زود جمعش کنم..آروم از کنارش رد شدم و گفتم : خداحافظ.. هانی : وایسا.. ایستادم.. آروم برگشتم و منتظر بهش نگاه کردم.. هانی : شب تنها برنگردی بهتره...خواستی زنگ بزن میام دنبالت.. لبخند زدم و گفتم : نه ممنون.. با تاکسی میام...فعلا.. اونم با لبخند سر تکون داد... سریع برگشتم و از خونه زدم بیرون... تاکسی ایستاده بود دم در .. سریع سوار شدم.. -- دسته گل کوچیکی رو که از گلفروشی سر راه خریده بودم رو توی دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم... نمیدونم چرا ولی دوست داشتم گل بگیرم برم خونه شون...رفتم جلو و یه بار زنگشون رو زدم... صدای روژمان رو شنیدم : به به ...بفرمایید ...منتظرتون بودیم... با شک چرخیدم و به اطرافم نگاه کردم.. لحنش یه جوری بود ...برای اولین بار ترسوندم...در با صدای تیکی باز شد ...اول خواستم نرم تو ... ولی بعد تصمیمم عوض شد ...حداقل به خاطر عمو و زن عمو باید برم.. رفتم تو و در مجتمع رو بستم...سوار آسانسور شدم و رفتم بالا.. در واحدشون باز بود...کفشام رو جلوی در از پام دراوردم و رفتم تو..در رو بستم و بلند سلام کردم : سلام ..زن عمو ؟!.. صدای کسی نیومد ...انگار که اصلا کسی خونه نبود .. رفتم جلوتر و دسته گل رو گذاشتم روی اپن و اینبار بلند تر گفتم : روشا ...



  • خوابگاه 1

    «یاسمین1»با اعصاب خوردی درِ خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو ... به محض ورودم مامان اومد جلوم و جوری بغلم کرد که انگار بیست ساله رفتم فرانسه و تازه برگشتم .. --چرا اینقدر دیر اومدی ؟؟-واااااز خودم جداش کردم و گفتم :-مادرِ من ، من که نیم ساعتم طول نکشید تا رفتم و اومدمهمونطور که میرفت سمت آشپزخونه گفت :--یاسمین تو هنوز مادر نشدی که بفهمی وقتی بچه ادم دیر میاد خونه ادم چه حالی پید میکنه ...منم راهمو کج کردم سمت اتاقم و گفتم :-مامان یه جور میگی دیر کردی انگار گفته بودم نیم ساعته میرم و سه ساعت کارم طول کشید ..نیم ساعت رفتم تا سری کوچه و اومدم این که دیگه اینقدر دل نگرونی نداره ..و پریدم تو اتاق و درو بستم ..همیشه کارش همین بود ...اگه از اون موقعی که مشخص کردی یه دقیقه دیر تر بر میگشتی خونه کلی بیمارستانا و کلانتری ها و پزشک قانونی ها رو زیر و رو میکرد ....از همینش زیاد راضی نبودم .. انگار نه انگار که من یه دختر 18-19 ساله ام ... امشب میخوام جواب کنکورمو بگیرم هنوز مادرم نگرانه که من چرا به جای نیم ساعت 35 دقیقه بیرون بودم ... بی حوصله مانتومو از تنم بیرون آوردم و دری کمدمو باز کردم و یه پیراهن سفید و صورتی دراوردم و پوشیدم ...شلوار لی مو هم درآوردم و یه شلوارک مشکی جاش پوشیدم ..موهای زردمو باز کردم و شونه کشیدم توشون ... عاشقشون بودم ..بابامم عاشقشون بود .. چون رنگ موهای مامان بابام بودن ..الانم نیستش ..خدا رحتمش کنه عزیز جونمو ... عزیزِ من بهترین بود ...بهترین مادربزرگ دنیا بود ..اما الان دوساله از پیشمون رفته ..عادت نداشتم توی خونه رژ بزنم .. ولی امروز بد وسوسه شده بودم ... بعد از زدن رژ رفتم سمت گوشیم و زنگ زدم به مرضیه..--الو ؟؟-الو و زهر ماااااار ..--دیوونه ی زنجیری تو هنوز آدم نشدی ؟؟-هر وقت تو آدم شدی منم میشم ..--خفه شو یاسی ..-اوکی بابا ..--حالا چیکار داشتی زنگ زدی ؟؟-تو الان باید بلند شی بندری برقصی دیوونه ...--چرا ؟؟-چون چ چسبیده به را ..جیغ زد ..--آششششششغاللللللل .. ادم باش دیگه .. بنال ببینم چی شده-شب پاشو بیا اینجا بریم نتایجو ببینیم ..--تا ببینم ..-چطور ؟؟--قراره هستی بیاد پیشم ..-خو دیوونه هستی رو هم بیار ..--باشه پس میایم ..-پس منتظرتونم ..--ساعت شیش درِ خونه تونم ..-اوکی بای ..--برو پی کارت ..خندیدم..-احمق ..--خودتی ..-خفه شو بااااای --بای بای ..خندیدم و قطع کردم .. از همینش خوشم میاد .. توی سه سوت قبول میکنه .. پایه اس در حدِ تیم ملی ...از جام بلند شدم و رتم سمت اشپزخونه ...بابا نشسته بود روی صندلی و داشت با مامان درمورد برادرش حرف میزد .. نشستم جفت بابا و گفتم :-سلااااام بابایی.. با لبخند سرمو بوسید ... --سلام عزیز دل بابا ..خندیدم و گفتم :-بابااااا امشب نتایج ...

  • رمان خوابگاه قسمت 41

    «یاسمین44»عروسک و صندل هایی که هانی برام خریده بود رو گذاشتم توی طبقه.. فرشته نشسته بود روی صندلی و درباره هانا و هانی برام صحبت میکرد ... سریع یه مانتو درآوردم و پوشیدم و گفتم : -فرشته ... مُخم پکید .. اینو که گفتم خندید و گفت : فرشته : کوفت...اصلا من رو بگو دارم اطلاعات میدم بهت... پامو کوبیدم روی زمین و گفتم : -من نمیخوام برم...نمیدونم اینا چرا همش گیر دادن به من... فرشته : حالا بده مهمونی دعوتت کردن ؟! -دِ میخوام مهمونی دعوت نکنن... الان میرم اونجا باید اون دوتا ملک موتُ تحمل کنم... خندید و گفت : ملک موت... -واقعا هم که ملک موتن... فرشته : غر نزن...سریع میگذره دیگه... -حیف که مجبورم ...وگرنه نمی رفتم... فقط من نمی فهمم چرا خودِ زن عمو بهمزنگ نمی زنه ؟!.. فرشته : خب حتما سرش شلوغه دیگه... -چی بگم والا... شالم رو که اتو کرده بودم رو زدم روی سرم و موهامو جلوی آیینه مرتب کردم و دادم زیر شال... -خب..پس من رفتم... خواستم برم بیرون که فرشته گفت : وایسا...اینو یادت رفت... برگشتم عقب و به کیف مشکی رنگی که توی دست فرشته بود نگاه کردم... -نمی تونم فرشته... عادت ندارم... فرشته : منم اول مثل تو بودم ..بدون کیف همه حجا میرفتم..اما حالا اگه کیف نداشته باشم انگار هیچی ندارم...کل زندگیم تو کیفمه... -فری گیر نده... کیفو پرت کرد کنارش و گفت : باشه..هر طور راحتی..به سلامت... لبخند زدم و گفتم : خداحافظ... رفتم پایین...هانی نشسته بود توی حیاط.. با دیدنش لبخند اومد روی لبم...سعی کردم زود جمعش کنم..آروم از کنارش رد شدم و گفتم : خداحافظ.. هانی : وایسا.. ایستادم.. آروم برگشتم و منتظر بهش نگاه کردم.. هانی : شب تنها برنگردی بهتره...خواستی زنگ بزن میام دنبالت.. لبخند زدم و گفتم : نه ممنون.. با تاکسی میام...فعلا.. اونم با لبخند سر تکون داد... سریع برگشتم و از خونه زدم بیرون... تاکسی ایستاده بود دم در .. سریع سوار شدم.. -- دسته گل کوچیکی رو که از گلفروشی سر راه خریده بودم رو توی دستم گرفتم و از ماشین پیاده شدم... نمیدونم چرا ولی دوست داشتم گل بگیرم برم خونه شون...رفتم جلو و یه بار زنگشون رو زدم... صدای روژمان رو شنیدم : به به ...بفرمایید ...منتظرتون بودیم... با شک چرخیدم و به اطرافم نگاه کردم.. لحنش یه جوری بود ...برای اولین بار ترسوندم...در با صدای تیکی باز شد ...اول خواستم نرم تو ... ولی بعد تصمیمم عوض شد ...حداقل به خاطر عمو و زن عمو باید برم.. رفتم تو و در مجتمع رو بستم...سوار آسانسور شدم و رفتم بالا.. در واحدشون باز بود...کفشام رو جلوی در از پام دراوردم و رفتم تو..در رو بستم و بلند سلام کردم : سلام ..زن عمو ؟!.. صدای کسی نیومد ...انگار که اصلا کسی خونه نبود .. رفتم جلوتر و دسته گل رو گذاشتم روی اپن و اینبار بلند تر گفتم : روشا ...

  • خوابگاه 8

    «هانی 6 »هانا که چشم بازار رو کور کرد و هرچی دید خرید، منم فاکتورهاشو گذاشتم تو جیبم که دم رفتن برم یه سر پیش بابا و یه حال و احوالپرسی مادیاتی باهاش بکنم با این دخترش، خوره پول داشت ماشاللهبالاخره ترم جدید بود و ورودی های جدید و نمیشد با لباس رنگ و رو رفته رفت دانشگاه... یه شلوار جین سورمه خریدم که یه قسمت هاییش سنگ شور داشت و اونو با کتونی سفید سورمه ای و یه پیراهن آستین بلند چهارخونه سفید و آبی ست کردمهانا یه پیراهن ساده سفید هم برام انتخاب کرد که از طرحش و دوختش خوشم اومد، یه تی شرت مشکی هم برداشتم به اضافه یه دست کاپشن شلوار اسپرت برای نرمش صبحگاهی!حس و حال خرید مجدد نداشتم یه سوئی شرت هم گرفتم تا اگه یه وقتی هوا سرد شد تا شروع زمستون و اومدن کت و کاپشن ازش استفاده کنمهانا هم هرچی تاپ و تی شرت و سوئی شرت انگری بردز بود برداشت درو کرد ریخت تو ساکبالاخره از بازار دل کندیم و برگشتیم خونه... بابا تا ساک های خرید رو دید سرش رو چرخوند و گفت:-من میرم بخوابم تا فردا شب که هانی رفت بیدارم نکنیداز حرفش خندیدم و گفتم:-بخوای نخوای فاکتوراش بیخ ریشت هست پدرمهانا ازم تشکر کرد و با بار و بندیلش خزید تو اتاقش، منم رفتم چمدون ببندم که صبح عزیمت کنم به سمت تهران و برای شروع ترم جدید حاضر بشم**دلم برای خونه ام تنگ شده بود، برای تنهایی یه نفره خودمبه محض رسیدن خودمو روی تختم انداختم تا قشنگ صداش در بیاد، بعد از به هم ریختگی خونه ام نهایت لذت رو بردم و رفتم تا چایی درست کنمباید یه تمیزکاری اساسی میکردم و این نیازمند همت والایی بود که در من یافت نمیشد... گوشیم از قهقرای کوله ام زنگ میخوردبا دیدن اسم پژمان یه لبخند ژکوند زدم و گفتم: کور از خدا چی میخواد؟-سلام دادا-به سلام هانی عسل-هانی عسل و زهر .... چطوری آویزون؟-به مرحمت شما.... کجایی؟-تازه رسیدم تهران... شمال بودم-خوش گذشت؟-آره جات خالی... چی شده زنگ زدی؟-میخوام ببینمت کارت دارم-بنال-زهر مار... خونه ای بیام پیشت؟-آره-مهمون ، پهمون که نداری؟-من کی داشتم این دومین بارم باشه، خبرت اومدی یه چی بگیر بخوریم-باشه یه ساعت دیگه اونجام، شامم میگیرمبه محض قطع کردن فهمیدم خبرایی شده....پژی و دست و دلبازی؟!! تو خوابم شوخیش زشت بود تی شرتم رو در آوردم و با رکابی و شلوار جین تو خونه ریخته و پاشیده دور دور میکردم که پژی اومددوتا جعبه پیتزا دستش بود با مخلفاتداشتم اشهدم رو قرائت میکردم که وسط آشفته بازار یه جا واسه خودش پیدا کرد و نشست و گفت:-بیا داداش بزن به بدن تا از دهن نیفتادهپیشش نشستم، یه جعبه رو گذاشت جلوم و گفت: نوش جانسس رو با دندون باز کردم و داشتم رو پیتزاها میچلوندم و گفتم:-چی شده ولخرج ...

  • خوابگاه 36

    هانی... کلافه از جام بلند شدم و یه نفس پارچ آب رو سر کشیدم، حس میکردم دارم آتیش میگیرم، کولر رو روشن کردم و مشغول قدم زدن تو تاریکی اتاق شدم، پشت اون در یه فرشته خوابیده بود که وسوسه ام میکرد.حالم داشت بد میشد، نفسم رو بیرون دادم و هرچی بد و بیراه به ذهنم میرسید نثار روح پرهام کردم، باید درستش میکردم اینطوری راه به جایی نمیبردیم.رفتم توی حیاط نشستم بدون اینکه چراغش رو روشن کنم، نور ماه حیاط رو روشن کرده بود، گوشیمم بود واسه همین دلیلی به روشن کردن چراغ نمی دیدم.از تو مموری گوشیم عکس های این اخیر رو باز کردم، من ، یاسی، فرشته یا حتی اون پرهام؛ پشت هر کدوم از این عکس ها یه دنیا خاطره بود که الان داشت تو ذهنم رژه میرفت.یه حسی داشتم که جدید بود، یه جور مالکیت، تازگیا به رفتار بین فرشته و پرهام دقیق تر شده بودم و تازه داشتم معنی مالکیت رو درک میکردم. حسی که بین اونا بود انگار به منم منتقل شده بود یه حس عجیب که داشت بازیم میداد.یه کشش خاصی به موجود پشت در اتاقم داشتم، به صدای نفس های آرومش، به معصومیتش، به جا خوردناش، به همه چیشلعنت بهت پرهام، نصفه شبی هواییم کردیبی اراده از جام بلند شدم و به داخل رفتم، حتی به پشت در اتاق هم رسیدم، دستم به سمت دستگیره در رفت، گرفتمشآروم به پایین فشارش دادمنفسم رو بیرون دادمدر با صدای ریزی باز شد، بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم در رو هل دادم، همه جا تاریک بود، یه قدم رفتم تو.وقتی به خودم اومدم که تقریبا بالا سر یاسی بودمپتو رو دورش پیچیده بود، موهاش صورتش رو قاب گرفته بود، نفس هاش آروم و منظم بود، دستش کنار صورتش رو بالش بودخم شدمنمیدونم چطوری به خودم اومدم، از اتاق بیرون اومدم و بدون اینکه در رو ببندم رفتم تو حیاط، شلنگ آب رو باز کردم و گرفتمش رو سرم.وقتی حسابی خیس شدم لبه پله نشستم، آب از سر و صورتم می چیکد، گوشیم رو برداشتم و از توی دفتر تلفنم دنبال یه شماره گشتم که چشمم رو بگیرهرو اسم ترانه موندم، از منوی Option گزینه Send message رو انتخاب کردم-بیداریتو کسری از ثانیه جواب داد-به سلام برادر هانی از این طرفا، نصفه شبی یاد ما کردی-حالم خوش نیست-چی شده؟-جوش آوردم-یه لیوان آب خنک بخور سرد میشی-زیر شیر آب بودم فایده نداشت-پس بگو، دوای دردت پیش منه برادر، بیا اینجا بساط جوره ها-برو بابا-چته؟ مگه نمیگی داری میسوزی، بیا خاموشت کنیم-حوصلتو ندارم ، فعلا-پسره جنی، بایگوشیم رو روی زمین گذاشتم، همونجا روی سنگ فرش ها دراز کشیدم، انقدر به سیاهی شب نگاه کردم که خوابم برد. _________________ یاسی.. با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...با اعصاب خوردی قطعش کردم و موهامو که پخش شده بودن تو صورتم رو کنار زدم.. ...

  • خوابگاه 36

    هانی...کلافه از جام بلند شدم و یه نفس پارچ آب رو سر کشیدم، حس میکردم دارم آتیش میگیرم، کولر رو روشن کردم و مشغول قدم زدن تو تاریکی اتاق شدم، پشت اون در یه فرشته خوابیده بود که وسوسه ام میکرد.حالم داشت بد میشد، نفسم رو بیرون دادم و هرچی بد و بیراه به ذهنم میرسید نثار روح پرهام کردم، باید درستش میکردم اینطوری راه به جایی نمیبردیم.رفتم توی حیاط نشستم بدون اینکه چراغش رو روشن کنم، نور ماه حیاط رو روشن کرده بود، گوشیمم بود واسه همین دلیلی به روشن کردن چراغ نمی دیدم.از تو مموری گوشیم عکس های این اخیر رو باز کردم، من ، یاسی، فرشته یا حتی اون پرهام؛ پشت هر کدوم از این عکس ها یه دنیا خاطره بود که الان داشت تو ذهنم رژه میرفت.یه حسی داشتم که جدید بود، یه جور مالکیت، تازگیا به رفتار بین فرشته و پرهام دقیق تر شده بودم و تازه داشتم معنی مالکیت رو درک میکردم. حسی که بین اونا بود انگار به منم منتقل شده بود یه حس عجیب که داشت بازیم میداد.یه کشش خاصی به موجود پشت در اتاقم داشتم، به صدای نفس های آرومش، به معصومیتش، به جا خوردناش، به همه چیشلعنت بهت پرهام، نصفه شبی هواییم کردیبی اراده از جام بلند شدم و به داخل رفتم، حتی به پشت در اتاق هم رسیدم، دستم به سمت دستگیره در رفت، گرفتمشآروم به پایین فشارش دادمنفسم رو بیرون دادمدر با صدای ریزی باز شد، بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم در رو هل دادم، همه جا تاریک بود، یه قدم رفتم تو.وقتی به خودم اومدم که تقریبا بالا سر یاسی بودمپتو رو دورش پیچیده بود، موهاش صورتش رو قاب گرفته بود، نفس هاش آروم و منظم بود، دستش کنار صورتش رو بالش بودخم شدمنمیدونم چطوری به خودم اومدم، از اتاق بیرون اومدم و بدون اینکه در رو ببندم رفتم تو حیاط، شلنگ آب رو باز کردم و گرفتمش رو سرم.وقتی حسابی خیس شدم لبه پله نشستم، آب از سر و صورتم می چیکد، گوشیم رو برداشتم و از توی دفتر تلفنم دنبال یه شماره گشتم که چشمم رو بگیرهرو اسم ترانه موندم، از منوی Option گزینه Send message رو انتخاب کردم-بیداریتو کسری از ثانیه جواب داد-به سلام برادر هانی از این طرفا، نصفه شبی یاد ما کردی-حالم خوش نیست-چی شده؟-جوش آوردم-یه لیوان آب خنک بخور سرد میشی-زیر شیر آب بودم فایده نداشت-پس بگو، دوای دردت پیش منه برادر، بیا اینجا بساط جوره ها-برو بابا-چته؟ مگه نمیگی داری میسوزی، بیا خاموشت کنیم-حوصلتو ندارم ، فعلا-پسره جنی، بایگوشیم رو روی زمین گذاشتم، همونجا روی سنگ فرش ها دراز کشیدم، انقدر به سیاهی شب نگاه کردم که خوابم برد._________________یاسی..با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...با اعصاب خوردی قطعش کردم و موهامو که پخش شده بودن تو صورتم رو کنار زدم.. به ...