رمان افسونگر 98ia
رمان افسونگر
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بکشنه ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:- امیلی ... مُردی؟سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم ...می دونستم راست می گه ... در این مورد دروغ تو کارش نبود ... سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی ... لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه سه متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون ... هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت ... یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد ... زیر لب زمزمه کردم:- دائم الخمر بدبخت ...دادش بلند شد:- هرزه آشغال ... چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟از دادش پریدم بالا ... اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:- آی آی ... سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!هان رو با داد گفت و حس کردم پرده گوشم پاره شد ... دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم ... همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم ... فهمیدی؟فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ... خدایا ازش متنفر بودم، متنفر ... از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه ... موهامو ول کرد ... دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:- بتمرگ اینجا کارت دارم ...با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم ... مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش ... نه خدا اینبار دیگه خودمو می کشم ... اون آشغال هرزه چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد ... روش پر از کف بود ... لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و به خنده چندش آوری گفت:- به سلامتی تو ... دوست داشتم عق بزنم ... کاش می شد برم توی آشپزخونه ... نمی خواستم کنارش بشینم ... دستش سر خورد روی رون پام ... حس کردم جریان برق از بدنم رد شد ... فشار کمی به پام وارد کرد و یه نفس همه آب جوهاش رو سر کشید ...
رمان افسونگر 1
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بشکنه ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:- امیلی ... مُردی؟سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم ...می دونستم راست می گه ... در این مورد دروغ تو کارش نبود ... سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی ... لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه چهار متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون ... هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت ... یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد ... زیر لب زمزمه کردم:- دائم الخمر بدبخت ...دادش بلند شد:- هرزه آشغال ... چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟از دادش پریدم بالا ... اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:- آی آی ... سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!هان رو با داد گفت طوری که حس کردم پرده گوشم پاره شد ... دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم ... همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم ... فهمیدی؟فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ... خدایا ازش متنفر بودم، متنفر ... از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه ... موهامو ول کرد ... دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:- بتمرگ اینجا کارت دارم ...با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم ... مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش ... نه خدا تو از تحمل من خبر داری! می دونی که دیگه طاقت و توانشو ندارم! ... اون آشغال هرزه چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد ... روش پر از کف بود ... لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و با خنده چندش آوری گفت:- به سلامتی تو ... دوست داشتم عق بزنم ... کاش می شد برم توی آشپزخونه ... نمی خواستم کنارش بشینم ... دستش سر خورد روی رون پام ... حس کردم جریان برق از بدنم رد شد ... فشار کمی به پام ...
افسونگر 6
لبخند نشست کنج لبای ادوارد و با صدای بم شده گفت:- تو لایق اینطور حرف زدنی دختر ... کسی تو رو کشف نکرده بوده ... تو آفریده شدی برای من ...سرمو انداختم زیر و گفتم:- ادوارد!دستم رو به لباش نزدیک کرد ... اول کمی دستامو ها کرد و سپس به نوبت اونها رو بوسید ... هیچ حسی بهم دست نمی داد! درست عین یه مجسمه بودم! اما ادوارد نباید اینو می فهمید ... سرمو بیشتر انداختم زیر ... صداش بلند شد:- خوشحالم ... خوشحالم که تو رو پیدا کردم ... دختری که عمری دنبالش می گشتم ...سرم رو گرفتم بالا و گفتم:- دنبالش می گشتی که چی؟- که همه تنهایی هامو باهاش قسمت کنم ... که بتونم ... بتونم دوسش داشته باشم. اونم منو دوست داشته باشه ... سالها بود دنبال چنین حسی بودم!با کنجکاوی نگاش کردم و گفتم:- و الان بهش رسیدی؟با محبتی خالصانه که می تونستم صداقش رو حس کنم نگام کرد و گفت:- آره ... الان دیگه بهش رسیدم ... اما ... هنوز یه طرفه است! یعنی می رسه روزی که احساس من دو طرفه بشه افسون؟ آره عزیزم؟شونه ها مو بالا انداختم و گفتم:- نمی دونم چی بگم ادوارد ... خب ... - حق داری! من زیادی بی مقدمه حرف زدم و تو شوکه شدی ... من بهت فرصت می دم ... فرصت می دم که خوب فکر کنی عزیزم ... باید منو با همه وجودت قبول کنی ... فقط بهش لبخندی زدم ... فعلا تنها راه پیچوندن ادوارد گرفتن فرصت برای تصمیم گیری بود ... ***- اوه متیو! داری دیوونه ام می کنی؟پیچید جلوم و گفت:- نه اشتباه می کنی ... من می خوام بهت آرامش بدم ... فقط بهم اعتماد کن افسون! یه فرصت بهم بده ... خواهش می کنم!دیگه داشتم از دست اصرار های متیو روانی می شدم ... توی دلم نالیدم:- خودت خواستی متیو ... خودت خواستی جز قربانی های من باشی ... من نمی خواستم با تو بازی کنم. اما تو کوتاه نیومدی ... خودت خواستی ...ناچارا آهی کشیدم و گفتم:- من باید چی کار کنم؟چهره اش از شادی درخشید و گفت:- اوه عزیزم ... افسون جان فقط ... فقط ...با اعتماد به نفس گفتم:- خیلی خب هول نشو! شماره ت رو بهم بده ... هماهنگ می کنم باهات که بریم بیرون ... باشه؟بیچاره از خوشی زبونش بند اومده بود ... اولین بار بود که دلم داشت برای یه پسر می سوخت ... اما من تصمیمو گرفته بودم. گوشیشو از دستش کشیدم بیرون ... زنگ زدم روی گوشی خودم ... دوباره گوشیشو بهش دادم و گوشی خودمو هم انداختم توی کیفم. سری براش تکون دادم و راه افتادم سمت در دانشگاه ... بیچاره هنوز خشک شده سر جاش باقی مونده بود. منتظر بودم دنیل بیاد دنبالم ... کلاهم رو پایین تر کشیدم. روز به روز هوا داشت سرد تر می شد ... با شنیدن صدایی درست پشت سرم برگشتم:- عزیزم ... جیمز درست پشت سرم بود ... به قول مامان هر دم از این باغ بری می رسد! همین بود؟ فکر کنم همین بود ... حالا هر چی ... در هر صورت جیمز رو دیگه ...
افسونگر 4
رفتم توی اتاقم و شلوارک کوتاه جینمو با تاپ نیم تنه اسپرت پوشیدم. شکم صاف و تختم و پاهای کشیده و سفیدم بدجور می تونست یه مرد رو به هوس بندازه. خدا رو شکر جای کتکا و آزارای اون پدر و پیر روی بدنم نمونده بود. فقط و فقط یه قسمت دایره شکل روی کمرم ، قسمت بالا ، که قهوه ای شده و همونجا مونده بود. جی سوختگی بود، یه بار لئونارد توتون پیپش رو خالی کرد روی کمرم و همین برام یه یادگار شد. اما خدا رو شکر توی چشم نبود. به خودم توی آینه خیره شدم، باشگاه نرفته شکمم خط انداخته بود و می دونستم که هیچ نقصی ندارم . اما می خواستم این بی نقصی رو به رخ دنیل بکشم. رفتم از اتاق بیرون و بدو بدو رفتم از پله ها پایین به سمت باشگاه. دنیل روی تردمیل در حال دویدن بود همین که منو دید یه لحظه پاش سر خورد و نزدیک بود بیفته که سریع خودشو جمع و جور کرد با خنده ورجه وورجه کنون رفتم سمتش و گفتم:- خب ... من چی کار کنم؟با یه حرکت پرید از روی تردمیل پایین. سعی کرد به روی خودش نیاره با دیدن من هول شده، منو بی خیال خودمو زدم به اون راه. گفت:- بیا اینطرف کوچولو!نگاهی به خودم کردم، چرا همه می خواستن به من بفهمونن بچه ام؟ رشد هیکلم که خیلی خوب بوده. بی توجه شونه ای بالا انداختم و دنبال دنیل راه افتادم. دنیل به دوچرخه ثابت اشاره کرد و گفت:- بشین اینقدر رکاب بزنم تا بدنت گرم گرم بشه.نشستم و با خنده گفت:- راه نیفته برم توی دیوار ...گونه مو کشید و گفت:- نترس شیطون خانوم!من مشغول رکاب زدن شدم و دنیل خودش رو با دمبل ها سرگرم کرد. زل زده بودم به بدن تکه تکه پر عضله اش ، گرمش که شد عرقگیرش رو در اورد و بی توجه به من به کارش ادامه داد. نگاهم کشیده می شد روی شکم هشت تکه اش ... چه کیفی می داد اگه می رفتم و انگشتامو می کشیدم روی شکمش. یعنی دنیل چه حالی می شد؟ این شیطنت ها رو گذاشتم برای بعد. وقتی خوب بدنم گرم شد از دوچرخه پیاده شدم و گفتم:- بعدی ...دنیل کار با چند دستگاه رو بهم آموزش داد و خودش بالای سرم ایستاد تا خوب یاد بگیرم. کار با دستگاه ها خیلی برام سخت نبود ، اما وقتی مجبور به اضافه کردن وزنه می شدم یه کم سخت می شد. دنیل در حین کار کردن مدام نفس های بلند می کشید و سعی می کرد به من نگاه نکنه. هر دو خیس عرق شده و حسابی ورزش کرده بودیم. از نفس افتاده رفتم طرفش و گفتم:- بابا دنی ...با لبخند نگام کرد، انگار از این واژه خوشش می یومد. کمی بدنمو تاب دادم و گفتم:- من دوست دارم شنا کردن رو هم یاد بگیرم.- مگه بلد نیستی دخترم؟نمی دونم چرا برعکس اون من از این واژه خوشم نیومد. اما بروز ندادم و گفتم:- نه دیگه ، اگه بلد بودم که نمی گفتم.- خب ... حالا باید چیکار کنیم؟- می شه بریم یه جا اسم منو بنویسی کلاس شنا ؟- می خوای ...
364. رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر
نام کتاب : افسونگر نویسنده : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۳۵۹ خلاصه داستان : تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد … افسونگرش کردند ……… قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از هما پور اصفهانی (باران۶۹) عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا . دانلود کتاب
افسونگر 1
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بکشنه ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:- امیلی ... مُردی؟سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم ...می دونستم راست می گه ... در این مورد دروغ تو کارش نبود ... سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی ... لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه سه متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون ... هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت ... یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد ... زیر لب زمزمه کردم:- دائم الخمر بدبخت ...دادش بلند شد:- هرزه آشغال ... چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟از دادش پریدم بالا ... اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:- آی آی ... سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!هان رو با داد گفت و حس کردم پرده گوشم پاره شد ... دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم ... همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم ... فهمیدی؟فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ... خدایا ازش متنفر بودم، متنفر ... از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه ... موهامو ول کرد ... دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:- بتمرگ اینجا کارت دارم ...با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم ... مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش ... نه خدا اینبار دیگه خودمو می کشم ... اون آشغال هرزه چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد ... روش پر از کف بود ... لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و به خنده چندش آوری گفت:- به سلامتی تو ... دوست داشتم عق بزنم ... کاش می شد برم توی آشپزخونه ... نمی خواستم کنارش بشینم ... دستش سر خورد روی رون پام ... حس کردم جریان برق از بدنم رد شد ... فشار کمی به پام وارد کرد و یه نفس همه آب جوهاش ...