رمان تب نگاهت
رمان تب داغ هوس 26
در خونه باز شد و آرمین اومد تو خونه و بهم نگاه کرد که نشسته بودم جلوی تلویزیون خاموش که روبروم ، بود نگاه میکردم آرمین-حداقل تلویزیونو روشن کن بعد انقدر مشتاق نگاش کن حتی سرمو بلند نکردم نگاش کنم ،خیلی وقت بود که نگاش نمیکردم احساسمو تو خودم گمو گور کرده بودم ،لباسشو عوض کردو اومد کنارم نشست وموهامو کنار گوشم بردو گفت: -نفس صبح تا شب به چی فکر میکنی؟ نفسی کشیدمو اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و نشوندتم و دستشو دور کمرم گرفتو گفت: -میخوای یه خبر خوش بشنوی؟ -برام مهم نیست ولم کن آرمین روی شکممو نوازشی کردو گفت: -لابد نگین اومده بالا بهت گفته -نگین از صبح بالا نیومده -حتما ذوق زده است رفته با مامانت خرید کنه ،میخوای به تو هم بگم ذوق زده بشی؟ماهم بریم خرید ؟برات لباس بخرم ... -دستمو ول کن غذام رو گازه الان میسوزه جدی و عصبی گفت: -چرا تو چشمام نگاه نمیکنی؟ -چون حالمو بهم میزنن منو با خشونت کشوند تو بغلشو گفت: -نفس !«بازم نگاش نکردمو گفتم:» -ولم کن گفتم مشکل شنوایی پیدا کردی؟نمیفهمی نمیخوام بهم دست بزنی،باهام حرف بزنی،نمیخوام صداتو بشنوم... صورتمو طرف خودش برگردوند مجبورم کرد تو چشمام نگاه کنه آروم گفت: -به من نگاه کن ...نفس... «باهام آروم حرف نزن اینطوری نوازشم نکن پر از دردم ،نیاز به محبت دارم نمیدونم بارداری لعنتیم چه تاثیری رو گذاشته که با وجود تنفرم ولی وقتی نوازشم میکنه ته قلبم ،تو پنهون ترین جاش ،آروم میگیره یه جوری که عقلم نفهمه که بازم حالی غیر معقول دارم با آرمین ظالم !!!» -نفس از من متنفری؟ عصبی گفتم: -سوال داره؟تنفرم از تو سوال داره ؟اگر شیطون یه شاگرد خوب داشته باشه اونم تویی آرمین آرمین جدی تو چشمم نگاه کردو گفت: -مامانت داره ازدواج میکنه چشمامو رو هم گذاشتم تا تسلط خودمو به دست بیارم ،نفسی فوت کردم،میدونستم که حتی ازدواج مامان هم زیر سر آرمینه دیگه با کاراش مخالفتی نداشتم ،از بارداری من که ازدواج مامانم بدتر نیست بعدشم خود مامان میدونه بگو پس سرش شلوغه که کمتر گیر میده به من ،رنگو روش باز شده...مهم نیست ...دیگه توان دلواپسی نداشتم ،تمام جونمو گذاشتم واسه وقتی که بچه بدنیا اومد ،برای وقتی که هرچی فکر میکنم با یه موجود زنده ی کوچولو که از وجود منه من مادرشم چیکار باید بکنم ؟به نتیجه ای نمیرسم .... تو سرم در مورد مامانو مردی که بدون شک آرمین دستی در آشناییشون داره ،بود ولی نمیخواستم حتی نمیخواستم به سوالام محل بذارم قسمت های سریال زندگیم دیگه برام جذابیتی نداشت -خیله خب آرمین خبرتو دادی ولم کن -نمیخوای بدونی کیه -نه میدونم -میدونی؟!!!!از کجا؟!!! -از اونجایی که اینم جزئی از نقشه اته و اون مرد بدون تردید ...
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)
قسمت سی و ششم:روز خیلی فوق العاده ای بود.... میعاد با تموم سرد و خشک بودنش، با تموم غرورش اونقدر با آرن و فرید گرم گرفت که باورم نمیشد همون پسر غدی باشه که دیدمش.... ستایش با اون همه حسادت با من گرم گرفته بود و حتی یه ذره هم اخم نکرد.... وقتی هم ارسلان اومد، فرید و آرن و میعاد اونقدر باهاش بازی کردن که تا صبح فرداش یه کله خوابید.... زندایی و خاله ها مثل همیشه بودن... مهربون... حتی خاله مهینم به قدری حس شوخ طبعیش گل کرده بود که بارها به میعاد و بقیه پسرا تیکه انداخت.... دایی مهدی و شوهر خاله ها یه تیم شدن و پسرا هم یه تیم.... تا میتونستن والیبال بازی کردن... فکر نمی کردم میعاد انقدر تو والیبال حرفه ای باشه.... آخرشم تیم پسرا برنده شد.... بعدازظهر که شد و بعداز ناهار همه تصمیم گرفتن بخوابن.... ولی من خسته نبودم... دوست نداشتم بخووابم.... خونه باغ بزرگ خاله اینا حوصلمو سر برد.... کپ سفید آرن و ازش قرض گرفتم و درحالی که هدفونو تو گردنم رها کرده بودم آهنگ بی کلامی رو پلی کردم.... این آهنگ اصلاً غمگین نبود.... برعکس به قدر آروم بود که حس یه شوک الکتریکی بهت دست میداد و بعدش سرحال سرحال بودی.... خش خش برگای خیس و خشک و کشیدنشون روی زمین با صدای موزیک قاطی شده بود.... اونقدر آهنگ و گوش دادم که آخر سر خسته شدم... نشستم روی نزدیک ترین جای ممکن... روی یک تخته سنگ بزرگی که توی دورترین نقطه نسبت به خونه.... سرمو گذاشتم روی زانو هام....اونقدر غرق در اهنگ بودم که متوجه حضور میعاد نشدم:-تا اونجایی که من میدونم توی سرما یه چیز گرم میپوشن....به پتوی دستش نگاه کردم و گفتم:-مرسی که برای من اوردی....منتظر یه جواب دندون شکن بودم انتظار داشتم با حالت تمسخر "بگه واسه تو نیست" اما در عوض گفت:-خواهش میکنم... لازم به تشکر نبود... دیدم هوا سرده گفتم بیارمش بدم بهت... وگرنه یه مدت قهر حسابی پیش عمو سهراب و داشتم...کمی سکوت کرد و گرفتش طرفم:-بپوشون خودتو... پتو رو ازش گرفتم و پیچوندمش به خودم.... -پرستش؟-بله؟-میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟-اره حتما هرچی باشه جواب میدم...نشست روی زمین:-ااا خیس میشه لباست...-اشکالی نداره....چشماشو دوخت به روبه روش و پرسید:-چرا تنها زندگی میکنی؟باید حدس میزدم این سوال و میخواد بپرسه... چی بهش میگفتم؟ چند ثانیه ای مکث کردم... اما بالاخره گفتم:-زندگیه دیگه... تقدیر داره... دست تقدیرش منو از اوج تنهایی و سنگدلی، رسوند به یه خوشبختی بدون مادر... میدونی؟ من خیلی چیزامو از دست دادم... مثل اعتقادمو... غرورمو... خانواده گرم و صمیمی که هیچ بویی ازش نبردم... همه اینا رو یک جا از دست دادم... شاید یه روزی جز به جزشو بهت گفتم... اما کافیه که بدونی الآن در عین بی کسی همه کسو دارم... حتی مادرمو.... ...
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم)
مامان نسا فریاد کشید: -رضا بس کن..... پرستش برای ما دختری کرد نه فرهان بفهم.... از جام بلند شدم.... دیگه طاقت نداشتم..... دست ارسلان رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش.... پرهان دنبالم میومد و مامان زار میزد..... ضجه میزد.... از خدا کمک میخواست..... داشتم در حیاط رو باز می کردم که پرهان منو گرفت و چرخوند به سمت خودش..... تا خواست حرفی بزنه نالیدم: -هرچی که میخواستم رو شنیدم پرهان.... خواهش میکنم منو فراموش کن.... من میخوام مستقل بشم..... خانواده ای ندارم.... پس تنها چاره ام همینه..... لطفاً دیگه مزاحمم نشو..... بابا رو هم راضی کن ارسلان کنارم بمونه.... چون این تنها کسیه که از دنیا دارم..... ادرس جایی رو که توی زندگی میکنم رو بهت میدم..... فعلا نمیدونم کجا اما میدم و خواهشاً وسایلای شخصیمو بیار..... خواستم برم اما یه چیزی سر گلوم سنگینی می کرد، پس دوباره به سمت پرهان برگشتم و گفتم: -دوست دارم داداشی..... خیلیم دوست دارم.... تنها کسی بودی که توی سختی رهام نکردی.... مطمئن باش تا اخر بهترین می مونی..... کمک لازم داشتم روت حساب می کنم.... امّا مثل همیشه و مثل قبل به عنوان یه برادر بزرگتر..... دوست دارم یه روزی اسمت و روی مجله ها توی تلوزیون ببینم و بهت افتخار کنم..... خداحافظت باشه منتظر حرفی نشدم و سریع از اون خونه طلسم شده دراومدم بیرون.... ارسلان سکوت کرده بود و گیج و منگ به من نگاه میکرد..... جلوی در خونه ای که فرید اورده بودتم توقف کردم..... ساعت 12شب بود و از ساعت 9داشتیم پیاده میومدیم..... سردم بود و گشنه.... با اکراه زنگ و فشردم.... در با تیکی باز شد.... وارد خونه که شدم باز هم آرامش..... -میدونستم بر میگردی.... تو عاقل تراز اونی هستی که به خودت صدمه بزنی.... صدای ارام بخش فرید بود.... از جاش بلند شد و به سمت من و ارسلان قدم برداشت... -تو باید شاهزاده کوچولوی پرستش خانوم باشی!!!؟ مگه نه؟ کنار شومینه بزرگ کز کرده بودم و توی فکر بودم..... لعنت به من، خدایا لعنت به من، خدایا این بود جواب نماز خوندنام و بی ریایی هام؟ این بود؟ حرف های اون مرد توی ذهنم تداعی می شد و انعکاس پیدا میکرد..... چی می گفت؟ یعنی من این همه سال یه موجود اضافی بودم؟ حتی فکرشم برام سخت بود.... با صدای خش خش گرم کن فرید که به سمتم میومد سرمو بلند کردم.... نشست روی زمین کنار من..... -کجا بودی؟ خودمو بیشتر مچاله کردم.... حس غریبی شدیدی تموم وجودمو گرفته بود.... نه حرفی میزدم و نه گریه میکردم.... دستش دور بازو هام حلقه شد.... هیچ مخالفتی نداشتم.... چون دیگه تکیه گاهی وجود نداشت.... اگر حتی چند ساعت پیش توی این فکر بودم که اونا خانواده ام هستن، دیگه فکر نمیکردم..... سرمو روی شونه اش گذاشت و گفت: -پرستش جان... چته عزیز؟ چرا انقدر ناراحتی؟ خوشحال ...
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم)
چند دقیقه بعد فرید با تقه ای به در و بدون مکث وارد شد.... -پرستش .... بیا بیرون کارت دارم عزیزم.... بدون این که چشم از ارسلان بگیرم نالان گفتم: -همینجا بگو... لطفا..... -ارسلان بیدار میشه خانوم گل.... بلند شو بیا.... خودش رفت بیرون..... با کمک گرفتن از صندلی از جام بلند شدم و خودمو رسوندم کنارش توی پذیرایی.... روبه روی تلوزیون نشسته بود و آرنج هاشو به زانوش تکیه داده بود.... نشستم روی نزدیک ترین مبل.... حوصله تحرک نداشتم.... فقط میخواستم بشنوم.... چقدر مطیع شده بودم.... با احساس اینکه من وارد پذیرایی شدم سرشو از بین حصار دستاش در اورد و بهم خیره نگاه کرد.... سرمو زیر انداختم.... معذب شدم.... سرمو زیر انداختم و گفتم: -چیکار داشتی؟ کمی مکث کرد و گفت: -پرستش حقیقتش اینه که خانوادت میخوان ببننت... منظورشو فهمیدم.... میدونستم منظورش از خانواده اقام مادریمه... چون پدرم تک فرزند بود.... -فرید خواهش میکنم.... من حوصلشو ندارم.... از عوض من از همشون معذرت خواهی کن.... فرید پوفی کرد و گفت: -پرستش مامانم بدجور دلش هواتو کرده.... خواهر زاده واقعیش.... فرهان مُرد.... امّا تو هستی.... (درمورد اینکه چرا اینا هم بهش فرهان میگفتن باید بگم که توی بیمارستان یا اسم مادرو روی مچ بند مینویسن یا اسم خود بچه رو و به هیچ وجه نمیشه اسم خود بچه رو عوض کرد) چشمامو بهم فشردم..... در یک حرکت آنی تصمیم خودمو گرفتم.... بالاخره باید میدیدمشون... و هرچه زودتر بهتر... -کی؟ -چی کی؟ -کی باید ببینمشون.... لبخند موفقیت روی لباش نقش بست و با همون لحن گفت: -فردا خوبه؟ هم مامان مشتاقه هم دایی.... علاوه بر اینا آرن هم خیلی دوست داره ببینتت... با اسم آرن یاد آرن آسایش افتادم.... سریع از فرید پرسیدم: -آرن؟ آرن کیه؟ -داداشمه... اه لعنت بر این شانس.... -فامیلیت چیه؟ -آسایش.... خودش بود... اه لعنتی.... نمیخواستم خاطراتی گذشته توی ذهنم بمونه.... یادش بخیر آخرین بار که رفتم خرید با نیایش بود.... دزدین کیفش هم اوضاعی بود.... چقدر اون لحظه هردومون ترسیدیم.... چقدر آرن لطف کرد در حق نیایش.... سکوت کرده بودم و لبخند مضحکی روی لبم بود.... لبخند تلخ از یاد گذشته ای تلخ.... از یه عمر زندگی شیرین.... کاش هیچوقت نمیفهمیدم.... رشته های افکارم با صدای فرید پاره شد: -چیزی شده پرستش؟ -نه.... فردا ساعت چند باید اماده باشم؟ -واسه شام خوبه؟ به خودت هم میرسی یکم.... بدون حرف از جام بلند شدم.... سوالی به ذهنم خطور کرد... پس برگشتم و پرسیدم: -فرید اینجا خونه توئه؟ بازهم لبخند ارومی زد و گفت: -آره.... البته اگه قابل بدونی.... باز هم سکوت و در نهایت.......... روی زمین کنار تخت نشسته بودم و به گذشته فکر میکردم.... به بچگیام..... بازی با پرهان.... غد بازی هام..... به کرسی نشوندن حرفام ...
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)
وقت این نبود که غد بازی در بیارم....اروم گفتم: -بابا یعنی شما دلتون میاد؟من که بهتون گفتم!!! اخم بابا غلیظ تر شد و با صدایی که سعی داشت به بالا نرسه گفت: -پرستش کلانتریو برای همین کارا گذاشتن.... -بابا نمیخوام ببرمش پرورشگاه....بابا قول میدم کاراشو خودم درست کنم....فقط یه درخواست ازتون دارم....بهم کمک کنید کاراشو درست کنم....بعد شما میشین قیمش.... چشمای بابا درشت شد و گفت: -میفهمی چی میگی؟ -بله میفهمم...بابا جونی من....بابای نیایش وکیله...میتونه کمکون کنه...خواهش میکنم.... بابا کمی با اخم به فکر فرو رفت....نفسای بلندی میکشید....عصبی بود ولی دوست نداشت دست رد به سینه ام بزنه...خوب میدونست اولین بارمه اینقدر ازش خواهش میکنم برای یه کاری....بعداز چنددقیقه به چشمام خیره شد و گفت: -پرستش؛این کارت خیلی خطرناکه؛ممکنه به درست،احساساتت،روحیاتت لطمه بزنه.... -بابا من تنها نیستم...شماهام کمکم میکنید مطمئنم.... بابا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: -مطمئن باش عزیزم....ولی خواهش میکنم خوب درموردش فکر کن.... -بابا جونی من درموردش فکر کردم...مطمئن باشین من بی گدار به اب نمیزنم.... -افرین دخترم....فردا میرم پیش سهراب....باهاش هماهنگ میکنم....فقط مدارکشو بذار کنار کیفم تا یادم بمونه....فردا صبح زود میخوام برم هتل....مهمون داریم....سعی میکنم توهمون هتل با سهراب صحبت کنم....برو بالا تنهاس.... -بابا اسمشو بگین....ارسلان.... -باشه قربونت برم....تو برو بالا ارسلان تنهاس.... لبخندی زدم و به حالت دو رفتم بالا....ارسلان ناهارشو تموم کرده بود...با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت و گفت: -تموم کردم....مرسی.... -نوش جونت عزیزم...ببخشید دیگه مامان من خونه نبود غذا نداشتیم.... -مرسی خیلی خوشمزه بود... بوسش کردم و گفتم: -ارسلان....دوست داری پیش من بمونی؟ -اره اینجا خیلی خوشگله....اتاقت خیلی دوستش دارم.... -میدونی بابات چیکاره بوده؟ -اهوم...بابای من یه شرکت خیلی بزرگ داشت(دستشو باز کرد و نشون داد که خیلی بزرگ بوده)ولی ادم بدا شرکتشو ازش گرفتن....بعدش مامان بهم گفت بابات تصادف کرده و مرده....اونوقت من تازه1سالم بود.... برام عجیب بود...پسر بچه ای به سن و سال ارسلان همه چیز حالیش بشه....درک و فهمش خیلی فراتراز اون چیزی بود که فکرشو میکردم.... سریع گوشیمو برداشتم و شماره نیایشو گرفتم....بعداز چندتا بوق صدای خوابالوش تو گوشیش پیچید: -وای شهروز گفتم که بعداً بهت زنگ میزنم میخوام بخوابم....مزاحم.... عصبانی گفتم: -اول سلام بعداً کلام...پرستشم.... با اسم پرستش صداش هوشیار شد و گفت: -سلام عزیزم کاری داشتی؟شرمنده ها حواسم نبود.... -آره کارت داشتم... -بگو عزیزم میشنوم.... -اولاً اینکه میتونی بیای اینجا؟ -ساعت چند؟ -هرچی ...
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)
بالاخره مامان نسا دهن باز کرد: -نازنین از وقتی که تو رفتی اومد پیشمون... حقیقتش دل و دماغ هیچ کاریو ندارم.... گاهی اوقات میشینه و به درد و دلام گوش میده.... گاهی هم کارای خونه رو میکنه..... برای وقتای تنهاییم خوبه.... خانم مسنی که حالا متوجه شده بودم اسمش نازنینه بعداز تموم شدن کارش رفت سمت آشپزخونه..... صدای تلق و تولوق دمپایی های نازنین تنها صدایی بود که سکوت سالن رو می شکست.... سرمو زیر انداخته بودم و هنوز هم سکوتو ترجیح می دادم.... -خیلی چیزا بعداز رفتنت تغییر کرد.... شاید اگه هر هفته می رفتم مهمونی دیگه نمیرم.... اگه هر دوروز یکبار مهمون داشتیم دیگه نداریم.... پوزخندی زد و ادامه داد: -حق هم دارن نیان.... یه پیرزن ساکت به چه دردشون می خوره.... سکوتی کرد.... سکوت طولانی و عذاب آور برای همه.... -از وقتی رفتی رضا هفته ای چهار روز مسافرته.... هیچ کس زن ساکت و بی اشتیاقی مثل من و نمی خواد.... کاش حداقل یکی و پیدا کنه جای من و تنها نمونه.... دقیق تر نگاهش کردم.... صورت همیشه با آرایشش، یه صورت خیلی خشک و بی روح بود.... انگشتای همیشه با برق ناخن و لاکش کوتاه بلند بودن و خبری از هیچ چیز تزئینی روشون نبود.... کم ترین سلیقه رو توی انتخاب لباس به خرج داده بود و چیزی بجز یه شلوار قدیمی و کهنه و پیراهن شل و ول تنش نبود.... موهاش بدون ذره ای رسیدن بهشون اطراف صورتش رها بود.... این مامان نسایی نبود که من میشناختمش.... نه نبود... پلکامو محکم بهم فشردم... هنوز هم سکوت کرده بودم و قصد گفتن چیزیو نداشتم.... -آرن هم به ندرت به من سر میزنه.... و بیشتر وقتشو توی خونه جدیدش میگذرونه.... سرشو بلند کرد: -صادقانه بهت بگم... ازت خواهش می کنم برگرد خونه خودت... این سری من نتونستم جلو خودمو بگیرم.... کوله پشتی مو روی شونم جابه جا کردم و با غیض از سر جام بلند شدم.... چه انتظاراتی از آدم داشتن.... حداقل من یکی نمی تونستم این غرور از بین رفته رو توی این خونه که عاملش بوده تحمل کنم.... به سمت در حرکت کردم.... امّا چیزی که توی گلوم گیر کرده بود رو نتونستم بیشتراز این نگهش دارم و همون دم در دهن باز کردم و گفتم: -من عروسک خیمه شب بازی تو و فامیلات نیستم که بخاطر من توی این خونه رفت و آمد داشته باشن.... از شما دیگه انتظار نداشتم این حرفو بزنید.... معذرت می خوام که پسرتون فرهان مرده.... خداحافظ خانم آریا.... نفسی عمیق کشیدم و با اخم در و بهم کوبیدم.... لعنتی.... بازم این اشکای لامصب می خواست بریزن.... اما حق نداشتن.... نمی ذاشتم بریزن.... پرستش نبودم اگه میذاشتم بریزن.... چه معجونی بود بعداز خستگی مدرسه.... یه اعصاب خوردکنی..... خیلی سریع با یه تاکسی خودمو رسوندم در آپارتمانم.... شهربانو داشت با تلفن حرف می زد.... پس هنوز نیایش ...
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)
کی بودم و چی شدم؟ چیکار میکردن در نبود من؟ نگران بودن؟ یا با خودشون می گفتن: -خوب شد که رفت؛ یه سربار بود برامون..... همون بهتر که رفت.... بازم به خودم تشر زدم؛ لعنتی اونا خانوادتن.... خانواده کسی نیست که به دنیا بیاردت..... خانواده کسیه که پرورشت بده و بزرگت کنه.... با هر بدبختی.... با هر زجری..... اما گوشه دلم راضی نمیشد.... راضی نمیشد تا قبول کنه نسا؛ پرورشش داده.... جلوی در بزرگ خونه ای بودم که تا چند روز پیش توش زندگی می کردم و قدرشو ندونستم...... از سرمای پاییزی به خودم می لرزیدم..... خیابون خلوت بود و کسی منو نمیدید.....زانو زدم.... از ته دل گریه کردم..... انگشتامو توی هم قفل کردم..... میخواستم یه دل سیر نمای سرمه و سفید رنگ این خونه رو ببینم و بار دیگه توی ذهنم حکش کنم.... برای همیشه..... خداحافظی برای همیشه...... چراغ ماشینی که نزدیکم ایستاده بود منو متوجه خودم کرد و بلند شدم.... نگاه اخری به ساختمان بزرگ و با شکوه انداختم.... تا خواستم حرکت کنم، صدای پر ابهت کسی به گوشم خورد.... آشنا بود.... نوای صدای برادرم.... پرهانم..... داداشم..... همه کسم..... قدرشو ندونستم..... -پرستش..... نایستادم..... دویدم..... تا دور بشم..... بین سکوت پاییزی کوچه و نم نم بارون، فقط و فقط صدای پای من و پرهان شنیده میشد..... -پرستشم وایستا.... فریاد کشیدم: -ولم کن..... ولم کن پرهان..... به شدت می دویدم..... سر خیابون اصلی ایستادم.... یعنی دیگه توانی برای دویدن نداشتم..... گریه میکردم و بارون صورت خیس مو می شست..... دستش محکم شانه ام رو کشید.... بلند فریاد زد: -د لعنتی میگم وایستا یعنی وایستا.... منو برگردوند سمت خودشو زمزمه وار گفت: -آبجی کوچولو وایستا..... این بار من فریاد کشیدم: -پرهان ولم کن.... بذار برم.... بذار برم و دردای خودم غرق بشم.... چی فکر کردی؟ پرهان من بچه نیستم.... بخدا نیستم..... 18سال پنهون بوده همه چیز.... بذار بقیه اش آشکار بشه.... بذار تو دردای خودم بمیرم.... توجه همه آدمای توی پیاده رو به ما جلب شده بود.... اما انگار واسه من و پرهان مهم نبود.... منو کشید آغوشش و توی گوشم زمزمه کرد: -هر چیم که باشی بازم پرستش مغرور خودمی.... پوزخند زدم: -هه غرور؟ پر.... پرستش؟ پر.... زندگی؟ پر...... از چی حرف میزنی پرهان؟ من دیگه پرستش نیستم.... من اونی نیستم که خواهر تو باشه.... اگه اون لعنتی جای من و اون پسره رو عوض نمیکرد، من الآن کنار مادرم بودم..... دیگه مامانم زنده بود..... صورت ماهشو می دیدم..... نه اینکه سنگ قبرشو بشورم....
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)
بچه ها جونم دوستتون دارم بوس بوس دیگه صدایی نیومد.... انگار قطع شده بود.... یه بار دیگه به صفحه گوشی نگاه کردم..... باطریش کم بود و خاموش شد.... لعنتی.... الان من از کجا پریز و برق گیر بیارم..... می ترسیدم برم اون اتاق..... من خیالاتی شده بود... اینو مطمئن بودم... و گرنه هر چقدرم صدا بود و خواب ارسلان سنگین باید تا الان بیدار شده بود.... اشک می ریختم..... از دیوار گرفتم و بلند شدم.... پناه بردم به تخت خوابم.... پتو رو به خودم پیچیدم و با هدفونی که هنوز هم می خوند سرگرم شدم.... هر چقدر هم گوشی رو به گوشم فشار می دادم باز هم صدا میومد..... هق هق می زدم..... اونقدر هق هق کردم تا بالاخره خوابم برد.... صبح با تکونایی که یکی داشت کنارم می خورد بیدار شدم...... باورم نمیشد.... آرن اینجا چیکار میکرد؟ چشمامو یه دور باز و بسته کردم.... نه واقعا اینجا بود و من خواب نمی دیدم.... خودمو کشیدم بالا و نشستم..... نشسته بود روی زمین و سرش روی تخت بود.... دوست داشتم فقط نگاهش کنم..... اخلاقش فوق العاده بود..... جذبه شو دوست داشتم..... تحکمش توی حرفاش ستودنی بود..... از روی تخت پایین اومدم..... دیشب یکی از بدترین شبای زندگیم بود امّا صبحش می تونست یه صبح به یاد موندنی باشه..... صبحونه مفصل تو یه روز قشنگ می چسبید.... آماده اش کردم و نشستم پشت میز..... چقدر رمانتیک..... خندم گرفت... رمانتیک؟یعنی چی؟ به بخار چایی توی لیوان خیره موندم...... صدای تلق و تولوق کلید های آرن نگاهمو به سمت در اتاق کشید.... درحالی که داشت کلیداشو جابه جا می کرد از اتاق اومد بیرون و گفت: -سلام صبح بخیر... ببخشید مزاحمت شدم.... لبخندی زدم و گفتم: -صبح توام بخیر.... نه اتفاقاً خیلی ممنون.... دیشب واقعا ترسیده بودم.... -من دیگه برم.... و به ساعتش نگاهی انداخت و ادامه داد: -همین قدرم که موندم کلیّه... خداحافظ.... دهن باز کردم تا چیزی بگم صدای بسته شدن در اومد.... بی حوصله لیوان رو روی میز کوبیدم و سرمو روی دستام گذاشتم.... خیال پوچی از صبح به یاد موندنی داشتم.... باز هم فکر به مغزم هجوم اورد... لعنتی..... هیچ وقت اینجوری تصمیم درستی نمی گرفتم.... بلند شدم.... این همه زندگی بد بود.... اینم روش.... بلند شدم.... نباید مدرسه رو از دست می دادم... هنوز ساعت 6 بود و من وقت داشتم.... خودم دوست داشتم بازم اون مدرسه برم.... شاید اگه اون مهمونی رو نمی رفتم نظرم عوض نمیشد.... اون مهمونی گودبای پارتی بود اما رفتن امروزم یه سورپرایز... نگاهی تو اینه به خودم انداختم..... وسایلامو یه دور دیگه توی کوله ام چک کردم.... همه چیز کامل بود.... قرار شده بود نیایش امروز بیاد پیش ارسلان.... -الو؟ صدای خواب الوی نیایش پیچید توی گوشی.... -سلام نیایش خوبی؟ کمی صداش سرحال تر شد و گفت: -سلام پرستش تویی؟؟ ...
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)
-قراره بریم باغ ما... نگران ارسلان نباش... مثل اینکه آرن هماهنگ کرده دخترم...-باشه الان به خاله میگم میایم...گوشی و گذاشتم رو آیفون و خاله رو صدا کردم:-خاله مهلا....چند لحظه ای طول کشید تا جواب خاله بیاد...-جانم پرستش؟ تو برو بشین تو ماشین... کار آرن زیاده...و فرید سریع و دوتا یکی پله ها رو دوید پایین.... وقتی رسید به من نگاهی به لباسای خیسم انداخت و گفت:-چرا این ریختی شدی؟ وایستادی زیر بارون؟-نه به جان خودم تو عرض دو ثانیه اینجوری خیس شدم.... سلام...-سلام بدو بریم....وسایلایی رو از جلوی در برداشت که یکیش پتو بود... چقدر دلم میخواست اون پتورو بپیچم دورم ولی خب دوست نداشتم بهش اینو بگم... فرید با دیدن قیافه من گفت:-میدونم چی میخوای ولی موقع رفتن دست و پاتو می گیره... بذار وقتی رسیدیم تو ماشین میدمش بهت....بعد درو باز کرد و گفت:-بدو بریم....دستمو گرفتم و باهم دویدیم به سمت در حیاط.... بارون به شدت می بارید و یقین داشتم یه سرما خوردگی مفصل تو راهه... وقتی درو باز کردیم دوتا ماشین جلومون بود.... یکی ماشین دایی مهدی بود که زنداییم توش بود.... و اون یکی ماشین خاله مهین اینا بود شوهر خاله و ستایش هم توش بودن... فرید سریع ماشین شو باز کرد و من نشستم توش.. خودشم بعداز گذاشتن وسایل توی صندوق عقب نشست....گوشیشو گذاشت دم گوشش و گفت:-الو ستایش...-....-نه راه بیوفتین آرن رفت دوش بگیره یکم طول میکشه... ما بریم....-....-میان اونام... تو نگران نباش....-...-فعلاً...گوشیو قطع کرد و گذاشت توی جای مخصوصش.... خواست استارت بزنه که یکی شیشه ماشینو زد....فرید آروم شیشه رو داد پایین و گفت:-بله؟کسی که شیشه رو زده بود خم شد و من تونستم ببینمش... میعاد بود.... اینجا چیکار می کرد؟-پرستش بیا پایین...فرید با تعلل منو نگاه کرد و وقتی دید راه به جایی نمی بره پرسید:-میشناسیش؟من که هنوزم از شوک بیرون نیومده بودم همچنان که خیره به میعاد نگاه می کردم گفتم:-آره میعاده....فرید قیافش جدی شد و گفت:-میعاد کیه؟میعاد که انگار حوصلش سررفته بود بلند شد و ماشینو دور زد و اومد در طرف من و باز کرد:-بیا بیرون.... حوصله بحث ندارم....بی اختیار پیاده شدم و رو به فرید با ناراحتی گفتم:-انگار نمیشه من باهاتون بیام....خاله مهین و دایی و بقیه از ماشین هاشون پیاده شدن و اومدن به سمت ما.... و فریدم در ماشینو محکم باز کرد و انگار که عصبی باشه به جمع ما اضافه شد....میعاد خیلی آروم گفت:-مثل اینکه پرستش باید با من بیاد...دایی مهدی قدمی جلوتر اومد و گفت:-ببخشید به جا نمیارم... پرستش معرفی نمی کنی؟از قیافش نمیتونستم چیزیو بفهمم... به خاله مهین نگاه کردم.... تو چشماش نگرانی موج میزد.... با دیدن پوزخند ستایش اخم کردم و گفتم:-ایشون برادر زاده عمو ...