رمان خانه نیاوران
چشم هاى وحشى 8
همون کنار وان با لباس کز کرده بودم و داشتم هق هق میکردم … خاطره اش داشت دیوونه ام میکرد . خاطره هایی از بچگی هامون … از اون موقع هایی که اگه یه روز همو نمی دیدیم خونه رو روی سرمون میذاشتیم . اون موقع هایی که دنیا ی من فقط جمع می شد توی یه کلمه … آترین … اون که برام همه چیز بود … یه دوست … یه همراه … کسی که ازم حمایت کنه … پشتم باشه .وقتی به اون موقع هایی فکر میکردم که برام بازو میگرفت و می گفت ” عضله ها رو ببین ” لبخندی روی لبم میشست که تهش بغض بود . بغضی دردناک از ترس جدایی !توی دلم شروع کردم به نالیدن … به گله کردن … از خودم … از خدا … از آترین .آترین ! … هنوزم به قول و قسمت پایبندی ؟ … هنوزم می خوای که تا همیشه ی همیشه با من بمونی ؟ … می خوای با هم عروس و دوماد بشیم و بعدم یه دختر گوگولی مگولی بیاریم و اسمشو بزاریم آتریسا ؟از شدت هق هق به زور نفس میکشیدم … اضطراب و ترس داشت دیوونه ام میکرد . ترس از دست دادنش قلبمو درد می آورد . سرمو از روی زانو هام برداشتم . صدای رامتینو از پشت در شنیدم که صدام میکرد :رامتین ــ رهااا ؟؟؟ … رها ؟؟ … جواب بده !! …بعد هم شروع کرد تند تند به در کوبیدن . سعی کردم قدرتمو جمع کنم توی صدام و گفتم :ــ بله رامتین ؟ …رامتین ــ چرا جواب نمیدی دختر ؟ … نصف عمرمون کردی … بیا بیرون باهات کار دارم .ــ میام .معلوم نبود از کی داشته در میزده و صدام میکرده ولی من توی عالم خودم بودم . سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و گریه نکنم . سریع لباسامو در آوردم و یه دوش گرفتم . چشمام حسابی پف کرده بود و قرمز شده بود . حوله ام رو پوشیدم و از حمام بیرون اومدم . موهام همون طور خیس دورم ریخته شده بود . با بیرون اومدن از حمام ، نگاه و چهره های نگران رامتین و مامان رو دیدم .رامتین ــ رها ؟ حالت خوبه ؟ … چرا جواب نمیدادی ؟جواب کوتاه دادم :ــ خوبماومدم برمتوی اتاق که مامان گفت :مامان ــ گریه کردی ؟دوباره همه ی صحنه ها جلوم ظاهر شد و بغض گلومو گرفت . سرمو به معنی نفی تکون دادم و دوباره رفتم سمت اتاق . بدون اینکه فکری به پوشیدن لباس یا خشک کردن موهام بکنم روی تخت ولو شدم . باید فکر میکردم … نمی تونستم با گریه و ناله و گله تکلیف خودمو مشخص کنم .عروسک خرگوش کرم رنگی رو که آترین برام خریده بود رو بغل کردم و به خودم فشردمش . کاش همین امشب آترین همه چیزو برام میگفت و از آشفتگی ام کم میکرد . توی فکر بودم که در زدن و بلافاصله رامتین وارد شد . نگاهمو چرخوندم به طرفش .نشست لب تختم که گفتم :ــ چرا اومدی اینجا ؟رامتین ــ آترین بهم زنگ زد … گفت که حالت خوب نیست !ــ دلیلشو هم بهت گفت ؟آروم سرشو تکون داد و گفت :رامتین ــ متاسفم !ــ تو میدونستی ؟رامتین ...
رمان آریانا
شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند، پدر پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبتهای گوینده که از بازگشایی مدارس و آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید. خواهر بزرگم بچه خود را با شیشه شیر می داد و مادر در کمد چوبی را باز کرده بود و از میان تلی از لباس آنها را که مربوط به من بود کنار می گذاشت و زیر لب حرفهایی میزد که می دانستم منظورش به من است اما گوش من به حرفهای او نبود. برادرم روزنامه عصر را که با خود از اداره آورده بود مطالعه می کرد و من داشتم با چشم اتاق و اثاث را می کاویدم تا شاید چیزی جدید ببینم یا خاطره ای را به یاد آورم اما به نظرم رسید همه چیز عادی و یکنواخت است و حسی در من بر نمی انگیزد. حتی گوبلنی که از غروب دریا بود و خودم آن را دوخته بودم و در قاب چوبی بالای میز تلویزیون به دیوار آویخته شده بود حسی در من برنینگیخت و بی حوصله تر شدم. با ورود خواهر دیگرم به اتاق که سینی چای به دست داشت و مستقیم به طرف پدر می رفت چشمم به بسته ای افتاد که زیر بغل زده بود و تلاش می کرد که توازن میان سینی و بسته را نگهدارد. وقتی با دقت سینی را زمین گذاشت بسته از زیر بغلش سر خورد و در مقابل پای برادرم روی روزنامه افتاد و نظر او را به خود جلب کرد. (نامی) سر از روی روزنامه بلند کرد و چشمش که به بسته افتاد پرسید: _ این چیه؟ خواهرم بسته را برداشت و به طرف مادر گرفت و گفت: _ مال آریاناست مادر، لطفا این را هم بگذار توی ساک او. مادر بسته را از دست دیانا گرفت و کمی سبک سنگین کرد و پرسید: _ این چیه؟ دیانا با بی حوصلگی گفت: _ کتاب است، برای آریانا گرفتم که اگر تو خونه پدربزرگ حوصله اش سر رفت مطالعه کنه. خواهر بزرگم نادیا که دادن شیر بچه فارغ شده بود در حالی که از کار دیانا زیاد خوشش نیامده بود گفت: _ آریانا که برای تعطیلات نمی رود! مادر بسته را در پهلوی ساک جا داد و گفت: _ همه وقت هم که کار نمی کند. شبها کتاب می خواند. توجهم به گفتگوی آن دو جلب شده بود و زمانی که دیدم پدر پیچ تلویزیون را کم کرد و سینی چای را مقابل خود کشید حس کردم که این کار را برای منظور خاصی انجام می دهد که چنین هم بود و او با نوشیدن جرعه ای از چای رو به من کرد و گفت: _ آریانا خوب می داند که چگونه وقتش را تقسیم کند تا از عهده همه کار برآید، بیخود نبود که پدربزرگ و مادر بزرگ انگشت روی او گذاشتند و انتخابش کردند، آنها می توانستند دختر عمویش سمیرا را انتخاب کنند و پیش خودشان ببرند اما چون از کارآیی و زبر و زرنگی آریانا ...
چشم های وحشی 1
مقدمه :افسون چشمهایت … جادوی نگاهت … جدایی غم بارت … دوری را به امید دیدنت … جدایی را به امید بودنت … تنهایی را به امید با تو بودن گذراندم … اما حالا که هستی … میبینمت … با تو هستم … باید رهایت کنم … برای دیگری … نه برای من … بودن با دیگری نه من … برای همیشه … چشمهایت را بگذارم و بروم . توی خواب ناز صبحگاهی فرو رفته بودم که یه دفعه صدای جیغ مامانم بیدارم کرد . دیگه به این صدای هر روزی عادت کرده بودم به زور لایه یکی از چشمام رو باز کردم که دوباره مامانم جیغ کشید و گفت:ــ ساعت دو نیمــــــــــــــــــــــ ــــــــه پاشـــــــــــــــــــوبا صدای خواب آلودی گفتم :ــ باشهمامانم چپ چپ نگام کرد و از اتاق رفت بیرون ! دوباره سرم رو چسبوندم به بالش و چشامو بستم . اما هنوز جیغ مامان تو گوشم بود که دوباره از توی حال صدای انفجار حنجره ی مامانی رو شنیدم :ــ رهــــــــــــــــــــا بدون تمایل سرمو از لای بالش کشیدم بیرون و دو تا چشمام رو که فکر می کنم لای پف چشمام گم شده بود رو باز کردم . به زور روی تخت نشستم و خمیازه ای کشیدم که احساس کردم الانه که دهنم جر بخوره . پاهامو از زیر پتو کشیدم بیرون و گذاشتم روی زمین . با اینکه تابستون بود من بازم پتومو می انداختم روم . از تماس پاهام با زمین مور مور شدم . اما بالاخره به هر زوری که بود بلند شدم .پاهامو رو زمین کشیدم و رفتم دستشویی رو به روی آینه که وایسادم یه لحضه از قیافه ی خودم ترسیدم .شبیه اورانگوتان بودم . از تشبیه خودم خنده ام گرفت . چشمام لای یه من پف گم شده مثل چینی ها . دماغم باد کرده بود . موهام هم به هم گوریده بود ینی قیافم به گودزیلا می گف زکی !!بالاخره از قیافه ی خوشگلم دل کندم و از دستشویی اومدم بیرون . بعدم خلاف همیشه آروم آروم از پله ها امدم پایین و رفتم سمت آشپز خونه . اتفاقا بابا و مامان و رامتینم سر میز داشتن ناهار می خوردن . عین میرغضب نشستم جلوشون و سلام کردم . بابا یه نگاه مهربونی بهم کرد :ــ ساعت خواب ماشالله بابا جون یکم از این خوابو به ما هم بده !!ــ قابل نداره زیاد دارم از اینارامتین که جلوی خودشو گرفته بود که منفجر نشه بالاخره عین بمب اتم با صدای بلندی ترکید و شروع کرد به من خندیدن.منم طبق عادت همیشگه خیلی خوشگل اداشو در آوردم :ــ کوفت !!!!!!رامتین در حالی که هنوز می خندید و حالا بابا و مامانم همراهیش می کردن ، گفت:ــ رها به خدا خیلی خوشگل شدی . عین دراکولا.ــ عین تو شدم تازهــ بیچاره کسی که می خواد ترو بگیره !!!ــ مرض !!!ــ دوباره از خواب پاشودی میر غضب شدی ؟مامان یه بشقاب پر پلو گذاشت جلوم و با خورش قرمه سبزی که من دیوونش بودم لچش کرد . منم که غذا میدیم خدا پیغمبر ...
قسمت سوم آدم دزدى به بهانه عشق
ماکان عینک آفتابیش و بالای سرش گذاشت و با لبخند گفت :- سلام با لکنت گفتم :- تو ... تو ای ... اینجا چیکار میکنی ؟!!!- اومدم ببینمت . باید ازت اجازه میگرفتم ؟ !!!بعد با پوزخند بهم خیره شد .از زور عصبانیت داشت بازم اشکم در میومد - گفتم : ولی منم دلم نمیخواد تو رو ببینم ، واسه اینم نباید ازت اجازه بگیرمبعد بدون اینکه بهش اهمیتی بدم از کنار ماشین رد شدم و راه خودم و ادامه دادم دیدم با ماشین اومد کنارم و بوق زد. نگاش نکردم . صدای عصبانیش و شنیدم- تا اون روی سگم بالا نیمده بیا و سوار شووایستادم ، برگشتم طرفش و نگاش کردم و گفتم :- تو مگه غیر روی سگ ، روی دیگه هم داریقیافش دیدنی شده بود . احساس میکردم الان از سرش دود بیرون میاددر ماشین باز کرد که پیاده بشه. وحشت کردم . یه آن به خودم اومدم که دیدم کیفم و بغل کردم و دارم با تمام توانم میدوم به سمت سر خیابون ، از این روانی هر کاری بر میومدیکدفعه دیدم با ماشین پیچید جلوم .شکه شدم. خیلی ترسیدم . چون سرعتم زیاد بود نتونستم خودم و کنترل کنم و رفتم تو در ماشین . پهلوم درد گرفت . تا بیام خودم و جمع و جور کنم ، یکدفعه مچ دستمو گرفت .در ماشین وباز کرد منو پرت کرد تو ماشین و فوری سوار شد. اومدم در وباز کنم که قفل کودکم زد . داشتم سکته میزدم .محل من نداد با تمام سرعت شروع کرد به حرکت روانی چته ، یه بار بهت هیچی نگفتم پرو شدی ؟ فکر کردی هر کاری دلت خواست میتونی باهام بکنی . زود ماشین و نگه دار وگرنه به بابا میگم....- خفه شو الین تا خفت نکردمدهنم از تعجب باز موند!!- بی ادب ، با چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟ تو یه...پیچید تو یه کوچه خلوت نگه داشت . جایی که نگه داشته بود حالت کوچه باغ داشت . پرنده پر نمیزد .با عصبانیت برگشت طرفم . انقدر چشماش ترسناک شده بود که این دفعه خفه شدم واقعا،خدایا چرا من شانس ندارم و گیر این دیونه افتادم !!!با دادی که زد به خودم اومد- پس من همیشه سگم آره؟هیچی نگفتم .بغض کرده بودم ، یه نفس عمیق کشید که نزارم اشکام بیاد پایین ، نمیخواستم جلو این دیونه ضعیف نشون بدم یا حس کنه ازش ترسیدم چون به نظرم بدتر می شد ، دستام یخ کرده بود ، احساس میکردم پاهامم تو کفش یخ زده دوباره داد زد و گفت :
رمان آریانا
شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند، پدر پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبتهای گوینده که از بازگشایی مدارس و آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید. خواهر بزرگم بچه خود را با شیشه شیر می داد و مادر در کمد چوبی را باز کرده بود و از میان تلی از لباس آنها را که مربوط به من بود کنار می گذاشت و زیر لب حرفهایی میزد که می دانستم منظورش به من است اما گوش من به حرفهای او نبود. برادرم روزنامه عصر را که با خود از اداره آورده بود مطالعه می کرد و من داشتم با چشم اتاق و اثاث را می کاویدم تا شاید چیزی جدید ببینم یا خاطره ای را به یاد آورم اما به نظرم رسید همه چیز عادی و یکنواخت است و حسی در من بر نمی انگیزد. حتی گوبلنی که از غروب دریا بود و خودم آن را دوخته بودم و در قاب چوبی بالای میز تلویزیون به دیوار آویخته شده بود حسی در من برنینگیخت و بی حوصله تر شدم. با ورود خواهر دیگرم به اتاق که سینی چای به دست داشت و مستقیم به طرف پدر می رفت چشمم به بسته ای افتاد که زیر بغل زده بود و تلاش می کرد که توازن میان سینی و بسته را نگهدارد. وقتی با دقت سینی را زمین گذاشت بسته از زیر بغلش سر خورد و در مقابل پای برادرم روی روزنامه افتاد و نظر او را به خود جلب کرد. (نامی) سر از روی روزنامه بلند کرد و چشمش که به بسته افتاد پرسید: _ این چیه؟ خواهرم بسته را برداشت و به طرف مادر گرفت و گفت: _ مال آریاناست مادر، لطفا این را هم بگذار توی ساک او. مادر بسته را از دست دیانا گرفت و کمی سبک سنگین کرد و پرسید: _ این چیه؟ دیانا با بی حوصلگی گفت: _ کتاب است، برای آریانا گرفتم که اگر تو خونه پدربزرگ حوصله اش سر رفت مطالعه کنه. خواهر بزرگم نادیا که دادن شیر بچه فارغ شده بود در حالی که از کار دیانا زیاد خوشش نیامده بود گفت: _ آریانا که برای تعطیلات نمی رود! مادر بسته را در پهلوی ساک جا داد و گفت: _ همه وقت هم که کار نمی کند. شبها کتاب می خواند. توجهم به گفتگوی آن دو جلب شده بود و زمانی که دیدم پدر پیچ تلویزیون را کم کرد و سینی چای را مقابل خود کشید حس کردم که این کار را برای منظور خاصی انجام می دهد که چنین هم بود و او با نوشیدن جرعه ای از چای رو به من کرد و گفت: _ آریانا خوب می داند که چگونه وقتش را تقسیم کند تا از عهده همه کار برآید، بیخود نبود که پدربزرگ و مادر بزرگ انگشت روی او گذاشتند و انتخابش کردند، آنها می توانستند دختر عمویش سمیرا را انتخاب کنند و پیش خودشان ببرند اما چون از کارآیی و زبر ...
رمان آدم دزدی به بهانه ی عشق(3)
ماکان عینک آفتابیش و بالای سرش گذاشت و با لبخند گفت : - سلام با لکنت گفتم : - تو ... تو ای ... اینجا چیکار میکنی ؟!!! - اومدم ببینمت . باید ازت اجازه میگرفتم ؟ !!! بعد با پوزخند بهم خیره شد .از زور عصبانیت داشت بازم اشکم در میومد - گفتم : ولی منم دلم نمیخواد تو رو ببینم ، واسه اینم نباید ازت اجازه بگیرم بعد بدون اینکه بهش اهمیتی بدم از کنار ماشین رد شدم و راه خودم و ادامه دادم دیدم با ماشین اومد کنارم و بوق زد. نگاش نکردم . صدای عصبانیش و شنیدم - تا اون روی سگم بالا نیمده بیا و سوار شو وایستادم ، برگشتم طرفش و نگاش کردم و گفتم : - تو مگه غیر روی سگ ، روی دیگه هم داری قیافش دیدنی شده بود . احساس میکردم الان از سرش دود بیرون میاد در ماشین باز کرد که پیاده بشه. وحشت کردم . یه آن به خودم اومدم که دیدم کیفم و بغل کردم و دارم با تمام توانم میدوم به سمت سر خیابون ، از این روانی هر کاری بر میومد یکدفعه دیدم با ماشین پیچید جلوم .شکه شدم. خیلی ترسیدم . چون سرعتم زیاد بود نتونستم خودم و کنترل کنم و رفتم تو در ماشین . پهلوم درد گرفت . تا بیام خودم و جمع و جور کنم ، یکدفعه مچ دستمو گرفت .در ماشین وباز کرد منو پرت کرد تو ماشین و فوری سوار شد. اومدم در وباز کنم که قفل کودکم زد . داشتم سکته میزدم .محل من نداد با تمام سرعت شروع کرد به حرکت روانی چته ، یه بار بهت هیچی نگفتم پرو شدی ؟ فکر کردی هر کاری دلت خواست میتونی باهام بکنی . زود ماشین و نگه دار وگرنه به بابا میگم.... - خفه شو الین تا خفت نکردم دهنم از تعجب باز موند!! - بی ادب ، با چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟ تو یه... پیچید تو یه کوچه خلوت نگه داشت . جایی که نگه داشته بود حالت کوچه باغ داشت . پرنده پر نمیزد .با عصبانیت برگشت طرفم . انقدر چشماش ترسناک شده بود که این دفعه خفه شدم واقعا،خدایا چرا من شانس ندارم و گیر این دیونه افتادم !!! با دادی که زد به خودم اومد - پس من همیشه سگم آره؟ هیچی نگفتم .بغض کرده بودم ، یه نفس عمیق کشید که نزارم اشکام بیاد پایین ، نمیخواستم جلو این دیونه ضعیف نشون بدم یا حس کنه ازش ترسیدم چون به نظرم بدتر می شد ، دستام یخ کرده بود ، احساس میکردم پاهامم تو کفش یخ زده دوباره داد زد و گفت : - میخوای روی سگ و نشونت بدم ببینی چیه ؟ هان ؟ وقتی دید جواب نمیدم .با مشت زد رو فرمون ماشین وگفت : - مگه با تو حرف نمیزنم لعنتی ؟؟ دیگه تحمل نداشتم .اشکم اومد پایین، با جیغ گفتم : - چی از جونم میخوای لعنتی ؟دست از سرم بر دار ؟من دوست ندارم ، نمیخوام ببینمت ، مگه زور؟ با تعجب داشت نگام میکرد !!! اومد دستم و بگیره که دستم و کشیدم و با داد گفتم : - به من دست نزن لعنتی ، ازت بدم میاد ، خسته شدم از دستت ...