رمان با دلم عجین شده ای

  • سکوت شیشه ای

    مقدمههمه چی از یه دروغ شروع شد، از یه بازی بچگانه ،از یه نگاه که تو عمق وجودت رخنه میکنه، کاش هیچ وقت او بر نمی گشت کاش هیچ وقت نبود... بوی تورا میداد ولی تو نبود... من حضور گرمت رو تو محبت اون جست و جو کردم... سکوت نکن سکوتت عذابم میده... بگو با این بار گناه چیکار کنم، چه جوری عمری که به بازیش گرفتم رو جبران کنم ، روزهای رفته اش که با عشق زندگیش بود و خبر نداشت رو چطور بهش برگردونمباید باهاش حرف بزنم باید بگم چقدر برای من ارزش داره.... باید بگم عذر میخوام باید بگم منو ببخش       مامان چادرش رو به چوب رختی پشت در آویزان کرد و گفت: هزار الله اکبر این پسر چه آقایی شده برای خودش.... بعد با دست راستش روی دست چپش زد و گفت: چطور دلشون میومد این پسر رو بفرستن جبهه.... خدا رو شکر گفت درس دارم و نرفت همان طور که با خودش حرف میزد راهی آشپزخانه شد و گفت:خوب بود میرفت مثل پسر توران خانم شهید میشد؟ که کوچه به نامش کنن؟ الان واسش محله به نام میزنن... هرچی از این پسر بگم کم گفتم باید بودی میدیدی یه دکتر دکتری میکردن که بیا و ببین... هزار ماشالله چقدر این پسر برازنده است.... آدم تو کار خدا میمونه ... همه چیز تمومه ماشالله...مامان از بس غرق تو دیدارش با پسر صدیقه خانم بود اصلا فراموش کرده بود من هستم و با اومدنش تمام تمرکز من رو نسبت به درس از بین برده... هرچند سودی هم نداشت اگر میفهمید مانع درس خوندن من شده بیشتر غرق در خوشحالیش میشد... اصلا دوست نداشت درس بخونم و همیشه من رو با کلی دختر و پسر کوچولو وقتی بهش سر میزنم تصور میکرد و درست نقطه مقابل مامان ، آقاجون بود... آقاجون که بعد از شهید شدن مسعود انگار 10 سال پیر شده بود همه امیدش موفقیت من بود... خانواده خوبی داشتم.. آقا جون حجره دار بود و توی بازار فرش فروش ها اسم و رسمی داشت... محال بود پاتو توی بازار بذاری و از حاج علی کشمیری چیزی نشنوی... مامان هم زن خانه دار ساده ایست ، با اینکه سواد آنچنانی ندارد و فقط موفق به خوندن قسمتی هایی از روزنامه میشد و قسمت هایی که قادر به خوندنشان نبود رو به بهونه عینک نداشتن به دستم میداد تا با صدای بلند بخونم و مادر هم به کارهای خودش برسه ولی زن مهربون و دست به خیری بود... امکان نداشت هر ماه با زنان محل دوره برای کمک به خانواده شهدا و زنان بی سرپرست نداشته باشند... امروز هم خبر رسیده بود پسر صدیقه خانم از اروپا برگشته و مادر هم با یک جعبه شیرینی به دیدن دوست و یار همیشگیش رفته بود... صدیقه خانم تا درس پسرش تموم شد اصرار به برگشتش کرد تا مبادا پسرش اونجا هوایی بشه و بعد با یه دختر مو زرد (بلوند) به ایران برگرده... تو کوچه ما مسعود خدابیامرز و پسر صدیقه خانم چشم و چراغ همه بودند... ...



  • رمان سکوت شیشه ای

    مقدمههمه چی از یه دروغ شروع شد، از یه بازی بچگانه ،از یه نگاه که تو عمق وجودت رخنه میکنه، کاش هیچ وقت او بر نمی گشت کاش هیچ وقت نبود... بوی تورا میداد ولی تو نبود... من حضور گرمت رو تو محبت اون جست و جو کردم... سکوت نکن سکوتت عذابم میده... بگو با این بار گناه چیکار کنم، چه جوری عمری که به بازیش گرفتم رو جبران کنم ، روزهای رفته اش که با عشق زندگیش بود و خبر نداشت رو چطور بهش برگردونمباید باهاش حرف بزنم باید بگم چقدر برای من ارزش داره.... باید بگم عذر میخوام باید بگم منو ببخش       مامان چادرش رو به چوب رختی پشت در آویزان کرد و گفت: هزار الله اکبر این پسر چه آقایی شده برای خودش.... بعد با دست راستش روی دست چپش زد و گفت: چطور دلشون میومد این پسر رو بفرستن جبهه.... خدا رو شکر گفت درس دارم و نرفت همان طور که با خودش حرف میزد راهی آشپزخانه شد و گفت:خوب بود میرفت مثل پسر توران خانم شهید میشد؟ که کوچه به نامش کنن؟ الان واسش محله به نام میزنن... هرچی از این پسر بگم کم گفتم باید بودی میدیدی یه دکتر دکتری میکردن که بیا و ببین... هزار ماشالله چقدر این پسر برازنده است.... آدم تو کار خدا میمونه ... همه چیز تمومه ماشالله...مامان از بس غرق تو دیدارش با پسر صدیقه خانم بود اصلا فراموش کرده بود من هستم و با اومدنش تمام تمرکز من رو نسبت به درس از بین برده... هرچند سودی هم نداشت اگر میفهمید مانع درس خوندن من شده بیشتر غرق در خوشحالیش میشد... اصلا دوست نداشت درس بخونم و همیشه من رو با کلی دختر و پسر کوچولو وقتی بهش سر میزنم تصور میکرد و درست نقطه مقابل مامان ، آقاجون بود... آقاجون که بعد از شهید شدن مسعود انگار 10 سال پیر شده بود همه امیدش موفقیت من بود... خانواده خوبی داشتم.. آقا جون حجره دار بود و توی بازار فرش فروش ها اسم و رسمی داشت... محال بود پاتو توی بازار بذاری و از حاج علی کشمیری چیزی نشنوی... مامان هم زن خانه دار ساده ایست ، با اینکه سواد آنچنانی ندارد و فقط موفق به خوندن قسمتی هایی از روزنامه میشد و قسمت هایی که قادر به خوندنشان نبود رو به بهونه عینک نداشتن به دستم میداد تا با صدای بلند بخونم و مادر هم به کارهای خودش برسه ولی زن مهربون و دست به خیری بود... امکان نداشت هر ماه با زنان محل دوره برای کمک به خانواده شهدا و زنان بی سرپرست نداشته باشند... امروز هم خبر رسیده بود پسر صدیقه خانم از اروپا برگشته و مادر هم با یک جعبه شیرینی به دیدن دوست و یار همیشگیش رفته بود... صدیقه خانم تا درس پسرش تموم شد اصرار به برگشتش کرد تا مبادا پسرش اونجا هوایی بشه و بعد با یه دختر مو زرد (بلوند) به ایران برگرده... تو کوچه ما مسعود خدابیامرز و پسر صدیقه خانم ...

  • رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 21 )

    اشکان: این جور که معلومه منتظر یه فرصت بود یا شاید هم بودن... اگه یه گروه از دخترا شماها رو دیده باشن همون لحظه میرفتن همه جا پخش میکردن ولی این حرف زمانی بین مهمونا پخش شد که کار از کار گذشته بود... خودت بگو چقدر تو و ترنم توی باغ موندین؟ زمزمه وار میگم: نمیدونم ولی این رو میدونم که کم نبود اشکان: پس نتیجه میگیریم طرف میخواسته تو به هدفت برسی  -اشکان باورم نمیشه تا این حد از موضوع غافل بودم... ترنم بارها و بارها بهم هشدار داده بود اما من باور نمیکردم... الان که به ماجرا نگاه میکنم میبینم این عکسا شباهت عجیبی به عکسای چهار سال پیش داره اشکان: منظورت چیه؟ -کیفیت و وضوح عکسا خیلی خوبه... فکر کن یه نفر اومده از من و ترنم از فاصله نه چندان نزدیک اون هم توی اون تاریکی عکس گرفته و هیچکدوم ما متوجه نشدیم... حالا برگرد به چهار سال پیش توی یه شب تاریک از سیاوش و ترنم از فاصله ی نه چندان نزدیک عکسای واضحی گرفته شده بود... حتی عکسا تار نبودن که بخوای شک بکنی اشکان: میخوای بگی هر دو بار کار یه نفر بودن؟ -نمبگم کار یه نفره ولی میدونم بی ارتباط هم نیستن... وضوح و کیفیت این عکسا شباهت زیادی به همون قبلیا دارن... ولی سوال اینجاست اون طرف که نمیدونست من میخوام چیکار کنم پس چطور از قبل با تجهیزات اومده بود؟ اشکان: شاید یه نقشه ی دیگه ای داشتن که با ورود تو همه چیز خراب شد و اونا به فکر نقشه ی جدید افتادن به اون شب فکر میکنم... به اون پسر... اون پسر کی بود؟ -اشکان اون شب یه پسر دنبال سر ترنم به ته باغ اومده بود و من هم به خاطر شکی که به ترنم داشتم دنبالش راه افتادم اشکان: میخوای بگی ممکنه اون پسر جز نقشه شون بوده باشه؟ سری به نشونه ی مثبت تکون میدم -ولی چرا؟... ترنم که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشت  اشکان: ترنم اون پسر رو میشناخت -نه.... خودش میگفت نمیشناسه ولی من باور نمیکردم ولی الان که فکر میکنم میبینم ترنم اون لحظه هم تمایلی برای حرف زدن به اون پسره نشون نداد... بماند که چقدر حرف بارش کردم ولی فکر کنم اون پسر هم بی ارتباط با اون عکسا نبود اشکان: چرا این عکسا رو واسه ی ترنم فرستادن؟ اگه میخواستن خرابکاری کنند باید اون رو واسه ی خونوادش میفرستادن -اشکان اگه توجه کنی عکسایی فرستاده شده که به ضرر ترنمه... اون طرف عکسایی رو انتخاب کرده که نشون از تجاوز نداشته باشه... هر کسی بود میخواست ترنم رو خرابتر از گذشته کنه ولی حق باتوهه چرا برای خود ترنم فرستاده شده بود اشکان: شاید ترنم از چیزی باخبر بود که نباید میدونست اونا هم میخواستن با این کار تهدیدش کنند اشکان: مگه نمیگی منصور باهاش دشمنی داشته لابد یکی از افراد منصور این کار رو کرده -ولی توسط کی؟... من ...

  • رمان خانوم بادیگارد قسمت نهم

    ادامه داد:_از 12 سالگی تا 17 سالگی م و لندن تحت نظر یه روانکاو بودم.نــــــه؟؟؟این که حالش از منم بهتره پس روانکاو می خواست چی کار؟پرسیدم:_روانکاو؟_بد جور افسرده و منزوی شده بودم.همیشه گوشه اتاقم به عکس چهارنفری مون نگاه می کردم.مادر بزرگ و پدرم پیش تو بودن .مادرم هم پیش پدرت بود.من فقط خواهرم و پدر بزرگم و داشتم .رها که بچه بود.پدر بزرگمم همیشه درگیر کاراشه.دوره ی ابتدایی و با پول قبول شدم.اما چه فایده ؟روز به روز تنها تر می شدم.حوصله درس خوندن نداشتم.با رها ارتباطی نداشتم.غذا نمی خوردم.حرف نمی زدم.اخیییی دلم ناجور براش سوخت.راست می گه خیلی سخته.من مادر داشتم فکر می کردم پدرم مرده.این قدر برام سخت بود. ولی رهام بیچاره چی؟ا اون که همه چیز و می دونست.میدونست برای چی پدر مادرش جدا شدن.مادربزرگش رفته.مادرش به پدرش خیانت کرده.با من من گفتم:_من واقعا...دستم و کشید و برد سمت تخت.نشست منم پیش خودش نشوند.چقدر سختی کشیده اون وقت من فکر می کنم بدبخت ترین ادم دنیا خودمم._پدر بزرگم من و فرستاد لندن 5سال اونجا زندگی کردم.روانشناسم زن خیلی مهربونی بود.جای مادر م وبرام پر کرده بود.اما هرچی باشه خودم مادر که نمی شه.اون کمکم کرد تا به حالت عادی برگردم.زندگی مو دوباره شروع کنم.17 سالگی ام برگشتم ایران...بعد از 5سال من عوض شدم اما مادر بزرگم عوض نشد.طبق معمول از تو حرف می زد. ماهان.ماهان.خانوم خانوما تو خونه امون نبود اما همه چیز و تحت سلطه ی خودش داشت.رها که ندیده دیوونه ات شده بود.همیشه به مامان بزرگ التماس می کرد یا تو رو بیاره خونه امون یا اون وبیاره پیش تو...خندیدم.چه جالب.مامان هیچکدوم از اینا رو به من نگفته بود.پرسیدم:_من که یادم نمیاد شمارو دیده باشم._اون موقع خیلی کوچولو بودی...فکر کنم 8یا9سالت بوده باشه...یه لباس زرد وشلوار مشکی پوشیده بودی.برف میومد کافشن هم نداشتی.اومدم سمتت چند دقیقه نگاهم کردی و بعد اخم کردی گفتی...اگر من و بزنی به مشهدی رضا می گم پدرتو دربیاره..._اره یادمه...تو همونی هستی که کافشن چرمش وبهم داد...داخل کافشنت پشمی بود ادم و گرم نگه می داشت...هنوزم دارمش.گذاشتی کفشات و واکس بزنم بعد یه عالمه پول بهم دادی...بغضم گرفت.یادمه تا 7یا8سال بعدش هنوز قهرمان من بود.همه چیز و یادم اومد با اون چشمای مظلوم و غمناکش موهای بلند تیره اش که ریخته بود روی چشماش یه لبخند تلخ زد کافشنش و در اورد و داد دستم.اولین پسری که وارد زندگی ام شد.ازم پرسید:_یادته همین که کافشن وبهت دادم گریه کردی؟یه کم فکر کردم بعدکه یادم اومد گفتم:_اها...اره چون تا اون موقع همه پسرای اطرافم بهم ظلم کرده بودن برای همین از محبتی که کردی بودی ذوق زده شدم گریه کردم._بعد ...